حاجی ریزه
درچند سالة اخیر با توجه به امکانات و تسهیلات دنیای مجازی وجیزههائی محض تغییر ذائقه در صفحة فیسبوک نوشتهام. این نوشتههای کوتاه اگر چه تا داستان و قصه فرسنگها فاصله دارند و آن کمبود را جبران نمیکنند، ولی تسلی خاطرند و از این گذشته، اثر و رد پائی به جا میگذارند تا موضوع، منظور و خطوط اصلی قصهها را از یاد نبرم، تا شاید روزی روزگاری آنها را بازنگری و بازنویسیکنم.
از شما چه پنهان، من در سالهایِ جوانی عادت داشتم، طرح و خلاصة داستانها را درگوشة دفترچهام یادداشت میکردم و به خودم قول و وعده میدادم تا در اولین فرصت آنها را بنویسم، گیرم در اینهمه سال بیش از چند داستان کوتاه ننوشتهام، خلف وعده کردهام و همة عمرم صرف نوشتن رمان، نمایشنامه و فیلمنامه و و و شده است.* باری، حاجی ریزه در شمار این داستانهایِ نانوشتهاست که طرح آن را سالها پیش در ایران ریختهام. در آن روزگار تازه از زندان آزاد شده بودم، دو ماه پیش از آزادی، برادرم، «علی حُر»، در گردنة جادة هراز با پیکان به ته دره پرت شده بود؛ آب رودخانه جنازة او را تا کشتزارهای آمل و بابل برده بود و من بناچار مدتی فروشگاه ابزار و رنگ فروشی، کارگرها و کارهای نقاشی او را اداره میکردم. منظور بنا به ضرورت در ماه چند بار از تهران به اهواز میرفتم و از آنجائی که کارگرها گرمای طاقت فرسای آن دیار را تاب نمیآوردند و نیمه کاره به تهران بر میگشتند، هر بار چند روزی میماندم و با «حاجی ریزه»، تنها کارگری که تا روز آخر دوام آورده بود، نقاشی و پیستوله کاری میکردم. حاجی ریزه به مکه و زیارت خانة خدا نرفته بود، بلکه روز عید قربان به دنیا آمده بود و همشهریها به او لقب «حَجی خُردی» (حاجی ریزه) داده بودند. جاجی ریزه، جوانکی شکیبا، مهربان، خوش اخلاق، آرام، سر به زیر، نحیب، قدرشناس و با وفا بود. حاجی ریزه همراه و همپایِ سایر کارگرها به مدت یک سال و نیم در کارگاه اهواز، نزدیک مرداب خشکیده، در هوای داغ آن دیار کار کرده بود و بر خلاف سایرکارگرها، حتا یکبار شکوه و شکایت نکرده و ازگرما و نیش پشهها ننالیده بود. غرض کارگرها گرمای 49 تا 50 درجة بالای صفر را که مثل هرم تنور داغ بود، تاب نیاوردند و یکی یکی رفتند و در پایان کار، حاجی ریزه با توله سگاش در آن شهرک خالی و وهم آور ماند تا نردههای اطراف آن خانههای نقلی و باسمهای را رنگ میزد. رنگ کاری نرده ها نیز پس از مدتی تمام شد و از آن جا که حاجی ریزه خانه و خانوادهای در اهواز و در تهران نداشت، در آن شهرک ناتور شد و با سگش در اتاقکی زندگی میکرد. چند ماهی گذشت و من همراه دوستی به اهوار سفر کردم، در فرصتی مناسب به کارگاه سایق رفتم تا احوالی از حاجی ریزه میپرسیدم و اگر رضایت میداد او را به تهران میبردم. سگ حاجی ریزه به پیشوارم آمد و دم تکان داد. از پیرمردی که جلو دروازه ایستاده بود، سراغ ناتور را گرفتم، گفت:
«من ناتورم آقا، حاجی ریزه ناخوش شد آقا، امان از پشههای مالاریا آقا… پشه ها، مالاریا آقا»
«کجا رفت پدر جان، اونوکجا بردن؟ بردن بیمارستان؟»
«آقا، سگ بیچاره تا انتهایِ خیابان دنبال حاجی دوید و دوید و زوزه کشید آقا. وانت بار از راه رسید، اون بیچاره رو بار کرد آقا، جنازه شده بود آقا، سگ حاجی دنبال وانت دوید، دوید، دلم به حالش کباب شد آقا، آخه این توله رو حاجی بزرگ کرده بود آقا، همدم و مونسش بود آقا…»
چند صباحی حاجی ریزه بی رد شد. دراین مدت من به شهریار نقل مکان کردم و بعدها، دورادور با خبر شدم که گاه و بیگاه به خانة ما در تهران میرفت و مادرم که عمری غمخوار درماندهها و از پا افتادهها بود، با دلسوزی از او پرستاری و پذیرائی میکرد. باری، فرزندان آنها همه پر آزاد شده، از آشیانه رفته بودند، پدر و مادر ما، پیرمرد و پیرزن تنها مانده بودند، مادرم به حاجی ریزه علاقمند شده بود، به او دل بسته بود؛ جوانک محجوب جای مرا گرفته بود و مدتها مانند فرزند خانواده، مانند پسر هفتم خانواده، با آن ها زندگی میکرد. همزیستی حاجی ریزه با پدرم و مادرم، تا دروان انقلاب به درازا کشید، در آن روزهای شلوغ به شهرستان برگشت و تا چند سال از او خبری نداشتم. اگر اشتباه نکنم، سال شصت آشنائی را به تصادف در تهران دیدم و سراغ « حَجی خُردی» را گرفتم، با خونسردی گفت: «ترور شد»
در آن سالها مرگ ارزان شده بود، خیلی ارزان، خیلی ارزان…
باری، حاجی ریزه، پسر هفتم مادرما، زیر پر و بال «فاطمة زهرا» به خدا نزدیک شده بود، عدل علی را باور کرده بود، پس از انقلاب جذب سپاه اسلام شده بود، به روایتی که در صحت آن شک داشتم و هنوز هم شک دارم، دستهایش بهخون «ضد انقلاب!!» آغشته شده بود و گویا مجاهدین خلق، در شبی تاریک او را به رگبار بسته بودند و انتقام خون رفقا را از سپاهی اسلام گرفته بودند.