هامون
کارگردان و سناریست داریوش مهرجوئی
دیر زمانی است که روانشناسی و روانکاوی به عرصۀ هنر و ادبیات وارد شده و آن را هم در شکل و هم در محتوا تحت تأثیر قرار داده است. کنکاش در ذهن شخصیتها از طریق تداعیها که به آن «ذهن سیال» میگویند به هنرمند مجال میدهد تا خود را از بند زمان تقویمی برهاند و آزادانه در جهت تکمیل و تکامل پرسوناژها و در نتیجه ساختمان اثرش میان گذشته و حال و آینده به پرواز درآید و ژرفاهای روح و زوایای تاریک و پیچاپیچ روابط و مناسبات اجتماعی را بکاود. در چنین روش و یا شیوهای معمولاً، راوی حذف میشود چرا که حضورش مانع کار هنرمند است، چون اساس کار بر فعالیت خودانگیختۀ ذهن و لاجرم، بر تداعیها قرار میگیرد.
تداعیهائی که خیال ما را میسازند و در هیچ بندی اسیر نمیشوند و از ما فرمان نمیبرند. چنانکه ممکن است شعلۀ شمعی، آدمی را به یاد آتشسوزی مهیبی بیندازد که در دوران کودکی مثلاً شصت پایش را سوزانده است. در این زمینه، فیلم «هشت و نیم» فدریکو فلینی مثال بارزی است، همانطور که در عالم ادبیات میتوانیم «اولیس» جویس را نام ببریم. چنین آثاری که ریشه در تاریخ ادبیات و هنر اروپا دارند و همراه با رشد و شکوفائی دانش بشری تکامل و تحول یافتهاند، زائیده نیاز و ضرورت همان جوامع هستند. یعنی دانش و هنر در کنار هم و متأثر از یکدیگر بالیدهاند. اما ما که سال ها مترجم آراء و عقاید دانشمندان و هنرمندان بزرگ بودهایم، مقلد آن ها نیز میشویم. مثلاً آقای داریوش مهرجوئی که از قافله عقب مانده و از پی پیشتازان میرود، شخصاً ضرورت این شیوه را درک نکرده است و کار او از گرتهبرداری و دنبالهروی فراتر نمیرود. مهرجوئی به رغم این که فیلم روشنفکرانهای برای همین طیف ساخته است، هنوز دلواپس تماشاچی است و در بارۀ درک و شعور او تردید دارد. همین نگرانیها سبب میشود تا گهگاه در نقش راوی و راهنما ظاهر شود و سرنخی دست تماشاگر فیلمش بدهد تا مبادا در این رفت و برگشتها گم شود. این کار نقض غرض است و به یکپارچگی اثر لطمه میزند. آوردن جملههای کلیدی مانند «خواب دیدم که در کنار دریا هستم … » و یا « میخواهم تکههای زندگیم را کنار هم بچینم…» و یا بهانههائی مانند «نی» و «جارو» و «ماشینسواری» برای توجیه « فلش بکها» واقعاً تصنعی و بیمورد است. به گمان من نیازی به چنین تأکیدهائی نیست. ذهن آدم آشفته حالی مانند هامون، با آن همه دلبستگی شدیدی که به گذشتۀ از کف رفتهاش دارد، با کمترین تلنگری به این «گذشته» پرتاب میشود. در واقع چنین موجودی مشکل بتواند در «حال» زندگی کند. ذهن و خیال او تابع تأثرات شدیدی هستند که مدام آزارش میدهند و همین کار کارگردان را آسان میسازد و او را از بهانهها و نشانههای ساختگی بینیاز میکند. اما گفتهاند: سر از محکمی نمیشکند! داریوش مهرجوئی مانند اسکندر که در جستجوی آب حیات به ظلمات فرو رفت و به توصیۀ وزیر زیرکش نرمه کاه بر جاده ریخت، بر سر هر گذری علامتی نصب میکند تا اقلاً خودش راه بازگشت را از یاد نبرد. به هر حال کارگردان گاهی استادانه و گاهی ناشیانه تکههای زندگی قهرمان فیلمش را سر هم میکند و با چسباندن شکستههای ریز و درشت این کوزۀ عتیقه، اثر شکیل و خوشترکیبی میسازد. در واقع فیلمبرداری شايستة تحسین و بازی پختۀ هنرپیشهها تا حدودی ضعف سناریوی مهرجوئی را پوشانده است. کارگردان که به زبان تصویر و نقش و اهمیت آن در سینما آگاه است و ظرایف و زیر و بم آنرا بخوبی میشناسد. گاهی با سهلانگاری دچار پرگوئیهای بیمورد و زائد میشود و آهنگ موزون فیلم را کند میکند. گفتگوها، جدا از مضمونشان اغلب سست و پیشپا افتادهاند و کمتر با شخصیتها خوانائی دارند. اما تصاویر و تصویرسازی «افه» و میزانسنها چنان استادانهاند که این ضعف در سایه قرار میگیرد و کمرنگ میشود. به رغم تمام این حرفها، مهرجوئی مضمون و مرادش را با مهارت و ظرافت درهم تنیده و از ظرف و مظروف، اثر کاملی ساخته است. اما اگر از ساختمان خوشقوارۀ فیلم و عناصر سازندۀ آن بگذریم، میرسیم به منظور و هدفی که این ساخت و یا شکل را ایجاب کرده است: یعنی محتوی.
«خواب دیدم کنار دریا هستم و …»
فیلم با صدای رگهدار و محزون هامون آغاز میشود و ما را با خواب پریشان این مرد و با این بهانۀ زیرکانه با تمامی آدم هائی که در زندگی او دخیل بودهاند و سرنوشت تلخش را رقم زدهاند آشنا میکند. این صحنۀ نمادی جوهرۀ فکر سناریست و کارگردانست که بعدها بسط مییابد و تحلیل میشود. در همان لحظههای اولیه، همۀ عناصر اصلی سازندۀ داستان، محور کلی آن و اندیشۀ کارگردان با تصاویر بسیار زیبا و گویا، به زبان کنایی بیان میشوند: مردمی در پوشش بیگانگان، سرخوش و هلهلهکنان، هامون شیفته و حیرتزده را در میان گرفته و همراه خود میبرند. «راه» این جماعت از خود بیگانه از جنگل و دریا میگذرد و به آن موجود سُمدار، یعنی شیطان ختم میشود. هامون تنها کسی است که تغییر لباس نداده، میان آنهاست ولی با آنها نیست. او چیزی جز چهرۀ زیبا و چشمان جادوگر عروس «همسرش» نمیبیند. واله و خودباخته است. از خود ارادهای ندارد. جمعیت و یا جامعه او را با خود میبرد. وادارش میکند در پی همسرش به «راه شیطان» واز دنبال آن ها برود. این راه به ورطهای هولناک میانجامد و در بالای تپه غولی در انتظار اوست. غولی که قصد جانش را کرده است. مرگ فرود میآید و سیاهی و بعد صدای شُر شُر آب … هامون بیدار شده.
گفتم که این خواب پریشان «کابوس» طرح کلی فیلم هامون است، تابلوئی است که نقاش سر فرصت جزئیات آن را برای ما تفسیر و تشریح میکند و از این رهگذر، ما با باورهای فلسفی ـ اجتماعی و سیاسی کارگردان ـ سناریست آشنا میشویم و ذره ذره میفهمیم چرا هامون، این روشنفکر سرگشته مانند مگسی در تارهای عنکبوت گرفتار آمده، چرا زن روحش را به شیطان فروخته و شوهرش را رها کرده است و چرا «راه» هامون به مرگ ختم میشود؟ باری، در کنار هامون، روشنفکر!! دیگری همدوش و همزمان تصویر میشود. این روشنفکر، فانوس دریائی کشتی سرگردان و سکان شکستۀ هامون و «هامونهای دیگر» است. اُستاد و مراد اوست و برگزیدۀ داریوش مهرجوئی که میباید نقش «ناجی» هامون را بازی کند. همسر هامون «مهشید» نیز روشنفکری به اصطلاح هنرمند است و فرزند یک خانوادۀ بورژوا، باری داستان فیلم حول این سه شخصیت، زندگی خصوصی، اجتماعی و افکار فلسفی آن ها دور میزند. کارگردان به نیت خاصی این افراد را برگزیده تا از لابه لای مسائل آن ها به «معضل» اصلی آسیا در برابر غرب بپردازد و با ساده کردن و سطحی کردن آن به مقابلۀ ایمان با تکنولوژی برسد و نتیجۀ «لازمه» را بگیرد. هر کدام از این آدم ها به نوعی در تار و پود «تلقیهای» خود از زندگی گرفتارند و هر یک جوابی جداگانه و راهحلی مشخص انتخاب میکنند که به زعم داریوش مهرجوئی تنها راه خلف بر حق ابراهیم به «انجامی» شایسته میرسد.
همسر هامون، در آغاز جوانی برای رهائی از ازدواج فرمایشی، تحت تأثیر احساسات و عواطفی که هنوز آغشته به سموم واقعیت جاری نیستند، دل به این مرد پُر جنب و جوش و سرشار از امید و زندگی میبندد: «از خُلبازیهایش خوشم میاومد، خیال میکردم چیزی تو چنته داره». انگیزههای این پیوند از همان ابتدا سست و بیبنیادند. دختر نسبت به هامون که اهل کتاب و قلم است دچار توهم شده، او از ابتذال زندگی پیرامونش به مردی پناه میبرد که خود هویتش را در جامعه از دست داده است. این مرد که گویی آرزوهای بزرگی در سر داشته و حتی در جوانی قصهای هم منتشر کرده، آرام آرام گرفتار روابطی میشود و به گرداب میافتد و خود را بالکل گم میکند. او که در یک خانوادۀ ریشهدار سنتی کاشانی به دنیا آمده، فرصت و امکاناتی داشته تا به دانشگاه راه یابد و علوم انسانی بخواند و رسالهاش را در بارۀ «ایمان» بنویسد. گیرم که اوراق «ایمانش» در وزش بادهای مسموم پرپر میشوند و او در هوا معلق میماند و لاجرم به دام «شیطان» میافتد. ولی در آغاز، جوانی است معتقد و متدین که همراه نامزدش به زیارت میرود و با خلوص نیت، ضریح معصومین و ائمه اطهار را میبوسد و در زیر بازارچه کباب کوبیده میخورد و به ریش دنیائی که دگرگون شده و خواهد شد میخندد و آن لطیفههای خنک و بیمزه را در بارۀ پختن کباب کوبیده در آینده، به زبان میآورد. غرض که این جوانک دو دستی به سنتها و زندگی سنتی مردمش چسبیده و سادهترین جلوههای سنت را به جای فرهنگ عمیق و تودهای ما میگیرد و این چنین سهلانگارانه «آسیا» را در برابر «غرب1» میگذارد و خواندن این کتاب را به همسرش و دوستانش توصیه میکند. گمان نکنم صاحبان اصلی این اندیشه و مدعیان بازگشت به ارزشهای فرهنگی و قدیم ما نیز با این سادهنگری مهرجوئی موافق باشند، باری، مهرجوئی با صراحت به ما میگوید که «هامونش» در کدام «هامون فکری» و اندیشگی پرسه میزند و چرا «ترس و لرز» او را به رعشه دچار میکند و چرا پس از آنهمه غوطه خوردن، فانوس دریائی را در آن سوی ظلمات میبیند و به سوی «ابراهیم خلیلاله» بر میگردد. اما پیش از این که به ساحل عافیت برسد و ناجی او را از آب بگیرد، بارها و بارها در گردابها و خیزابها میغلتد و خون قی میکند. کارش به جنون میکشد، به خودکشی میاندیشد، قصد کشتن زنی را میکند که روزگاری دیوانهوار عاشقش بوده و الاآخر… چرا؟ کجای کار اشتباه بوده؟ چرا به چنین سرنوشتی دچار شده؟ هامون گذشتهاش را مرور میکند ولی هرگز پی به ریشههای اصلی سردرگمیاش نمیبرد و در جائی میگوید: «همهش تقصیر آن دکتر روانکاو مزخرف است، ديونه م کرد». اما داریوش مهرجوئی که از بالا و آگاهانه به قهرمان فيلمش به نگاه میکند، باور دارد پیوند ناجور هامون با بورژوازی زندگیاش را تباه کرده است. به گمان مهرجوئی بورژوازی بیمار است و او این بیماری را به کنایه در چهرۀ مادر مهشید ناخوشی که مسخ شده و مدام از دردی خيالی مینالد و عرق میریزد نشان میدهد و از تحلیل این «بیماری» طفره میرود. بورژوازئی که همه چیز را با پول سودا میکند و قصد دارد آزادی دخترش را هم از هامون بخرد. هامون که ناخودآگاه در خدمت بورژوازی قرار گرفته، با لجبازی کودکانهای تن به این معامله نمیدهد و حیثیت خودش را نمی فروشد. بیخبر از آن که او را از مدتها پیش دربست خریدهاند و به دلالی واداشتهاند. روشنفکری که روزی علوم انسانی میخواند، حالا مجبور است برای فروش لوازم مدرن آزمایشگاهی ژاپونی با رئسای بیمارستانها چک و چانه بزند. او را به چهار میخ کشیدهاند و هیچ راه گریزی برایش باقی نمانده است و این قانون سرمایهداریست. هامون، از دو سو زیر منگنه است. از جهتی در دام روابط اجتماعی ناهنجار افتاده و با کارش بیگانه است و بیزار و از طرفی خانوادهای را تشکیل داده که ستون اصلی و عامل اصلی پیدایش و رشد این روابطند. او نمیتواند در این خانواده و در این جامعه خویشتن خویش را حفظ کند و به ارزشها و آرمان هایش وفادار بماند و آن ها را دستنخورده نگهدارد. هامون روشنفکری سنتی و خردهبورژواست که اخلاق و رفتار بورژواها را که لیبرالیسم اساسش را میسازد و باری به هر جهت آزادیهائی برای زن قایل اند برنمیتابد. تعارض او با این طبقه، تعارضی اخلاقی است و به همین دلیل با همسرش که زندگی مستقلی را میگذراند به اختلاف میرسد و کم کم سوءظنش تشدید میشود و پایۀ اختلافات بعدی را و در نهایت جدائی را فراهم میآورد. رفتار هامون با همسرش، کتکزدن او، و آن مشاجرۀ پشتبام میان پارچههای رنگی که نقطۀ پایانی را بر این زندگی مشترک میگذارد، ریشه در باورهای واپس گرایانۀ او دارد. همسر تا مرز خودکشی پیش میرود و تعادلش را از دست میدهد ولی هامون همچنان سماجت میکند و تن به طلاق نمیدهد:
«طلاق نمی دم. این زن منه، سهم منه…»
به گمان او توطئهای در کار است. ضعف جسمی او نیز بهانهای بیش نیست. آنها دست به دست هم دادهاند تا اول خانهاش را از او بگیرند و بعد تقاضای طلاق کنند. احساس میکند نارو خورده و سرش بیکلاه مانده. انتقام میگیرد:
«طلاق نمی دم…»
در این جاست که عمق تاریک بینش هامون نسبت به «زن» پی میبریم. همسرش در دادگاه، به حق به پایمال شده حقوق زنان اعتراض میکند و جواب صریح و روشنی نمیگیرد. مجریان قانون، مثل همیشه دست به سفسطه میزنند و هامون با داد و فریاد میخواهد «سهم» خودش را به هر قیمتی که شده نگهدارد و با این حرکت نشان میدهد تلقی او از زن تا چه حد ارتجاعی و ماقبل تاریخی است. روشنفکری!! که کيرکه گارد می خواند و اشعار احمد شاملو را از بر میداند و در حوزۀ فلسفه صاحب نظر است و روی «عدم قطعیّت» ماده و یا روح توضیح مبسوطی به همکارش میدهد، کمترین حقی برای زن قائل نیست و او را «سهم» خودش و «حق» خودش میداند و در کنار کسانی قرار میگیرد که چنین قوانین ضد بشری و پوسیدهای را رقم زدهاند. هر چقدر که داریوش مهرجوئی روی انحطاط زن هنرمند بورژوا انگشت بگذارد و آن را عمده کند، قادر نخواهد بود تیره فکری هامونش را از نظرها بپوشاند. ما میدانیم که همسر هامون روشنفکر دلزدهایست که مدام در پی چیزی میگردد تا خلاء زندگیاش را پر کند. هیچ چیزی او را راضی نمیکند. خُلبازیهای هامون مزهاش را از دست داده و دیگر چیزی ندارد که با او قسمت کند. به هر چیزی چنگ میزند تا سر پا بماند. خسته است. حوصلهاش از روزگار ملال آور و مبتذل سر رفته، شب و روز، به طور ملالانگیز و بیهدفی روی بومها رنگ میپاشد تا شاید زندگیاش رنگی بگیرد که نمیگیرد. آدم بیدردی است که هیچگونه پیوندی با مردم و فرهنگش ندارد. این زندگی مشترک که براثر یک توّهم به وجود آمده، زندگی او نیست. زن مانند ماهی بر خاک افتاده پرپر میزند. عامل اصلی این پریشانیحالی را میشناسد و او را با صراحت جواب میکند و سرانجام به محیط مناسب خودش بر میگردد. توقف چند سالۀ او در این منزلگاه، هوسی بوده، مانند سایر هوسهایش که به یأس و نا امیدی انجامیده است. اما هامون عاشق است و این واقعیّت را نمیپذیرد و در رویاروئی با آن تعادلش را از دست میدهد و سراسیمه بدنبال استاد و مرادش میرود. مردی را به یاد میآورد که روزگاری در صحن امامزادهای در بارۀ عشق و ایمان برایش داد سخن داده است. فرزانۀ داریوش مهرجوئی، از ابراهیم و اسماعیل خلوص عشق ابراهیم که جلوهای از جلوههای ایمان خللناپذیر اوست حرفها میزند. ایمان این مرد که رنگی از عرفان به خود گرفته، معجونی است که همۀ دردهای سر گشتگانی چون هامون را درمان میکند. او صوفی نیست و از کار کردن ابائی ندارد. مهندس ساختمان است. ولی کار را صرفاً به خاطر نفس کار انجام میدهد لابد (مثل هنر برای هنر). اگر همسر هامون تار میزند که رفع ملالت کند، تار زدن مراد هامون به خاطر نیازی باطنی و ضرورتی روحی است که او را به معبودش نزدیک میسازد. اين مرد میان هیاهوی جامعۀ خویش است ولی آمیخته با آن نیست، برکنار از جار و جنجال، گوشۀ دنجی را برگزیده و «زندگی منزهای!» را میگذراند. همسر و فرزندش او را ترک کردهاند ولی دوری آن ها هیچ خللی در زندگیاش به وجود نیاورده، به نظر میرسد بدون آن ها راحتتر است (هرچه از تعلّقات دنيوی دورتر بهتر) آدم وارستهایست که در خانهای محقر سکنا گزیده و هرگز مانند هامون خودش را به پلشتیهای زندگی نیالوده است. هنگامی که هامون در به در دنبال کسی میگردد تا چند قطره خون بگیرد و کارآیی دستگاه آزمایش خون را عملاً نشان دهد، ما او را میبینیم که فارغ از دنیا و مافیها کنار سقاخانهای2 ایستاده و شمع روشن میکند. او حتی برای نزدیکی به حق نیازی به زاری و شیون ندارد. رابطۀ او باطنی و بلاواسطه است. چنانکه طفل سرگشته او، بعد از مدتها پدر را میان آن همه شلوغی پیدا میکند و برایش غذا میبرد. مردم در کوچه و بازار رنجیر و سینه میزنند. خون از سر و صورت آن ها جاری است. دیگهای بزرگ پلو روی اجاقهاست، همه در حال ایثارند. تجلی ایمان را همه جا میبینیم. در برابر این همه تکنولوژی خوار و ذلیل مینماید و ذلیلتر از آن هامون است که برای فروش دستگاه، خون خودش را بر خاک ریخته و از حال رفته است. مردمی که چنین از خود بی خود به سر و سینه میکوبند نیازی ندارند بدانند ژاپن دستگاهی ساخته که در یک آن هیجده آزمایش روی خون انجام میدهد. قدرت آن ها در ایمان آن هااست نه تکنولوژی. روشنفکر این مردم «هامون» نیز، دمی به تردید و حیرت میماند و از خود میپرسد «با همۀ این پیشرفتها بر سر عشق چی اومده؟…» در همان دم عشق و ایمان در کوچه و بازار ضجه میکشند. عشق بیشائبه، جوهر زندگی و رمز حیات را آن فرزانۀ وارسته یافته است. او برخلاف هامون تکلیفش را با تکنولوژی و روابط مملکتش با جهان صنعتی و پیشرفته، روشن کرده و به سازشی معقول رسیده است. به زعم او، زندگی پاکیزۀ معنوی، سعادت دنیوی و اخروی در ایمان است. ایمانی چنان محکم که میتواند بر فراز زندگی مادی، تکنولوژی و روابط استعماری قرار بگیرد و به زندگی عارفانهاش ادامه دهد. این یعنی چشم پوشیدن بر شرایط ناهنجار اجتماعی و استثمار و استعمار و پرداختن به «فرد» و تزکیۀ نفس، اما هامون که «بیراهه» افتاده، مانند زورق شکستهای بر امواج دریا کژ و مژ میشود و راه نجاتی نمییابد. او که روزگاری امید های بزرگی در سر میپرورانده ناگهان متوجه میشود که «هیچ پوخی نشده…» نظام سوداگر هستی او را به بازی گرفته، هویتش را مخدوش کرده و مانند مهرهای به کارش واداشته است. «چرا به این جا رسیدم؟» هر کس دیگری نیز به جای او بود به «همینجا» میرسید. او هنوز به آن مرحله از مراحل نرسیده که به جایگاه اجتماعیاش نينديشد و سعادتش را در جای دیگر، یعنی در تزکیۀ نفس جستجو کند. با چنین نگرشی است که صاحبان نعم مادی به عنوان طبقهای که دمار از روزگار مردم در میآورند، مطرح نمیشوند و تعارض هامون با آن ها، در نهایت در طرز تلقی این جماعت از زندگی است. طبقهای که به باور مهرجوئی از لحاظ اخلاقی به بن بست رسیده و روزگارش در پوچی و ابتذال و بیهودگی میگذرد. روشنفکر سنتی خردهبورژوا، هیچگونه همخوانی با این مردم ندارد و از همه چیز و همه کس حالش به هم میخورد و به مردمی که تابلوهای همسرش را میخرند دشنام میدهد. مدام دور خودش میچرخد و غر میزند. حتی یکدم به فکر تغییر این وضعیت نیست و از طرفی، حتی بند نافش را از این طبقه نمیبرد. او که آیندهای پیش رو ندارد و از رویاروئی با این واقعیت چندشآور مقابله با آن عاجز است، به گذشته پناه میبرد:
«چون به گردش نمی رسی، واگرد».
زمانی دوباره به یاد آن فرزانه میافتد که کار از کار گذشته است. از ملاقات با او چشم میپوشد و میرود تا خود را نابود کند و سر از کار دریا در میآورد و به کنار همان «ورطۀ هولناک» میرسد: مرگ!! هامون خودش را به دریا میاندازد و ما دوباره همان صحنۀ اولیه را در رؤیای دم مرگ و کارگردان به عمد آن را تکرار میکند تا ما را شیر فهم کند که زندگی و گذشتۀ هامون را باد میبرد و آدمی که دوباره از آب به در خواهد، یقیناً هامون گذشته نخواهد بود. هامون را به یاری آن فرزانه، آن فرزند خلف ابراهیم از آب میگیرند. طیّب و طاهر، و میرود تا زندگی جديد، تازه و دوبارهای را آغاز کند.
باری، داریوش مهرجوئی این بار موضوعی را برای آخرین فیلمش برگزیده که از دیر باز مورد بحث و گفتگو بوده و هنوز هم هست. روشنفکر واژهای است که از چند نسل پیش در مملکت ما مصداق خودش را یافته است. از آن روزگار تا کنون، صاحبان اندیشه و انسانهای ذینفع تعریفهای متفاوتی از این موجود ارائه کردهاند و کمتر به نظر واحدی رسیدهاند. شاید اگر روشنفکر جدا از مردم، جامعه و شرایط اجتماعیاش مورد مطالعه قرار می گرفت چنین نتیجهای حاصل میشد. ولی این کار غیر ممکن و بی معنی است. روشنفکران، به رغم وجوه مشترکی که دارند طیف گستردهای را تشکیل میدهند که هویت و ماهیتشان در همسوئی با سیر تاریخ بشری و تعالی انسانیت قابل ارزیابی و داوری است. اگر با این (محک) آن ها را بسنجنیم خواهیم دید بسیاری از آن ها در رده تیره فکران تیره اندیش قرار میگیرند. ما اگر به موقعیت اجتماعی روشنفکر، سمت و سو و باورهای او از هستی، جامعۀ انسانی، مشکلات و معضلات انسانیت و جایگاه او در برابر قدرت و نگاهش به مردم عنایتی داشته باشیم، متوجه خواهیم شد که واژه روشنفکر فراگیر نیست و همه را نمیتوان با یک چوب راند. یعنی سر گشتگی مدام و ملال مداوم بخشی از روشنفکران وطن ما، قابل تعمیم به جامعه روشنفکری نیست. بلکه سردرگمی و دلزدگی و یأس این جماعت قابل فهم و تحلیل و تفسیر است. کاری که داریوش مهرجوئی کمر به انجامش بسته است و در آخر معجون شفابخش را از آستین پوستین مردی بیرون میآورد که حتی نمیداند «قربانی» کردن یادگار دوران ناتوانی انسانیّت است در برابر قهر طبیعت و هیچ ربطی به عشق ندارد. روشنفکری که تا این حد ذهنش آغشته به رسوبات خرافات دوران شبانی است هرگز قادر نخواهد بود عمق و ریشه معضلات اجتماعی را ببیند و این کلاف سر در گم و پیچیده را باز کند. روشنفکری که تکنولوژی پیشرفته جهان سرمایهداری را به جای روابط استعماری میگذارد و شناخت عمیقی از این جوامع ندارد و همه چیز را «در بست!» نفی میکند، از بیخ و بن فاقد صلاحیت است. همه میدانند آن چه که جامعه کنونی ما را دچار بحران کرده، تکنولوژی غرب نیست و تنهائی انسانی غربی نیز هیچ ربطی به پیش رفت صنعت در این جوامع ندارد. دستگاهی که با آن هیجده آزمایش روی خون انجام میدهند شگفتانگیز است و باید دست سازنده آن را بوسید. حالا چرا مهرجوئی ایمان و عشق را در برابر آن قرار میدهد و خاک به چشم مردم میپاشد «خدایش» عالم است. باید از جناب ایشان پرسید واقعاً تکنولوژی سبب تیره روزی انسان جامعه صنعتی است یا نظامی که بر این جوامع حاکم است؟ چرا مهرجوئی سگ را رها کرده، سنگ را میبندد؟! آقای داریوش مهرجوئی نیز، مانند قهرمان فیلمش از رویاروئی با واقعیت میترسد و نمیخواهد و یا نمیداند تا به ما بگوید چرا و چگونه صاحبان تکنولوژی ـ نه سازندگان آن ـ با هزاران رشته مرئی و نامرئی وطن ما را به تیرک موریانه خوردة مرتجع ترین حکومت تاریخ مصلوب کردهاند و شیره جانش را بی رحمانه میمکند. چه چیزی باید تغییر کند؟ انسان يا نظام… نه مهرجوئی گويا از تغییر نظامی که انسانیت را تباه کرده است و میکند، میترسد. از آن میگریزد و در پناه ارزشهای غبار گرفته عهد عتیق سنگر میگیرد و به جهانی که چهار اسبه به پیش میتازد دشنام میدهد. درست به چیزی دشنام میدهد که سزاوارش نیست. روشنفکر گرفتار او که در تنگناهای روابط اجتماعی دست و پا میزند و از حضور تکنولوژی به وحشت افتاده است، چون قادر به درک این نظام پیچیده نیست، در عالم خیال و آرزو گردن «سامورائی» را با شمشیر کج «عربی» میزند و پیروزی ایمان را بر تکنولوژی جشن میگیرد و باعث انبساط خاطر کوردلان تاریک اندیش حاکم میشود. قهرمان فرزانه مهرجوئی در واقع تجسّم دکترین نظامی است که میرغضب اعظم آن در آخر عمر عارف از آب در میآید. مهرجوئی و قهرمانش که مدام از عشق و ایمان دم میزنند و تلویحاً بر وضع موجود صحّه میگذاراند، واپسگرایانی هستند که به بهانه ارزشگزاری به فرهنگ و سنت قدیم مردم ما، تسلی خاطر و آرامششان را در عرفان و ایمان جستجو میکنند و باید گفت که این «گریزگاه» نوشناختهای نیست. گوشه عزلتی است که در طی تاریخ ما، بعد از هر شکست، مردمان بسیاری در آن مأوا گزیدهاند و حالا نیز، روزگار نامساعد زمینهای فراهم آورده تا بسیاری دوباره به یاد این پناهگاه بیفتند. بیجهت نیست که در این سال ها، ما شاهد موسیقی عرفانی، شعر و رمان و قصة عرفانی، تأتر و سینمای عرفانی هستیم.
دوازدهم نوامبر 1991 پاریس
حسین دولت آبادی