فصلی از «چکمه ی گاری»
آفرودیت شبهایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشهبند میخوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار میشد؛ منتظر میماند تا پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر مینشستند تا نمایش هر روزهاش را با مهارت اجرا میکرد. پنجرة اتاقِ نَسَر ما به دنیائی پر از آفتاب و آسمانِ فراخ و آبی و به پشت بام خانة آفرودیت باز میشد.
زن جوان و خوش قد و بالا و طناز ناتور نردبام بلندی بهدیوار بلند خانه تکیه داده بود، هرروز صبح با دامن چیندارِ گشادِ کوتاه، خیلی کوتاه پشت به تماشاچیها آرام آرام، با قِر و غمزه از نردبام پائین میآمد و هر بار روی پلهای مکث میکرد، با ناز رو به خورشید بر میگشت؛ لبخند میزد و به تماشاچیها فرصت میداد تا آن خرمن موهای مجعد و آشفته، صورت زیبا و چشمهای درشت و خمار و رانهایِ برهنه و خوشتراش او را سیر دل میدیدند؛ از تماشای آن تابلو زندة دلپذیر لذت میبردند و ملاحت و وجاهت او را میستودند.دیوار بلند خانه همسایه کاهگلی بود؛ رنگهای شاد دامن گلدار و پوست سبزة شوکت زیر آفتاب تابستانی، بر این زمینه خوش میدرخشید. شاید اگر به جایِ ما، ملا چروی سر سفره نشسته بود، پدرم با سرخوشی رو به او بر میگشت، چشمکی میزد و با شگفتی میگفت:
«فَتَبارکالله اَحسَنُالخالقین!»
در ولایت چندین بار این جملة عربی را از زبان پدرم شنیده بودم،
گیرم در مهرآباد، روزهائی که زانو به زانویِ فاطمة زهرا و کنار ما سر سفره مینشست، نگاهی گذرا بهآفرودیت میانداخت و بهسرعت رو بر میگرداند.
مادرم که به نیّت زنِ جوان همسایه پی برده بود، زیر لب غر میزد:
«این رنکة بیحیا جوونای مردم رو از راه به در میکنه.»
اوروس بیآن که چشم از آفرودیت بر دارد، به اختصار گفت:
«این خانم با غرایزش رشد کرده.»
در قلعة گالپاها اهالی به برادر بزرگ ما که سفید ماستی، مو بور و چشم آبی بود، «اُروس» میگفتند: به نظر آنها این برادر ما شبیه روسها بود. باری، اوروس خورة کتاب بود؛ مدام مطالعه میکرد؛ شبها به هنرکدة آناهیتا میرفت و از مدتها پیش با روشنفکرها، هنرمندها و اهلِ اندیشه و کتاب ایاب و ذهاب و حشر و نشر داشت و اینهمه از رفتار و گفتار او پیدا بود و او را از سایر برادرها متمایز میکرد. برادر ما آن صحنة شهوتانگیز را میدید و بیتردید مانند هرجوانی از زیبائی و ظرافت زن حض بصر میبرد. منتها از آنجا که سرپرستی خانواده را بر عهده داشت؛ در حضور پدر، مادر و برادرهایش مواظب رفتار و گفتارش بود تا مبادا آن تصویر و تصوری که از خودش ارائه داده بود، خدشه دار میشد. اُروس مانند اغلب روشنفکرها لفظ قلم حرف میزد؛ فاصلهاش را با ما حفظ میکرد. رفتارش با ما خشک و رسمی بود و ما راهی به ساحت او نداشتیم. اُروس در آن زمان بیست و سه ساله، خوشریخت و جذاب بود؛ شوکت آفرودیت او را نشان کرده بود و پر و پاچهاش را بهپسر همسایه نشان میداد تا شاید فرجی میشد. گیرم از جانب پسر روشنفکر و محجوب کربلائی عبدالرسول خبری نبود و کوشش عاشق بیچاره بهجائی نمیرسید. اُروس پا به دنیائی گذاشته بود که برای پدر و مادرم بیگانه بود. اُروس در آن زمان به نظر من یک سر و گردن از برادرهای ناتنیِ ما بالاتر بود و کلاماش آیة منزل. اُروس برخلاف کربلائی عبدالرسول دلاک رفتار آدمها را تعبیر و تفسیر میکرد و برای هر حرکتی و رفتاری دلیلی مییافت و هر بار واژهای و یا اصطلاحی بکار میبرد که تا آن روز به گوش ما نخورده بود. آن چه را که کربلائی عبدالرسول به تجربه و فراست دریافته بود؛ اغلب بیپرده و با صراحت به زبان میآورد؛ هنرجوی دانشکدة آناهیتا انگار از کتابها آموخته بود؛ پیچیدهو تأترال بیان میکرد. اظهار نظر اُروس در مورد شوکت آفرودیت نیز فاضلانه و حساب شده بود و لابد برادرهایش را ضمنی و تلویحی آموزش میداد. در هرحال اروس برادر بزرگ و سر مشق ما بود و بیتردید انتظار داشت تا من و نورالله پا جا پای او میگداشتیم. غرض، من اگر چه در دبیرستان با مفهودم غریزه، از جمله غریزة جنسی و تولید مثل آشنا شده بودم، ولی منظور او را از کلمات قصار و غرایز نمیفهمیدم. شاید بنظر اُروس هوا، هوس و غریزة جنسی شوکت آفرودیت بر شعورش میچربید و مانند حیوانات با غرایزش زندگی میکرد. شوکت دراینکه زیبا و الهة عشقِ مهرآباد بود، هیچ تردیدی نداشت؛ من سرانجام عکسِ تندیسِ آفرودیت را به شوکت و منصوره نشان داده بودم و دخترِ برزح غشغش خندیده بود:
«وای، خدایا چه هیکلی! واقعاً الهة عشقه…»
«کلبوسین، بگو ببینم، آفرودیت چند تا عاشق دلخسته، چند تا کشته و مرده داشته؟ ها؟ لابد مردها براش سر و دست میشکستن»
من که هنوز اساطیر یونان را نخوانده بودم، شانه بالا انداختم.
«ای طفل معصوم، نمیدونی؟ یه نگاهی به این هیکل بنداز، وای، بی نظیره، نقص نداره، میبینی؟ بیخودی بش نگفتن الهة عشق.»
گیرم واکنش و سخنان اُروس در برابر الهه عشق حیرتانگیر بود و با عقل جور در نمیآمد. نه، آن جوان بیست و سه سالة زیبا خودش را در ردایِ رنگین کلمات میپوشاند و از چشم ما پنهان میکرد؛ با اینهمه هیچ چیزی از چشم کربلائی عبدالرسول دور نمیماند؛ زن و فررنداناش را به خوبی میشناخت و برخلاف مادرم، به قول عرب؛ سریعالانتقال بود.
«غرایز؟ پسرم، من که نفهمیدم چی گفتی، ولی هرچه هست…»
پدرم برآشفت و مثل هر بار با صراحت و بی پروائی گفت:
«یعنی این خانم بهار مسته، همهش به فکر زیر شکمشه، صبح تا شب دنبال نرینه له له میزنه، حالا فهمیدی؟»
«این چیزها رو همه میفهمن آقا، من غرایز رو نفهمیدم.»
اُروس مثل هر بار که فیلمی را دیده بودم و یا کتابی را که خوانده بودم، رو به من برگشت و پرسا نگاهام کرد. من مانند شاگرد دبیرستان ابن یمین، آنچه را که به خاطر سپرده بودم، طوطی وار مکرّرکردم:
«هراستعدادی که حیوون از شکم مادرش با خودش به دنیا میاره، غریزهست، مثل غریزة تشنگی و گرسنگی، غریزة مادری، غریزة جنسی و تولید مثل و … این چیزها رو هر حیوونی…»
مادرم به میان حرفم پرید و به اعتراض گفت:
«… پسرم، آدمیزاد با حیوونات فرق داره؟»
کربلائی سیگارش را خاموش کرد و رو به مادرم برگشت:
«زن، هیچکسی به گاو، گوسفند، الاغ و کلاغ، به پرنده و چرنده و به مور و ملخ یاد نمیده چه جوری بخورن، چه جوری لانه بسازن و چه جوری جفتگیری کنن، توله و جوجه پس بندازن، هر موجود زندهای این کارها رو مادرزادی و غریزی از پیش میدونه. خلاص.»
مادرم قانع نشده بود؛ دلربائیهای آفرودیت مهرآباد و ربط آن را با غرایز نمیفهمید و پرسا به اُروس نگاه میکرد. در این فاصله، شوکت که گوئی چیزی رویِ پشت بام جا گداشته بود، به این بهانه، آرام آرام از نردبام بالا میرفت و هر از گاهی رو به پنجرة اتاق ما بر میگشت:
«فایده نداره، متوجه منظورم نمیشی، بلند شو، تا این زنکه از نردبام نیفتاده و دست و پاش نشکسته، این پرده رو بکش؛ بلند شو.»
پرده افتاد و نمایش آفرودیت مهرآباد به پایان رسید.
«تو که قرار بود یه خونة دیگه اجاره کنی، چی شد؟»
آخر سال پدرم خانهای بزرگتر در انتهای کوچه اجاره کرد و ما از آن خانة کلنگی رفتیم. گیرم «آفرودیت» را روزهای تعطیل سَرِ کوچه و یا درخانة برزخ میدیدم. مادرم اگرچه دلِ خوشی از شوکت نداشت، ولی اگر همراه همسر و یا دخترهای برزخ به خانة ما میآمد، رو ترش نمیکرد و یک پیاله چای قند پهلو جلو او میگذاشت.
«زن دائی، جمعه با ما میای بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟»
«جمعه؟ روز اول عید؟ مگه نذر داری دختر؟»
منصوره، دختر برزخ، رفیق و محرم شوکت به قهقهه خندید:
«زن دائی، شوکت، طفلی دوساله که صبح اول عید میره زبارت تا بلکه امام کَرَم کنه و ناتور یه بچّه توی دامنش بذاره.»
سه سال از ازدواج شوکت با ناتور کارخانه گذشته بود و هنوز بچّه دار نشده بود. آفرودیت بین همسایهها شایع کرده بود که اجاق شوهرش کور بود و گناه را به گردن او میانداخت. مادرم با ساده دلی پرسید:
«دختر، حالا تو مطمئنی که تقصیر اون مرد بیچاره ست؟ شاید زبونم لال تو بچّه داری نمیشی.»
منصوره، همسر پاسبان نجیب دوباره قهقهه زد و با لودگی گفت:
«آخه شوکت بیچاره از کجا بفهمه تقصیر کیه؟ کدومشون عیب و علت دارن؟ از کجا بفهمه اجاق شوهرش کوره؟ طفلی مگه میتونه بره با یه مرد دیگه امتحان کنه؟»
صدای مادرم لرزید و آهسته گفت:
«استغفرالله، خجالت بکش منصوره، حیا کن، این حرفها معصیت داره، یواشتر، حسین تو اون اتاق داره درس میخونه، میشنوه…»
«ای زن دائی، چه خوش خیالی. بچّههای این دوره و زمونه همه چی رو بهتر از من و تو میدونن. ها آفرودیت، تو بگو. مگه نه؟»
«همسایه این تحفة لنگ دراز، این دیلاق سفید ماستی و بینمک همیشه میشنگه، شوخی میکنه و حرفای صد تا یه غاز میزنه.»
منصوره با سرخوشی گوشه و کنایه میزد؛ مادرم در جریان نبود و متوجه نمیشد. من از سال پیش به راز آفرودیت پی برده بودم و معشوق شاعر مسلک او را دورادور میشناختم. شاید اگر شوکت از شاعری که او را ونوس و آفرودیت مهرآباد نامیده بود، ناامید نمیشد، از ناتورکارخانه طلاق میگرفت، بقچهاش را میبست و همراه او به کبوتر آهنگ میرفت. منتها تیرش به سنگ خورده بود؛ شاعر مدیحه سرایِ زبانباز شانه از زیر بار خالی کرده بود و به روایت منصوره، آفرودیت مهرآباد به فکر افتاده بود تا اگر پا میداد، اینبار با مرد دیگری آب به گِل میگرفت و بختاش را میآزمود.
«اگه شوخی نکنیم، نگیم و نخندیم، صبح تا شب تویِ اینخونهها دلمون میپوسه. ما که سال میاد و میره از خونه بیرون نمیریم؛ هر روز، از صبح تا شب، بشور، بساب، بپز، بخور و بخواب، تمام. زیارت شاه عبدالعظیم غنیمته، تویِ راه دلِ آدم یه کمی وامیشه. مگه نه آفرودیت؟»
«وای، وقتی عیالِ آجان مملکت بناله، من باید گریه کنم»
شوخیها و لودگیهایِ منصوره و آفرودیت جذاب تر و جالبتر از تاریخ و جغرافیا، فیزیک و شیمی، جبر و مثلثات بود و من به رغم میل و ارادهام به حرفهای شیرینِ آنها آوائـی گوش میدادم؛ هر از گاهی سر از کتاب بر میداشتم و نگاهام به راه میرفت و همه چیز را فراموش میکردم. چند بار صحبت عید و زیارت شاه عبدالعظیم پیشآمد، تلنگری به ذهنام خورد و به یاد روزی افتادم که تا مرز مرگ رفتم، مرگ را در برابرم دیدم و اگر علیحُر بهدادم نمیرسید و مرا از میان ازدحام جمعیّت بالا نمیکشید، صبح روز اول عید، نزدیک ضریح حَرَم حضرت خفه میشدم:
«داداش دارم خفه میشم، داداش، داداش…»
به باور من آدمی تا به مرزهای مرگ نزدیک نشود، معنای زندگی را نمیفهمد و قدر هوا را نمیداند. من آن روز صبح تا آستانة مرگ فقط چند قدم فاصله داشتم. داخل حَرَم، در ازدحام جمعیّتی هیستریک گرفتار آمده بودم؛ صدها نفر دیوانه وار تلاش میکردند تا شاید دستشان به ضریح میرسید و صبح اول عید از «حضرت» مراد میگرفتند. زوار چنان به هم چسبیده بودند که جای سوزن انداختن نبود. انگار اگر آن ضریح نقرهای را لمس نمیکردند و حلقههای براق را نمی بوسیدند، شاه عبدالعظیم متوجة حضور و اشتیاق آنها نمیشد؛ آنهمه آه و ناله؛ گریه و زاری را نمیشنید و به نیت، نذر و نیاز و آرزوی آنها پی نمیبرد.
«دادش، داداش خفه شدم…داداش…»
من آرزو، نذر و نیازی نداشتم و مانند زوار به زیارت امامزاده نرفته
بودم تا بلکه در سال آینده گشایشی درکارهایم بهوجود میآمد. نه، علیحُر که تازه پیمانکار شده بود و به کرامات شاه عبدالعظیم باور داشت، مهربانی و لطفاش شامل حال برادر کوچکاش شده بود، مرا صبح زود از خواب ناز بیدار کرده بود؛ به شهر ری و به حَرَم حضرت شاه عبدالعظیم برده بود. من که از نیت برادرم بی خبر بودم، از سر کنجکاوی و به خیال سیاحت همراه او رفته بودم؛ گیرم گیج و منگ در میان انبوه زوار به تنگنا افتاده بودم و راه فرار نداشتم. زائران شیفته و هیجان زده از چهار طرف فشار میآوردند و من مانند ماهی افتاده بر خاک دَهَنَک میزدم؛ بسختی نفس میکشیدم؛ نفسام دم به دم بیشتر و بیشتر به شماره میافتاد و رو به مرگ میرفتم:
«داداش خفه شدم، آی، آی، آی… خفه شدم…»
مرگ به چند قدمیام رسیده بود؛ وحشت برم داشته بود، به فکر افتادم تا برگردم؛ نتوانستم؛ کفتر بند شده بودم؛ از هیچسو راه فرار نداشتم. در جستجوی هوای تازه تقلا میکردم و روی پنجة پا بلند میشدم. گیرم بیفایده. هوای حَرَم دمکرده و سنگین بود؛ بوی گلاب، بوی شمع سوخته، بوی نفسِ داغ زائران، بوی عرق ترشیدة تنها و دهانها در هم آمیخته بود و تهوع آور شده بود. هوا، از هیچ روزن و دریچهای هوا وارد حرم نمیشد و من تا خفگی فقط یکدَم مهلت داشتم. هوا، بجای پنجره و هواکش، سقف و ستونها و دیوارها را با ظرافت و زیبائی آینهکاری کرده بودند، چلچراغها در آینههای کوچک و لوزی شکل میدرخشیدند و صدها تصویر در آنها میرقصیدند و میچرخیدند. طاق و ستونهایِ نورانی و چلچراغها و آدمها دور سرم میچرخیدند؛ به گرداب و تاریکی فرو میرفتند و دور میشدند. دم آخر رسیده بود؛ ناگهان دردی جانکاه در قفسة سینهام پیچید و نفسام بی باقی بند آمد، تمام. چهرة کریه مرگ را از نزدیک دیدم و تسلیم شدم.
«داداش… دادا… دادا… دا…دا…»
برادرم مرا از عمق چاه تنگ و تاریک بالا کشید، نفسام سرانجام راست شد و تا بیرون حرم، مثل جنازه روی دستها، دست به دست شدم:
«برو کنار، برو کنار غش کرده، برو کنار غش کرده…»
«نترس نترس، حضرت شفاش میده…»
آفرودیت و منصوره هنوز در بارة زیارت شاه عبدالعظیم با مادرم حرف میزدند؛ من از پنجرة اتاق به بیرون خیره شده بودم و علیحُر را در غرفة صحن شاه عبدالعظیم میدیدم. برادرم نزدیک قاری سحرخیز قرآن، سر لک نشسته بود و آفتاب صبحگاهی لبخند گرم او را روشن میکرد:
«پیرکشت، خدا رحم کرد و عمر دوباره به تو داد.»
آن روز به برادرم چیزی نگفتم، ولی با خودم عهد بستم که هرگز
پا به هیچ حَرَمی نگذارم و به زبارت نروم. با اینهمه سالها بعد که گذرم به مشهد افتاد، بنا به تقاضایِ دوستام عبدالله صالح به حرم امام هشتم رفتم، جلو پردهای که گنبد و گلدستهها، امام، آهو و برهاش بر آن نقاشی شده بودند، عکس یادگاری گرفتم و نشستم. یکدم بعد متولی حرم مثل اجل معلق سر رسید، بالای سرم ایستاد و اعتراض کرد
«خدمت امام؟ … خدمت حضرت؟ پاهات رو جمع کن.»
از جا جنب نخوردم و اگر عبدالله صالح مرا با خواهش و تمنا از حرم بیرون نبرده بود، با متولی گلاویز میشدم. بماند، جلو نیفتم.
«خریّت کردم، نباید تو رو با خودم بهحرم میبردم. بلند شو، هر چه بود به خیر گذشت، بلند شو بریم… بلند شو.»
«داداش، اگه محترم جای من بود صد در صد خفه میشد. خوب کاری کردی اونو با خودت نیاوردی.»
«آدم که دختر بچّه رو با خودش جائی نمیبره.»
محترم اگر چه چند سال بعد از من به دنیا آمده بود و فرزند آخر بود، ولی از آنجا که از بخت بد پسر نشده بود، پدر و برادرها به او چندان عنایت و توجهی نداشتند؛ از چشم آنها من بهاصطلاح ته تغاری بهحساب میآمدم و اگر دری به تخته میخورد و مهر و محبّت برادرها گُل میکرد، نثار من میشد. در ولایت من وزیر شاه عباس بودم و شبها همراه علیحر توی کوچههای تاریک آبادی پرسه میزدم و بهخانة خویش و آشنا به شب چراغ میرفتم و در رکاب این برادر خوش مشرب به من خوش میگدشت. پس از مهاجرت نیز، تا مدتها، تا زمانی که پشت لبام سبز نکرده بود، علیحر به چشم برادر کوچکاش به من نگاه میکرد و مرا زیر بال و پرش میگرفت تا مبادا آسیبی به من میرسید. مهربانیذاتی علی حر مانند عطرِ خوشی که در جسم چوب میماند، در خاطرم میماند و از بین نمیرفت. با این وجود خلق و خوی و رفتارم در مهاجرت تغییر کرده بود و اغلب با او تلخ میشدم. گیرم برادرم این چموشی و بدقلقیها را با نرمخوئی برخودش هموار میکرد و از آن پسرک عصبی، پرخاشگر و خودخوری که من بودم، آزرده خاطر و دلگیر نمیشد. از چشم او من هنوز بچّه بودم و نباید سر به سر بچّه میگداشت. خوشخلقی، نرمش و انعطاف پذیری علیحر همه جا کار ساز و راز موفقیّت او بود؛ هر چند در آن زمان در قیاس با پیمانکارهای بزرگ کارفرمائی خرده پا بود و با بناهائی که در آن بهل بشو معمار و بساز و بفروش شده بودند، کار میکرد. این معمارهای بی مایه، مصالح و وسایل ساختمان را از عمده فروشهایِ بازار نسیه میخریدند و گچکارها، آهنگر، سیمکش، نجار، نقاش و شیشهبر نیز برای آنها نسیه و «وعدة سرخرمن» کار میکردند. معمارها (بناها) و صاحبکارهای علی حر سواد نداشتند و اگر مشکلی برای آنها پیش میآمد، برادرم مرا به دکة تاریک کنار آرایشگاه چلچله میبرد، دفتر و قلمی به دستام میداد تا حساب و کتاب آنها را راست و ریست میکردم. در یکی از آن روزها بود که فهیدم علی حُر برادر کوچکاش را تا چه حد دوست داشت و او را از سر آب نگرفته بود.
«داداش، بیا ببین میتونی به حساب این قرمساقا برسی.»
معمارهایِ ورشکسته بسکه در چند روزة اخیر جیغ کشیده بودند، تارهای صوتی حنجرهشان انگار آسیب دیده بود و صدایشان بسختی بیرون میآمد. معمارها پس از چند سال همکاری و خانه سازی ورشکسته شده بودند، باید حسابها را روشن میکردند و هر کدام بخشی از بدهکاریها را بر عهده میگرفتند. گیرم نامة اعمال آنها کلاف سردرگمی بود که با هیچ تدبیر و تمهیدی باز نمیشد و هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیش از پیش گره میخورد. من حسابدار نبودم، تجربه نداشتم و آنها طاقت نمیآوردند تا دریافتها، پرداختها، هزینهها و بدهکاریها را یاد داشت میکردم و به نتیجه میرسیدم. هربار نام فروشگاه و مبلغ بیجکی را میخواندم، هربار که در درستی آن به شک میافتادند، عربده میکشیدند، از جا میجستند، از دکه بیرون میدویدند، توی خیابان توتونچی باهم گلاویز میشدند؛ لیچار و ناسزا، بد و بیراه به هم میگفتند و هربار رهگذرها، با زحمت و ذلت زیاد معمارها را جدا میکردند و علیحر آنها را به دکه بر میگرداند:
«معمار، معمار، بیا بشین مردِ حسابی، معمار، معمار…»
«من میگم اشتباه از بلخ و بامیان بر میگرده، مگه خلاف میگم؟»
«تو چند هزار بار اشتیاه میکنی؟ این مثل کُس بز واضحه.»
«معمار، تو کوتاه بیا، بذار اینکار تموم بشه، تو …»
معمار یزدی میانه مردی عصبی، پرخاشجو، بلند بالا، سیاهچرده، لاغر، شلخته و بیمبالات بود؛ در دو سه هفتة اخیر به حمام نرفته بود؛ ریش فلفل نمکیاش را نتراشیده بود و موهای چرب، چرک و آشفتهاش را شانه نزده بود و سیگارش را با سیگار آتش میزد. معمار کاشی کوتاه قد، چاق، خپل و سرخرو بود؛ انگار فشار خون داشت؛ سینهاش مدام خسخس میکرد، به دشواری نفس میکشید و در سرما و گرما عرق میریخت. شکم معمار کاشی بیش از اندازه بزرگ بود و با این همه شلوار فرنگی گشادی میپوشید، تسمه کمربندش را بناچار زیر نافاش میبست و روزی هزار بار با یکدست لیفة آن را بالا میکشید و با دست دیگر، دستمالی از جیباش بیرون میآورد و عرق دور گردن و پیشانیاش را خشک میکرد.
«من، من جایی که نکاشتم درو میکنم، چه خیال کردی.»
علی حر مدتی توی دکه میماند تا معمارها آرام میگرفتند:
«معمار، معمار، آروم باش، بذار این بچّه به کارش برسه.»
«این مرتکه مافنگی خیال میکنه همه مثل خودش دزدن»
«دزد و کلاش خودتی، دزد و کلاش جد و آبادته»
«معمار، معمار، این بچّه چه گناهی کرده آخه، معمار…»
حسابرسی من تا عصر بلند چندین بار نیمه کاره ماند؛ هراز گاهی معمارها به خیابان میدویدند، دست به یقه میشدند؛ علیحر، آتقی کبابی و آتقی سلمونی مداخله و پا در میانی میکردند؛ آنها را با سلام و صلوات به دکّه بر میگرداند و روی چهارپایه مینشاندند.
«بگیر بشین معمار، بشین، آروم باش، تو که ما رو خفه کردی.»
دکه پراز خرت و پرت و اشغال بود، پنجره و هواکش نداشت، بوی تند دود سیگار اشنو و بوی عرق ترشیدة تن معمارها هوا را انباشته بود و چشمهایم دم به دم پرآب میشد. خسته و عصبی شده بودم؛ اگر چارهای میداشتم، حسابرسی را رها میکردم و بیرون میزدم. بار آخر که معمارها از جا جستند تا از دکه بیرون میدویدند و در فضای باز با مشت و لگد به حساب یگدیگر میرسیدند؛ علیحر به دکّه آمد، کاغذ و قلم را از دستام قاپید؛ به گوشهای انداخت؛ مچ دستام را گرفت و داد کشید:
«معمار، تو خیال میکنی ما این بچّه رو از سر آب گرفتیم؟»
علیحر به معمارها توپید، مرا از آن دکة پر دود و از معرکه بیرون برد، توی خیابان اسکناسی کف دستام گذاشت و گفت:
«بیا، برو خونه، بذاز این قرمساقا اینقدر تو سر و کلة هم بزنن تا جون از ماتحتشون در بیاد.»
« آخه طاقت نیاوردن تا من جمع و تفریق کنم.»
آن روز عصر، در پیادهرو خیابان توتونچی متوجه شدم که علیحر مانند بچّهای از من مواظبت و مراقبت میکرد و تاچه حد دوستام داشت. علیحر در ابراز محبت ماهر و استاد بود و بر خلاف او، من به «خَر مِهری» شهره شده بودم. اگر چه این داوری بیرحمانه بود، ولی من انگار در باطن پذیرفته بودم و بهمرور زمان باور کرده بودم. به یاد ندارم در خانه و خانواده چه کسی این «خصلت» را در وجود فرزند ما قبل آخر کربلائی عبدالرسول کشف کرده بود، هر چه بود و هرکه بود با نام حسین گره خورده بود.
«بیا برو، مثل ماهی دودی شدی، لباسهات بوی سیگار میده.»
دوست داشته شدن همیشه خوشایند بود و خوشایندتر از آن این که برادری مانند علیحر داشتم، بزرگمرد کوچکی که اگر پا میداد حتا به دهان شیر درنده میرفت. گیرم این احساس شیرین و دلپذیر چندان دوام نیاورد؛ هر چه بزرگتر میشدم، بیشتر از دنیای علیحر فاصله میگرفتم و از زیر سایة او بیرون میآمدم. به یاد ندارم چرا و از چه زمانی به موسیقی جاز علاقمند شده بودم و چرا علیحر این علاقه مندی را بد تعبیر میکرد و به حساب قرتیبازی و ادا و اطوار «جیگولوها» میگذاشت.
«داداش، آدم باید با قاشق بابا و ننهش غذا بخوره»
اُروس بر خلاف علیحر نگران ذوق و ذائقة «فرنگی» من نبود و به نظر او موسیقی جاز و پاپ هیچ ربطی به «ژیگولی» نداشت.
«خب چه عیبی داره داداش، بذار جاز و پاپ گوش کنه.»
«آخه مگه میفهمه این خارجیها چی عرعر میکنن؟»
«نه، موسیقی که فهمیدنی نیست، مگه تو آواز بلبل و قناری رو میفهمی؟ چرا از چهچهة زدن اونا خوشت میاد؟»
«چهچهة قناری چه ربطی به این جغجغهها داره. نه داداش، این شازده پسر قُرّ از قبله به در شده. چرا نورالله از این اداها در نمیاره»
برادرم نورالله آرام، خوش برخورد، نرمخو و انعطاف پذیر بود و به تعبیر مادرم ستارهاش با ستارة علیحُر جفت و جور بود. هر دو برادر اغلب با هم مزاح میکردند، از هر دری میگفتند و میخندیدند. نورالله مانند من زود رنج، تلخ و بد عنق نبود و از شوخیهای علی حر نمیرنجید. این برادر ما از آغاز تنآسا بود؛ علاقهای به کتاب و کار و مطالعه نداشت؛ با تلاش و رنج اندیشیدن و فکر کردن بیگانه بود؛ از هر چیزی، از هر امری که جان و جسم آدمی را میفرسود و او را بهزحمت میانداخت بیزار بود. هیچ چیزی توجه او را جلب نمیکرد و به هیچ چیزی دل نمیبست و مثل من شیفته و شیدا نمیشد. اگر روزی سه نفری به سینما میرفتیم به تماشایِ فیلمی متفاوت مثل تابستان گرمو طولانی، مینشستیم، خیلی زود خسته میشد، مدام خمیازه میکشید و هرگز پرسشی برایش پیش نمیآمد. اُروس ما را شناخته بود و از او نمیپرسید که از فیلم چه چیزی دستگیرش شده بود. چرا؟ چون نورالله طفره میرفت، شانه بالا میانداخت و اُروس پرسا رو به من بر میگشت؛ بنظر او من دقت بیشتری داشتم و در فیلم به چیزهائی توجه میکردم که انگار به چشم نورالله نمیآمد. این نظرخواهی و گفتگو چند بار تکرار شد و سرانجام اُروس او را به حال خودش رها کرد و از خیر تشریح و تفسیر فیلم گذشت. بعدها که گاهی دو نفری به سینما میرفتیم، اگر از فیلمی خوشش میآمد و یا توجهاش به صحنهای و یا به گفتگوئی جلب میشد، چند کلمهای زیر گوشام به پچپچه میگفت:
«میبینی؟ منظور کارگردان از تکرار این صحنه تنهائیست»
نورالله اگر چه هوش و حافظة خوبی نداشت، ولی ساده و مهربان
بود و حضور و مصاحبتاش مانند نسیم خنکی حس و حال خوشایندی به آدمها و به اطرافیاناش میداد. افسوس که آن نسیم فرحبخش عمر درازی به دنیا نداشت؛ خیلی زود از میان ما رفت و بجز آن لحظههای دلپذیر زود گذر هیچ اثری از خودش به یادگار نگذاشت. بماند. جلو نیفتم.
«آهای پیر کشت، کجا رفتی؟ غیب شدی؟»
روز سیزده به در، خانوادهها و همولایتیها، گروه گروه درگوشهای دورسماور و سفره جمع شده بودند و جوانترها، زن و مرد، دایره میزدند و و محلی میرقصیدند. آفرودیت مهرآباد، رقاص مادرزاد ماه مجلس شده بود و دلربائی میکرد. علیحر که با چند نفر سرگرم ورق بازی و خوش و بش بود، مرا صدا زد و خواست تا همراه همسرش به تهران بروم. من که در آن گوشه نشسته بودم؛ دورادور رقص دخترها را تماشا میکردم و آفرودیت را میپائیدم، با بیتفاوتی شانه بالا انداختم. بنظرم حوریه عاقل و بالغ بود، با پسرکش سوار اتوبوس میشد و در راه نیازی به همراه و نگهبان نداشت و اگر تنها به تهران بر میگشت، هیچ اتفاقی نمیافتاد. گیرم به جای این که مثل نورالله به زبان خوش و لبخند عذر و بهانهای میترشیدم، و یا با حیله و تمهید شانه از زیر بار خالی میکردم؛ به تلخی و تندی گفتم:
«مگه زنت پرنسسه که باید نگهبان اونو تا کاخ مشایعت کنه»
شاید اگرجلو همولایتیها و همبازیهای علیحر حرف او را شهید نمیکردم، اینهمه به او گران نمیآمد، از من نمیرنجید و تلخ نمیشد:
«معلومه که زنم واسة خودم پرنسسه. تازه خَر مِهر، اگه همراه زن برادرت میرفتی تهرون مگه کرهّ ت کج میشد؟»
«روز تعطیل من آزادم، کارگر و امربر تو نیستم.»
« آخه کی بتو امر کرده؟ حوریه مگه زن برادرت نیست؟ مگه اون بچّه پسر برادرت نیست؟ مگه، مگه …»
جواب ندادم، سرم را پائین انداختم و رفتم. اگر دهان به دهان او میگذاشتم، با آن خلق و خوی تند، روحّیه خراب و زبان نیشدار، کارِ ما به جاهایِ باریک میکشید. هر چند این درگیری ناگزیر بود و سرانجام روزی از روزها اتفاق میافتاد. علیحر کارفرمای من شده بود و بهرغم مهربانی، مراقبت، درایت و هشیاری این نوع رابطه به برادریِ ما لطمه زده بود و من بهطور غریزی روز به روز از او دورتر میشدم؛ هر بار مشکلی پیش میآمد پرخاش میکردم و واکنش تندی نشان میدادم. گیرم آن روز خیلیزود به اشتباهام پی بردم، خجالت کشیدم، بر نگشتم و جواب او را ندادم.
«معلوم نیست چه بلائی بسرش اومده؟ قدیم اینجوری نبود»
«کسی چه میدونه، لابد برارت عاشقه و تو خبرنداری.»
«هرچه هست عوض شده، این بچّه مثل برّه سر به راه بود.»
نزدیک به دو سال از عمر مهاجرت ما گذشته بود؛ در این مدت رفتار و کردارم تغییرکرده بود، مردمگریز، بدقلق و گاهگیر شده بودم؛ گیرم بجر نورالله هیچکسی متوجة حال و روز من نبود؛ هیچ کسی به جرّهای که صبح زود خوابآلود، دمغ و کسل به سرکار میرفت و آخر شب خسته و کنفت و عصبی به خانه برمیگشت، اهمیّتی نمیداد و نمی پرسید سَرِ کار، یا سَرِکلاس، یا تویِ اتوبوس چه اتفاقی میافتاد و روزها چگونه میگذشت. اغلب شبها خیلی دیر به مهر آباد میرسیدم، کوچهها خلوت بود و صدای پای خودم را درخاموشی میشنیدم. گاهی شوکت آفرودیت تکه کلوخی از پشت بام به کوچه میانداخت، مرا از جا میپراند و به قهقهه میخندید.
«هی، هی، زیاد فکر نکن، یا خودش میاد با نامهش.»
شوکت شیطنت میکرد و من هربار غافگیر میشدم.
«ننه، حسین دیشب دوباره با لباس روی گلیم خوابید.»
من و نورالله اگر چه تا مدتها مانند سَرِ جالیز روی یک تشک سر و ته میخوابیدیم و او از نزدیک شاهد بد خوابیها و بد قلقیهایِ برادرش بود، ولی راهی به دنیای درون من نداشت و علت و دلیل آنهمه بیقراری و پریشانحالی را نمیفهمید. در آن زمان بعضی شبها که دیر میرسیدم، مانند گاو چرانهای غرب آمریکا و فیلمهایکابوئی با لباس رویگلیم کهنه دراز میکشیدم و صبح صادق، مانند عنق منکسره، عصبیتر و خستهتر از شب بیدار میشدم و اگر نورالله به دلسوزی میپرسید: «داداش، آخه چرا روی تشک نخوابیدی؟» شانه بالا میانداختم و هیچ جوابی نداشتم. راستی چرا خودم را عذاب میدادم؟ با چه کسی لج میکردم؟ با خودم؟ با دنیا و مافیها؟ چرا؟ نه، در آن روزگار هرگز پرسشی پیش نمیآمد و در اینباره با هیچکسی حرف نمیزدم؛ روزها و شبهایِ یکنواخت؛ تکراری و ملالآور را مکرّر میکردم و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده بود، چه بلائی بسرم آمده بود، چرا آنهمه خود آزار شده بودم؛ چرا گاهی قلنبهای میپراندم که دور از انتظار بود و اغلب اوقات باعث شرمندگیام میشد. انگار ارادهای از خودم نداشتم، انگار بیگانهای بهجلدم فرو میرفت؛ هربار سر بزنگاه جلو میدوید، به جای من حرف میزد؛ مرا غافلگیر میکرد و خجل، حیران و انگشت به دهان بجا میگذاشت. من با این بیگانه که گویا در ژرفاهای وجودم بزخو کرده بود، با این همزاد سرکش و خودسر که هر بار به رغم میل و ارادهام واکنش نشان میداد و بیپروا درفشانی میکرد، مدام درگیر بودم؛ مدام کلنجار میرفتم و شگفتا که قادر نبودم او را مهار کنم.
«میدونم پسرم، این بچّه از روز اول، همین جوری بدپیله، لجباز و یک دنده بود، بیخودی سر هیچ و پوچ بهانه میگرفت، سرهیچ و پوچ حرص و جوش میخورد و پُک پُک میکرد.»
به باور مادرم، من مادر زاد، از کودکی لجباز، بهانهگیر و خود خور به دنیا آمده بودم و گویا سرشت، خلق وخوی آدمها تا آخر عوض نمیشد. اینهمه اگر به گوش پدرم میرسید، آهسته میگفت:
«زن، اقتضای سن و سالشه، رگه رد میشه، میگذره.»
«علی دلخور شده؛ انگار باهاش بدحرف زده. رنجیده بود، میگفت این شازده پسر تو به بابا رفته، مثل اون قلنبه گوست. میبینی؟ بخدا علی حق داره، هرچه که تو زمین گذاشتی، این یکی ورداشته، همه میدونن که این اخلاقاش بتو رفته. این پسرک کلفت حرفه، زبونش نیش داره.»
«خوشبختانه این فرزند حلالزاده به دائی جانش نرفته»
«دو باره پای برادر بیچاره منو به میون کشیدی؟»
«مگه نشنیدی؟ میگن فرزند حلالزاده زاده به دائیش میره»
سرشت، ذات، خلق و خوی آدمیزاد معضلی بود که تا سالها برای من حل نمیشد. اینهمه ارثی بودیا اکتسابی؟ اگر اکتسابی بود؛ چرا خوی، خصلت، منش و شخصیت فرزندان یک پدر و مادر که زیر یک سقف بزرگ شده بودند، شباهتی به یکدیگر نداشت؟ آیا ژنها متفاوت بودند و بچّهها با ژنهایِ مختلف به دنیا میآمدند؟ آیا این ژنها قابلیّت کسب و یادگیری چیزهای متفاوت و مشخصی را به بچهها منتقل میکردند و به مرور زمان سرشت آنها را میساختند و یا طبیعت و ذات فرزندان یک خانواده هیچ ربطی به ژنها نداشت؛ همه چیز اکتسابی بود و پس از تولد بچّه درخانواده و جامعه شکل میگرفت؟ هر چه بود تا آنجا که به یاد دارم، در آن روزگار به باور پدر، مادر، عمو و دائیجان و دیگران خوی و خصلت آدمها ارثی بود و هر فرزندی از شکم مادرش با خودش به دنیا میآورد. در نتیجه بچّه یا به پدرش رفته بود و یا به مادرش، یا حلالزاده بود و بهدائی جاناش…
«آزار برادر بیچارة من به مورچه هم نمیرسه.»
«نه، زور و آزار برادرت به بچّههاش میرسه، مدام به اونا سرکوفت میزنه که هیچ گُهی نمیشین. عنایت میکنی زن؟ وقتی پدری بچههاشو هر روز اینجوری تحقیر کنه، مطمئن باش که هیچ گُهی نمیشن.»
«تو باز بهانه پیدا کردی تا به اون بیچازه پیله کنی»
«آخه هر بار این بچه غلطی میکنه، میگی به من رفته. اگه ازش تعریف و تمجید کنن، میگی بتو رفته، نجیب، آروم و سر به راهه.»
من اگرچه مانند کربلائی عبدالرسول ریزبین و عیبجو شده بودم و گاهی با شوخیهایِ تلخ آدمها را میرنجاندم، ولی مثل او زنده دل نبودم و طبیعت شاد و سرشت سرخوشی نداشتم. نه، غم و اندوه بیشتر از شادی با طبیعت من سازگار بود؛ خیلی زود با من همخانه، انیس و مونس میشد. بعدها فهمیدم چرا به ملودرام گرایش پیدا کرده بودم و چرا هر واقعهای را «دراماتیزه» میکردم. اگر اشتباه نکنم، شبیه خوانیها؛ ذکر مصیبت اولیا و عزاداری شهدا در دوران کودکیام در اینهمه بیتأثیر نبودهاست و گرایش به غمخواری از آن سفرة زیر زمینی آب میخورد. من مثل مادرم دلنازک، حساس و غمخوار مردم فقیر و بیچاره شده بودم و با هر اشاره و کنایهای و یا با مشاهدة ظلم، جور و ستم؛ درد و رنج و سیاهروزی مردم بیش از حد بر افروخته و متأثر میشدم؛ هر جا که مقدور و ممکن بود، در برابر تجاوز، زورگوئی و تبعیض واکنش نشان میدادم و بیتفاوت و منفعل نمیماندم. گیرم قدرت و توان من محدود بود و اغلب به خودخوری میانجامید. باری، این حساسیّتها، زودرنجیها و دلسوزیها ریشة تمام تلخکامیها، عصبیت مدام و بحرانهای روحی دورهای من بود و علاج نمیشد.
«هی، هی، کجائی؟ تو هر شب اینقدر دیر بر میگردی؟»
شوکت آفرودیت از تاریکی بیرون آمد و زیر نور چراغ برق کوچه ایستاد. پا سست کردم و زیر لب جواب دادم.
«نه، امشب پیاده برگشتم، واسة همین دیر شد.»
«میخواستم یه نامه به بابا ننهم بنویسم، میرزا رفته سفر، منصوره گفت بتو بگم، فردا شب اگه زود برگشتی…»
«فردا جمعهست، شب سر کلاس نمیرم.»
«چه بهتر، تخت ِمردشویخونه دمِ غروب میره کارخونه، سر شب بیا، باشه؟ یادت نره، دیر نکنی ها، باشه؟ زود بیا، منتطرم.»
پرهیب مادرم را دورادور میدیدم، معذب و پا به راه بودم. مادرم جلو در خانه پا به پا میمالید و به گفتکوی ما گوش میداد.
«چشم شوکت خانم، باشه، فردا شب میام.»
مادرم تا وسط کوچه به پیشوازم آمد و گریه در گلو پرسید:
«تا حالا کجا بودی برّهم، نزدیک صبحه، چشمام سفید شد.»
«با علی دعوا کردم، از میدون فوزیه پیاده اومدم.»
«دعوا کردی؟ پیاده اومدی؟ آخه چرا؟ مگه پول نداشتی؟»
پساز فرسنگها پیاده رویخسته و خراب بودم و حوصله نداشتم تا نیمه شب به مادرم توضیح میدادم چه اتفاقی افتاده بود؛
«ننه، من دیگه با علی کار نمیکنم، خلاص، تموم شد»
«داد نکش، مردم خوابیدن، یواشتر، داد نکش.»
نگاهی به سر کوچه انداخت و آهسته پرسید:
«این زنکه نصف شبی با تو چکار داشت؟ ها؟ چی بتو گفت؟»
«هیچکار ننه، هیچکار، هیچکار…. سلام و علیک کرد.»
«سلام و علیک کرد؟ همین؟ چرا اینهمه لفت لعابش داد؟»
«من چه میدونم، نصف شب اصول دین میپرسی؟»
از مادرم جلو زدم؛ سر به زیر از راهرو گذشتم؛ به اتاق رفتم، برق را خاموش کردم، گرسنه، خسته و کوفته با لباس روی گلیم دراز کشیدم. نورالله به شانه غلتید و خوابآلود گفت:
«تو باز با خودت قهر کردی؟ بیا روی تشک بخواب»
مادرم از پشت در اتاق آهسته پرسید:
«شام خوردی؟ گرسنه نیستی؟»
«گرسنه نیستم ننه، خستهم، خستهم»
« برات گوشت کوبیده نگه داشتم، میخوای…»
«نه، نه، نه، گفتم خستهم، خستهم، میخوام بخوابم»
گیرم آن شب تا مدتها از این شانه به آن شانه غلتیدم و تا دم دمای سحر خواب به چشمام نیامد.