من این چند سطر را به دلیل سوءتفاهم و رنجشی که برای دوستی پیش آمده بود، نوشتم و در شب رونمائی و معرفی رمان خون اژدها در انجمن فرهنگی وال دو مارن خواندم. از آنجا که شماری گاهی دنیای رمان را با دنیای واقعی یکی میدانند و شخصیتهای رمان را بهجای شخضیتهای حقیقی و زنده میگیرند، یادآوری و باز نشر این وجیزه خالی از فایده نخواهد. شباهتها در آثار هنری گاهی سبب دلگیری و کدورت دوست یا دوستان هنرمند شده است و حتا کار به دعواد و دادگاه کشیدهاست نمونه اش: دلخوری پل سزان از امیل زولا و شکایت ماهگیر از همیمگوی به دادگاه (1)
… و اما در رمان «خون اژدها» راوی زنیاست به نام عاطفۀ قشقائی. من این زن را در آغاز کار نمیشناختم، هیچ نمونه، الگو و حتا طرح محوی از او در ذهن نداشتم و مانند خوانندهها بهمرور با شخصیّت او آشنا شدم. این زن که گوئی سالها در ناخود آگاه و در ژرفاها و تاریکیهای ذهن من به خواب رفته بود، زمانی که نامش را از زبان من شنید، آرام آرام بیدار شد و در شرایط و موقعیّتهای مختلف، قدم به قدم خودش را به من شناساند و از شما چه پنهان حتا پایان رمان را نیز او انتخاب کرد. در رمان، موطن عاطفۀ قشقائی «جهرم» است. این زادگاه نیز تضادفی است. قهرمان رمان میتوانسته در هر کجای دیگر ایران به دنیا بیاید و من اگر چه درابتدا به تصادف محل تولد او را جهرم انتخاب کردم، ولی اگر شهر جهرم را حذف کنم و به جای آن کازرون و یا کاشمر یا …بگذارم، به روند داستان، بهروند تغییر، تحول ورشد عاطفه قشقائی؛ سرنوشت او و سایر شخصیّتها در رمان لطمهای نخواهد خورد. نه،جغرافیا هیچ نقشی در سرنوشت تاریخی او به عنوان یک زن ایرانی ندارد. شاید اگر آن دوست به اشتباه نمیافتاد و رشتۀ دوستی ما را با لجاجت کودکانه نمیبرید، تکرار و توضیح واضحات در اینجا ضرورت پیدا نمی کرد. هرچند پذیرش حقیقت و اعتراف به اشتباه، مثل نوشیدن زهر است . بماند.
منظور دنیای رمان بهرغم همۀ شباهتهای ظاهری با دنیای واقعی تفاوتها دارد و به باور من «واقعیّت» مجموعۀ «وقایع» نیست، بلکه برایند و فرایند آناست که در مخلوقات نویسنده به شکل و شمایل دیگری تجلی و تجسم مییابد. کسانی که در رمانها در جستجوی آدمها و چهرههای واقعی و «این همانی» هستند، به بیراهه میروند و هرگز بهمقصد و مقصود نمیرسند. مخلوقات نویسنده و آثار هنرمند با مخلوقات طبیعت تفاوت بنیادی و اساسی دارند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) پل سزان دوست نزدیک امیل زلا به این دلیل از او رنجید و قطع رابطه کرد که گمان کرده بود نویسنده شخصیت او را در رمان « اثر» « L’Œuvre» الگوی نقاش های امپرسیونیست ورشکسته فرانسه قرار داده است. ماهگیر اسپانیائی نیز از ارنست همینگوی به دادگاه شکایت کرد و گفت که «پیرمرد و دریا» داستان و سرگذشت زندگی من است، من برای او روایت کرده ام و لذا نویسنده باید من حق تألیف بدهد. گیرم شکایت او به جائی نرسید
*
شب آخر، تا نزدیک سحر نخوابیدم و نامهها، یادداشت و شعرها راسطر به سطر خواندم، در روشنائی صبح با آنها وداع کردم و چشمهایم از اشک پر شد. از آن روزگار فقط این یادداشتها باقیماندهاست که تا چندی پیش هر از گاهی از سر دلتنگی آنها را مرور میکردم. بعد از این فرصتی پیش نخواهد آمد تا دو باره با شیفتگی نگاهی به آنها بیندازم. من اینهمه را به یاد تو و برای تو نوشتهام، کاش، ایکاش میدانستی در چه فضائی، در کجاها و در چه وضعیّتی نوشتهام. سالهائی که مانند گناهکاری زیر نظر بودم، به گوشهای نیمه تاریک پناه میبردم، یک زانو مینشستم و به تندی و بیپروا مینوشتم. بیپروا و عریان. سالها ازآن دوران گذشته، از روزگاری که در گوشة اتاق نیمه تاریک کز میکردم، اشک میریختم و مینوشتم و اگرچه یقین داشتم که تو هرگز آنها را نخواهی دید و نخواهی خواند، ولی تا فرصتی دست میداد، تا شوکت و جاهد و خواهرها یکدم از من غافل میشدند، مینوشتم و دستنوشتهها را مانند گنجینهای از چشم غیر پنهان میکردم. آرام آرام به تنهائی و قلم زدن عادت کردم. اگر نمینوشتم خفه میشدم، اگر با کاغذ و قلم مأنوس نمیشدم، غمباد و لالمانی میگرفتم و سر از دیوانهخانه در میآوردم. قلم زدن علاج دردِ من بود، تنها بهانهای که مرا نجات میداد و زنده نگه میداشت. زمانی که دخترکی نوبالغ بودم، با این نوشتهها و بر بال واژهها سفر میکردم و تا مرزهای دنیائی میرفتم که سیمهای خاردارش تو را از من جدا کرده بود، با شوق پر میکشیدم، سراز پا بیخبر میرفتم و پشت این سیمها مینشستم و آنقدر میماندم و به دور دستها خیره میشدم تا سرانجام صدای پایِ تو را میشنیدم و قلبام به تپش میافتاد، مینوشتم تا مانند جادوگری ماهر تو را احضار میکردم، تا شاید به آن خانة کلنگی میآمدی و مانند روزگار قدیم، مانند بودا، بیخ دیوار چهار زانو مینشستی، مینوشتم تا شاید، شاید دوباره بویِ خوشِ تو در آن خانة متروک میپیچید، تا شاید، تا شاید …
زندگی، عشق و رنجهایِ من، همه، همه چیز در این نامههاست!
تا سالها همهجا تو را میجستم، سالها چشم بهراه بودم تا شاید روزی برگردی، انتظار و انتظار و …گیرم بیفایده. تو بر نگشتی، نه، میدانم که تو هرگز به این دیار بر نمیگردی، تو به رویا بدل شده بودی و شبها، همة شبها از خوابهای آشفتة من گذر میکردی و روزها، در خیالام پرسه میزدی، در سراب میلرزیدی و با سراب میچرخیدی، میچرخیدی و من با حسرت تماشا میکردم، تماشا میکردم و هرگز به تو نمیرسیدم، نه، هرگز حتا به سراب نرسیدم.
سالها و سالها چندان به سراب بیابان خیره ماندم که سرانجام خودم به سراب بدل شدم و سر به بیابان گذاشتم.
تو رفته بودی، ولی خیال تو هنوز همهجا همراه و همپای من بود. آری، خیال تو، همیشه، همه جا همراه و همپای من بودهاست، در زندانها، در تیمارستانها و در بیمارستانها، در دخمهها و در سلولهای نمور و بویناک، در پاریس زیبا و خیالانگیز، در آشیانة عقاب و در بستر نریمان، در حوضچة سیمانی ذبیحالله، کنار دریا، در کوچه باغهای مخروبة ولایت، همه جا، همه جا تو را، خیال تو را با خودم میبردم و با تو، با خیال تو روزگار میگذراندم. من آن روزها و روزگار را تکه پاره، پراکنده، جسته گریخته نوشتهام، گیرم به آنها سامان ندادهام، نتوانستم، نه، نشد. در آن زمانیکه هوش و حواس و حافظهام هنوز سر جا بود، فرصت نداشتم، حالا که روز و شب بیکارم، نمیتوانم، درماندهام، واژهها از من میگریزند، مدام نگاهم به راه میرود و هربار از یاد میبرم به دنبال چه میگشتهام. من این نامه را به همین دلیل مینویسم، چون نمیدانم فردا چه خواهد شد؟ آیا همة واژه ها را از یاد نخواهم برد، آیا همه چیز در غبار فرو نخواهد رفت؟ آیا در سراب گم نخواهم شد؟ راستی پس از من، این نوشتهها به کار کسی خواهد آمد؟ چرا آنها را نمیسوزاندم و سر راحت بر بالش نمیگذاشتم؟ از تو چه پنهان چندبار به سرم زد همه را در آتش بسوزانم، چند بار آخر شب در حیاط خانة تاجبانو آتش گیرا کردم، ولی نتوانستم، دلم بار نداد.
شب آخر، در تنهائی و خاموشی، همة نامهها، شعرها، یادداشتها و «خون اژدها» را مانند جنازة عزیزی کفن کردم، پارچهای سفید و تمیز و مشمعی زمخت و کلفت دور آنها پیچیدم، چند بار چسب زدم تا از گزند باد و باران آسیبی نبینند. نیمههای شب راه افتادم تا پیاده به منزل بی بی عاتکه میرفتم. یکدم بهتردید پا سست کردم و از گوشة پنجره سرک کشیدم، تاجبانو روی تشکچه، کنار نوهاش خوابیده بود و بیتردید تا طلوع آفتاب از خواب بیدار نمیشد. دست روی شیشه گذاشتم و زیر لب گفتم:
« تاجی، اگه دو باره گم شدم، دیگه دنبالم نگرد»
روی پنجة پاها، پاورچین، پاورچین از پشت پنجره دور شدم، در حیاط را آهسته باز کردم و به کوچة خلوت سُریدم.