کارخانه، فصلی از «دوران»
آه، سرانجام خورشید از پشت ابرها بیرون آمد.
با سوزن و نخ به کنار پنجره، به آفتاب رفتم تا سوزنام را نخ کنم. وای، چقدر چشمهایم دراین مدّت کمسو و ضعیف شدهاند. ایکاش عینکام را میآوردم، فراموش کردم، در آن هول و هراس و شتابزدگی خیلی چیزها از جمله عینکام را جا گذاشتم. باری، نزدیک به ده دقیقه کلنجار رفتم تا سرانجام موفق شدم. دیروز دکمههای کتام توی خیابان کنده شدند و به یاد عزیزنسین و داستان کوتاه شیرینی افتادم که از او خوانده بودم،
آخر من مثل قهرمان او این کت را در آنکارا دوخته خریدهام تا هنگام مراجعه به سفارت مرا با آن آورکت آمریکائی مُد ِروز، بهجای رنجر و چریک عوضی نگیرند. باری، هنوز نصف روز از مراسم خلعت پوشی اینجانب نگذشته بود که دکمهها به نوبت کنده شدند. انگار آنها را با آب دهان چسبانده بودند چارهای نبود؛ به فکر افتادم تا از نظافتچی کمک بگیرم. پیرمرد کوتاه قد و مهربان، در آن دخمة تنگ و تاریک، درانبار ملافهها و وسایل نظافت، روی سجاده، دو زانو نشسته بود و نماز میخواند. مزاحماش نشدم، رفتم و چند دقیقه بعد برگشتم. نماز تمام شده بود؛ در گوشهای کز کرده بود و شلوار کهنهاش را روی زانو گذاشته بود و بخیه میزد:
«ایاقشام لر، ای اقشام لر!»
پیرمرد مرا هر روز در این طبقه میدید و میشناخت؛ با هم اخت شده بودیم، لبخندی زد و پرسا نگاهام کرد. با اشاره به سوزن و نخ و دکمه گفتم: «مسمار». به منظورم پیبرد و گفت: «تمام» یکدم بعد سوزن و یک قرقره نخ آورد؛ با دست دود سیگار را کنار زد، اخمهایش را در هم کشید و پرههای بینیاش را به شوخی با دو انگشت گرفت: به این معنا:
«افندی چقدر سیگار دود کردی؟»
با انگشت به پیشانیام کوبیدم:
«مخم خرابه و فکرم مشغول. وطن، مملکیت، آروات…اوشاخ لر…»
من و نظافتچی نیازی به زبان سلیس ادبی و شاعرانه نداشتیم، به راحتی زبان یکدیگر را میفهمیدیم؛ پیرمرد به من فهماند که او نیز هزار و یک گرفتاری و دلواپسی دارد، ولی سیگار و مشروب این دردها را درمان نمیکند. یک توبره لیچار و فحش به خمینی داد و ملحفهها را عوض کرد:
«الله بیوک، صبیر! صبیر…»
به همدردی لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. باری، جلو پنجره، زیر آفتاب نشستم؛ سوزن را با هزار زحمت و ذّلت نخ کردم؛ صدای آشنائی بیخ گوشام گفت:
«بذار دکمه رو بدوزم، یه دقیقه صبر کن.»
در آفتاب ایستاده بود و دکمة پیراهنام را میدوخت:
«عجله دارم عزیز، مینیبوس میره، یه پیرهن دیگه بده.»
«زیاد طول نمیکشه، واستا، یه دقیقه جنب نخور.»
«کاش شلوارم رو اتو میزدی، زانو انداخته.»
«چرا یه دست کت و شلوار آبرومند واسة خودت نمیخری؛ گاهی لازم میشه، مثل امروز، تو هیچوقت یه دست لباس آبرومند نداشتی.»
وقتی حرف میزد، نفس گرماش به صورت ام میخورد:
«عزیز، رخت و لباس که واسة آدم آبرو نمیاره.»
«مگه نشنیدی، عقل مردم توی چشمشونه.»
«من که به مزة دهن مردم غذا نمیخوردم، تازه حالا کهنه پوشی
چرک و چیلی بودن داره مد میشه. شیک پوشی و کراوات غربیست؛ مگه نمیبینی اسلام داره با غرب و شرق مبارزه میکنه.»
«شب دیر نکنی، بچّهها نگران میشن»
«نه، غروب بر میگردم، برم ببینم تکلیف فیلمنامه چی شد، اگه از تولک در بیاد، شاید شاهی صناری دست ما رو بگیره.»
«تو که گفتی موافقت کردن، میخوان بسازن، چرا اینقدر معطل میکنن و هر ماه تو رو میکشونن به تلویزیون، چی میخوان؟»
«میخوان جون و خون و رمق فیلمنامه رو بگیرن!»
«حالا که کارگاه بسته شده، خب چرا اونو نمیفروشین؟»
«گذاشتیم واسة فروش، تو این وضعیت جنگی مشتری کجا بود؟ کسی این روزها معامله نمیکنه. همه منتظرن ببینن چی میشه.»
تا دم در همراهام آمد و به شوخی گفت:
«مواظب باش دو باره با اون خانم دست ندی.»
این اتفاق یکبار در محوطة تلویزیون افتاد؛ همکار کارگردان، خانم کاخساز را دیدم و بیخبر از همه جا دست دراز کردم. کاخساز دستاش را به سرعت پس کشید؛ «وای!» انگار دست من مار بوآ بود و نیش میزد.
«مگه نمیدونی نباید با خانمها دست داد؟»
«منِ دهاتی دارم از ولایت میام، در جریان نیستم.»
روی تراس پا سست کردم و دستاش را گرفتم؛
«نترس، عرش یه بار بیشتر نمیلرزه.»
شاید اگر همسایهها توی کوچه نبودند، او را میبوسیدم. نشد، نتوانستم. چرا؟ اینکار بهنظرم سبک بود، پدرم از آدمهای سبک بیزار بود. پدرم اگرچه عاشق مادرم بود، ولی هرگز او را جلو ما نمیبوسید. من از او تأثیر پذیرفته، پا جایِ پای پدرم گذاشته بودم و هرگز در انظار با همسرم ابراز عشق نمیکردم. حالا، در آنکارا فرسنگها دور از او افسوش و حسرت میخوردم؛ مغبون شده بودم و لحظههایِ شیرین زندگی را از دست داده بودم: ایکاش قدر و قیمت او را بیشتر میدانستم، ایکاش…
«آخ، کوفتی، مرده شویش برد.»
خون دل انگشتام را مکیدم، سوزن و نخ را روی تخت انداختم؛ از اتاق بیرون زدم و از پلّهها سرازیر شدم. خورشید از آسمان رفته بود؛ هوا ابری و دلگیر بود؛ نسیم پائیزی گرد و خاک و تتمة برگهای خشک را به این سو و آنسو میبرد و من سر در گریبان و پریشانحواس آرام آرام از تپّه بالا میرفتم تا شاید «کارخانه» را بدون پرس و جو پیدا میکردم و چرخی در شهر تنفروشها میزدم. از چند روز پیش کنجکاو شده بودم و بیکاری، بیحوصلهگی، دلتنگی و سرگشتگی مرا به جائی میبرد که تا آن روز نرفته بودم. هر چند حدس میزدم که چیز تازهای در «کارخانه» نخواهم دید و به کشف جدیدی نائل نخواهم گشت. باری، نرم نرمک به گمرک و حوالی خیابان جمشید زمان شاه رسیدم؛ این منطقه با آن مغازه های فکسنی که لباسهای کهنة دست دوم، کت و شلوار، پیراهن، کفش و کلاه و دستکش و خرت و پرت میفروختند با دکههایراستة جمشید و گمرک آن زمان مو نمیزدند و بساط آنها حتا فقیرانهتر بود و در آن ساعت روز خلوت تر. آن مغازههای گود افتاده و با آن سقفهایِ کوتاه، در دو طرف کوچهای خاکی، پلشت، پر از زباله، دستکند، گنداب، خلط سینه، پاکت مچاله شدة سیگار، انبوه ته سیگار ماتیکی کنارهم ردیف شدهاند. توی کوچه، فاصله به فاصله، گدائی به تکدی دست دراز میکند. دروازة آهنی قلعه در ته این کوچه قرار دارد و پاسبانی جلو اطاقک چوبی نگهبانی میدهد تا نگویند «کارخانه» بیدر و دروازه است! کمیدورتر از باجة نگهبان، قهوهخانة آتاتورک پاتق معتادها، بیکارهها، ولگردها و فاحشههای ازکار افتادهاست. نکبت، کثافت از در و دیوار و میز و صندلی این قهوهخانه میبارد. کنار قهوهخانه آبریزگاه است و از آنجا ببعد، محل کار زنهای تن فروش شروع می شود و کوچة قیقاج تا کمرکش تپّه ادامه مییابد
«افندی، آهای ی ی افندی…»
مردی یک دسته اسکناس کهنه را مانند بلیط بخت آزمائی به من نشان داد و حرفی زد که من جز «لیرا» چیزی نفهمیدم. پاسبانی که جلو اتاقک سیگار میکشید، مشکوک و چپ چپ نگاه میکرد. زنها تکتک از تاکسی پیاده میشدند و به سر کار میرفتند؛ بدون شرم و حیائی، یا غم و غصهای! بیخیال، ولنگار! زنها کارگر این کارخانه بودند و انگار هر روز سر ساعت در محل کار حاضر میشدند.
«کارگرها چقدر وقت شناسن»
کارخانهها و اینجور کارگرها در هر جائی که من دیده بودم، کم و بیش به هم شباهت داشتند: «قلعة» و یا «شهر نو» تهران، «شغو» و یا «نجیب آباد» بندرعباس، «آتشها»ی اهواز و کوت عبدالله، «سکته الخیر» شارجه و … من درجوانی، چند صباحی بناچار در شغو و یا «نجیبآباد» بندر عباس نقاشی کرده بودم. دوست و همسفرم، عبدالله صالح متأهل بود، زیر بار نرفت و به تهران برگشت؛ من و او به دنبال کار به بندر رفته بودیم، بندر غلغله بود، از همه جای ایران، کارگر فصلی به دنبال کار آمده بودند و در بندر برای آنهمه کارگر، کار نبود، تخم کار را ملخ خورده بود:
«عبدالله، من حتا اگه خونة جندهها رو توی شغو رنگ بزنم، اینجا میمونم و دست خالی به تهران بر نمیگردم.»
همة دارائیام را دادم و یک جانمازی حصیری برای مادرم خریدم. عبدالله با جانماز برگشت و من در بندر عباس ماندم، با معماری باجخور و زنباره آشنا شدم و به « شغو» رفتم.
شغویِ بندر تفاوتی با کارخانة آنکارا نداشت. زنها گاهی عصرها همراه خانم رئیس میآمدند و چرخی تویِ خانة نوساز میزدند و میرفتند. هوا گرم و شرجی بود؛ روزها نیمه برهنه کار میکردم و مثل ورزائی در تموز عرق میریختم. فراری بودم، عاشق و شیدا بودم و توجهی و اعتنائی به لوندی زنها نداشتم. این رفتار خشک و بیتفاوت، صنم، دختر جوان و زیبائی را که گویا در این مدت به کارگر نقاشی که من بودم، دل بسته بود و به قصد دلربائی و ایجاد رابطة عاطفی، به آنجا میآمد، عصبانی کرد. من ناشیانه، بیآن که بخواهم و یا بفهمم او را رنجانده و تحقیر کرده بودم. به صنم توهین شده بود؛ به غرورش برخورده بود؛ روز آخر مثل گربه به من پرید، موهایم را چنگ زد و دیوانه وار کشید:
«مزلف، خیال میکنی خیلی خوش قیافهای، به خودت مینازی.»
خانم رئیس او را بغل زدو با زور کشان کشان برد.
«افندی، افندی، خانم لازم…»
زنها، بزک کرده، نیمه برهنه، سکسی، روی مبلهای مندرس در انتظار مشتری لمیده اند و سیگار میکشند؛ جدول حل میکنند و یا مجلّه رنگی ورق میزنند. مشتریها، رهگذرها، از پشت پنجرههائی که اغلب حفاظ آهنی دارند، یکدم بهتماشا میایستند و میگذرند. زنها گاهی از بی حوصلهگی شکلک در میآورند و یا با خوشروئی بفرما میزنند. خانههای کهنه و کلنگی مانند زنها با رنگهای زرد و سرخ و سبزِ تند رنگآمیزی و بزک شدهاند، این خانه ها را انگار یک قرن پیش بر دامنة تپه ساخته اند و اطاقها به دخمه شباهت دارند. در هر کوچه و گذری، مردی با یک دسته اسکناس کهنه در دست، فریاد میکشد؛ اسکناسهای درشت را از مشتری میگیرد؛ مانند صرافها خرد میکند و دستمزدش را برمیدارد. صرافهای دوره گرد، قدم به قدم هستند و پیله میکنند: «افندی، افندی!» و آقایانی که درمدخل خانهها، پشت میز نشستهاند؛ به امر سودای عشق مشغولاند و اسکناس از مشتری تحویل میگیرند و «خانم!!» تحویل میدهند. انگار که نخود و لوبیا چیتی میفروشند! این کار انگار ننگ و عار نیست، به مرور عادی و طبیعی شده و قبح آن ریختهاست، نمیدانم، مطمئن نیستم، شاید اگر مرد مستی به تصادف، درکافهای به این آقا بگوید: «جاکش یا پا انداز» با کارد شکماش را سفرة سگ بکند؛ شاید لبخندی بزند و بپرسد: «خانم لازم افندی؟». زندگی در آنجا مانند چرکاب ته جوی، آرام و بی خیال به راه خودش میرفت و من سر به زیر و عصبی قدم میزدم؛ دندان بر دندان میسائیدم، از کنار پلشتیها و چرکاب کوچهها میگذشتم و به سرنوشت و سقوط انسان میاندیشیدم:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم.
چه خوش باور! نه من شک دارم که آدمی ملک بوده باشد! از آغاز جای آدمیزاده روی همین زمین خاکی بوده و خواهد بود.
«افندی خانم لازم… خانم لازم؟»
قهقرا، قهقرا! پوسیدگی، پودر، ماتیک، بیحیائی، هرزگی، عریانی وقاحت، ترانههای بندتنبانی، نگاههای حریص و مشمئز کنندة مردها، بازار ارضاء شهوت، فروش زنها در ملاءعام، همه چیز مهوع و چندشآور است. آدمی باید تا حد غرایزش پائین بیاید تا بتواند درحضور آنهمه رهگذر که میآیند و میروند، بند شلوارش را برای زنی باز کند که لابد یکدم پیش از آغوش مرد دیگری بیرون آمده و خودش را هنوز نشستهاست.
«سیدی، تعالو، تعالو… بیا، هی، کری؟ مگه ایرونی نیستی؟ بیا.»
نه، سالها از آن روزگار گذشته بود و من عوض نشده بودم:
با جاشوی ناخدا مطر به سکتهالخیر رفته بودم و دم درحیاط پا به
پا میمالیدم و منتظر بودم تا از آن خانه بیرون میآمد. زنی سبزه و خپله، پستانهایش را بیرون انداخته بود، آنها را با دو دست میفشرد و با آه و نالة شهوانی، به طرز وقیحی مرا به هماغوشی دعوت میکرد:
«بیا دیگه جیگر! چرا استخاره میکنی؟»
سر شب بود، تابلو نئون و چراغهای رنگی سر در خانه خاموش و روشن میشدند و من با احساسی گنگ از چندش، دلسوزی و غم چرکین، مستأصل مانده بودم: زن پستانهایش را پوشاند و لحناش عوض شد:
«بیا جلو، کاری باهات ندارم، کاری به من نداشته باش، میخوام باهات حرف بزنم، مگه تو فارس نیستی جوون؟»
نشست روی راه پلة آجری، دامناش را پائین کشید و پرسید:
«از کدوم ولایتی؟ کرمان؟ سیرجان؟ خراسان؟ من اهل شیرازم»
به چهارچوب در تکیه دادم و این پاره از شعر سهراب را خواندم
«اهل كاشانم
نَسُبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاك سیَلك
نَسَبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.»
جاشوی مطر خیس عرق و برافروخته از اتاق بیرون آمد. من با او در جریره آشنا شده بودم؛ جوانی بلند قد، ترکه و مانند اکثر مردم جنوب آفتابسوخته بود. گیرم موهای زبر و بلندش زیرآفتاب داغ و دریا رنگباخته و زرد شده بودند. جاشو با آن بینی پخچ سربالا، موهای سیخ سیخ آشفته، قوز پشت، و ادا و اطوار میمونها، بیشباهت به اورانگ اوتان نبود. جاشو در هر سفر به شارجه، راه به راه به سکتهالخیر میرفت و به تعبیر خودش، تمام پس اندازش را به کیرش میزد.
«زنکه حامله بود… آی اینجوری نکن، آی اینقدر فشارم نده، آی
مواظب باش… ما رو خون جگر کرد جنده خانم. معاملة ما رو چند بار توی
اون خندق سیمانی کوفتی شست، هی شست… تو، تو هنوز نرفتی؟»
زن شیرازی از جا برخاسته بود و با دهان باز به من نگاه میکرد و منتظر بود؛ گوشهایم به وز وز افتاده بود و از جاشوی مطر بیزار شدم:
«ببینم، مگه عربها خودشون جنده ندارن؟»
عرق ملی! بیست و دو ساله بودم، بیاندازه حساس و جوشی…
«حالا توچرا بق کردی؟ جنده ها خواهر و مادر تو که نیستن.»
«اورانگ اوتان، بوزینه، بیچاره حامله ست، نمیفهمی؟»
«دست وردار ولک، حال ما رو نگیر.»
نفت و نفت و پول نفت و اسکناس! از همة کشورهای فقیر اطراف خلیج مانند پاکستان، افغانستان، هند و دور دستها، هجوم آورده بودند به شیخ نشینها، به شارجه، دوبی، قطر، کویت. گیرم بیشتر جمعّیت شارجه، بیش از هشتاد و پنج در صد جمعیّت آن، کارگران تهیدست ایرانی بودند. هر چند بازرگان و اهل دولت و حشمت ایرانی نیز وجود داشتند که از دیر زمان به آنجا آمده و پیازشان کونه بسته بود و مدرسه و آموزشگاه به زبان فارسی دایرکرده بودند. منتها این جماعت در میان انبوه ایرانیان پا برهنه به چشم نمیآمدند و یا من با آنها سر و کاری نداشتم. من به هر جا که میرفتم، با معمار، بنا، نجار، آهنگر، آشپز، جاشو و فاحشه ایرانی رو به رو میشدم و از آوارهگی و سیاهروزی مردم وطنام غصّه میخوردم؛ ملول و عصبی و حتا خوار و تحقیر میشدم. در آن روزها تیمسار فرسیو ترور شد و من این خبر خوشایند را در جزیرة «سُرّی» شنیدم، گیرم هیچ کسی در آن جزیره چریکهای فدائی خلق و تیمسار فرسیو را نمیشناخت. همان روز با ناخدا رزیج به کیش رفتم. از ناخدا شنیده بودم که شاه در آن جزیره کاخی میساخت که هر تکه از وسائل آن را از یک گوشة دنیا میآوردند…
«افندی، افندی، لیرا، لیرا……»
با صدای صراف به خودم آمدم؛ از «کارخانه» بیرون رفتم. چند قدم آن طرفتر، پسر بچّههای چرک، ژولیده موی و ژنده پوش ته سیگارها را از میان زبالههای کوچه جمع میکردند و مانند معتادها میکشیدند. در آن گوشه قاطر پیری به گاری لکنتهای بسته شده بود، پا به پا میکرد و از گوشة چشم بچّهها را با نگرانی میپائید و انگار بهحال آنها دل میسوزاند.
به هر طرف که میرفتم، به واکسیها بر میخوردم که با زاری و التماس پیشنهاد میکردند تا کفشهایم را واکس میزدند. گیرم که به یکی جواب مثبت میدادم، بقیّه چی؟ آمدهاست که «میهمان اگر یک نفر باشد میزبان گاو میکشد!» کسی چه میدانست. لابد این بچهها که مشتری نداشتند به من ناسزا میگفتند. باری، از کارخانه و حومة آن گذشتم و سر از مسجد در آوردم و صدایِ تلاوت قرآن توجّهام را جلب کرد. شاید شاید قاری برای رستگاری روح مرحوم و مغفوری قرآن میخواند. در آن طرف، پرچم ترکیّه بر کاکل تپهای در اهتزار بود و در دامنة آن خانههای بیقواره مرا بهیاد زور آباد کرج و سایر زور آبادهای ایران میانداخت. گویا گذرم به جنوب آنکارا افتاده بود. این منطقه شبیه جنوب و شرق تهران، کشتارگاه، جوادیه، سلیمانیه و افسریه و جادة خراسان، جنوب اهواز و خیابان خانم یوسفی، جنوب سبزوار و ته سبریز و در یک کلام، شبیه جنوب دنیا بود. آن منطقه هیچ سنخیتی با محلههائیکه سفارتخانههای خارجی جا خوش کردهاند، نداشت. نه، در قیاس، درست مثل نیاوران بود و جوادیه.
«شنیدی؟ پری بلنده رو اعدام کردن.»
خیالام مدام هرزه گردی میکرد و هر دم مرا به جائی میبرد، یاد پری بلنده روی تپههای آنکارا از خاطرم گذشت و کسی از دور دستها فریاد کشید و صدایش زیر طاق آسمان مکرر شد:
«آهای … دارن یه جنده رو شلاق می زنن، در ملاء عام.»
زنی روسپی را روی بام مسجد خوابانده بودند و شلاق میزدند و من به سرعت گذشتم تا نالههای زن را نمیشنیدم.
«آخوندها سنگ رو می بندن و سگ رو آزاد میذارن.»
محسن رنجی آهسته گفت:
«تا حالا چند تا فاحشه رو در ملاء عام اعدام کردن.»
«این شیوة اسلامی مبارزه با فحشاست؛ درست مثل هیتلر که با کشتار جهودها میخواست پاکسازی کنه و فقط نسل آریائی باقی بمونه. این نکبتها همه مسائل مملکت رو به همین شیوه حل میکنن.»
«قلعه رو آتیش زدن، دیدی چه بلائی سر او بدبختها اومد.»
«اگه با آتش زدن درست میشد، ثریا خانم قالی فروش از آب در نمیاومد. میدونی محسن، ثریا از دو سال پیش چند تخته قالی توی آپارتمانش به فروش گذاشته، تا همسایه ها بو نبرن، مردها رو به این بهانه می بره بالا، قالیها هنوز فروش نرفتن.»
«پسر سرهنگ، همسایة ما، آخر هفتهها جفت، جفت با مقنعه و چادر و چاقچور میاره توی باغ، لخت و عور میپرن توی استخر، بخور و برقص و بخواب و صبح شنبه دوباره با مقنعه بر میگردن تهرون.»
همهجا، روی دَرِ فروشگاهها نوشتهاند: «از پذیرش خانمهائی که حجاب اسلامی ندارند، معذوریم» با اینهمه اغلب آنها پشت مغازه اتاقکی دارند و نشمههائی که «حجاب اسلامی» را باوسواس رعایت میکنند و دور از چشم غیر و سر ساعت موعود، آهسته به خلوت میخزند…
«عمو، زن جماعت رو اگه توشیشه کنی…»
آرام آرام از تپّه پائین آمدم، گرسنهام بود، به آنکارا برگشتم.:
«دونار کباب لطفاً…»
نشستم و به ساعت نگاه کردم. بیش از دو ساعت روی تپههای
آنکارا قدم زده بود، گیرم چیز زیادی در خاطرم نمانده بود. در انکارا بودم یا در ایران؟ یا شارجه؟ یا عراق؟ ناهار خوردم و به دوران برگشتم. سرسرا خلوت و خاموش بود؛ شگفتا هیچ کس نبود. موش کوچک و خاکستری از زیر مبل فرسوده بیرون دوید، یکدم نگاهی بیمناک به اطراف انداخت و چون میدان را خالی دید، مدتی به اینسو آن سو دوید و تا چشماش به من افتاد، وحشتزده برگشت و دو باره زیر مبل پنهان شد.
«افندی چای؟ اوت؟»
چای تلخی با بیمیلی خوردم، روزنامههای کهنه را با کسالت و بیحوصلهگی هی ورق زدم و به انتظار نشستم تا شاید تلفن زنگ میزد؛ از سعید خبری میشد و یا از ایران تماس میگرفتند. گیرم بیفایده!
اگرچه انتظار و چشم بهراهی در سرسرای هتل کلافهام میکند و اگرچه زمان کند میگذرد و انتظار طاقت فرساست، ولی تصمیم گرفتهام به دانشجوها تلفن نزنم و بارم را خودم بهمقصد برسانم و آن را برگردة این و آن نگذارم؛ نه، باید با تنهائی و دلتنگی و غم غربت بسازم و به این وضع خو بگیرم. امروز از دوران بیرون نرفتم، تا شب منتظر ماندم تا شاید از منزل محمود تلفن میزدند، دلام برای شنیدن صداش تنگ شدهاست. تا شب در سرسرا سیگار کشیدم و یا رفتم بالا، پشت میزم نشستم و نوشتم. تا ساعت شش بعد از ظهر، هفت و نیم به وقت تهران، خبری نشد. غروب نفسام بند آمد؛ بههتلدار اشاره کردم که یک سر تا زیرزمین و کافة شوالیه میروم و برمیگردم. لیوان آب را برداشت و با ادا، به تقلید مشروبخورها سر کشید و لبخند زد.
«آره، میرم چند گیلاس بندارم بالا، دیگه نمیتونم…»
ودکا، اکمک، سیگار و تنهائی… در میخانه مدام صدای او را از
راه دور میشنیدم. آمدم بالا. پرسیدم:
«تلفن؟» گفت: «یوک».
کلید اتاقام را از پذیرش گرفتم و از پلهها بالا پیچیدم. ساعتها انتظار و انتظار جانام را به لبام رسانده بود. به آخر خط رسیده بودم، هر زمان که به آخر میرسم، هر زمان که نمیتوانم ادامه بدهم، پشت این میز می نشینم و مینویسم، شتابزده مینویسم و مینویسم…
.
این کتاب را نشر ناکجا درپاریس چاپ و منتشر کرده است
.Naakojaa Publication <info@naakojaa.com>