گُدار ( سه جلد)
فصلی از جلد نخست گدار
جنازه ام را بار زدند و از قصر فيروزه بردند، پوستام را چكمة گاري كردند، لاشهام را به قناره كشيدند و از دخمه بيرون رفتند. نميدانم تا كي در كمركش تاريك چاه مي چرخيدم. نيمه هاي شب به هوش آمدم. از سوزش آتش سيگار به هوش آمدم. طرف گويا هوس كرده بود سيگارش را گوشة لب هايم خاموش كند.
اشباحي در تاريك روشني پچ پچ ميكردند و انگار مرگ و زندگيام را محك مي زدند. گذارم به دبّاغخانه افتاده بود. جناب سرهنگ معاون فرمانده، فرزند نرينة هاجركلانتر را به دست آدم هاي خبره سپرده بود. آدمهاي متخصّص و دوره ديده كه در خارجه آموخته بودند با مهارت روي پوست آدميزاد كار كنند. روي پوست و اعصاب! دباغهاي ماهر و دوره ديده كه حد و مرز مرگ را به خوبي ميشناختند و هربار سردار سرخ پوست را تا لب مرز، تا لب پرتگاه ميبردند و همان جا به امان خدا رهايش مي كردند و مي رفتند تا باز با آتش سيگار به سراغم بيايند. دباغ هاي فكل كراواتي، به قول خودشان، روي سوژه كار مي كردند. صداقتش اين كلمه را در دبّاغخانه از دهان مبارك آن ها شنيدم. معراج خَركُش شده بود«سوژه» كه بايد با كابل و دستبند قپاني و قناره و آتش سيگار مطالعهاش ميكردند. سوژة جادة ري سرزمين وسيعي بود كه از پاها شروع ميشد. مادرم، هاجركلانتر در ايام نوباوگي « پاماله» صدايم مي كرد. بس كه زمستان و تابستان پا برهنه توي كوچه و خيابان پرسه زده بودم، پاهايم به بزرگي قبر بچّه شده بود. به اندازة مالة اربابي. پت و پهن! هيچ كفشي به پايم نميخورد و پوتينهاي سربازي حتّي چند روزي بيشتر دوام نميآوردند و زهوارشان در مي رفت. دبّاغ گردن كلفتي كه روي سرم نشسته بود و ضربه هاي شلاّق را ميشمرد مي گفت: « بزن دكتر، خدا اين پاها رو براي كابل خوردن خلق كرده!» مخم ميسوخت، مخم مثل كندة نيم سوزي ميسوخت. نالههايم را فرو مي خوردم و دم بالا نميآوردم. شكوه و شكايتي نداشتم. اين بار سزاوار بودم. گيرم اگر زير ضربه هاي شلاّق هلاكم ميكردند و يا سينة ديوار مي گذاشتند و چند تا گلولة سربي خرجم مي كردند، باز هم آبرو و حيثيّت جناب سرهنگ معاون فرمانده به جاي اوّلش برنمي گشت. جناب سرهنگ به دست اولاد نرينة هاجركلانتر خاك شده بود. در واقع اگر نيمه كاره غش نكرده بودم جان سالم به در نمي برد و همان جا، جلو چشم زنداني هاي قصرفيروزه و جناب افسر نگهبان و پاسدارهاي غيور ارتش شاهنشاهي جان به جانآفرين تسليم مي كرد و سقط ميشد. آب از سرم گذشته بود. وقتي آب از سر آدم گذشت چه يك گز چه صد گز! صداقتش شب آخري كه در قصر فيروزه گذراندم به همة جوانب مسأله فكر كردم. كم كم چيزهائي دستگيرم ميشد، حدس و گمانهائي ميزدم. گر چه هنوز صد درصد برايم يقين نشده بود. نتيجه اين كه سر و گوش جمال و صابر بفهمي نفهمي ميجنبيد. گيرم سرقت سلاح كمري را هيچ وقت گردن نگرفتند و مقر نيامدند ولي از حرفهاي آنها بوي خوشي نميآمد. حتّي اگر از زندان با هم فرار ميكرديم، خواه ناخواه راهمان جدا ميشد. معراج زمخشري هم سر و هم بر و همشأن آن ها نبود. دنياي ما خيلي با هم تفاوت داشت. اگر با هم فرار ميكرديم، لابد جمال ميرزا روي حرفش ميماند و مرا به شيخ نشينها مي برد و آن جا ناچار، به امان خدا رهايم ميكرد. جمال ميرزا و صابر به خاطر پول درآوردن به شيخ نشينها نميرفتند. خوب براي انجام چه كاري از مرز رد مي شدند؟ براي رفتن به كشورهاي اروپائي؟ براي تحصيل در ممالك خارجه؟ نه جانم، دست كم عمو صابر اهل تحصيل، آن هم در مملكت غريبه نبود. ميبيني؟ من صددرصد باورم شده بود كه آن ها از زندان فرار ميكنند. به همين خاطر زانوهايم را بغل گرفته بودم، چانهام را روي زانوهايم گذاشته بودم و هر دم خيالم به هزار راه ميرفت و خواب به چشمم نميآمد. بي خوابي انگار به همه سرايت كرده بود. ابرام خالدار تا نيمههاي شب چندبار، مثل خوابگردها به دستشوئي رفت و باز به خانقاه برگشت. شكم روش گرفته بود؟ ابرام كه هفته اي يك بار به زحمت … چه مرگش بود؟ سيم كشي داشت؟ بلال كوتوله هم هرازگاهي از خانقاه بيرون ميآمد و در كمين جمال ميرزا مينشست و او را به حرف مي گرفت. من به اين مردك نيم وجبي مشكوك بودم. مردمداري و خوش خدمتي بلال به دلم نمي چسبيد. هرچند علاقة او را به پيش زادة شاطر نمي توانستم كتمان كنم. بلال شيفتة ميرزاي زندان بود. لابد به نيّت او پي برده بود كه تا دير وقت زير گوشش ياسين ميخواند. به هرحال بلال كوتوله هم بي خوابي به سرش زده بود. دلواپس و نگران بود. نگران كي؟ نگران آيندة پيش زادة شاطر؟ چرا؟ مي بيني؟ قلب آدميزاد هزار و يك دهليز تاريك دارد و به اين سادگي فهميدني نيست. هرچه در اين دنياي لاكردار اتّفاق ميافتد، زير سر دل آدميزاده است، دل! پيش زادة شاطر تا سحر بالاي سر صابر نشست و تيمارداري كرد، به خاطر چي؟ به خاطر دلش! به خاطر اين كه او را از چنگ آن ها خلاص كند و با خودش به آن طرف مرز ببرد و جان او را نجات بدهد. در واقع آن شب، شب آخر، آخر يك دورة زندگي ما بود. در قصر فيروزه به مرور، طي روزها و شب ها فهميدم كه دوستي ما نمي توانست به شكل قديم مثل قديمها ادامه پيدا كند. دوستي ما مثل كوزة سفالي ترك خورده بود و يا دلِ من به خاطر بي ايماني آن ها سياه شده بود؟ دلچرك شده بودم؟ با خودم صادق نبودم؟ صداقت نداشتم؟ نميدانم! همين قدر ميدانم كه پي بهانه مي گشتم تا پيش زادة شاطر را بچزانم. به صابر نقره فام دسترسي نداشتم. يخة جمال ميرزا را توي راهرو زندان گرفتم:
– جمال، زندون شده عزاخونه، من تنهائي دق ميارم. اگه شما برين … اگه شما فرار …
– چه كار كنم سردار؟ مردكه اسم تو رو از قلم انداخته.
– اگه به من دروغ گفته باشي. اگه به من …
– معراج، به شرفم قسم. مگه ممكنه به تو دروغ بگم؟
نه جانم، گير كار من جاي ديگري بود و بيجهت به جمال ميرزا پيله ميكردم. پيش زادة شاطر همة پسانداز يكيدوساله اش را هزينه كرده بود. من و صابر آه در بساط نداشتيم، جمال به جاي من و صابر پرداخته بود. هر چند تراب دژبان دبّه درآورده بود، اسم اولاد نرينة هاجر را از قلم انداخته بود. به من مي گفت: « بيمايه فتيره سردار!» دروغ مي گفت. بعدها كه به خاطر بد مستي و تير اندازي سر و كارش به زندان جمشيدّيه افتاد، فهميدم دروغ گفته بود. بهانه مي گرفتم. بهانهگير شده بودم، دوستانم را از دست ميدادم، دوستانم فرداي آن شب همراه تراب دژبان به دادرسي نيروي هوائي ميرفتند و من هرگز آن ها را نميديدم. فرارشان حتمي بود. ذرّه ذرّه مثل سرب كف سلول رسوب ميكردم، به كف سلول مي چسبيدم. انگار پاهايم را پي كرده بودند. نمي توانستم از جايم جنب بخورم. نگاهم به ديوار سلول ميخ شده بود و غم دوري آن ها پيشاپيش قلبم را چنگ ميزد و بغض تا راه گلويم بالا ميآمد ولي اشك هايم خشك شده بودند، چشمهايم خشك شده بودند، تنم خشك بود. آخرين نخ سيگارم تا ته دود شد و به آن حتّي يك پك نزدم. در سلولم نيمهباز مانده بود، همت نمي كردم آن را ببندم و روي پتوهايم دراز بكشم. گمانم ساية ابرام خالدار را روي ديوار ديدم، نميدانم. به نظرم آمد هيولائي روي ديوار خم شده، هيولا سُر خورد و از درز در بيرون رفت، صداي چفت در دستشوئي خيالم را منصرف كرد. بدبخت، نيمههاي شب چرا چفت در را ميانداخت؟ حالا كه به آن شب بر ميگردم ميبينم مرگ و خودكشي او را انگار حدس زده بودم. مرگ او را بو كشيده بودم. منتها خودم در وضعيتّي نبودم كه بتوانم مانع مرگ ابرام خالدار بشوم. خودم، فرزند نرينة هاجر كلانتر مثل سطل خالي آب، سر چنگك، در كمركش چاه دور خودم مي چرخيدم و در تاريكي پائين مي رفتم. پائين، پائينتر. درواقع دنيا، زندگي، زنده بودن، همهچيز ارزش خودش را از دست داده بود. كه چي؟ گيرم ابرام خالدار چند سال ديگر زنده ميماند، سرلك مي نشست و چرت نسيه ميزد. از مرگ او چه كسي داغدار ميشد؟ اصلاً ابرام خالدار زنده بود؟ پسرشاطر ميگفت: «ابرام خالدار مرده، مدتها پيش مرده، جنازهش روي دست خودش مانده!» به اهل خانقاه ميگفت: تفالهها! ميگفت: « زندگي نباتي دارن!» بنده را هم به صفت آدم غريزي مفتخر ميكرد. نه اشتباه ميكنم، جمال ميرزا به من مي گفت: « تو آدم غريزي هستي. تو با غرايزت رشد كردي!» پسر شاطر خورده فرمايشات او را ترجمه و تفسير مي كرد. چرا سر رفتن به ياد اين چيزها افتاده بودم؟ چرا آخر شب به سلّول قناس نرفتم؟ لج كردم؟ با خودم يا با آن ها؟ در واقع هفتة آخر كمتر با هم همكلام ميشديم. هركسي در عوالم خودش غرق بود. همة ما انگار بوي مرگ را شنيده بوديم. بوي خون! زندان مثل عزاخانه شده بود. هيچ كسي دل ودماغ نداشت. انگار همه منتظر بودند تا كشالة خون سياه ابرام خالدار را روي موزائيكها ببينند تا از بهت بيرون بيايند و بعد در سينه كش آفتاب بنشينند و سيگار دود كنند. ابرام خالدار رگ دستش را بريد و مرد. بالأخره خودش را كشت. در آن لحظهاي كه او توي خونش ميغلتيد و خرناسه ميكشيد و جان ميكند، معراج زمخشري مثل سطل آب در كمركش چاه مي چرخيد و نمي توانست تصميم بگيرد و از جايش جنب بخورد. در كمر كش چاه ويل! گمانم بوي خون تازه را حتّي حس كردم و از حال رفتم. خواب نبود، از پا درآمدم و انگار بي هوش شدم. بعد از چند روز و چند شب بي خوابي مثل نعش افتادم و اوّلين چيزي كه در خواب ديدم دست هاي اسمال بنّا بود. دست هاي پدرم كه به آسمان بلند كرده بود و داشت نمازش را سلام مي داد. باوركردني نيست. دست هايش مثل شاخة مو گره گره، پيچ و تاب خورده بودند، مثل تنة خشكيدة درخت مو در پائيز پوسته پوسته شده بودند. پدرم مثل خداي هندي ها چند تا دست مارپيچي و تابدار داشت. چندتا؟ نشمردم. بابام چهار زانو كنار درختچه هاي مو نشسته بود، توي موزار. عمو شاطر پشتخم پشت خم توي كرتها مي چرخيد و سر شاخه هاي خشك موها را با ارة خوشدست كوچكي ميبريد، هرس ميكرد. انگار دستهاي اسمال بنّا را نميديد. انگار فرقي بين شوهر لب لتّة هاجركلانتر و درخـت هاي مو نميگذاشت. يعني رفيق قديمي اش را نمي شناخت؟ با ارّه رو به پدرم ميرفت و من هر چه داد ميكشيدم صدائي از گلويم بيرون نميآمد. سرشاخه را، در واقع سر انگشت اسمال بنّا را گرفت و با ارّه به جانش افتاد. خون تيرك زد:
– خون. ارباب خون. يك دريا خون!
طناب پاره شد و به ته چاه افتادم: « خون ارباب!»
طبّال و نقارهچي زير ديوار خرابه مثل هر روز مارش نظامي را تمرين ميكردند و صداي پادو زندان با ضربه هاي طبل توي گوشم تكرار ميشد. انگار شبانه معجزه شده بود و حالا بر بالاي حرم امام رضا نقّاره مي زدند. طبل و نقّاره! بالأخره ابرام خالدار همّت كرد و كلك خودش را كند. پادو زندان هوار مي كشيد و ميگفت كه انگار گاوي را ذبح كردهاند. چقدر خون! در ولايت مشكي، در كوير گويا خون روي خاك تشنه ميريخته و در خاك فرو ميرفته و چندان به چشم نميآمده. در زندان قصرفيروزه خون روي موزائيكهاي چركمرده، در درز موزائيك ها تا كمركش راهرو و حتّي دم در خانقاه رفته بود. ناچار شديم پابرهنه پاچههاي شلوارمان را بالا بزنيم و دست به كار بشويم. جنازه را توي گليم پيچيدم و از زندان بيرون بردم و روي نيمكت گذاشتم. افسر زندان قبض روح شده بود. زندانيها از وحشت به ديوار چسبيده بودند. رنگ همه پريده بود، هيچ كسي جرأت نداشت به طرف جنازه برود. حاجي لكلك ناگهان جيغ كشيد و رو به تلفن دويد. در زندان را باز گذاشت تا جنازه را به محوطه ببرم. در غياب جنازه، زنداني ها جان گرفتند. بايد هرچه زودتر آثار مرگ را از ميان مي برديم. مرگ در زندان خيلي غمانگيز است. تا آن روز اهل خانقاه، از ما بهترون و ديگران چندين و چند صحنه تيغ كشي، چاقو كشي ديده بودند. خيليها عاصي ميشدند، به تنگ ميآمدند و ملاجشان را به شيشة پنجره و يا نبش ديوار سيماني و يا ميله هاي آهني مي كوبيدند و خون راه ميانداختند تا با هيبت و حرمت خون از افسر نگهبان زهرچشم بگيرند. ولي هيچ وقت، هيچكسي آن همه خون سياه و دلمه بسته يك جا نديده بود. پادو زندان شكم پوسيدهاش را چسبيده بود و مدام عق ميزد. به سكسكه افتاده بود و آرام نمي گرفت. جناب آرام خمار و خواب زده در حاشية ديوار مثل دود مي لوليد و اشك مي ريخت. غرض هركدام به بهانه اي پايشان را كنار كشيدند. من ماندم و بلال دماغ شكسته! صابر نقرهفام حتي پايش را از سلول بيرون نگذاشت. لابد پسرشاطر سراسر شب مثل من خواب هاي پلشت ديده بود و حالا خبر خودكشي ابرام خالدار را مي شنيد و بوي خون را نفس ميكشيد و پوست تنش مثل روزهائي كه عصبي مي شد ميلرزيد. لبش را به دندان مي گزيد. پا به پا ميماليد و ثانيه ها را ميشمرد تا از قصرفيروزه فرار كند. زندان شير توي شير بود و هركسي از گوشهاي ميدويد. پادو زندان پيش پايم زانو زده بود و دوباره التماس دعا داشت.
– ارباب بريد، گلوي آقا جمال رو بريد! الله اكبر، خدا خودش رحم كرد.
گمانم همة وقايع قرار بود همان روز آخر اتّفاق بيفتد. جناب ابرام به زندگي شكوهمندش خاتمه داد. نقرهفام تيغ زير گلوي آميرزاي زندان گذاشت. استوارشيرواني روزنامهاش را توي بالش قايم كرد تا ما متوّجة قتل جيران آتشي نشويم و تا عصر بلند پي به ماجرا نبريم. انگار همة اين قضايا مثل دانه هاي زنجير به هم وصل بودند. حتّي كابوس هاي ما هم به اين قضايا مربوط بود. وگرنه چه دليلي داشت صابر تيغ زير گلوي پيش زادة شاطر بگذارد و بعد آن اتّفاق در دادرسي ارتش بيفتد؟ ميبيني؟ همهچيز به هم ربط داشت. در واقع عمر زندان قصرفيروزه به آخر رسيده بود و بايد مي آمدند و در آن آشغالدوني را تخته ميكردند. مرگ ابرام خالدار و واقعة دادرسي اين كار را كمي جلو انداخت. گيرم من بعد از سال ها اين قضايا را كمكم دارم ميفهمم. آن روزها عقلم قد نميداد. در واقع آن قدر دلم پاپيچم ميشد كه جائي براي عرض اندام كردن عقل باقي نميماند. مثلاً من آن قدر اسمال بنّا را دوست داشتم، آن قدر خواب و خيال مي بافتم كه سرانجام او را ديدم كه تبديل به درخت مو شده بود. ميبيني؟ دوست داشتن فلك، عشق او مثل گناهي كبيره در خفا عذابم ميداد. انگار بزرگ ترين گناه را مرتكب شده بودم. چون گمان ميكردم همة بدبختي ها به دنبال همين عشق به سراغم آمده بودند. ميبيني؟ من آدمي نبودم كه زانوي غم بغل بگيرم و مدام به حال خودم دل بسوزانم. گرچه گاهي پيش ميآمد كه توي لك ميرفتم. به هرحال هرآدمي گاهي توي لك ميرود. خصوصاً در زندان. قديمها براي پرهيز از اين حالت گُهمرغي خردجّال مي شدم و توي زندان راه ميافتادم. چشمههايي بلد بودم و بازي مي كردم و جماعت اراذل و اوباش را مي خنداندم و گذر ايّام را كمتر احساس ميكردم. من آدم مبتكري نيستم، كفگيرم به ته ديگ خورد و كارم به لودگي و بيبند و باري كشيد كه در باطن رنجم مي داد. ول كردم، گوشهگير شدم. البّته قضاياي ديگري هم دخيل بودند. مثلاً نامه نوشتن به فلك! همة وقتم صرف نامه نوشتن مي شد. در واقع همة وقتم صرف اين ميشد تا زور بزنم مگر چند كلمه اي برايش بنويسم. نتوانستم. به جاش چرخ فلك كشيدم. خودم را مثل جنازه روي چرخ طناب پيچ كردم. چرخ فلك ميچرخيد، فلك غدّار مي چرخيد و عذابم ميداد. ميبيني؟ جمال پروانه هاي رنگارنگ خوشگل نقّاشي ميكرد و من هيولا مي كشيدم. اسباب و وسايل شكنجه! شاعر حق داشته: «هركسي را بهر كاري ساختن!» ننه كلانتر فرزند نرينه اش را با خون گرم و جگر خام بزرگ كرده بود تا در روز واقعه خودم را نبازم. بال قبايم را به كمرم بزنم و از درياي خون بگذرم. گمان نكنم هاجركلانتر به عمرش حتّي يك بار لبٍ جويِ آبي نشسته باشد و پروانه اي را تماشا كرده باشد. نه، گمان نكنم. غرض خم شدم و چشمهاي ابرام خالدار را به روي دنياي قحبه بستم. هر چقدر با حسرت و حيرت نگاه كرده بود، كافي بود. جنازه را كول گرفتم و بردم بيرون. خايه هاي افسر زندان پاپيون شده بود: « ديلاق!»
– ميبيني جناب؟ ما تصميم گرفتيم جنازه صادر كنيم. از محصولات زندانه جناب!
تراب دژبان برگة مأموريتّش را دستش گرفته بود و منتظر بود تا زندانيها را تحويل بگيرد و به دادرسي ببرد: «سلام سردار!»
جواب سلامش را ندادم. مردك پول پرست! تا پايم به زندان رسيد و تا در آهني پشت سرم بسته شد، پادو زندان با آن چشمهاي يرقانياش به دامنم آويخت: «ارباب، بُريد. به جان عزيزت ارباب!» از دريچه سرك كشيدم. نقرهفام پيش پاي آميرزا زانو زده بود و داشت زخم گلويش را ميبست. ديوانگي پسرشاطر از نوع جاّدة ري بود. ديوانگي صابر هيچ شباهتي به ساير ديوانه ها نداشت. گلوي جمال ميرزا را با تيغ بريده بود و حالا برادرانه داشت آن را مي بست. ميگويم برادرانه. چون دم در زندان هم به من برادرانه نگاه كرد. دوباره آن مهرباني، دوستي و صميميّت قديم و نديم را حس كردم. دلم لرزيد. گفت: « بدرود سردار!» ميبيني؟ من سر علف نخوردم. طعم و مزّة كلام مردم را حس مي كنم. لحن و معناي كلام آن ها را تشخيص ميدهم: «بدرود سردار!» چه صفا و لطفي در صداي برادر شيري من بود. انگار شيرة يك عمر دوستي و برادري ما، در همين دو تا كلمه خلاصه شده بود. نفهميدم كي او را بغل زدم و دور خودم چرخاندم و سر و مويش را بوسيدم. جمال ميرزا با شرمندگي از بيخ ديوار سر خورد و رفت، مثل سايه سر خورد و رفت: «دست حق به همرات، آميرزا!» برايم مسلّم بود كه دوباره آن ها را نميبينم. هنوز از مرگ و قتل جيران آتشي خبر نداشتم و نمي توانستم پيشبيني كنم كه چه اتفاقي در اطاق بازپرسي مي افتاد و صابر اين بار واقعاً ديوانه ميشد. روحم خبر نداشت. لحظة جدائي ما اين قدر سخت بود كه تا آخر عمر غم و اندوه آن لحظه را فراموش نمي كنم. تا زندهام صداي او را فراموش نميكنم. هنوز فراموش نكردهام. انگار همين ديروز بود. چند سال گذشته؟ چند سال گذشت؟ بگذريم! غرض دو تا عيد سليم با تراب دژبان و نگهبان رفتند و دنيا را روي شانههاي معراج خركش گذاشتند. كمرم خم شد. كمرم انگار ناگهان شكست. پي شدم و همان جا بيخ ديوار نشستم. در تمام مدّتي كه حاجي لكلك در حال لشگركشي بود و خاك زندان را به توبره ميكشيد، از جايم جنب نخوردم. سگ ماهي دستي روي شانهام گذاشت و روزنامة مچاله شده اش را به طرفم دراز كرد:
– معراج، لطفاً براي من نگهش دار!
روزنامه را بي توجه به منظور سگ ماهي تا زدم و زير نشيمنگاهم
گذاشتم. تنها شئي ممنوعه اي كه از يورش افسر زندان نجات پيدا كرد و جان سالم به در برد، همين روزنامه بود و بس! گيرم پاكسازي زندان براي فاطمه تنبان نميشد. حاجي لكلك محض احتياط دست به حمله زد و دوباره تمام وسايل ضروري و حتّي مسواك و خميردندانها را از زندانيها گرفت و در دفتر زندان انبار كرد. لابد حدس زده بود كه بعد از آن همه اتّفاق ريز و درشت كه به بالا گزارش شده بود، بعد از ماجراي خودكشي ابرام خالدار حتماً براي بازرسي و بازجوئي ميآمدند. آمدند. روز آخر، مثل روز عاشورا خونآلود بود. ما هنوز از بهت مرگ ابرام بيرون نيامده بوديم، هنوز در خانقاه به ياد او، دور هم نشسته بوديم و قهوة تركي مي خورديم كه دوباره آژير آمبولانس از راه دور به گوش رسيد. در مجلس عزاي ابرام خالدار، سگ ماهي، استوار شيرواني بيش تر از همه آبغوره ميگرفت و ما نمي توانستيم به هيچ طريقي او را آرام كنيم.
– تو كه خودتو هلاك كردي، سركار استوار؟
– همهش به خاطر ابرام نيست. مگه روزنامه رو نخوندي؟
روزنامة سگماهي را توي ليفة تنبانم چپانده بودم و در مجلس عزاي خالدار از ياد برده بودم. همة زنداني ها، حتّي از مابهترون در خانقاه به عزاي ابرام خالدار نشسته بودند و بلال كوتوله كاركشته و دورهديده، ترتيب همة كارها را داده بود و پادو زندان از مهمانها با چاي و يا قهوه پذيرائي ميكرد و سيني خرما را كه همان روز خريده شده بود، دوره مي چرخاند. در يورش سوّم افسر زندان استكان هاي كمر باريك و فنجان هاي قهوه از زندان خارج شدند. روزنامه را از دستم قاپيد، نگاهي به آن انداخت و جيغ كشيد:
– گفتم قدغنه سركار. نگفتم؟
رو به روي در خانقاه ايستاد. زنداني ها توي دود غليظ سيگار
محو به نظر ميرسيدند. طرّار كبير دو زانو نشسته بود و مانند قاري خبره:
اي قرآن را به صداي بلند ميخواند و در كنارش جوانك سبزه سيگارش را با سيگار روشن ميكرد. جناب سروان حرمت مجلس عزا را نگه داشت. روي پاشنة پايش چرخيد و در ميانة راه، دوباره به ياد روزنامه افتاد. پا سست كرد و سرانجام در آستانة سلّول قناس به ديوارتكيه داد و سرگرم خواندن شد. در زندان باز مانده بود، نيمه باز. صداي آژير آمبولانس هردم نزديك تر و نزديك تر ميشد. استوار شيرواني بالأخره طاقت نياورد و زير گوشم گفت
– جيران آتشي رو كشتن عمو معراج، جنازه شو توي خاكريز قنات … بيچاره صابر …
– هذيون مي گي سگ ماهي؟
– با دست خودت كفنم كني اگه بخوام دروغ بگم. من از ديروز صبح خبر دارم، دندان روي جگر گذاشتم و دم بالا نياوردم. اگه صابر ميفهميد، اگه صابر …
لابد اگر صابر فهميده بود، سر آميرزا را در زندان گوش تا گوش ميبريد و هرگز پايش به دادرسي نمي رسيد و آن واقعه اتّفاق نميافتاد. گويا جناب بازپرس خوش قلب و مهربان و خير خواه خبر قتل جيران را در اطاق بازپرسي به او داده بود و پسرشاطر را پاك ديوانه كرده بود. هرچند حاجي لكلك هنوز در جريان ماجرا نبود. تا چشمش به صابر نقره فام افتاد، يك قدم به عقب برداشت و جيغ كشيد: « ديوانة زنجيري!» دو نفر زير بازوهاي برادر شيري ام را گرفته بودند و رو به زندان ميآوردند. به دستهاي صابر، چپ و راست قپّاني دستبند زده بودند. پيشاني اش شكافته بود، خون روي پيراهن سفيدش جابهجا لك انداخته بود. مانند آدمهاي نيمه بيهوش، مانند گربه اي كه ضربه اي به ملاجش خورده باشد، تلوتلو ميخورد. سرش روي سينه اش افتاده بود و خون هنوز از زخم پيشانياش ميجوشيد. افسر زندان در دو لنگة آهني را چار طاق باز كرد و
لگدي به در سلّول قناس كوبيد و دوباره جيغ كشيد:
– ديوانة زنجيري!
حالا همه از مجلس عزاي خالدار برخاسته بودند و به راهرو آمده بودند و پسرشاطر را دورادور نگاه مي كردند. او را به درون سلّول پرت كردند. در سلّول قناس را با قفل و زنجير بستند و افسر زندان روزنامة مچاله شده را به درون انداخت:
– حالا زوزه بكش، زوزه بكش، سزاواري.
نقره فام عربده هايش را روي پلّه هاي ستاد كشيده بود ولي افسر زندان خبر نداشت. حاجي لك لك بيش تر از ما نمي دانست. همين قدر شنيده بود كه گروهبان سوّم موتوري بازپرس نيروي هوائي شاهنشاهي ايران را گروگان گرفته بود و روي پلّه هاي ستاد خون ريخته بود. روزنامه را به درون سلول انداخت تا به سهم خودش نيشي به صابر زده باشد. رو به زنداني ها برگشت و گفت:
– از ستاد براي بازرسي تشريف ميارن. هيچ كسي توي راهرو نمي مونه. همه برمي گردن توي سلّول ها.
رفتم جلو و روي سر حاجي لكلك خيمه زدم:
– بذار زخم اونو ببندم جناب … دو ثانيه …
– مگه زبان آدميزاد سرت نمي شه؟ برگرد به سلّول، نگهبان!
– شياف!! اختهت ميكنم … حالا ميبيني. اگه يه مو از سرش كم بشه اختهت ميكنم. به شرفم قسم، به شرفم قسم ميخورم.
– ديلاق اوباش، گفتم برو توي سلّول
پيش از اين كه فرمان حاجي لكلك را اجرا كنيم و همه به سلّول ها برگرديم و با ديوانة زنجيري تماس نگيريم، فرمان ديگري از ستاد صادر شد و توسّط افسر زندان به ما ابلاغ گرديد: هر زنداني بار و بنديل و وسايلش را بردارد و به محوطة زندان برود! معاون فرمانده با جيپ نظامي تشريف فرما شده بود و حالا پاسدارها پيش فنگ كرده، مثل تير اعدام، سيخ ايستاده بودند و جناب فرمان «آزاد باش!» صادر نمي فرمود. زندانيها را از كوچك و بزرگ زير آفتاب به خط كردند. من و پادو زندان پاپس مي كشيديم و هيچ عجلهاي نداشتيم. مردك قوزي مثل روباه مكّار بود. در يك چشم به هم زدن قوطي كبريتي را از دريچه به سلّول قناس انداخت. بازويم را گرفت و پشت در سلول با صداي بلند گفت: « حلالم كن، ارباب!» پاسدارها هنوز به همان حالت پيشفنگ ايستاده بودند و چشم هايشان به سرنيزهها بود … چشم هايشان از تماشاي سرنيزة تفنگها انگار لوچ شده بودند. آمبولانس سرپوشيدة تيمارستان، جيپ نظامي سرمهاي رنگ معاون فرمانده، اتوبوس نيروي هوائي … جناب سرهنگ معاون فرمانده! سركار استوار قره قاني رانندة معاون فرمانده، افسر زندان … خلاصه شمع و گل و پروانه و بلبل همه و همه جمع بودند و اوضاع بوي فراغ ميداد. گويا قرار بود خانه تكاني مفصّلي بكنند و زندانيها را به زندان جمشيدّيه انتقال بدهند. من به فرمايشات گهربار معاون فرمانده يك خط در ميان گوش ميدادم. حواسم به حيثّيت ارتش كبير شاهنشاهي نبود. فكر و خيالم رفته بود پيش سرنوشت سدّيك كوچولو، جيران آتشي و برادر خواندهاش شمشاد بيپاگون. ميبيني؟ همه چيز در اين دنيا انگار به هم مربوط ميشود. بعدها، بازجوي ارتش به من گفت كه در اين دنيا، همه چيز به هم ربط دارد. جيران آتشي به صابر نقرهفام و صابر به جناب سرهنگ و جناب سرهنگ به اولاد نرينة هاجركلانتر ربط داشتند. حلقه هاي رابطه را بعدها با ضربه هاي شلاّق پيدا كردند. دليل و منطق و برهان ميآوردند تا سر از كار پيچيدة معراج خركش دربياورند و معناي رفتار آن روز مرا بفهمند. گفتم قربان، وقتي سرهنگي با تعليمي به شقيقة زخمي برادرت ميكوبد و خون شتك ميزند، عقل و منطق گورشان را موقتاً گم مي كنند. تازه من كه هيچ وقت عقل سالمي نداشتهام و به قول جمال ميرزا، با غرايزم زندگي كردهام. نميدانم اگر او جاي من بود و شتكِ خونٍ گونة صابر را ميديد چه كار ميكرد؟ با دورانديشي و عاقبت انديشي روي مباركش را بر ميگرداند و ناديده ميگرفت؟ ولي بعضي فرصت ها گاهي فقط يك بار پيش ميآيند، ما حق نداريم چنين فرصت هائي را حرام كنيم. غرايز آدم اشتباه نميكنند. مگر غرايز ساير حيوانات اشتباه ميكنند؟ آن ها دشمن را شناسائي ميكنند، دشمن را ميشناسند و به دشمن مجال نميدهند. اولاد نرينة هاجركلانتر آدمي نبود كه از دشمن فرار كند. از خيلي وقت پيش خونم به جوش آمده بود و دلم به نخي بند بود و صداي پاي ديوه را از راه دور ميشنيدم. آن روز نوبتم بود. ميدانستم غش ميكنم. تا شب حتماً غش ميكردم. وقايع آن روز گويا آمدن آقا ديوه را جلو انداخته بود. همين كه چشمم به برادر شيري ام افتاد صداي پاي ديو را شنيدم. صابر دمِ در آهني بر گشت و نگاهم كرد، چشم هايش، حدقة چشم هايش پر خون بود. كسي انگار از توي باد و بوران فرياد زد: «دريا … دريا!» موهاي تنم مثل جوالدوز سيخ شدند و غبار جلو چشم هايم را گرفت. سرهنگ دستش را بالا برد. چرا؟ مگر صابر حرفي زده بود؟ ما كه نشنيده بوديم. با تعليمي روي گونه صابر كوبيد. قلبم از جا كنده شد. امانش ندادم. ميدانستم مجال زيادي ندارم. اگر دير ميجنبيدم تا چند لحظة ديگر غش ميكردم و كاراز كار ميگذشت. تا بازويم به فرمانم بود بايد دور گردن آسيبديدة جناب سرهنگ قلاّب ميكردم، قفل ميكردم. اگر بازويم دور گردنش قلاّب ميشد، كار نيمه تمام صابر نقره فام به انجام مي رسيد. اگر غش نكرده بودم، سرهنگ ارتش شاهنشاهي ايران جانبه جان آفرين تسليم ميكرد. من همة واقعه را به ياد ندارم. همين قدر ميدانم كه بمبي در سينه ام انگار تركيد. فرياد نبود، نعره نبود، چيزي مثل انفجار بمب بود. چون صف پاسدارها در اثر تراكم هوا از هم پاشيد. مأمورين سفيدپوش ديوانه خانه انگار پرواز كردند و به درون آمبولانس پرتاب شدند. سرهنگ تمام ارتش بياختيار تعليمياش را سپر سرش كرد. در عين حال كلاهش در اثر ضربة مشت معراج خركش از سرش پريد. مشتم مثل پتك توي ملاجش فرود آمد و تعادلش را به هم زد. فرصت زيادي نداشتم. جناب را از زمين كندم و چرخيدم. دور خودم مي چرخيدم و معاون فرمانده را ميچرخاندم. پاهاي سرهنگ تمام در هوا تاب مي خوردند. سردارسرخ پوست آنها را به جاي چماق به كار مي گرفت. مي كوبيدم، به هركسي كه جلو ميآمد و قصد مداخله داشت مي كوبيدم و كلاه جناب سرهنگ را لگدمال ميكردم. ميبيني؟ مثل پهلوان هاي معركه گير درست وسط حلقة محاصره مي چرخيدم و ديگران، زندانيها، سرباز هاي پاسدارخانه، همه وهمه دور معرکة ما حلقه زده بودند و هيچ كسي نمي توانست دست از پا خطا كند. بعدها از زبان پادو زندان شنيدم. مي گفت با چنان سرعتي چرخ مي زده ام كه شعبان بي مخ به گردم نميرسيده. حتّي پس از اين كه غش مي كنم و روي زمين ميغلتم، نظاميان غيور نمي توانند قفل قلاّب بازويم را از دور گردن جناب سرهنگ باز كنند. با قنداقة تفنگ به ملاجم مي كوبند و جنازة نيمه جان سرهنگ را از زير لاشة سردار سرخ پوست بيرون ميكشند. آرام بعدها در زندان جمشيدّيه ميگفت: جناب سرهنگ را به دفتر زندان بردند، آب قند دادند و حالش را به جا آوردند. ميگفت: جناب سرهنگ بيرون آمد، تعليمياش را برداشت و مدّتها به تماشاي قد وبالاي تو كه مثل نعش مرجب زير آفتاب افتاده بودي نگاه كرد. گويا هنوز از گيجي واقعه بيرون نيامده، نمي توانسته تصميم بگيرد. شايد حنجرهاش آسيب ديده بود و صدائي از گلويش بيرون نميآمده. به هر حال افسر زندان پي به مراد و منظور معاون فرمانده مي برد. دست هايم را با فانوسقه از پشت مي بندند و چهار سرباز، به سختي جنازة اولاد نرينة هاجركلانتر را از زمين بلند ميكنند و با اشارة جناب سرهنگ روي صندلي عقب جيپ نظامي مياندازند. هيكل سردار سرخ پوست به راحتي توي جيپ جا نمي گيرد. جيپ نظامي كوچك است و تلاش آن ها بي ثمر مي ماند. گردن معراج خم نمي شود، پاهايم را به سختي خم مي كنند و در جيپ را مي بندند. در تمام اين مدّت سرهنگ تعليمياش را به كف دستش ميكوبيده و مراسم حمل و نقل معراج خَركُش را تماشا ميكرده و سركار استوار قرهقاني با دستمال ابريشمي گرد و غبار كلاه سرهنگ را ميگرفته و افسر زندان فرنچ او را بورس مي كشيده و زندانيها دورادور زير سبيلي ميخنديده اند. گويا در همان زماني كه سرهنگ با تعليمي به كف دست مباركش ميزده، دربارة سرنوشت معراج انديشه ميكرده. لابد همان جا، در جلو بازداشتگاه قصرفيروزه تصميم ميگيرد فرزند هاجركلانتر را به دبّاغخانه بفرستد و او را به دست با کفايت دكترها و مهندس هاي دوره ديده بسپارد. آدم هائي كه ميخواستند توطئة قتل معاون فرمانده را كشف كنند و پرده از روي اين راز بزرگ بردارند. جناب سرهنگ دو قبضه سفارش كرده بود و آن آقايان محترم سنگ تمام گذاشتند. پوستم را چكمة كاري كردند و آخرشب جنازهام را به قناره كشيدند و رفتند. تا سحر چندين بار تا لب مرز رفتم و برگشتم: « ببين، جان سگه ديوث!» آخرين جملهاي كه از دهان مبارك دكتر درآمد، همين بود. همين بود؟ لابد هذيان ميگفته ام، چيزي به يادم نمانده. مخم فلج شده بود. طرف انگار گفت: « تا ظهور مهدي آويزون مي موني!» چرا تا ظهور مهدي؟ شايد درحالت بي هوشي دست به دامن امام زمان شده بودم؟ نمي دانم. دوباره از هوش رفتم و مثل سطل آب، در كمر كشٍ چاهٍ ويل آويزان ماندم. تا كي؟ تا ظهور حضرت؟!