یک جو جرأت طاهر، یک جو جرأت!
باران نرم و سمج پائیزی بر شیشة شکستة پنجره میبارید، دخمه مثل یخدانهای قدیمی سرد بود و با اینهمه پیشانی طاهر عرق کرده بود، از ریشه میلرزید و به سختی نفس میکشید. هراز گاهی دست دراز میکرد، تا نزدیک سیمهای برهنة برق، تا نزدیک زبان سرخ مرگ میرفت و باز به رعشه میافتاد، لیچ عرق میشد و ذلّه و نیمه جان سرش را روی بازویش میگذاشت: «یک جو جرأت طاهر، یک جو جرأت!» در برابر مرگ به زانو در آمده بود و چشم از آن سیمهای برهنه بر نمیداشت. گیرم هر بار مردّد و ترسخورده دستش را می دزدید و رو به پنجره به شانه میغلتید و مانند چنبر گره میخورد. شاید اگر آن واقعه رخ نمیداد و دارکوب مجروح از بالای بام توی حمام آنها سقوط نمیکرد، امر خودکشی به تأخیر نمی افتاد و عمر طاهر در ساعت چهار بعد از ظهر ماه نوامبر، در ساعت چهار بعد از ظهر آن روز خاکستری به آخر میرسید. درست در آن دمی که سر انگشتان طاهر به سیم برق نزدیک میشد، صدای رگبار گلوله طنین انداخت، جنازة دارکوب روی طاق حمام گوشة حیاطِ خلوت افتاد، تیرکهای چوبی و سقف آکوستیکی با صدای رعد مانندی شکست و قلب او یکدم از تپیدن باز ایستاد: «بمب بود یا زلزله؟»
ساعت چهار بعداز ظهر ماه نوامبر خاکستری، درآن روز بارانی و سرد پائیزی، مردیکه از زندان و از مرگ میگریخت به قتل رسید و طاهر که در جستجوی مرگ عرق میریخت به تصادف زنده ماند. بعد از آن واقعه، تا ساعتها خود را باز نیافت، تردید، ترس و خواری و خفّت او را از پا در آورد، وحشت ظفر شد و اگر چه هنوز خیال مرگ مانندگرگی در برف، سرتاسر شب سایة او را راه می برد، ولی چیزی درون او فرو ریخته بود، اراده اش ترک برداشته بود و هر بار نیمهکاره رها میکرد:
«یک جو جرأت طاهر، یک جو جرأت».
نه، اگر آن شب بر وحشت چیره نمی شد و به زندگیاش خاتمه نمیداد، سهیلا از سفر بر میگشت و بچّه ها …بچّه ها … اینگره کور هرگز باز نشده بود و باز نمیشد: « طفلی پژمان و پیمان!»
نگاهی از گوشة چشم به جای خالی پیمان و پژمان انداخت و دردی جانکاه توی قفسة سینهاش پیچید. بچّهها در آن میانه چهگناهی داشتند؟ چرا آنها را فراموش کرده بود، اگر پیمان از تعطیلات بر میگشت و جنازة او را بیخ دیوار میدید، اگر پژمان در بیمارستان تنها میماند، اگر، اگر، اگر … نه، طاقت تصور این صحنه ها را نداشت، بغض کرد، اشک در چشمهایش حلقه بست و دستش را مانند مار گزیدهای پس کشید. نه، نه، حتا یک جو جرأت در سرتاسر وجود او باقی نمانده بود:
«آه، بچّه ها، پیمان و پژمان!»
صدای سهیلا از راه دور برخاست، در کاسة سرش طنین انداخت، مکرّر شد و او را مانند ترکة نرمی در هم پیچاند: «عزیزم، تو مردی نیستی که خودکشی کنی، نه، جرأت نداری!» فکر خودکشی جمعی را طاهر یکبار با همسرش مطرح کرده بود، سهیلا به او پوزخند زده بود: «حالا چرا دسته جمعی؟ چرا بچّهها رو بکشیم؟» شاید اگر سهیلا با گروه به سفر نمیرفت، خیال خودکشی هرگز به سراغ او نمی آمد. اگر چه چند ماهی می شد که مانند مگسی درون تارهایعنکبوت دست و پا میزد و راه نجاتی نمییافت، ولی بعداز سفر همسرش خیالاتی شده بود و مرگ مانند ماری توی کاسة سرش تخم گذاشته بود. بعد از سفر سهیلا با گروه، همه چیز به هم ریخته بود، اغلب شبها تب میکرد، مدام گیج و منگ بود، بی خواب و بد خواب شده بود و مانند روزهای نخست مهاجرت، همین که چرتش می برد، دچار کابوس می شد و هر بار با لرزشی چندش آور از خواب می پرید: «مادر!» این واژه انگار با درماندگی و اندوه طاهر گره خورده بود، تازگیها در خواب و بیداری به یاد مادرش می افتاد و گاهی با صدای بلند با او حرف می زد:
«مادر، مادر تشنه م.»
سر از بالش برداشت، شبی آرام و پرستاره بود. دست روی بازوی مادرش گذاشت و او را به نرمی جنباند:
«مادر، آب، تشنه م.»
چشمهایش را باکف دست مالیدو به آسمان نیلینگاه کرد، ستاره، و ستاره ها، میلیارد، میلیارد. خرس بزرگ درست بالای سرش بود و شیون جغدی از خرابه های دور دست میآمد. پشه بندهای سفید پشت بامها در نسیم شبانه میلرزیدند و هیبت شب او را مسحور میکرد. چشم از آسمان زیبا و شگفت انگیز بر نمیداشت، تشنگی را از یاد برده بود و در جنگل ستاره ها انگار گم شده بود.
«چیه عزیزم، چرا بیدارم کردی؟»
«آب!»
مادر دست به زانو گرفت و از جا بر خاست. در نور ستاره ها همراه او راه افتاد. از کنار پشّه بند همسایه ها گذشتند و پلّه، پلّه از نردبان چوبی پائین رفتند. خرابة خلوت، انتهای شیوا، دولاب، این محلّه را بارها به خواب دیده بود. آخرین کوچهای که به جالیز خیار و گوجه می رسید و به جوی آبی که زمزمه کنان بر بستر علفهای تازه میلغزید. نسیم خنک، بوی آب و علف تازه. از کنار جالیز و جوی بالا رفتند و نزدیک درخت توت ایستادند. مادر زانو زد و او را واداشت تا پهلوی او می نشست. دستش را کاسه کرد و از جوی آب بر داشت، قطره های آب از لای انگشتهای مادرش میچکید و او مجال نمی یافت تا آب می نوشید و عطشش را فرو می نشاند. صدای پائی برخاست، پاسبانی با قدمهای مشکوک به آنها نزدیک می شد. مادر از جا بر خاست و مانند آدمهای گناهکار به پاسبان لبخند زد و احوال زن و فرزندش را پرسید. پاسبان پاشنه پا به زمین میکوبید و با انگشت به پشت بامها و پشّه بندهای دور دست اشاره میکرد. از ترس کور و کر شده بود. حرفهای پاسبان را نمی شنید و چیزی از ماجرا نمیفهمید. دهانش مثل چوب کبریت خشک بود، تشنه بود. سرش را تویدامن مادرش پنهانکرده بود و پاسبان هنوز با لجاجت پا به زمین میکوبید و حالا به زبان بیگانه حرف میزد. به زبان فرانسوی. لحن پاسبان مثل زمهریر یخ بود، پلکهایش را به زحمت باز کرد، پلیس چکمه پوش کنار سگ سیاه تنومندی ایستاده بود و به خشکی از او می پرسید:
«شما انگار ناخوشید مسیو*»
چکمه های پلیس خیس بود و روی موکت چرک جا می انداخت. از بارانی گشاد او آب می چکید و سگ شیانلو بی تاب بود، به خوشخدمتی به این سو و آن سو خیز بر میداشت و پلیس بلند بالا زنجیر قلادة او را میکشید و به سختی مهارش می کرد و مدام داد می زد: « آروم بگیر!*»
چند ثانیه به درازا کشید تا به حضور سگ شیانلو و پلیس پی برد و دوباره به یاد دارکوب افتاد. همه چیز را محو و آشفته به یاد می آورد، پارس سگها، هجوم پلیس و هیاهوی چکمه پوشها و کرواتیها. لابد رئیس پلیس آمده بود تا از رفتار خشن و وقیحانة همکارهایش عذر میخواست. آن روز صبح چند پلیس هار ضد شورش دَرِ ورودی را با لگد شکسته بودند و مانند اجل معلّق به دخمة نمور و تاریک آنها یورش برده و در یک چشم بر هم زدنی اثاثیّه و خرت و پرتهای مختصر آنها را وسط اتاق تلنبار کرده بودند. چرا؟ به دنبال چه کسی و چه چیزی میگشتند؟ فراری و یا قاچاق؟ چرا بی اجازه وارد شده بودند؟ چرا وحشیانه خانه و کاشانة آنها را به هم میریختند؟ چرا با آن سگهای وحشیو آن چکمههای خیس و کثیف همه چیز را لگد مال میکردند؟ این هجوم وحشیانه و جستجوی بی اجازه چه معنائی داشت؟ چرا به او چیزی نگفته بودند، چرا چیزی نپرسیده بودند و یا توضیحی نداده بودند؟ لابد او را که مثل میّت بیخ دیوار افتاده بود به حساب نمی آوردند و آدم نمیدانستند. شاید مشاهدة بی بضاعتی و زندگی خانوادهای خارجی آنها را جریتر کرده بود و بی پروا از بازخواست بالا دستها به هر کاری دست می زدند. اینهمه در یک دم از ذهن مغشوش او گذشته بود و بعد در میان تب و هذیان شمّه ای از گفتگوی پلیسها را به یاد آورده بود: زندانی فراری!
«شما انگار مریضهستید مسیو، بله؟ مریضید؟*»
لیوانآب را بر داشت و با دست اشاره کردکه یعنی «مهّم نیست.» هنوز آن قدر زبان فرانسه بلد نبود تا با پلیس همکلام می شد و شاید اگر پلیس به او توضیح می داد، به دشواری نیمی از حرفهای او را می فهمید. واقعه را به حدس و گمان دریافته بود: صدای دارکوب بریده بود، زندانی از قفس گریخته بود و سگهای هار به دنبال او گوشه و کنار خانة آنها را بو کشیده بودند. همه جا را آلوده و کثیفکرده بودند: «تجاور، هتک حرمت.»
به زبان فارسی زیر لب زمزمه کرد:
«جهنّم، دیگه مهّم نیست، دیگه هیچی مهّم نیست.»
پلیس چیزی نفهمید، شانه بالا انداخت و بار دیگر لحاف، تشکها و پتوی مندرس و نخ نما و خرت و پرتهای به هم ریخته را از نظرگذراند، سری جنباند، زنجیر قلادة سگش راکشید و از اتاق بیرون رفت و در را حتّا پشت سرش نبست: «روز خوش مسیو*!»
صدای بم پلیس با صدای ماشینهای کارگاهی که در سرتاسر روز خرناسه میکشیدند در آمیخت: «مسیو!» نشنید و جواب او را نداد. جهّنم، بگذار همة آنها بروند به جهّنم. مهّم نبود. از صبح آن روز، از آن لحظه ای که تصمیم به خودکشی گرفته بود، دیگر هیچ چیزی مهّم نبود. نه صدای دارکوب، نه خرخر کارگاه دیوار به دیوار، نه تلق تلق گذر یکنواخت متروها، هیچ! ریل قطار زیر زمینی از زیر اتاق آنها میگذشت و از سحر تا نیمههای شب، دقیقه به دقیقه، مانند نالة گنگ زمین و زلزله از اعماق بالا می آمد و آن ساختمانقدیمی، پوسیدة کلنگی را از ریشه میلرزاند. دارکوب همزمان با گذر مترو منقار به پیشانی او می کوبید و خرناسة ماشینهای کارگاه تا غروب نمی برید و بر اعصاب او سوهان می کشید و عذابش می داد.
«جهنّم، دیگه هیچی مهم نیست!»
در باز مانده بود و سرما از همه جا می آمد و او را میگزید. پتوها، لحاف، تشک و همة اشیاء دخمة آنها نم برداشته بود، مرطوب و سرد بود و دست به هر چیزی که میزد چندشش میشد. از همه چیز بیزار شده بود، نمیخواست دوباره آنهمه ادبار را میدید، حتا اگر میخواست نمیتوانست، تبش به شدّت بالا رفته بود، پلکهایش سنگین شده بودند و بیاختیار روی هم میافتادند. یک دم زیر پایش خالی میشد، خلاء، چاهی انگار دهان باز میکرد و باز از خواب می پرید. ایکاش خوابش میبرد و زندگی نکبت توی خواب به آخر می رسید. گیرم خواب نبود، بیدار هم نبود، در جائی، در مرز خواب و بیداری، در سر زمینی آشنا نفس نفس می زد و سرمای دانههای باران را روی پیشانیاش احساس میکرد. باران پائیزی بر درختهای خزان زدة جنگل می بارید و او در کوره راه گل آلود می دوید، می دوید…
« طاهر، هی، کجائی طاهر؟ کجا …»
پا سست کرد و رو به صدا برگشت، زن و مردی زیردرخت زیزفون پناه گرفته بودند، مانند بازیگران تأتر قدیم ماسک به صورت داشتند. زن دستهای مرد را گرفته بود و شادمانه و به قهقهه می خندید. خندة سهیلا را شناخت. بی اختیار ایستاد، گیرم جرأت نداشت تا بر میگشت و دوباره نگاه می کرد. قلبش تیر کشید، بالهای نیمتهاش را توی مشت فشرد، از جا کند و رو به ساختمان نیمه کاره دوید.
«مثل موش آب کشیده شدی شازده!»
کی بود و کجا بود که این ماجرا را برای سهیلا حکایت کرده بود؟
«سلام، خدا قوّت بابا…»
«خیره انشاءالله، چیه، این طرفا پیدات شده؟ مادرت ناخوشه؟»
شاید اگر باران نمی بارید وکارگرها دورادور به تماشای آنها دست از کار نکشیده بودند، با پدرش راحت تر حرف می زد. هر چند آن روز، زیر طاق نیمه تمام، کنار داربست چوبی ایستاده بود و مانند کسیکه ناگهانی از خواب پریده باشد، خیره و ناباور به دور و برش نگاه میکرد. پدر همیشه از کنجکاوی کودکانة او از کوره به در میرفت، عصبی میشد، آروارههایش را از خشم بر هم میفشرد و هربار لغازی می پراند. به گمان آن بنّای کوتاه قد، سیاهچردة بد خُلق دنیا آنهمه تماشائی نبود و فقط دیوانه ها و آدمهای پریشانحواس آنجور به همه چیز با حیرت و ناباوری خیره می شدند.
«چیه؟ مگه آدم ندیدی؟ دوباره ماتت برده؟ برو کنار آتش خودت رو خشک کن، برو، برو سرما می خوری.»
« نه، سردم نیست!»
«چه مرگته؟ توی این هوا اومدی اینجا سر بابات رو نگه داری؟»
موهای جو گندمی و تُنَک پدر از باران خیس بود و به فرق سرش چسبیده بود و پاره آجر میان انگشتهای کوتاه و کلفت او می لرزید. طاهر یکدم پا به پا مالید، آب دهانش را به سختی بلعید و زیر لب گفت:
«من دارم می رم بابا، اومدم با شما خدا حافظی کنم.»
«خیره انشاءالله، حالا به کدوم سمت می ری؟»
لحن پدر مثل همیشه نیشدار بود و او را می گزید.
« می خوام برم اروپا، دیروز پاسپورت گرفتم.»
«چی؟ اروپا؟ مگه مرده شویش مرده؟»
«گفتم که می خوام برم اونجا تحصیل کنم، مگه مادر به شما …»
«حرف مادرت رو جلو من نزن، همون زنکة احمق شما رو اینقدر لوس و نُنُر بار آورده، برم تحصیل کنم، برم تحصیل کنم …»
بنّای عصبی پاره آجر را چنان با غیظ به طاق کوبید که ملات زیر
ضربة او پخش شد و طاهر ترسخورده به هوا پرید. بنّا برگشت، رو به روی طاهر سر لک نشست و دستهای لرزان و گلآلودشرا تا دم دماغ او بالا برد
تا شاید از نزدیک و از پشت شیشه های خیس عینک آنها را می دید:
«نگاه کن، به دستای بابات نگاهکن، میبینی؟ ها؟ بابات اینجوری نون در میاره، یک عمره که مدام تویاین شهر، اون شهر کار میکنم، جون می کَنَم تا شکم شما رو سیر کنم، ششماه به ششماه سر ساختمون مردم میخوابیدم و به تهرون نمی اومدم تا شاهی صنّار پس انداز کنم. شش ماه شش ماه زن و بچّههامو نمی دیدم، ملتفتی شازده؟ من سال به سال توی خونهم نبودم، نفهمیدم حضرت آقا کی بزرگ شد، کی قد کشید؟ ها، ها، برم اروپا تحصیلکنم. ها، ها، ها … تو اگه اهل درس و تحصیل باشی توی همین مملکت همه چی هست. دانشگاه هست، استاد هست. مگه نیست؟ ها؟ من از کجا بیارم خرج شازده رو توی اروپا بدم؟»
«من که از شما پولی نخواستم، من خودم …»
«خودت؟ خودت؟ تو نمیتونی آب دماغت رو بالا بکشی، خودت؟ برو گمشو، گمشو بذار به کارم برسم.»
پدر برخاست و مانند غولی بر سر او خیمه زد. از ابروهای سیاه و پر پشتش آب میچکید، چانة پهنش هنوز می لرزید: «گمشو!»
قامت پدر هردم در نظرش درشت و درشت تر می شد. تا به یاد داشت، این مرد را در خانه اخمو و عصبی دیده بود و گفتگوی آنها از چند جمله فراتر نرفته بود. مادر همیشه واسطه و سپر بلای بچّه ها بود، طاهر، فرزند ارشد خانواده، مانند برّه ای زیر بال چادر مادرش بزرگ شده بود و مانند او آرام، نجیب، بردبار و متحمّل بود و واژة تعرّض و اعتراض را انگار نمیشناخت، هرگز رو در روی کسی نایستاده بود و صدایش را بالا نبرده بود. از کودکی، زمختی و خشونت بَدَوی پدر او را به سوی مادرش تارانده بود و با خلق و خوی نرم و مهربان او بزرگ شده بود. شکل، شمایل، قد و قامت او نیز به خانوادة مادری اش رفته بود، با آن پیشانی بلند و طاق دار، پلکهای متورّم، مژههای کوتاه، و چشمهای ریزی که مادرزادیکمسو بودند، و آن موهای زبر و پر جعدی که در سی و شش سالگی خاکستری شده بودند و با دستها و پاهای بلندیکه چندان از او فرمان نمی بردند و اغلب در کارهای فنّی خرابی به بار می آورد و داد معمار به هوا میرفت:
« دراز بیخاصیّت!»
پدر اگرچه بنّای سادهای بیش نبود، ولی اعضایخانواده به احترام او را معمار صدا میزدند. حاصل یک عمر کار و زحمت معمار خانهای نقلی و دو طبقه بود در محلّة پل امامزاده معصوم و هفت فرزند نرینه و مادینه و همسری مهربان و سازگار که از زیبائی و ملاحت بهرهای نبرده بود، لاغر و عینکی بود و در همة آنسالها، تمام ضربههای معمار را وا میگرفت تا به بچّه هایش آسیبی نمیرسید. معمار از روستاهای نائین تا به تهران، مسیر سختی را پیموده بود و بعداز چندین و چند سال زنبهکشی و کارگری در چهارگوشة مملکت به مرور زمان بنّا شده بود. معمار به عمرش پدر و مادر و محبّت و مدرسه ندیده بود و دنیای او محدود و محصور شده بود به یک مشت تجربة تلخ و خرافاتی که در سرتاسر این راه پر فراز و نشیب و پر مشقّت اندوخته بود. معمار با روشنفکرها و آدمهای با سواد میانة خوبی نداشت و به هر بهانهای به طاهر و به دوستان «منور الفکر!!» او زخم زبان می زد. معمار وقتی از کوره به در میرفت و دستش به کسی نمیرسید، به قول خودش «مکرّمه» را زیر مشت و لگد میگرفت و با کمترین بهانهای، او را «مشت و مال» می داد.
«ها؟ چرا معطّلی شازده؟!»
طاهر یک قدم عقب نشست و در جهت انگشت اشارة پدر به راه افتاد. همه چیز از ورای قطرههای بارانی که بر شیشة عینکش نشسته بود، محو و تار به نظرش می رسید. جائی را به روشنی نمی دید، چند بار روی پاره آجرها و مصالح بنائی تپق زد و از سینه کشی تپّه سرازیر شد و صدای پدر را از بناگوشش شنید که سر عمله ها نعره می کشید:
« آهای یابو، چرا مثل کیر گدا واستادی؟ بجنب، آجر، آجر …»
باران هنوز نم نم می بارید و قهقهة آن زن و مردی که ماسک به صورت زده بودند از پشت درخت زیزفون می آمد. ایکاش صورت مردک را می دید، چکاره بود؟ هنر پیشة تأتر؟ چرا خودش را زیر آن صورتک پنهان کرده بود؟ سهیلا با او در جنگل شمال چکار داشت؟ لابد نمایشنامه ای را تمرین می کرد؟ شاید فیلمی میساختند؟ شمال؟ سهیلا به گیلان نرفته بود؟ … چند بار به دشواری پلک زد، برگشت و حیرت زده به پشت سرش نگاه کرد. نه، جنگل نبود، دانههای درشت عرق از پیشانیاش میجوشیدند و از گوشة ابرویش فرو میغلتیدند. بارانی ریز و سمج بر شیروانی شکستة حمام ضرب گرفته بود. صدای خش خشی از آشپرخانه میآمد: «میو، میو، میو!» به کنجکاوی سر برداشت و نیم خیز شد، گربة همسایه در آستانه ایستاده بود، چشمهایش مثل زمرد می درخشیدند و به آشنائی انگار با او حرف می زد: «میو، میو!»
«امانوئل، بیا، بیا جلو امانوئل، بیا اینجا.»
گربة سیاه به نرمی جلو آمد و نزدیک او خسبید:
«چیه، کلودین هنوز بر نگشته؟»
روزهائیکه کلودین به بوزار* میرفت، در آپارتمانش را میبست و گربهاش را آزاد میگذاشت تا همه جا پرسه میزد. گاهی سرایدار و یا یکی از همسایه در حیاط انتهائی ساختمانرا باز میگذاشتند، امانوئل از پلههای مدّور پائین میآمد، از لای در کهنة چوبی به درون میخزید، نرم و آهسته به زیر زمین تاریک و نمور میرفت و مدّتی در کمین مینشست تا شاید موشی شکار میکرد. سر راه بی سر و صدا اینجا و آنجا می پلکید و اگر در ورودی آنها باز میماند، سراغی از طاهر میگرفت و زمانی با دلسوزی خیره خیره به او نگاه می کرد. انگار پی به احوال او برده بود و از نیّت خودکشی او خبر داشت. گربه پلک نمی زد و طاهر تاب و طاقت نگاه او را نمی آورد. دست به دیوار گرفت و از جا برخاست، سرش به دوران افتاد و چشمهایش سیاهی رفت. به دیوار یله داد و از پنجره به حیاط نگاهکرد. پلیسها و سگها نبودند و آب باران در شیارهای سنگفرش کف حیاط میلغزید و به چاهک
گوشة حیاط فرو می رفت:
«کجاست اینجا؟ کجام؟»
عینکش را برداشت و چشمهایش را بنا به عادت مالید و پاورچین، پاورچین راه افتاد. کلید برق را نزد، راه را می شناخت، از پله ها با احتیاط پائین رفت تا به محوطة کوچکی رسید که سهیلا از آن به جای آشپزخانه استفاده میکرد. محّل پخت و پز آنها همکف بود و در آهنی اش مستقیم به حیاطی باز میشد که سرایدار آن ساختمانِ شش طبقه سطلهای بزرگ پلاستیکی خاکروبه و آشغال را در گوشه ای میگذاشت: «آشغالدونی!»
یکدم پشت در ورودی مکث کرد، بویغذای مانده، شیر ترشیده، بوی کپک زدگی، نا و نم دخمهای که هرگز آفتاب ندیده بود توی دماغش پیچید و حالش را به هم زد. نیاز به هوایِ آزاد داشت، هوای پاک و سالم. سرما و باران! مستانه تلوتلو خورد، قدم به حیاط گذاشت، زیر باران ایستاد و چند بار نفس عمیق کشید، با اینهمه زردابش به هم خورد، باید هرچه زودتر به حمام میرفت و بالا می آورد. حمام بیشتر از همیشه سرد بود و بعد از آن واقعه، سقف به اندازة جثّة جنازه شکافته بود و باران از سوراخ بزرگ سقف بر کاشیهای گل آلود و خونابه می بارید. اینجا و آنجا، خون بر دیوار، حولهها و رختهای چرک شتک زده بود، بوی مشمئز کنندة مردار هنوز در فضا موج می زد و او روی پا بند نمیشد. لق میخورد، دست به لبة دستشوئی فلزی گرفت، خم شد و روی ظرفهای نشسته چند بار عق زد. معده اش خالی بود، دو روزی می شد که لب به غذا نزده بود. مسموم شده بود؟ کی؟ چرا؟ چرا تب و لرز او را رها نمی کرد:
« آی، قرص، قرص آرامبخش، اون قرصها …!»
پیشانی تبدارش را به در آهنی حمام تکیه دادو یکدم چشمهایش را بست. رشتة باریک خون از زیردر راه افتاد و مانند جانوری به جلو لغزید. کابوس یا واقعیّت؟ کی بود و کجا بود که این صحنة آشنا را دیده بود؟ پای تخته سیاه و کلاس درس مرآت؟ انشائیکه در یک سطر نوشته بود. فقط یک سطر: کودکی بینیاش را به کنجکاوی به شیشة دری میچسباند و بعد باریکة خون از زیر در جاری می شد: « مرآت، مرآت»
شیر دستشوئی را باز کرد، صورتش را زیر آب سرد گرفت و مدّتی به همان حال ماند. همهمة گنگی از بیرون میآمد و همراه چرخش آب به سوراخ دستشوئی فرو می رفت. امانوئل به دنبال او بیرون آمده بود و حالا از بیخ دیوار، رو به روشنائی راهرو باریک ساختمان میخرامید. لابدکلودین از کار برگشته بود و مثل هر شب زیر دوش آواز می خواند.