من حدود هفتاد دو سال پیش به مدرسه رفتم و شگفتا که روز نام نویسی را هنوز به یاد دارم، بی شک پدرم آن روز گرفتار بود و من تنها به مدرسه رفته بودم. فراش مدرسه اسم بچههای کلاس اول را در دفتر بزرگی که رویِ میز گذاشته بود، از روی شناسنامه های آنها یادداشت میکرد و آنها را بهحیاط مدرسه میفرستاد. نوبت به من رسید، شناسنامهام را گرفت؛ گیرم برخلاف معمول به آن نگاه نکرد و اسمم را پرسید. مأخود به حیا و زیر لب جواب دادم:
«حسین بیداری، آقا»
«اسم پدر؟»
«کربلائی عبدالرسول»
فراش مدرسه پدرم را شناخت و شناسنامهام را باز کرد:
« دولت آبادی، تو که بیداری نیستی، چرا دروغ گفتی؟»
«آقا، بچه ها به من میگن حسین بیداری»
«بچه ها گُه میخورن، تو حسین دولت آبادی هستی.»
با اینهمه من یقین داشتم که نام خانوادگی ما بیداری بود. منتها روزی که برای نحستین بار سجل میداده اند، پدرم گویا با اشارۀ ارباب قلعه که شهرتش دولتآبادی بود، بیداری را به دولتآبادی تغییر داده بود. غرض از ذکر این مقدمه، آشنائی با فراش مدرسۀ ما بود. فراش عیالوار سه یا چهار کلاس سواد داشت و در روزهائی که معلمی غایب بود، جای او را میگرفت؛ به سرکلاس میرفت و به شاگردها درس میداد. فراش مستمع آزاد درس میخواند و هرسال امتحان میداد تا شاید تصدیق کلاس ششم را میگرفت. هرچند تا زمانی که من درآن مدرسه درس میخواندم، هنوز موفق نشده بود و من چند سال بعد در تهران خبر موفقیت او را شنیدم. و اما چرا من امروز پس از هفتاد و چند سال به یاد فراش مدرسه افتادم، چرا ساعت پنج ونیم صبح روی تخت به شانه غلتیدم و از پنجرۀ اتاق به کاج های پیر و آسمان ابری و خاکستری خیره شدم و چرا در یکدم، به مدرسۀ مسعود سعد دولتآباد برگشتم و مدیر، معلم ها، کتابها و شاگردها از نظرم گذشتند؟ اینهمه بیش از چند لحظه دوام نیاورده بود و من دوباره به مبداۀ حرکت خیالام باز آمده بودم؛ به دو کلمۀ «پاک و نجس!!» فکر میکردم و صدای فراش مدرسه را از راه دور میشنیدم:
«سگ نجس است، مگر در نمکزار نمک شود.»
بله، صدای آشنای فراش مرا به مدرسۀ مسعود سعد دولت آباد و روز نامنویسی برگردانده بود و ازآنجا به کتاب تعلیمات دینی و مبحث پاکی و نجسی رسیده بودم. درآن زمان، شاگردها در کلاس دوم مدرسه تعلیمات دینی و تعلیمات مدنی میخواندند. هنوز به خوبی به یاد دارم که در کتاب تعلیمات دینی مدرسه برای اثبات یگانگی خدا مثال زده بودند: همانگونه که در یک شهر دو شهردار نمیگنجد، در دنیا نیز دو خدا نمیتواند وجود داشته باشد، منظور در وجود خداوند شکی نبود؛ بلکه با این استدلال قوی در یگانگی آن نباید تردید میکردی. باری، از آن جا که شب اول قبر نکیر و منکر بالای سر مرده میآمدند و صدا می زدند: عبدالله و بعد اصول دین و از شیعیان نام دوازده امام را میپرسیدند، اصول پنجگانۀ دین و اسامی دوازده امام و چهارده معصوم را به خاطر سپرده بودم و آماده بودم تا درآن شب قوزی به نکیر و منکر جواب بدهم. ازاین گذشته قوۀ سه گانۀ: مقنّنه، قضائیه و مجرّیه را حفظ کرده بودم، گیرم معنای لغوی هیچکدام را نمیفهمیدم، این کلمهها را که مثل خشت پخته سفت و سخت بودند، هضم نمیکردم. خوشبختانه در شب اول قبر نکیر و منکر از تعلیمات مدنی و قوۀ سه گانه چیزی نمیپرسیدند و در غیاب آقایِ معینی، معلم تعلیمات مدنی باید به فراش مدرسه که بیشباهت به«نکیر» نبود، جواب میدادم. باری، چند بار در بارۀ تفاوت «تمیزی با پاکی» و «نجسی با کثیفی» برایم سؤال پیش آمده بود، هرچند جرأت نکردم و از معلم نپرسیدم و تا آخر جواب آن را نیافتم. فراش مدرسه که بجای آقایِ چگینی، معلم تعلیمات دینی به سرکلاس آمده بود، در جواب سؤال من که چرا سگها نجس هستند، بهتلخی گفت:
«خفه شو، بگیر بتمرگ، حرف مفت نزن.»
و بعد از روی کتاب تعلیمات دینی با صدای بلند و تو دماغی خواند
«سگ نجس است، مگر در نمکزار نمک شود.»
چشم از آسمان ابری و خاکستری برداشتم، از جا برخاستم و در حسرت سالهای عمرم که در مدرسه تلف شده بود، آه کشیدم.