از شما چه پنهان، از روستا تا اروپا، منزل به منزل راه پیمودهام و اینک به پایان راه، به منزل آخر نزدیک شدهام. در این سفر طولانی و این راه دراز، دوستان و همراهان زیادی را از دست دادهام تا به خانة خلوت و خاموش تنهائی رسیدهام. بی سبب نیست که این روزها، گاه و بیگاه دست از کار میکشم، نگاهام به راه میرود و آن عزیزان را به مرور به یاد میآورم و جایِ خالی آنها با حزن و اندوهی ملایم احساس میکنم. نه، این روزها هیچ اتفاقی نمیافتد و هیچ حادثهای در این زندگی آرام و یکنواخت رخ نمیدهد. حوادث جانگداز و دلخراش، در جای دیگر، دردنیا و در میهن ما رخ میدهند، غبار غم و خاکستر اندوه ناشی از آن، در اینجا، بر جان من آرام آرام مینشیند. نه، عمر عزیز به بیهودگی از کف رفته است، وقایع در گذشته اتفاق افتادهاند و من پیرانه سر، وقایع اتفاقیّه را مرور میکنم، اغلب روزها در دور دستها گم میشوم، درمیان خاطرهها دور خودم میچرخم و میچرخم و تا دیر وقت به این گوشة دنیا و به این اتاق دلگیر بر نمیگردم.
باری، دو روز پیش نامه و دستخط عزیزی را به تصادف در میان پرونده ها دیدم، روی زمین چهار زانو نشستم و به یاد آوردم که دو سال پیش از میان ما رفته بود، دو سال یا دو روز؟ یا دو ساعت؟ زمان چه زود گذشت و دریغا که چه زود میگذرد و آدمی را ناباور و حیرتزده بجا میگذارد. غرض این نامه را به یاد علیاصغر حاج سید جوادی، همراه نامة باقرمومنی، دوستان قدیمیام در صفحة فیس بوک آوردم و چنانکه مرسوم است چندنفر واکنش نشان دادند. اگر چه همانروز و در همانجا به نقد و نظر این دوستان دنیای مجازی بهاختصار جواب دادم، ولی گویا قانع کننده نبود. از این رو امروز تصمیم گرفتم چند سطری بنویسم و نظرم را بیشتر توضیح بدهم.
باری، از زنده یاد غلامحسین ساعدی آغاز میکنم، چرا که بیمناسبت نیست!
من اگر چه زنده یاد غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) را بیش از یکبار در خانة شیمی پاریس ندیدم، ولی همة آثار چاپ شدة او را خواندم و حتا برخی از آنها را در زمانی که محفل فرهنگی و هنری ما هنوز از هم نپاشیده نشده بود، دو بار و سه بار خواندم و بنا پیشنهاد محفل وجیزهای نیز در بارة آثار او به نام «مرد روی بالکن» نوشتم. منظور این نویسندة درد آشنا، خلاق، خوش قریحه و پرکار برای من بیگانه نبود. باری، روزی که غلامحسین ساعدی در تبعید از دنیا رفت، (بنظر من دقمرگ شد) من در فوایة میری بِل، در حومة شهر «لیون» گرفتار مسائل روزمرة ملالآور بودم و نتوانستم در مراسم خاکسپاری و عزاداری آن عزیز شرکت کنم. از آن روز سرد و بارانی پائیزی، فیلم و عکسهائی و خاطرههای زیادی به یادگار ماندهاست. گیرم دیروز که نقد و نظر دوستان را در صفحة فیس بوک میخواندم، به یاد اسماعیل خوئی و ماجرائی افتادم که او با طنز و شیطنت نقل میکرد. ماجرا از این قرار است: خانوادة غلامحسین ساعدی، دوستان و دوستداران او در اتاقی به عزای نویسنده نشستهاند و هرکسی خاطرهای بهیاد او نقل میکند و چنانکه رسم مردم مملکت ماست، همه از محاسن، خدمات فرهنگی، هنری و اجتماعی متوفی با جانبداری سخن میگویند و او را ستایش میکنند تا شاید از بار اندوه خانواده، دوستان و دوستداراناش بکاهند. بنا به روایت خوئی، در آن عزا خانه، شماری در بارة ساعدی راه افراط میپیمایند، غلو میکنند و نویسنده را تا عرش اعلا بالا می برند. باری، استاد دانشگاهی که در مجلس حضور دارد، اینهمه را بر نمیتابد و میگوید: «…آقایان، فراموش نکنیم که ساعدی پیش از انقلاب، در تلویزیون ملی ایران ظاهر شد و در مدح و منقبت شاه آن خزعبلات را گفت و …» شاید نسل جوان نداند که ساواک هنرمندان معترض ما را به زندان میانداخت و شکنجه میکرد و حتا شماری را به ضرب و زور کابل سیمی و شلاق به ندامت، تمجید، مداحی و ثناگوئی شاه و رژیم دیکتاتوری او وا میداشت. بماند.
بیتردید خواننده میتواند حدس بزند که پس از اشاره به این واقعة هولناک، چه سکوت سنگین و چه فضای خفقان آوری در عزاخانه بهوجود آمده، پدر و مادر، همسر و خویشان ساعدی چه تحقیر و چه خواری و رنجی را متحمل شدهاند. باری، اسماعیل خوئی در پایان به شوخی میگفت: «کم مانده بود جناب استاد ما از عزاداران تقاضا کند تا به تلافی، راه بیفتند و بروند پرلاشز و سر قبر ساعدی جیش کنند»
این اتفاق شرم آور به گونة دیگری پس از مرگ علیاصغر حاج سید جوادی افتاد. خبرنگار درست به هنگام اعلام خبرمرگ و پخش مستقیم از تلویزیون، مغرضانه به جانبداری او از آیت الله خمینی اشاره کرد و چنان ضربه هولناکی به همسر و فرزندان آن متوفی زد که هنوز آثار آن باقیاست، هنوز هر زمان همسرش به یاد آن روز میافتد، بغض میکند و چشمهایش پر می شود.
باری، پیش تر نوشتم که دیروز دو پیامنامه بهیاد عزیزی که دو سال پیش از دنیا رفت (علی اصغر حاج سید جوادی) و به یاد عزیزانی که در راه آزادی اندیشه و بیان و رهائی مردم مبارزه کرده اند و به قتل رسیده اند، در صفحة فیس بوکام درج کردم و چند سطر به اختصار نوشتم. هنوز جوهر این وجیزه خشک نشده بود که چند نفر یاد آور شدند که دوست عزیز من در روزهای نخستین انقلاب بهمن 57، از اعدام افسران ارتش دفاع کرده است، و دیگری مدعی شد که در آغاز انقلاب طرفدار خمینی بوده و در اینهمه مدت، در تبعید، از گذشتهاش انتقاد نکردهاست و اصرار بر این که او «یک عذرخواهی به مردم بدهکاراست». دیگری با نقل قول یک عبارت، ذهنیّت مذهی، مغشوش، ایده آلیستی و متوهم او را به سخره گرفته و به نقد کشیده بود و دیگری نوشته بود: باقر مومنی را که جای خود دارد، خودتان میشناسید و تکلیف اش روشناست و الا آخر!…
این گونه برخوردها مرا به یاد علامحسین ساعدی، جناب استاد و آن ماجرای غمانگیز انداخت و از خودم پرسیدم چرا بعضیها هنگامی که به گذشته و به کارنامة انسانی مبارز و یا نویسندهای مشهور نگاه میکنند فقط لکّهها و نقطة تاریک زندگی او را میبینند، روی آن انگشت میگذارند و آن را به زیر ذرّه بین میبرند. چرا روشنائیها و درخششهای او را در زمینهها و حوزههایِ مختلف نادیده میگیرند و مسکوت میگذارند؟ چرا، چرا سر هموطنان را سبز نمیبینند و نیکنامی آنها را – حتا، بعد از مرگ و در سینة حاک- بر نمیتابند و واکنش نشان میدهند؟ راستی ریشة این روانشناسی اجتماعی کجاست و از کدام آبشخوری آب میخورد؟
مازیار دیروز میگفت: در همة دنیا وضع ازاین قرار است بابا، مختص ایران و ایرانی نیست!
باری، من اگرچه با محمد باقر مومنی و علیاصغر حاج سید جوادی دوست بودم، ولی این دوستی به معنای همفکری و همنظری با آنها نبود. باقر مومنی با حاج سید جوادی نیز به دو جریان و دو دنیا، دو نحلة فکری و سیاسی متفاوت و به لحاظ تاریخی، حتا متخاصم تعلق خاطر داشتند و من بر خلاف آنها از دنیای دیگری میآمدم، علایق دیگری داشتم، فاقد سابقه و کارنامة سیاسی بودم و اگر چه هراز گاهی در بحثهای سیاسی آنها مداخله میکردم، ولی هیچگونه تخصصی در این حوزه نداشتم. نه، آنچه که مرا به این دو پیرمرد مبارز نزدیک کرده بود، هیچ ربطی به سیاست و دنیای سیاسی و فلسفی آنها نداشت. نه، من آنها را از سالها پیش، از ایران میشناختم و در تبعید، سالها از نزدیک شاهد زندگی مختصر، محقر، ساده، خیلی ساده، ولی شرافتمندانة آنها بودم و میدانستم در راه آزادی و رهائی مردم، در زمانة شاه و خمینی، از همه چیز، بله، همه چیز گذشته بودند، آسیبها دیده بودند، دشواریهای تبعید را بدون نک و ناله، بر خود همرار کرده، سر تسلیم فرود نیاورده و کمر به خدمت هیچ قدرتی نبسته بودند و پس از عمری مبارزه و قلم زدن، در کهنسالی یکدم از پای نمینشستند. آنچه که بنظر اینجانب در شخصیّت دو پیرمرد شایستة تمجید، ستایش بود: مبارزة مداوم، مقاومت، جانسختی، سرسختی، سماجت، صداقت، شرافت، شهامت و احساس مسؤلیّت شدید آنها نسبت به مردم ما و سرنوشت میهن ما بود. گیرم هرکدام با طرز تفکری و طرز نگاهی متفاوت و از منظری خاص به دنیا و مملکت مینگریستند؛ هرکدام از جائی میآمدند و هرکدام کارنامهای و گذشتهای داشتند و هرکدام کولهباری سنگین به دوش میکشیدند. از آن جا که دیگران روی نقاط تاریک کارنامة آنها بارها انگشت گذاشتهاند، از تکرار مکررات میگذرم تا به یک نکتة باریک اشاره کنم. فرانسویها مثلی دارند به این معنا: «هیچ انسانی کامل نیست!» همه اشتباه میکنند. عرب گفته است که «انسان جایزالخطاست!» خطا و اشتباه در عالم سیاست «خیانت» نیست و میتوان آن را اصلاح و جبران کرد، اینگونه است که «انسان» در گذر زمان و بر بستر تحولات اجتماعی و حوادث تاریخی متحول شده، رشد کرده و رشد میکند. اگر چنین نبود دنیا هرگز متحول نمیشد و جامعة انسانی تغییر نمیکرد.
باری، علیاصغر حاج سید جوادی آزادیخواه، ملی، لیبرال و هوادار مصدق بود و پایبند آرمانهای انقلاب مشروطه که هرگز در میهن ما تحقق نیافته بود. نه، پیرمرد هیچ سنخیتی با کمونیسم و سوسیالیسم نداشت و مخالف حزب تودة ایران و مبارزان نسل دوم کمونیستها بود که به تعبیر او آرمانگرائی را جانشین خردگرائی لیبرالیسم کرده بودند. محمد باقر مومنی اگر چه سالها پیش از حزب توده ایران جدا شده بود و از تتمه و باقیماندة آن حزب متنفر بود، ولی هنوز بر سوسیالیسم و اهداف مترقی و آرمانهای انسانی سوسیالیسم پای میفشرد و دراین مورد یک سر سوزن کوتاه نمیآمد. باقر مومنی بعد از کودتا، هنگام فرار از جیپ فرمانداری نظامی تیر خورده بود، زندان قزل قلعة شاهنشاه را تجربه کرده بود و در زمان خمینی و حکومت اسلامی ناچار به جلای وطن شده بود. علی اصغر حاج سید جوادی آن نامة بلند بالا را به شاه نوشته بود و در آن زمان غوغا و سر و صداها بپا کرده بود، در انقلاب بهمن، چند صباحی در بارة خمینی شیّاد و حکومت «عدل علی!!» دچار توّهم شده بود. گیرم بعد از مدت کوتاهی از این توهم به در آمده، رو در روی خمینی جلاد و حکومت اسلامی ایستاده بود، مقالة «صدای پایِ فاشیسم» و «به تاریخ دروغ نگوئیم» و دهها و دهها مقالة دیگر را نوشته بودو مانند بسیاری از روشنفکران مترقی و معترض ایران، ناچار به جلای وطن شده بود. پس از این مهاجرت اجباری و یا به قول منتقدان «فرار»، حکومت اسلامی خانه و دارائی علیاصغر حاج سید جوادی را مصادره کرد و اموال او به تاراج رفت. این اتفاق اگر چه برای بسیاری، از جمله نعمت میرزا زاده، نیز افتاد، ولی من از بازگوئی مصادرة اموال او منظور دیگری دارم. سالها بعد، مرد مسلمان و مومنی که ملک مصادره شده را از حکومت خریده بود، (؟) به پاریس و به دیدار علیاصغر حاج سید جوادی آمده و یک پاکت بزرگ پول روی میز کافه گذاشته بود و از او عاجزانه تقاضا کرده بود تا مالِ بهاصطلاح غصبی را حلال کند. پیرمرد، پاکت پول را به آن مرد مؤمن برگردانده و گفته بود: «از شیر مادرت حلالتر…»… نه؛ آن بزرگوار پاکباخته بود، بهتراز هرکسی میدانست چرا و در چه راهی همه چیزش را باخته بود. نه، او در نهایت تنگدستی بزرگ منش بود و علو طبع داشت. شاید بسیاری از سنخ و قماش آن «استاد دانشگاه» با این شعر که در مذمت و تحقیر و تمسخر مبارزی سیاسی که زیر شکنجه کسر آورده، سروده شده، موافق باشند: « ياران/ بر او مشوريد/ تماشائی است/ کسی که در قتلگاه شهيدان/ دژخيم را فرشته خواند.» شاید سرایندة این شعر را بستایند، ولی ایجانب بر خلاف شاعر و آن استاد دانشگاه، معتقدم که حکومت و شکنجهگر را باید هدف تیر ملامت و مذمت قرار داد و نه آن عزیزی که نتوانستهاست شکنجه را تحمل کند و کوتاه آمدهاست. باری، مرد مبارزی که در یک برهة بحرانی تاریخی، در جهت منافع انقلاب، براعدام نظامیانی که دستشان تا مرفق به خون جوانان و آزادیخواهان آغشته بوده، صحّه گذاشته، و یا چند صباحی دربارة «رهبر انقلاب» دچار توهم بوده، شایستة سرزنش نیست و به باور من توقع و انتظار درستی نیست که او را مدیون ملت بدانیم و از او بخواهیم که از پیشگاه مردم ایران عذرخواهی کند و بابت «اشتباهی که در آن روزگار مرتکب شده» پوزش بخواهد؛ به ویژه زمانی که دیگر در باد دنیا و در میان ما نیست و نمیتواند به این ادعاها پاسخی بدهد. نه، من با این طرز نگاه به انسان و اینگونه داوریها سرسازگاری نداشتم و ندارم. بهباور من زندگی سیاسی علیاصغر حاجی سید جوادی درتبعید و موضع روشن او دربارة حکومت اسلامی گواه براین است که همیشه مسؤلانه، با وجدان بیدار و آگاهانه در برابر حکومتهای استبدادی ایستاده و از بیان حقیقت پروائی نداشتهاست. نه، این مرد مبارز و پاکباختهای که تا دم مرگ با حکومت جهل و جنایت مبارزه کرد، مدیون مردم و تاریخ نیست. کسانی که زندگی پاکیزه و منزه این مرد مبارز را ندیدند و نمیبینند و انگشت اتهام روی نقطة تاریک میگذارند و میفشارند، اگر مغرض نباشند و به نیّت تسویه حساب دست به چنین کاری نزده باشند، حد اقل منصف نیستند.
… و اما بر گردیم به نویسنده! جان و جسم غلامحسین ساعدی اگر چه زیر شکنجه تباه شد، ولی تا آخر عمر کوتاه نیامد و علیه خرافات، ابتذال، انحطاط، جنایات، جور و ستم حکومت اسلامی قلم زد و قلم زد و تا دم مرگ نوشت و نوشت نوشت …
نه، هیچ انسانی کامل نیست، خدا که جای خود دارد!