با نگاهی به تاریخچۀ کانون نویسندگان ایران درمییابیم که نطفۀ این نهاد روشنفکری در خلاء سیاسی روزگاری بسته شده است که رژیم پهلوی پس از سالها رویاروئی و درگیری همۀ احزاب و گروه ها و جریانهای مترقی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را به کمک دوستان اجنبی و خودیاش جارو کرده و پایههای نقرهکار تخت طاووس را بر پشت خمیدۀ مردم استوار نموده و به قدر قدرت مملکت ایران و منطقه تبدیل شده است. کارگزاران فرهنگی رژیم ـ مذهبی و غیر مذهبی ـ این مشاطهکاران هفت خط، هر روزه چهره کریه نظام را بزک میکنند تا با اسلام پناهی خاک به چشم تودۀ مردم بپاشند و با تجدد و تمدننمایی لاکپشت را به جای فولکسواگن به جهانیان قالب کنند.
دنیا به کام آنها است و از همۀ امکانات برخوردارند: رادیو، تلویزیون، مطبوعات سرسپرده و دولتی، طالارها، تأتر وسینماها و سایر مراکز فرهنگی و هنری تیول آن ها است و با کمک این وسایل سیاست فرهنگی خود را اعمال میکنند. سازمان عریض و طویلی بنام ساواک برای کنترل و قلع و قمع معترضین سیاسی با مشورت و همکاری دوستان کذائی به وجود آوردهاند و دستگاهی به نام ادارۀ نگارش برای سانسور و تصفیۀ افکار و اندیشههای ضاله و ارتشی مقتدر و بیهویت برای سرکوب و دریای بی کران نفت تا بر کشتی مراد بنشینند و عرش را سیر و سياحت کنند. همۀ اسباب عیش فراهم است و حالا شهبانوی مهربان و فرهنگ دوست و هنرپرور!! میتواند به تقلید فرنگیان گنگره جهانی نویسندگان را در ایران تشکیل بدهد . در چنین فضائی است که جمعی از نویسندگان و روشنفکران معترض بنا به پیشنهاد جلال آلاحمد، طی نامهای با چهل و چند امضاء اعتراض خود را مبنی بر عدم آزادی قلم و دخالت دولت در امر مطبوعات اعلام کرده و از شرکت در آن گنگره سر باز میزنند: «… به نظر ما، آن شرایط مقدماتی با رعایت کامل اصول قانون اساسی در آزادی بیان و مطبوعات و مواد مربوط به اعلامیۀ جهانی حقوق بشر فراهم خواهد شد…» بنظر ما، برای آن که چنین کنگرهای بتواند به صورت واقعی تشکیل شود و به وظایف خود عمل کند، پیش از آن بایستی اتحادیهای آزاد و قانونی که نماینده و مدافع حقوق اهل قلم و بیانکننده آراء آن ها باشد وجود داشته باشد…»
این تحریم نامه که بعدها به تشکیل کانون انجامید، از جانب حاکمیت یک حرکت سیاسی تلقی شد. گیرم که آن ها در چهارچوب قانون اساسی ایران، آزادی بیان و مطبوعات را طلب میکردند و خواستار حقوق مادی و معنوی اهل قلم بودند. ولی احیای قانون اساسی که از جانب اعلیحضرت نقض شده بود یعنی عقبنشینی شاهنشاه و دولت که خدمه و جیرهخوار ایشان بودند. معبر چنان تنگ و باریک بود که آقایان از هر طرفی میرفتند رو در روی حاکمیت قرار میگرفتند. در آن شرایط خفقان و سرکوب هر گردهمائی زیر هر عنوانی که شکل میگرفت لاجرم با سیاست گره میخورد و میباید تاوان سنگینش را پس میدادی. شاید به همین خاطر بود که با هارتر شدن رژیم، حتی همین نامه نگاریها هم متوقف ماند و چنانکه دیدیم مبارزه از جای دیگر و با وسایلی دیگر سرگرفت. یعنی هویت کانون و آرمان های آزادیخواهانه او عینیت و مادیت نیافت. چرا که نمیخواست و یا نمیتوانست به عنوان تشکلی سیاسی وارد کارزار شود. به هر حال، رژیم سرمست از بوی نفت یکه تازی میکرد و کارگزاران فرهنگی از هیچ کاری در اشاعۀ ابتذال دریغ نداشتند. هر چه عمر نظام طولانیتر شد، روشنفکران مردد و گاهی سرخورده بیشتر جذب دستگاه میشدند و در خدمت اهداف آن قرار میگرفتند. شب سیاه مردم ما را با فشفشه نورانی کرده بودند و ستارهها در عمق تاریکی گه گاه سوسوئی میزدند و ماه پنهان بود، کانون نویسندگان دورۀ فترت ده سالهاش را میگذراند و عملاً حضوری در صحنۀ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی کشور نداشت. دریا به ظاهر آرام مینمود و صیادان سرگرم صید مروارید. اما این آرامش، آرامش قبل از طوفان بود. افق کم کم تیره میشد و نسیمی از راه دور میآمد که خبر از تحولات و تغییراتی میداد و حقوق بشر دموکراتهای تازه به قدرت رسیدۀ آمریکائی را زیر گوشها زمزمه میکرد. موجهای مرده دوباره جان گرفتند و در نفس باد به خیزابهای تندی بدل شدند و کانون از رخوت به در آمد و جان تازهای گرفت. صحبت از فضای باز سیاسی بود. کانون به تکاپو افتاد تا خود را سامان و سازمان بدهد. ثمرۀ این تلاش برپائی شبهای شعر و سخنرانی بود در انستیتو گوته، فضا روز به روز سیاسیتر شد و مردم به جنبش درمیآمدند و ابتدا زیر طاق مساجد و بعد زیر طاق آسمان به اعتراض فریاد میکشیدند. در چنین فضایی کانون نشستهای داشت و بحثها و گفتگوها و مشاجره هایی بر سر «هویت» و «ماهیت» آن، عدهای از جمله باقر مؤمنی بر سر صنفی بودن کانون اصرار داشتند و استدلال میکردند که در راستای حقوق مادی و معنوی اهل قلم و مبارزه با هر گونه سانسور، کانون نویسندگان به اهداف خودش نزدیک میشود و با حضور سایر هنرمندان که به نوعی زیر تیغ سانسور قرار داشتند کانون تقویت شده و با پیوند با صنف ناشران و مطبوعات وحتی حروفچیان چاپخانهها، تبدیل به اتحادیهای بزرگ میگردد که میتواند از طریق مبارزه صنفی جبهه وسیعی را در برابر رژیم بگشاید و او را به عقبنشینی وادار کند. چنین بینشی در صلاحیت کانون نمیدانست که به عنوان یک نهاد سیاسی با کلیت نظام مقابله کند و یا موضع بگیرد. به تعبیر باقرمؤمنی در کتاب درد اهل قلم: «کانون نویسندگان قطعاً یک سندیکاست. یعنی کارش محدود به مبارزه صنفی برای حمایت از حقوق معنوی و مادی اهل قلم و هنر است. ولی دستگاه سانسور تلاش میکند که یک بر چسب سیاسی به آن بزند و آن را به ماجراهای سیاسی بکشاند. کانون نباید به دنبال این نیت موذیانه کشانده شود. اما در عین حال باید تمام عوارض و عواقب سیاسی مبارزه صنفی را بپذیرد. به این معنی که اگر دستگاه سانسور آن را به یک درگیری سیاسی بکشاند مثل هر صنف دیگری به خاطر هدفهای صنفیاش از رو در روئی خود با هر قدرتی جا نزند ( ص 43) و یا: «کانون نویسندگان به عنوان یک سازمان سیاسی صنفی (بر خلاف سازمان های سیاسی نه تنها بر ضد حکومتی وارد «توطئه» نمیشود، بلکه حتی برای تغییر شکل آن نیز تبلیغ نمیکند (ص 25)».
این نظر با جوهر بیانیههای اولیۀ کانون هیچ گونه تبانی ندارد و آرمان های آن را نفی نمیکند، بلکه شیوههای رسیدن به آن منظور را و راه های عملی آن را پیشنهاد میکند. شاید اگر چنین میشد، کانون سقفی میبود برای همۀ اهل قلم و هنرمندان که در هر دورۀ و مقطع تاریخی، با امر سانسور سر و کار داشتند و از آن رنج میبردند و صدمه میدیدند. در واقع آزادی بیان در همۀ اشکال آن »کانون» همۀ طیفهای فکری و اندیشگی میشد که نشد و هویت کانون در محاق ابهام باقی ماند تا گروهی تلاش کنند این نهاد را به زائدة حزب و یا گروه خودشان تبدیل کنند و تعدادی که به گروه و یا حزبی منتسب نبودند، از حیثیت معنوی آن در راه اغراض پنهان سیاسیشان سود ببرند. این کشمکشها با اوج گرفتن انقلاب حادتر شد و بعد از انقلاب به ثمر رسید و آن انشعاب کذائی رخ داد. کشمکشها و مباحث آشفته و بیپایانی که هنوز که هنوز است پس از سالها خاتمه نیافته و در تبعید هم ادامه دارد و هر روز موجب نزاع تازهای میشود و باز تعدادی کناره میگیرند و به گمان این حقیر طبیعی است. چرا که کانون نویسندگان از ابتدا اهداف و اغراضش را به روشنی توضیح نداده و راه های رسیدن عملی آن را مشخص نکرده است تا لابد بتواند با کلیگوئی آن سقف سنگینی سربی را که روی سینۀ اهل قلم فشار میآورد کم کم، بالا ببرد و فضائی برای تنفس ایجاد کند. همان کاری که اکنون در وطن ما، نویسندگان درصدد انجامش هستند و هیچ کسی نمیتواند ایرادی به آن ها بگیرد. باری هویت سیاسی کانون همچنان در محاق ابهام باقی ماند تا این که انقلاب بهمن رخ داد و چندی بعد، دم خروس خیلیها از گوشۀ قباشان بیرون افتاد. تفسیرها و تعبیرهای تازهای از مفهوم «سیاسی» و «سیاست» کانون پیدا شد و حواریون هر حزب و گروهی به فکر افتادند از این نمد کلاهی ببرند. چون اگر کانون صنفی نبود و سیاسی بود. لابد باید سیاست مشخصی در برابر رژیم نوپا میداشت و موضع روشنی میگرفت. چنین بود که شاخۀ بزرگی از این درخت جوان شکست و جمعی که گویا به مراد خویش رسیده بودند و زیر بیرق حزب تودۀ ایران برای ملاها سینه میزدند از کانون بیرون رفتند و یا بهتر است به قول حاج سید جوادی بگویم: «عدهای همدیگر را اخراج کردند». این انشعاب، نخستین و بزرگترین لطمهای بود که کانون از این رهگذر خورد و باز هم به خود نیامد و به رسالت واقعی خودش پی نبرد. کانون نویسندگان باقیمانده بر سر همان پیمان قدیمی، یعنی مبارزه با سیاستهای سرکوب جمهوری اسلامی باقی ماند و وظیفهای را به عهده گرفت که در خور یک تشکیلات منسجم سیاسی بود نه یک کانون دموکراتیک که بر سر یک اصل، آن هم آزادی بیان و مبارزه با سانسور به وجود آمده بود. کانون که مدعی آزادی برای همۀ احزاب و گروه های سیاسی و اجتماعی بود، لاجرم رو در روی رژیم آخوندها قرار گرفت و زمینۀ تلاشی خودش را فراهم کرد و به همان سرنوشتی دچار شد که احزاب و گروه ها و افراد مخالف رژیم شدند. رسالت و مسؤلیتی که کانون به عهده گرفته بود در واقع مسؤلیت یک اتحادیۀ و یا سازمان دموکراتیک سیاسی بود و طبعاً مانند هر نهاد سیاسی دیگر سرکوب شد. باری، چند تنی از اعضا سابق کانون در غربت همدیگر را یافتند و تجدید عهد کردند و این بار زخم خورده و عصبی، کانون را با همان اساسنامه و منشور و با همان اهداف تشکیل دادند و مدعی شدند که این کانون نویسندگان ایران «در تبعید» ادامۀ همان کانونی است که در ایران تعطیل شده و تا زمانی که کانون نویسندگان سابق در ایران احیاء نشود و اعلام هویت نکند ما «کانونیم» و چون قرار است با رژیم آخوندها که هر نوع آزادی را سرکوب کرده و با رژیم سابق شاه و عناصر فرهنگی وابسته به آن مبارزه کنیم. مادهای در اساسنامه میگنجانیم که چنین افرادی حق عضویت در کانون را نداشته باشند. این ماده، همان مادۀ هفت اساسنامه بود که هنوز بر سر آن دعواست، هر چند که آنرا در سال 89 تغییر دادهاند. اما بیانیۀ اعلان موجودیت کانون در تبعید، چندان کارساز نبود و از همان ابتدا نتوانست جز تعداد انگشتشماری را جلب و جذب کند و اختلافات ریشهدار و قدیمی در اشکال مختلف رخ نمود و به تضعیف آن انجامید، اگر نگویم به انفعال و انزوای آن. طی چند سال، دفتر و دستک کانون بین همان اعضاء سرشناس و قدیمی دست به دست میشد و هرازگاهی بیانیهای تا «ره گم نشود». اما در این دو سه سال اخیر تغییر و تحولات زیادی در جهان اتفاق افتاد و دیوار برلن روی سر خیلیها خراب شد و بسیاری را تحتتأثیر قرار داد و کانون هم بینصیب نماند و افراد جدیدی!! به هیئت دبیران درآمدند و به فکر افتادند کانون را از لختی و انزوا و انفعال درآورند. ثمرۀ تلاش آن ها برگزاری چند شب شعر و موسیقی بود و دعوت از اعضای مستعفی سابق و عضوگیریهای تازه، در یکی از همین مراسم، آقای باقر پرهام، طی یک سخنرانی طولانی، تاریخچۀ مخدوش کانون و اهداف آن را توضیح داد و در نهایت برای کانون نویسندگان جایگاهی قایل شد که تفاوت ماهوی چندانی با آنچه که مورد انتقادش بود نداشت:
«… یعنی کانون مانند یک گروه حرفهای ـ صنفی نبود که فقط از حقوق خودش و اعضای خودش دفاع کند. کانون از حق آزادی بیان و اندیشۀ همۀ گروه های جامعه، به هر شکل آن و از آزادی بیان به عنوان الگویی حاکم بر روند توسعۀ اجتماعی به طور کلی دفاع میکرد» «ص 5»،
و یا «این هاست مشخصات حرکت کانون: حرکت اعتراضی اجتماعی روشنفکرانه در چهارچوب قوانین اساسی کشور و بر پایۀ موازین دموکراتیک حقوق بشر که ناگزیر همراه است با احساس مسؤلیت نسبت به خود و نسلهای آینده!»
و اما چند تن عضو1 معترض به سیاست هیئت دبیران کانون در تبعید در سالهای 89 ـ 90، در نانۀ خویش چنین نوشتهاند:
«… امضاءکنندگان بیانیۀ اعلام موجودیت، به درستی بر این مقولۀ اساسی تأکید کردند که کانون همچنان که با رژیم سلطنتی مبارزه میکرد، اکنون نیز با نظام جمهوری اسلامی مبارزه میکند و طبیعی است که موضوع و شیوۀ مبارزه در خارج که آزادی بیان وجود دارد با داخل کشور متفاوت است. (و امّا کدام تفاوت؟!) نگاهی به مجموع بیانیههای کانون نویسندگان « درتبعيد» از بیانیۀ موجودیت تا انتخابات سال 67 در فرانکفورت، آشتیناپذیری قاطع کانون را با نظام جمهوری و رژیم سلطنتی پیگیرانه نشان میدهد».
و بعد مدعی شدهاند که هیئت دبیران جديد در این دو ساله به گونهای روشمند در جهت هویتزدائی از کانون نویسندگان ایران «در تبعید» حرکت میکند» و برای اثبات این مدعا، دلیل آوردهاند سخنرانی پرهام را در پاریس و سکوت هیئت دبیران، حضور سیاوش کسرائی در یک جلسۀ رسمی کانون ومتوّلی گری… و حاکم شدن روح لیبرالیزم بر کانون و و و. متهمان، در جوابیهای که به این اعتراضیه دادهاند طی هفت صفحه استدلال، برهان، تحقیر و توهین از خود رفع اتهام کرده و تأیید نمودهاند که هیچ کاری خلاف منشور و اساسنامه انجام نگرفته است. یعنی آن ها هم بر سیاسی بودن کانون و مبارزهاش با کلیت جمهوری تأکید دارند و حتی اسماعیل خوئی عضو مستعفی هیئت دبیران، در استعفا نامهاش خطاب به مجمع عمومی مینویسد: «کانون نویسندگان ایران، در ایران، از درون برای رسیدن به آرمان «آزادی بیان» با حاکمیت شاه رویارو بود. کانون (در تبعید) از بیرون و برای نزدیک شدن به همۀ آرمان های آزادیخواهانه با کلیت رژیم اسلامی درگیر است» (ص4) و یا «کانون نویسندگان ایران در تبعید، بیرون از ایران با کلیت جمهوری اسلامی میجنگد».
من این شاهد مثالها را نقل کردم تا اقلاً برای خودم روشن شود که چه تفاوتی بین نظرات پرهام، خوئی، میرزازاده و سایرین هست و هر کدام چه توقع و انتظاری از کانون نویسندگان ایران در تبعید دارند. پرهام کانون را متشکل از روشنفکرانی میداند که معترضند و مستقل از هر حزب و گروه سیاسی، فراتر و بالاتر از همه، نشستهاند و حقوق بشر و در نتیجه آزادی بیان را در چهارچوب قانون اساسی برای تمام نهادهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی پاس میدارند. شاید خوئی ملهم از او کلمۀ «فرا سیاسی» را ابداع کرده است، نمیدانم. خوئی از این عرش اعلاء که در تنگنای قانون اساسی حکومت گرفتار است به روی زمین میآید و اعلام میکند که کانون با کلیت رژیم میجنگد. دیگران نه فقط با رژیم اسلامی که با رژیم ساقط شدۀ پهلوی هم هنوز در جنگند. گیرم که علیالحساب همهشان با هم میجنگند، اما این جنگ کی و چرا در گرفت؟ بر سر مادۀ هفت اساسنامه که گویا با اکثریت آراء مجمع عمومی در سال 89 اصلاح شد. طبق مادۀ جدید، بعد از آن هر کسی که منشور و اساسنامۀ کانون را پذیرفت به معنای این است که از گذشتۀ خویش (که احتمالاً در امر سانسور دست داشته) انتقاد کرده و میتواند با ارائه دو اثر و یا دو کتاب و معرفی دو شاهد از اعضاء کانون به عضویت آن در آید. این تغییر به تعبیر همان چهار نفر هویتزدایی از کانون است. نیاز به توضیح بیشتری نخواهد بود تا بدانیم که کانون علیرغم ادعایش مبنی براین که یک تشکل سیاسی به معنای خاص آن نیست و یا به قول خوئی (فرا سیاسی) است. خود به خود به یک نهاد دموکراتیک سیاسی تبدیل شده که با کلیت رژیم می جنگند. پس اقلاً فرا سیاسی نیست. آخر سیاست که شاخ و دم ندارد. به قول خود آقای اسمائیل خوئی: «…تمام بیانیههای کانون گواه این مدعاست». توضیحات مفصل آقای باقر پرهام هم ما را از این مخمصه نجات نمیدهد. ایشان انتظار دارند فعالیتهای فرهنگی کانون در چهارچوب قانون اساسی مملکت انجام گیرد و با تلاش نویسندگان و روشنفکران داخل گره بخورد و حول محور حقوق جهانی بشر و آزادی بیان در همۀ اشکال آن و در همۀ ادوار تاریخی حرکت کند. و این یعنی خلع صلاح کردن اسماعیل خوئی و امثالهم. چرا که آن ها از سنگر کانون ریشۀ نظام را هدف گرفتهاند و با کلیت آن میجنگند و لابد خیال براندازی حاکمیت را دارند و این یعنی سیاست و نه فرا سیاسی. اما من همیشه از خودم پرسیدهام و باز هم میپرسم که یک نهاد فرهنگی و هنری که از اعضاء گوناگون و با افقهای فکری و مسلکی مختلف تشکیل شده چطور میتواند «هویت» سیاسی مشخصی داشته باشد که جوابگوی تمامی اعضاء آن باشد؟ معمولاً یک تشکل سیاسی و یا حتی یک جبهۀ دموکراتیک با کمک برنامهای مدون که مورد قبول تمامی اعضای آن است برای تحقق آرمان هایش با شیوههای گوناگون مبارزه میکند. ولی کانون که با با «کلیت نظام» رویاروست، آیا درصدد تسخیر قدرت سیاسی و یا احیاناً سهیم شدن در این قدرت است؟ اگر واقعاً چنین است چرا برنامۀ مشخصی را تدوین نمیکند تا اعضاء تکلیف و مسؤلیت خودشان را بدانند؟ و یا اگر به قول پرهام و به استناد به اسناد کانون، کانون یک سازمانی بود و هست متشکل از روشنفکران و هنرمندان و نویسندگان، چرا بیشمار روشنفکران و اهل قلمی که خارج از کشور زندگی میکنند در آن جائی نداشته باشند؟ بنا به تعریف پرهام، به گمان این حقیر، تمام اعضاء هیئت تحریۀ تمامی نشریات سیاسی و غیر سیاسی میتوانند به عضویت کانون درآیند. کمااین که هم اکنون افرادی با همین مشخصات عضو و فعال هستند. گره کور و معضل کانون درست همین جااست. اگر کانون، واقعاً کانون نویسندگان ایران بود و نه سازمان روشنفکران سیاسی معترض تا به امروز سرنوشت و تکلیفش را روشن کرده بود. صداقتش این است که هویت کانون از ابتدا با اغراض پنهان سیاسی مخدوش شده است. و در انتخاب نام آن دقت لازم را مبذول نداشتهاند. چرا که این نام با محتوی منشور و اساسنامه تناقض دارد. همان گونه که باقر پرهام و دیگران ادعا کردهاند، کانون در همان آغاز متشکل از جمعی «روشنفکران معترض» بوده که اعتراضشان درخواست آزادی بیان و رعایت حقوق بشر متجلی شده است و در دورۀ دوم، اساسنامه کانون ملهم از اندیشۀ بنیانگذاران آن نوشته میشود و علیرغم مخالفت تعدادی از اعضاء تحت تأثیر جو سیاسی و اجتماعی آن دوران به تصویب میرسد و این استخوان از همان سال ها لای زخم میماند و روز به روز به گند مینشیند تا سرانجام کانون در فرانکفورت عملاً از هم بپاشد و در هوا معلق بماند.
گمانم تا این جا صورت مسأله روشن است و ریشههای اصلی اختلافاتی را که امسال منجر به انفجار در درون کانون شد بیان کردهام. شاید اگر شیوۀ برخورد عناصری که مخالف «فرا سیاسی» شدن کانون بودند چنین پرخاشجویانه و دور از نزاکت نبود که بود، این بیمار دچار مرگ مفاجات نمیشد و به اغماء نمیافتاد. اما شد آن چه نمیباید میشد و این امر ناگزیر بود. چون یک جمع دموکراتیک اگر در اصول با هم توافق نداشته باشد و از این بدتر وقتی اصول در اساس مخدوش و مبهم باشد، یقیناً با رأیگیری و اکثریت و اقلیت کارش به سامان نمیرسد و هر روز که بگذرد دامنۀ اختلافات وسیع تر میشود و این اساسنامه و منشور و حتی تغییر بند هفت مشکلی را حل نخواهد کرد، چرا؟ اگر بپذیریم که کانون نهادیست دموکراتیک متشکل از جمعی از روشنفکران و نویسندگان و اهل قلم ضد دو رژیم (من هنوز تعریف حقوقی رژیم دوم را نمیدانم) که برای آزادیها برای همه و منجمله آزادی بیان مبارزه میکند، دیگر جائی برای تفسیر و تعبیر باقی نمیماند و تغییر بند هفت اساسنامه در واقع نقض غرض است. با تغییر این بند قانوناً هیچ مانعی برای ورود کسانی که احتمالاً تا دیروز در امر سانسور دست داشتهاند و از کارگزاران فرهنگی دو رژیم بودهاند، وجود ندارد. جز ضوابط اخلاقی و این امر، دست و پای هیئت دبیران را برای عضوگیری توی پوست گردو میگذراد و باعث مناقشات تازه میگردد و در آینده دامنۀ کشمکشها شدت خواهد یافت و کانون منحل خواهد شد. همانگونه که هم اکنون در شرف اضمحلال اشت. به باور این حقیر، نه تغییر بند هفت اساسنامه و نه احیاء دوبارۀ آن معضل کانون را حل نخواهد کرد. هیچ راهی به جز این نمیماند که رسالت واقعی کانون نویسندگان دوباره مورد ارزیابی و گفتگو قرار گیرد و تکلیف این همه برداشتها و تعابیر گوناگونی که از منشور و اساسنامه صورت گرفته، روشن شود. این طور که پیداست، سایر اعضای قدیمی کانون مانند ناصر پاکدامن، هما ناطق و محسن یلفانی، درک و دریافت متفاوتی از هویت و رسالت کانون دارند که با نظرات پرهام و خوئی و دیگران همسو نیست. چرا؟ لابد به خاطر اینکه «هر کسی از ظن خود شد یار من». و حالا که چنین است، چرا نباید در یک نشست همگانی، منشور و اساسنامه کانون که حتماً سندی ازلی و ابدی نیست، مورد بحث و گقتگو قرار بگیرد؟
مثلاً اگر همه پذیرفتند که کانون در تبعید، سازمان نویسندگان و روشنفکران معترض ضد دو رژیم است و لاجرم یک نهاد سیاسی است، اشکال این سیاست را و در نتیجه برنامهای تدوین کنند تا بر اساس آن، اعضاء اقلاً به هویت سیاسی خویش آگاه باشند و چشم بسته زیر بیانیههای کانون امضاء نگذارند. و یا اگر بقول آن شاعر گرانقدر، «کانون فرا سیاسی» است، قلم رنجه نموده برای اکابریها که هنوز الفبای دموکراسی سازمانی را نفهمیدهاند طی چند عبارت غیر فلسفی و غیر شاعرانه و عامه فهم معنا و مفهوم این واژه را به سبک دکارت تشریح کنند و رفع ابهام بنمایند و توضیح بدهند چگونه یک نهاد فرا سیاسی با «کلیت یک نظام» میجنگد و اشکال این رویاروئی کدام است و من نوعی، به عنوان یک سپاهی این لشکر رزمنده چه وظایفی دارم؟ و یا اگر کانون نویسندگان ایران (در تبعید) از افراد «خاصی» بوجود آمده، خاصیت و مختصات آن را تعریف کنند تا بعدها نیاز به تبصرهها و مادههای الحاقی نباشد.
و اما اگر کانون یک سازمان دموکراتیک اهل قلم است که صاحبان اندیشهها و افکار و مسلکهای گوناگون در آن گرد آمدهاند و هر کدام بینش سیاسی خاصی دارند و یا بی باقی با سیاست کاری ندارند، سودای سیاست و موضعگیری سیاسی را از سر بدر کند. چرا که این طیف رنگارنگ و متنوع حتی اگر با کلیت نظامی درگیر باشد، ممکن نیست در شیوهها و اشکال مبارزه به توافقی برسد و راهی را انتخاب کند که همه بتوانند رو به هدف مشخصی بروند. نویسندگان و هنرمندان هرکدام گذشتۀ خویش را بردوش دارند و رو به آیندهای میدوند. میتوانند در خارج از کانون عضو سازمان و یا حزب سیاسی باشند و یا ادیب بیگانه با سیاست. کانونی با این هیئت و مشخصات نمیتواند و نباید با موضعگیری سیاسی ابهام بیافریند و به اعضایش هویت سیاسی عطا کند و دامن به چنین توهمی بزند که با صدور بیانیه «کار سیاسی» میکند. کار سیاسی و سیاست جا و محل خودش را دارد و راه بر هیچکس بسته نیست. اهل قلم و هنرمندان جماعتی هستند که کار خلاقه و قلمی و فکری میکنند و شاید، کسانی در آثارشان با سیاست و در نتیجه با حاکمیت درگیر میشوند. کانون هیچ گونه مسؤلیتی در برابر آثار و افکار و مشی سیاسی اعضایش نمیتواند داشته باشد، مگر این که اشکالی در راه بیان عقاید و افکار آن عضو به وجود آید. همۀ اعضاء، تک تک میتوانند در خارج کانون و مسؤلیت او، با کلیت نظام بجنگند ولی کانون نمیتواند چنین رسالتی را برای خودش قائل شود. مگر این که با توافق تمامی اعضاء و در یک جلسۀ همگانی، برنامۀ مشخصی را برای مبارزه تدوین کرده باشد. چنین برنامهای با درنظر گرفتن افقهای فکری مختلف جز از معبر حقوق مادی و معنوی اهل قلم، یعنی مبارزه با سانسور برای آزادی بیان در همۀ اشکال آن نمیگذرد. در حوزهای که ما هستیم، دفاع از آزادی بیان، تنها مرزی است بین دوستان و دشمنان آزادی. این تنها معیاری است که ما را از درج مادهها و تبصرهها بینیاز میکند و خود به خود راه را بر کسانی که حرمت آن را پاس نداشته و یا نمیدارند میبندد. شاید به گمان بعضیها، وقتی در خارج از کشور آزادی بیان وجود دارد، این اصل خود به خود منتفی میشود. این رأی در صورتی درست است که نویسندگان ایرانی بالکل رابطۀ خود را با وطنشان قطع کرده و به زبان کشور میزبان و صرفاً برای مردم آن دیار بنویسند. ولی آیا چنین است؟ کانون نویسندگان در پیوند با وطن ما و مردم ما هویت و معنا پیدا میکند. آثار ما خطاب و برای آن هاست نه مردم فرانسه و سایر کشورها. اشعار اسماعیل خوئی و امثالهم و حتی خود آن ها از جانب حکومت سانسور و تبعید شدهاند. خوئی و دیگر اهل قلم، جز کلامشان هیچ صلاحی نداشتند و ندارند. آن ها حتی اگر در ایران میتوانستند بمانند، یقیناً مینوشتند و باز هم، مثل حالا، این آثار امکان نشر و چاپ پیدا نمیکرد و به میان مردم راه نمییافت. نه عزیزان، ما در این جا دچار سانسور مضاعفیم. خوانندگان و مردم را از ما گرفتهاند و در این جا، در این برهوت، حتی اگر بتوانیم با وجود هزاران مشکل بنویسیم، امکان چاپ و نشر آنرا نداریم و باز اگر از هفتخوان رستم بگذریم، خوانندهاش را پیدا نمیکنیم. وای به حال نویسندهای که خواننده و مخاطب نداشته باشد. آن قدر در کویر خشک فریاد میکشد تا همۀ نیرویش به تحلیل میرود و از تشنگی زانو میزند. و به قول خوئی از یادش میرود در کجای جهان ایستاده و یا تمرگیده است. آری عزیزان، ما مشکلات ابتدائی و ملموس خودمان را از یاد بردهایم و با شمشیر کج، مانند دون کیشوت به جنگ آسیاهای بادی میرویم. بگذار برای تأیید این مدعا مثالی بزنم، در جلسۀ عمومی کانون در آلمان، اوصیا از نویسندگان حاضر در جلسه تقاضا کرد تا خودشان را معرفی نموده و از کارهای تازهشان حرف بزنند. اکثریت قریب به اتفاق اعضاء، در این یک مسألۀ اخیر هیچ کاری نکرده بودند. هیچ کار!!
بگذریم، به گمان اين حقیر، گرچه کانون بیتردید از افراد سیاسی و انقلابی و معترض تشکیل شده، ولی الزاماً سیاسی و یا فرا سیاسی نمیتواند باشد و با سیاست جز از طریق مبارزه برای آزادی بیان و رشد و نمو فرهنگ و هنر اصطکاک پیدا نمیکند. هویت کانون را کار فرهنگی و هنری اعضاء آن و حیثیت و اعتبارش را کارنامۀ کانون که چنین زمینهای را تدارک دیده و فراهم کرده تعیین و مشخص میکند نه تعداد بیانیهها و موضع گیریهای صوری سیاسی. با این کار هم توهمات مبارزه با دو رژیم از میان خواهد رفت و هم کانون نویسندگان ایران « درتبعيد» به عنوان یک نهاد فرهنگی و هنری دموکراتیک جایگاه واقعی خودش را پیدا خواهد کرد و از بنبست و انزوا به در خواهد آمد. سلاح ما، اندیشۀ ما و قلم ماست و عرصۀ مبارزه، فرهنک و هنر ملت ما که موریانهها به جانش افتادهاند و هر روز آن را میجوند و از درون پوک میکنند. این جبهۀ وسیعی است که کانون نویسندگان میتواند و باید سامان دهد و از حمایت سایر سازمان های نظیر خودش در سراسر دنیا برخوردار باشد.
مارس ۱۹۹۱ پاریس
حسین دولت آبادی