آمده است که هیچ حکایتی بی حکمت نیست، یا به زبان دیگر هر حکایتی را حکمتیاست. باری من این حکایت را بیش ار شصت سال و اندی پیش از پدرم شنیدم و تا زمانی که پدر نشدم، به منظور پدرم از نقل این حکایت پی نبردم، همانطور که سالها بعد فهمیدم چرا مادرم گاهی می گفت: « آدم کافر باشه، ولی مادرنباشه.» یا «مادر عاشقه و فرزند فارغ.»
… و اما حکایت کلاغ، پدر و پسر.
پدری هر روز پسرک خرد سالش را قلمدوش می کرد و با خودش به صحرا می برد؛ پسرک به بازی سرگرم می شد و پدر بیل می زد و روی زمین کار میکرد، روزی نزدیک ظهر کلاغی آمد و بر شاخۀ تک درخت خشکیدۀ دامنۀ ماهور نشست، پسرک سر برداشت و با کنجگاوی از پدر پرسید:
«بابا، اون چیه؟» و پدر جواب می داد: « کلاغه پسرم. کلاع سیاه.»
پسرک این سؤال را بیش از چهل بار تکرار کرد و پدر با حوصله جواب داد: « اون پرندۀ سیاه کلاغه پسرم، کلاغ.»
زمان گذشت و پدر پیر شد؛ مانند همۀ پیران چشمههایش کمسو، و گوشهایش سنگین و کر و گیج! روزی از روزها پسر که حالا جوانی رشید شده بود، سرجالیز بیل میزد، روی زمین کار میکرد و پدر که حالا پیر شده بود، در گوشهای سرلک نشسته بود و چپق میکشید، باری، نزدیک ظهر کلاغی آمد و بر شاخۀ تک درخت دامنۀ ماهور نشست، پیرمرد چشمهایش را با کف دست مالید و از پسرش پرسید: « پسرم، اون سیاهی چیه روی درخت؟» پسر نگاهی به درخت انداخت و به خشکی گفت: «کلاغ!» گوشهای پیرمرد مثل گوشهای من سنگین بود و نشنید، دو باره پرسید: «چی گفتی پسرم؟» پسر، آن جوان رشید با بی حوصله گی فریاد کشید: «مگه کری؟ چند بار بگم؟ گفتم کلاغ… کلاغ….»
پیرمرد رنجید، آهی کشید و گفت:
«تو فراموش کردی پسرم، چهل سال پیش، همینجا نشسته بودی و چهل بار از من سؤال کردی و من چهل بار بتو جواب دادم: «کلاغ»
غرض، پس از شصت سال و اندی من این حکایت را دیروز عصر به مناسبت برای رکسانا، برای دختر عزیز ما، نقل کردم.