بزرگوار
نوشته بودی چند صباحی استراحت کن، نفس بگیر و دوباره راه بیفت، صادقانه اقرار میکنم: نمیتوانم! انگار طلسم و جادو شده ام و نمی توانم ننویسم. روز به روز به منزل آخر نزدیک تر می شوم، و زمان با شتابی حیرت آور میگذرد. و تا چشم بر هم می زنم سال به آخر می رسد. شايد درک همين شتاب گذر زمان مرا وا میدارد که بی وقفه بنويسم و بنویسم و بنویسم چندان به سلامتی ام نيانديشم. کار و کار و کار … نه بزرگوار، من اگر کار نکنم، دیوانه میشوم و سر از تیمارستان در می آورم. من با فرهنگ تفریح و استراحت بیگانهام، هنوز ياد نگرفته ام چگونه باید استراحت کنم. چند بار به کنار دریا و کوهپایه سفر کردم، ار بیکاری و بیهودگی حوصلهام سر رفت، کسل شدم، در آنجا حضور نداشتم و از بی خیالی مردمی که روی ماسه لمیده بودند، حیرت میکردم، نه، اضطراب مداوم، بیقراری و دغدغه های من فقط به هنگام نوشتن از خاطرم محو می شوند تا دوباره برگردند. سالهاست که دراینجا تعادلی و آرامشی نداشتهام، در اين سالهای دراز دوری از وطن هرگز بهتعادلی نسبی حتا نرسيدهام و اضطراب يکدم رهايم نکرده است و رهایم نمیکند، من هميشه نگران و مضطربم، هميشه شتابزدهام تا روزی را به پايان برسانم، تا مسافتی را طی کنم، تا غذائی را در خانة دو بخورم و تيز بگذرم و بروم، به کجا؟ نمیدانم. انگار هميشه چيزی، کسی، حادثه ای، در جائی منتظر من است، در جائی که نمیدانم کجاست. آری، شتابزدگی، دغدغه، اضطراب و فرار! فرار و پناه گرفتن در سنگر سکوت و نوشتن. شگفتا، بعد از سی سال و اندی هنوز در اين دیار دل نگذاشته ام و اين احساسِ «موقّتی بودن» دست از گريبانم بر نداشته است. آری، اين حس از آغاز تا به امروز، هميشه با من بوده است. انگار اين زندگی، اين روزگار، اين ساعت، اين ماه و اینسال موقتی است و بايد هرچه زودتر بگذرد و من بايد هر چه زودتر بگذرم و بروم تا به چيزی برسم که نمی دانم چيست و به جائی برسم که نمی دانم کجاست …
راستی کجاست؟ نیستان؟!