در روایتهای اسلامی آمده است: پس از آنکه ابراهیم بهدستور خداوند، همسر و فرزندش را در صحرا رها کرد، تشنگی بر آنها چیره شد، هاجر در جستجوی آب میان کوه صفا و کوه مروه میدوید و چشمه و چاهی نمییافت. سرانجام جبرئیل از آسمانها فرود آمد، بال یا پاشنه پای برزمین کوبید و «زمزم» از خاک بیرون جوشید؛ اسماغیل و هاجر از مرگ نجت یافتند. چاهِ زمزم از آن تاریخ وارد افسانهها و حتا تاریخ شدهاست و از جمله نقل میکنند که برادر حاتم طائی که ثروت، ذوق و هنری نداشت و از کرامات و فضائل حاتم طائی کمترین بهرهای نبرده بود، برشهرت، نیکنامی و آوازة خوش برادرش حسادت کرد و تا مثل او به شهرت میرسید و نام و آوازهاش بر سر زبانها میافتاد، در چاه زمزم ادرار کرد. غرض، دیروز هموطنی که گویا به طیف چپ تعلق دارد، مطلب کوتاهی و یا یه عبارت دیگر «سخنان قصاری» در مذمت، حماسة جنگل نوشته بود و این اتفاق تاریخی را به سخره گرفته بود، و پیروان آنها را تلویحی و ضمنی تحقیر کرده بود و از بالا دل به حال مردمی سوزانده بود که از ایثار و جانفشانیهای چند نفر افسانهها ساخته بودند
نیازی به ذکر نام این شخص نیست، چرا که منظور من در اینجا به شخصیّت و رفتار این قماش آدمهاست. بنظر من، این گونه داوریهایِ سطحی، ناسالم، مغرضانه و در یک کلام نفی مطلق یک حرکت تاریخی علمی و عاقلانه نیست، بلکه مخرب است و تخریب به هر قصد و نیتی که انجام گیرد، زیانبار است. هرکسی که با الفبای «ماتریالیسم دیالتیک» آشنائی مختصری داشته باشد، هرگز، هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمیشود. هیچ انسان خردمندی یک حرکت تاریخی را، هرچند بنا به دلایلی به شکست و یا حتا به انحطاط انجامیده باشد، به تمامی نفی نمیکند. هر حرکتی در تاریخ جنبههایِ مثبت و منفی دارد، «نفی مطلق» جنبههای مثبت را نادیده میگیرد و خط بطلان برهمه چیز میکشد. خطائی که بی شماری این روزها در بارة انقلاب بهمن مرتکب میشوند و گویا کمر همت بر بستهاند تا از همة روشنفکران مترقی که در آن دوران همراه انقلاب و همسوی مردم بودهاند، تواب بسازند و آنها را وادار کنند تا بنویسند: «ما اشتباه کردیم.!» انگار شماری به این «اشتباه فاحش!» اعتراف کرده اند و این روزها درکنف حمایت اقرارنیوشها روزگار میگذرانند و شعر بند تنبانی میسرایند. بگذریم. این جماعت شاید هنوز نمیدانند که در همه جای دنیا، از دوران برده داری، تا بزرگ مالکی و سرمایه داری، اگر چه روشنفکرهای مترقی در انقلابها نقش داشتهاند، ولی در نهایت «مردم» انقلاب کردهاند و در همة این انقلابها کسانی تأثیرگذار بوده و مسیر آن را تعیین کردهاند که رابطة تنگاتنگی با تودهها و طبقة کارگر داشتهاند و یا به تعبیر اهل علم «هژمونی» داشتهاند. در دوران دیکتاتوری رضاشاه و محمدرضا شاه، پدر و پسر، بله، در دوران سیاه سانسور، اختناق و خفقان سیاسی و فضای پلیسی، که بیشاز نیم قرن به درازا کشید، از تصدق سر این پدر و پسر، رابطة طبقة کارگر و توده ها با روشنفکرهایِ مترقی، سازمانها و احزاب مترقی قطع شده بود، تحزب، سندیکا و اتحادیه، کتاب و روزنامههای مترقی، همه، همه چیز ممنوع و قدغن شده بود و آخوندها در مسجدها و حوزهها و تکیهها جای احزاب و سازمانها، انجمنها و نیروهای پیشرو و مترقی را گرفته بودند؛ در سالهای آخر، مساجد، تبدیل به حوزههای حزبی شده بودند؛ اکثر «مردم مسلمانِ مقلّد»، چشم به دهان آخوندها و گوش به «فرمایشات گُهربار» خمینی تبعیدی داشتند. باری، حرکت اجتماعی که به خاطر «نان و عدالت و آزادی» آغاز شده بود، در خمرة رنگرزی خمینی رنگ سیاه اسلامی گرفت، به مرور، با تمهیدها و ترفندهایِ امام و خوشباوری امت همیشه درصحنه انقلاب تغییر ماهیّت داد، رهبری انقلاب به دست آخوندها افتاد و به نفع اسلام و اسلام پناهها مصادره شد.
بماند بر گردیم به چاه زمزم و روشنفکرها!
باری، به نظر من آدمی که در چاه زمزم ادرار میکند تا شاید به شهرتی برسد، تکلیفاش روشن است و نباید با چنین موجودی دهان بهدهان گذاشت و با او وارد بحث شد. بی تردید به نتیجهای نخواهید رسید. گفتگو و مناظره با کسانی که از روسیاهیِ حکومتِ نکبتِ اسلامی، ویرانی ایران و تباهی و انحطاط جامعه، به «نفی مطلق انقلاب بهمن» میرسند و «روشنفکرها» را مقصر میدانند، حاصلی ندارد. زخمهائی که این جماعت (مالی و جانی) از انقلاب برداشتهاند هنوز ناسور است و مانند هرانسان مجروحی داد و فریاد و پرخاش میکنند. به گمان من اگر کسی با تاریخ معاصر ایران آشنائی مختصری داشته باشد و اگر از انصاف یک سر سوزن بهره برده باشد، «سگ را رها نمیکند و سنگ را نمیبندد.!» و همة «تقصیرها» بارِ گردة روشنفکرها نمیکند. روشنفکرهای ایرانی، صد سال پیش در بزرگترین انقلاب بورژوا- دمکراتیک منطقه، یعنی انقلاب مشروطه نقش مؤثری داشتهاند کهاگر آرمانها و منویات آنها که در قانون اساسی آن زمان آمدهبود، جامة عمل می پوشید، این روزگار مردم ما نبود. منتها اگر را کاشتند، چغندر حتا به عمل نیامد! از آن تاریخ تا به امروز، روشنفکرهای مترقی این مملکت به دست «ابنای زمان» شاه و شیخ، به قتل رسیدهاند و دارند به قتل میرسند و از آن زمان تا به امروز، هر بار سر از آب بیرون آوردهاند تا نفسی تازه کنند، دستی آلوده به خون، سر آنها را زیر آب کرده است.
*
سه فقره جان نثار
( 1)
شاه، شهبانو و شُکری شِکَری
در روزگار ما، دنیای مطبوعاتی مجازی انباشته و سر شار از مطالب گوناگون و رنگارنگ است؛ من هر روز صبح نگاهی گذرا به اینهمه میاندازم و مدام شک میکنم؛ هربار به تردید جلو جعبة جادو مینشینم و از خودم می پرسم که آیا بیهوده قلم نمیزنم؟ راستی این نوشتهها چه تأثیری و چه حاصلی دارد؟ اگر سرگذشت این آدمها را ننویسم، آیا اتفاقی میافتد؟ اگر کسی این «چیزها!» را نخواند آیا مغبون و پشیمان خواهد شد و چیزی را از دست خواهد داد؟ گیرم هر بار به یاد سخن ابوالفضل بیهقی میافتم و به خودم امید و دلداری میدهم. همولایتیما در مقدمة تاریخ بیهقی نوشتهاست «… در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شّمهای بیش یاد نکرده، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا (1) برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از آن ملالت افزاید، بفضل ایشان مرا … نشمرند، که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد، که آخر هیچ حکایت از نکتهای که بکار اید، خالی نباشد…»
باری، دیروز عهد کردم که سرگذشت و سرنوشت سه فقره جان نثار را به اختصار بنویسم. الوعده وفا: امروز به شکری شکری میپردازم، به مردی که در روستای «رامین»، در همسایگی ما زندگی میکرد. اگر کسی همسایة عصبی، تند مزاج، بیتاب و بی قرار ما را از نزدیک نمیشناخت بی تردید او را با سربازی روسی اشتباه میگرفت. شکرالله که در منطقة گمرک، جمشید و «قلعه» به «شُکری شِکَری» شهرت داشت، مردی ریز نقش، نازک اندام، سفیدرو و موبور بود؛ گیرم موهای جلو سرش از مدتها پیش ریخته بود و تتمة آشفته آنها را بندرت شانه میزد. شکری شکری اگرچه در روستایِ رامین به دنیا آمده بود و در این ولایت با زنی بنام توران ازداج کرده بود، ولی در نوجوانی با لات و لمپنها بُر خورده بود و در حوالی گمرک و جمشید و «قلعه» بزرگ شده بود. اگر اشتباه نکنم، در همان سالها، عکس شاه و شهبانو را روی بازوی راستش خالکوبی کرده بود و یکی از جان نثاران بی مزد و مواجب و «آس و پاس» شاه بود. بی اغراق، شکر شکری آه در بساط نداشت تا با ناله سودا میکرد و با این وجود، تا فرصتی پیش میآمد، دمی به خمره میزد و نیمه شبها مست و خراب به رامین بر میگشت، توی کوچه عربده میکشید و به توران فحش رکیک می داد و با لگد به در چوبی حیاط میکوبید: «بازکن فاطمه ارّه!» این ماجرا در هفته چند بار مکرر میشد و توران، همسرش، سرانجام از ترس آبرو ریزی، در را به روی شوهرش باز میکرد. این بود تا انقلاب شد؛ به نام خمینی سکّه زدند و شاه از سکّه افتاد. شاه و شهبانو با صندوقهای جواهرات و ثروت باد آورده از مملکت گریختند و عکس آنها روی بازوی شکری شکری باقیماند. در این جا به جائی تاریخی، خمینی، جانثاران و شیفتگان بیشتری یافته بود که هر روز، در کوچه و خیابان از بند جگر نعره میکشیدند: «خمینی عزیزم، بگو تا خون بریزم!!». شکری شکری، تا مدتها این اتفاق ناگوار را باور نمیکرد و هنوز به حمام عمومی میرفت و ابائی نداشت از این که شاه و شهبانوی پیر و مچاله شده را به رخ همولایتیهایش میکشید. گیرم به مرور زمان حواریون امام سیزدهم مسلح شدند و شکری شکری با شاه و شهبانوی روی بازوهایش تنها ماند، به تنگنا افتاد و هراس برش داشت.
«آقا معلم، تو بگو با این دنیای کونی چکار کنم؟»
«شکری، مواظب باش گزک دست این پاچه ورمالیدهها ندی.»
گیرم توبة گرگ مرگ بود، حواریون امام سیزدهم یک شب شکری شکری ما را مست و خراب دستگیر کردند، به کمیته بردند، هشتاد ضربه شلاق زدند و شاه و شهبانو را روی بازوی او سوزاندند. سربازی که شاهد ماجرا بود، میگفت هر بار که شکری به هوش میآمد، خواهر و مادرم امام سیزدهم را میجنباند و هوار میکشید: «جاوید شاه»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) خبایا، چیزهای پنهان
*
سه فقره جان نثار
(2)
داشآقا و خمینی، خمینی!!
چند سال پیش از انقلاب بهمن، در بازداشتگاه قصر فیرزه با مردی آشنا شدم که مقلد، هوادار و «جان نثار» آیتالله خمینی بود. این مرد غول پیکر گاهی به اتاق «سلول» ما میآمد و تا من و دوستام را که به گمان او خدا نشناس و از خدا بیخبر بودیم، ارشاد و به راه راست هدایت میکرد و گاهی این شعر را در وصف قدرت و عظمت «پروردگار»ش میخواند:
«تو آنی، که تانی، جهانی، ته استکانی تپانی!»
اگر چه من نیز هر بار جهانی با آدمها و چهرههای متفاوت خلق میکنم، ولی قدرت پرودگار او را ندارم و قادر نیستم رُمانی چند جلدی را در یک صفحه بیان کنم. بله، زندگی «داش آقا»، دوست عزیز من اگر، اگر نوشته میشد رُمانی چند جلدی از آب در میآمد. تا چنین مجال و فرصتی پیش آید، در اینجا، به طرحی سردستی و گوشهای از آنهمه کفایت میکنم و میگذرم.
«داشآقا» لقب و عنوانی بود که دوستان و همکاران در «کانون پرورش فکر کودکان و نو جوانان» به محمود گلابدرهای داده بودند. نام و نشان واقعی این نویسنده «سید محمود قادری» بود. داش آقا در گلابدرة شمیران به دنیا آمده بود و از آنجا که از «سیّد»، شهرت قادری و به ویژه از پدرش متنفر بود، نام مستعار «گلابدرهای» را انتخاب کرده بود. من سالها با این نویسندة لوطی مسلک، داش مشتی، خوش قد و بالا و خوش سیما، خوش مشرب و خونگرم دوست بودم و رفت و آمد خانوادگی داشتم. ایوان، همسر سوئدیِ گلابدرهای، فرزند خانوادهای مرفه بود که در انگلیس با داشآقا آشنا شده بود. این زن ساده، خوشقلب و مهربان همراه شوهرش به روستای رامین، به میهمانی به خانة ما که اتاقی توفالی و اجارهای بود، میآمد وگاهی با هم به سفر جنوب و کنار دریا میرفتیم. باری، آنها صاحب فرزندی شدند و روزی از روزها با «داش آقا» به ادارة ثبت احوال باغ صبا رفتم تا برای «پیمان» شناسنامه میگرفت. کارمند اداره از روی مشخصات شناسنامة پدر، نوشت «سید پیمان قادری». داش آقا خم شد و روی سر کارمند اداره ثبت احوال خیمه زد و گفت: «سید رو از جلو اسم پیمان بردار». گیرم این کار از نظر کارمند خلاف قانون بود و «سیدی» از پدر به پسر به ارث میرسید و لذا گفت: «ببخشید، من حق ندارم!» داش آقا یقة او را گرفت و از پشت میز بالا کشید: «اگه سیّد رو از جلو اسم پسرم برنداری مثل بزعاله قندی از این پنجره پرتت میکنم توی خیابون.» کارمند بیچاره از ترس تسلیم شد و به جای او «سید» از پنجره پرت شد. این بود تا تغییر و تحولی در احوالات روحی دوست من رخ داد؛ از مارکسیزم برید، مرید جلال آل احمد و مولوی شد. بهنظر او مولانا جلالالدین بلخی قرنها پیش از کارل مارکس به ماتریالیسم دیالتیک و ماتریالیسم تاریخی و «حرکت ماده» رسیده بود و شاهد میآورد. غرض اوراق دفتر را شست و همة کتابهائی که اثری و نشانی از اندیشة چپ و کمونیسم داشتند، به قیمت چهار صد تومان به من فروخت. در آن زمان من معلم بودم و درماه هزار و چهل تومان حقوق میگرفتم. بگذرم از این که بیشتر این کتابها مهر خورده بودند. داش آقا، دوست عزیز من، تا آن زمان گاهی دستنوشتة رمان و قصههایش را پیش از چاپ به من میداد و میخواندم. گیرم گفتگوی دوستانة ما، زیر درختهای سیب و گلابی و زردآلوی باغهای شهریار، اغلب به مجادله میکشید و داش آقا هرگز، هرگز کوتاه نمیآمد، نظر مرا نمی پذیرفت و شلتاق میکرد: «برو جوجه کمونیست!» این بود تا پس از انقلاب یادداشتهای روزانه اش را، خاطرات روزهائی که در خیابانهای تهران همراه مردم گذرانده بود، کتاب کرده بود و مقدمة مفصلی نیز در ستایش خمینی نوشته بود و عنوان کتاب را گذاشته بود: «خمینی، خمینی!!». شبی که در عظیمیة کرج، – در منزل آنها- پاره ای از این کتاب و مقدمة آن را برای من خواند؛ دوستانه و با احتیاط به او پیشنهاد کردم تا عنوان کتاب را بگدازد « لحظههای انقلاب!». گفتم: «فردا، پس فردا «خمینی» مراد و معبود و مرشد تو، از چشم مردم میافتد، زمستان میگذرد و روسیاهی به ذغال میماند.» طبق معمول رگهای گردناش ورم کرد و مدتی در مدح و منقبت و تمجید خمینی بالای منبر رفت و سر جوجه کمونیست فریاد کشید. نه، داش آقا «جان نثار خمینی» شده بود و اگر اصرار میکردم، بی شک کار ما به جاهای باریک میکشید. با اینهمه، بعدها کتاب را با نام «لحظه های انقلاب!» چاپ و منتشر کرد. اگر از حق نگذرم، به نظر من، این تنها کتاب با ارزش اوست…
و اما پروانه آنقدر به آتش نزدیک شده که پر و بالش سوحت. سرانجام متوجه شد که «خمینی» و «حکومت اسلامی» هیچ گونه سنخیتی با تصورات مراد او نداشتند. به حکومت پشت کرد، اینجا و آنجا بد و بیراه گفت و بعد هراس برش داشت؛ به نپال گریخت. پیش از سفر به سراغ من آمد تا شاید با او همسفر میشدم، نرفتم؛ شش ماه بعد با پای شکسته و یک کیسه علف به رامین آمد و گفت: «بگیر بکش و آثار شگفت انگیز خلق کن.» یکبار کشیدم، آه، چه سردردی، چه سردردی! چندی بعد، جان نثار خمینی، همراه ایوان، پیمان و پیوند از مملکت رفت و من تا سالها از او هیچ خبری نداشتم، بعدها بتصادف در روزنامهای انترنتی سرگذشت او را خواندم: گویا مدتی کلاس قصه نویسی دایر کرده بود و جالب این که از شاگردانش خواسته بود، به جای استاد، او را «سیّد» صدا بزنند. پس از آن دوره، به مدت ده سال در آمریکا * homelesse شده بود؛ بیمار و زار و نزار به ایران برگشته بود و از ناچاری، دو سال توی غاری در دامنة کوههای البرز زندگی کرده بود و سرانجام در نهایت فقر و فاقه، در تنهائی مطلق، توی بیمارستانی مرده بود. من عکس مجلس ختم او را در آن روزنامه دیدم و در تنهائی اتاقام به یاد گدشتهها و سرنوشت تلخ داش آقا گریستم. آه، توی سالن بزرگ فقط پنج یا شش نفر ریشو، مثل عنق منکسره، به یاد و به احترام «نویسنده!!» عزا گرفته بودند، فقط پنج یا ششن نفر…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* homelesseبی خانمان، بی سر پناه، آواره
*
سه فقره جان نثار
(3)
زنده باد موسولینی
در دوران رشد فاشیسم در ایتالیا، به قدرت رسیدن «حزب ملی فاشیست» و محبوبیت «بنیتو موسولینی»، شهردار یکی از شهرهای کوچک که شیفته و «جان نثار» او بود، روی منبع آب شهر با خط درشت و خوانا نوشته بود: «زنده باد موسولینی». منبع آب بربالای تپهای بلند قرار داشت و این شعار از راه خیلی دور به چشم میآمد. باری، فاشیستهای ایتالیا در جنگ جهانی دوم شکست خوردند، بنیتو موسولینی، معشوقه و همراهان فاشیست او هنگام فرار دستگیر و به دست پارتیزانهای کمونیست تیر باران شدند. گیرم شعار رویِ منبعِ آب و رویِ وجدانِ شهردار آن شهر کوچک باقیماند. غرض، شهروندان به شهردار تکلیف کردند و گفتند: «کسی که این شعار را نوشته، باید خودش از پلهها بالا برود و آن را پاک کند.» شهردار با یک بطری عرق بالا رفت، شعار را با زحمت زیاد پاک کرد، گیرم آنقدر مست و خراب بود که چند نفر مجبور شدند بروند و او را پائین بیاورند. باری، من این واقعه را برای «غلام» که سنگ امام امت و بعدها بنی صدر را به سینه میزد، شیفته و جان نثار امام امت بود، حکایت کردم و از قول پدرم گفتم:
«هرکس که نداند جایِ خر بستن خود/ گَه گردن خر بندد و گَه گردن خود»
شا غلام که مانند من در آن منطقه معلم بود، انگار حکمت نقل این حکایت را نفهمید، مثل هر بار امام امت را تا به عرش بالا برد و کوتاه نیامد. گفتم: «صلاح مملکت خویش خسروان دانند» و از خیر ادامة بحث گذشتم. در هر حال انقلاب پیروز شده بود و امام امت، مرید او در رأس انقلاب قرار گرفته بود: «آفتاب آمد دلیل آفتاب!!» باری، من این جوان گدا صورت را (مادرم به او میگفت گدا صورت) پیش از انقلاب میشناختم و هر بار او را میدیدم به یاد آشیخ روباه میافتادم: چشمهای نخودی و لوچ، دماغ قلمی، پوزة باریک و خوی و خصلت او حتا بیشباهت به رویاه مکار نبود. شاغلام پیش از انقلاب نوارها و بیانیههای خمینی تبعیدی را پنهانی میآورد و از آن زمان میدانست که من علاقهای به «شریعت!!» و شیریعتمدارها نداشتم. یکبار به او گفتم که اگر مردم فقیر ما دسترسی بهدوش آب و یک قالب صابون میداشتند، نیازی بهرسالة مولایِ تو در باب نظافت و طهارت و غسل ارتماسی و غیره نبود. هر روز صبح دوش میگرفتند، خلاص!
با اینهمه، غلام هر زمان برف سنگینی میبارید، همراه سایر همکارها ناهار به خانة ما میآمد، سر سفره مینشست و با «کافر حربی!!» همکاسه میشد. به اصطلاح نان و نمک ما را خورده بود و اگر چه در آن ولایت امکانات ما محدود بود، ولی همسفرم هر بار مانند برادرش، از او پذیرائی میکرد. این بود تا انقلاب شد و چشمهای لوچ و نخودی شاغلام از شادی درخشیدند و در حدقه چرخیدند و هی چرخیدند و این شور و شوق و شعف تا بدان حد و اندازه رسیدکه روزی از پشت بلندگوی مسجد، فریاد کشید: «کسانی که به جمهوری اسلامی رأی نمیدهند، زنشان در خانه به آنها حرام است». آن روز ظهر سر سفره نشسته بودم و صدای او را میشنیدم. شاغلام از قدیم با مرام، مسلک و با عقاید من آشنا بود و میدانست که به مسجد نرفته و رأی نداده بودم، در حقیقت ایشان فقط و فقط خطاب به اینجانب نطق میکرد و گلو جر میداد. چون تنها کسی که رأی نداد من بودم. باری، شیدائی و شیفتگی شاغلام رو بهروز افزایش مییافت و در دوره انتخابات ریاست جمهوری شب و روز نمیشناخت؛ پوستر بنیصدر را بر در و دیوارهای روستاها چسبانده بود و حتا روی منبع آب نوشته بود: «زنده باد بنی صدر!!» من اگرچه پس از آن سخنرائی کذائی از او دلچرک شده بودم، ولی یک روز، در آن روزهائی که هاشمی رفسنجانی و سایر آخوندها زیر پای بنی صدر جارو میکردند، به تصادف او را دیدم و گفتم: «غلام، مواطب باش، بنیتو موسولینی و منبع آب یادته؟» چشمهای لوچ و نخودی شاغلام بسرعت در حدقه چرخیدند، و چرخیدند، گیرم اینبار از وحشت و نه از شادی. خلاصه، بنی صدر از ایران گریخت، شاغلام پس از این واقعه ناپدید شد، شعار زنده باد بنی صدر روی منبع آب ماند و من چندی بعد بناچارجلای وطن کردم و دیگر شاغلام را ندیدم و تا به امروز هیچ خبری از «جان نثار بنی صدر» ندارم. باری، با نقل این ماجرا به قولی که دادهبودم وفا کردم و «سه فقره جان نثار»را به پایان رساندم.
*
دَمِ مسیحائی
در افسانههای پیش از اسلام آمدهاست که مردی بنام «عیسی» مردهها را با «دم مسیحائی» زنده میکردهاست. کسی که این دروغ شاخدار را در چندین و چند قرن پیش ساخته و پرداخته و در دنیا و میان مردم شایع کردهاست، به باور اینجانب، شباهت نزدیکی به امام جمعة موقت تهران داشته است. اشارهام به جعلیات آیتا… کاظم صدیقی و به لبخند با شکوهیاست که جنازة مصباح زادة یزدی در غسالخانه به مرده شوی زده بود و با نگاهی مهرآمیز غسال دلمرده را دلداری داده بود. باری، از مرد معتبری شنیدم که در روزگار قدیم، دو برادر ایرانی حدود نهصد و اندی حدیث و روایت جعل کردهاند و به دُمِ پیامبر اسلام و صحابة او بستهاند. غرض ادیان و مذاهب مختلف دنیا، از جمله «اسلام ناب محمدی» سرشار از اینگونه احادیث، روایات، خرعبلات و جعلیّاتاست، خرافههائی که به مرور زمان در حافظة تاریخی ملل مختلف و در ذهن بشرّیت رسوب کردهاند، و طی قرنها سخت و ساروجی شدهاند؛ خرافهها و خزعبلاتی که زدودن و تراشیدن آنها از اذهان آدمها کار آسانی نخواهد بود و به گمان من این امر به این زودیها ممکن و میسر نخواهد شد. با اینهمه نمیتوان قریحه، استعداد و خلاقیّت کسانی که این افسانهها و روایتها و احادیث را ساختهاند نا دیده گرفت. بیتردید اگر این افسانهها، رویات، احادیث، اراجیف و جعلیات در تاریخ ادیان وجود نمیداشتند و سینه به سینه نقل نمیشدند، موسی، مسیح، محمد و بودا و نظایر آنها تا به امروز زنده نمیماندند. منظور عمر مخلوقات ذهن و تخیل آدمیزاد درازتر از عمر مخلوقات «پروردگار!!» است. افسوس که همة آفریدههای آنها زیبا و دلپذیر نیستند. آنچه را که انسانها و به ویژه هنرمندان بزرگ دنیا با قریحه، قدرت تخیل و در یک کلام با «دم مسیحائی» باز آفریدهاند و زنده کردهاند، تا دنیا دنیاست ماندگار و نا میرایند. سوفوکل بیش از دو هزار و پانصد سال پیش مرده است، ولی «آنتیگونه» یِ او هنوز که هنوزاست به زندگی ادامه میدهد و در تأترهای مختلف دنیا از حقیقتی دفاع میکند که انسانی و جاویدان است. سروانتس حدود چهار صد و اندی سال پیش از این دنیا رفته است؛ ولی «دن کیشوتِ» او هنوز سوار براسب لاغر و مردنی در کنار سانچو پانزا به جنگ آسیابهای بادی میرود و هرگز از اسبی که پیکاسو برایش نقاشی کردهاست، پیاده نخواهد شد. و تا انسان حسود و حسادت در دنیا وجود دارد، «اتللو» یِ مغربی شکسپیر زنده است و شاهزادة دانمارکی، هملتِ مردد، به تردید، به «خائن»، به تزویر و ریا و به اوفلیای زیبا خیره نگاه میکند. باری، تارتف، دن ژوان، فاوست، باباگوریو، راسکولنیکف، ابلومف، ژان والژان، مادم بواری، آناکارنینا و صدها و صدها آفریدة زشت و زیبایِ دیگر هنرمندان بزرگ اگر چه در لا بهلای کتابها خوابیدهاند، ولی کافی است لای کتابی را بگشایی تا مانند ژوکوند زیبا به تو لبخند بزنند. نه، بیجهت نبوده و نیست که «سرداران تاریخ!!!» هنرمندان را وادار میکردهاند و وادار میکنند تا تندیسی از آنها بسازند و یا تابلوی از چهرة آنها نقش بزنند و یا خاطراتشان را بنویسند، چرا، چون به جاودانگی میاندیشند، با این وجود تاریخ نشان داده که از این «سرداران تاریخ!» هیچ اثری باقی نمیماند و بجز «آثار هنرمندان»، هیچ چیزی جاودانه نمیشود. گیرم اینهمه در بارة «سرداران» و «هنرمندان دولتی» مملکت ما، در بارة آن مرز پرگهر صدق نمیکند. در آن دیار آخوندها هنرمندان واقعی را از صحنه بیرون راندهاند و هنر را به ابتذال کشیدهاند. شما اگر نگاهی گذرا به مطالبی که اهل بخیه دربارة «سردار سلیمانی!!» نوشتهاند بیاندازید و یا یک دم در برابر تندیسهائی که پیکرتراشان از آن جنایتکار معاصر ساختهاند بتماشا بایستید، به عمق این ابتذال، انحطاط و قهقرا پی میبرید. نه، در میهن ما متشرعین و اهل دیانت، مانند شاهان صفوی، از هنرمندان دولتی برای اشاعة مذهب شیعه، ابتذال و خرافات، انحراف اذهان و تحمیق مردم بهره گرفتهاند و بهره میگیرند و این به اصطلاح هنرمندان، با همة امکاناتی که داشتهاند و با همة تلاشی که تا به امروز کردهاند، حتا یک اثر ماندنی و یک چهرة ماندگار خلق نکردهاند و به گمان من تا آخر خلق نخواهند کرد. حکومت اسلامی نَفَسِ هنرمندانِ واقعی آن مرز و بوم و «دم مسیحائی!!» آنها را گرفته است و هنرمند بدون دم مسیحائی هیچ مردهای را زنده نخواهد کرد.