دیروز صبح جلد اول مجموعه آثار فدریکو گارسیا لورکا به دستام رسید؛ نام مترجم، ناصر فرداد، را روی جلد دیدم و از شما چه پنهان، سر پا، مقدمه و شماری از شعرها را خواندم و بعد پشت پنجرة این اتاق دلگیر، رو به روی کاج پیر ایستادم و با شگفتی و حیرت جوان محجوبی را به یاد آوردم که نزدیک به بیست و شش یا بیست و هفت سال پیش با دعوتنامهای که اینجانب ارسال کرده بودم، به اروپا آمده بود و من چند سال بعد او را در سویس دیده بودم و فهمیده بودم که شبانه روز زبان آلمانی و درس پزشکی میخواند.
شگفتا که این جوان سختکوش، در این سالهای دوری و تبعید، روانپزشک، شاعر و مترجم شده بود و پس از سالها ترجمة اشعار فدریکو گارسیا لورکا را برای دوستاش در پاریس فرستاده بود. فدریکو لورکا در اوج شهرت جهانی و در عنفوان جوانی، به دست فاشیستهای فرانکو از پشت سر، به رگبار بسته شد و در گرانادا به قتل رسید. ناصر فرداد، در نوجوانی، با دسیسه چینی و توطئة رئیس معتاد، فاسد و زنباز زندان که از او متنفر بود، تا مرزهایِ مرگ رفت و به تصادف جان به سلامت برد. باری، نوجوانی کلّه شق و مبارز که می باید در سال سگ، کنار بیست و هفت زندانی تیر باران میشد و جنازة او را در گور جمعی میانداختند و با بولدوزر خاک میریختند، از مرگ نجات یافت و پس از تحمل چند سال زندان، جلای وطن کرد، به اروپا آمد و روانپزشک، شاعر و مترجم شد. این صحنه را که یاد آور سرنوشت و سرگذشت ناصر فرداد است و چندان بیمناسبت نیست، از زبان، پیغمبر پرندة زندانِ «چوبین در» در این جا نقل میکنم و بعد…
«… من که هوش و حواس از سرم پريده بود، گيج و منگ و سر گشته، دور خودم میچرخيدم و میچرخيدم و از آن هائی که روز قبل گلچين شده بودند، جدا می افتادم. در آن غوغا و هياهو هيچ کسی عنايتی به پيامبر پرنده نداشت و من هنوز نمیدانستم به کجا احضار شده بودم و بايد به کجا میرفتم. به کجا؟ پا سست کردم، در خم راهرو دوباره بوی خون و باروت در فضا پيچيد، به ديوار چسبيدم و به گفتگوی پاسدارها گوش خواباندم. صدای آشنای رشوندی را شناختم. سياهة اسامی زندانیهـاگويا به سفارش حاجی آقا دستکاری و ابتر شده بود و سرباز رشوندی به جا به جائی نام دو نفر اعتراض داشت. بگو مگوی تند پاسدارها به مشاجره انجاميـد و من مثل خار پشتی آهسته سرک کشيدم: «حاج آقا دو قبضه سفارش این سگ نجس رو کرده، واسة تو چه فرقی میکنه؟…» رشوندی زیر بار نمیرفت: «نه برادر، اشتیاه شده، برو اون لیست رو بیار.» مسئول فروشگاه زندان، چندکلاف نخ نايلونی از قفسه بر داشت و توی راهرو، کنار گونی های خالی پياز و سيب زمينی گذاشت، در فروشگاه را بست و خواب آلود راه افتاد. نخ و گونی؟ چرا؟ مانند خوابگردها راه افتادم. چرا گونی ها را توی سر زندانیها می کشيدند؟ چرا آنها را ايستاده با گونیِ کهنه کفن میکردند و به جلو میراندند؟ به کجا میبردند؟ کجا؟ چند بار پلک زدم و از ورای پردة مه آن مرده های کفن کرده را ديدم که سرگشته میچرخيدند و جا به جا میشدند. کيسه هائی را ديدم که جان داشتند و دوستان و عزيزانشان را به نام و نشان صدا می زدند؛ پاسدارهای ناشناسی را ديدم که کيسه ها را میشمردند و مانند گلّة گوسفند به جلو میراندند و لابد، بيرون ساختمان زندان، به کاميون ها بار میزدند و بـه ميدان میبردند. به کدام ميدان؟ به ميدان بار و يا به ميدان تير؟…»
آن شب نحس، بیست شش نفر مجاهد و یک نفر کمونیست را به میدان تیر بردند و در گورستان متروک آبادی تیرباران کردند. ناصر فرداد که تا مرز مرگ رفته بود، با مداخلة سربازی با وجدان نجات یافت تا سالها بعد ، در این گوشة دنیا مجموعه آثار فدریکو گارسیا لورکا را ترجمه کند. بی تردید آن بیست و هفت نفری که در سحرگاهان تیربان شدند، اگر زنده میماندند، هر کدام به نوبة خود، در حوزه ها و زمینههای مختلف «ناصر فرداد» دیگری میشدند. دریغ و درد!
… و اما از شگفتیهای روزگار این که من تا به امروز ترجمههای زیادی از شعرهای لورکا دیدهام و خواندهام و اگرچه زبان اسپانیائی و آلمانی نمیدانم و قادر نیستم ترجمه را با اصل مقایسه کنم، ولی از حق نباید گذشت، دراین کتاب، ترجمة ناصر فرداد، نرم، روان، شیوا، سلیس و گویا است و بر خلاف بسیاری از ترجمهها به جوهر شعر نزدیک شده؛ و مانند یک شعر نغز، به راحتی خوانده میشود و مترجم، خواننده را به دنیای سحرآمیز و شگفتانگیر فدریکو لورکا میبرد. این شعرها از آلمانی ترجمه شدهاند و با وسواس، حوصله، دقت و احساس مسؤلیّتی که من دراین انسان شریف سراغ دارم، میدانم که به منابع مختلف رجوع و ترجمهها را باهم مقابله و مقایسه کردهاست. ناصر فرداد اگر نگویم عاشق و دلباختة لورکاست است، اقلاً شیفته و مفتون این شاعر اسپانیائی است و به بوی این شاعر، چند بار به اسپانیا سفر کرده است و اگر اشتباه نکنم، زبان اسپانیائی را نیز کم و بیش آموختهاست. باری، در بارة فدریکو گارسیا لورکا، زندکی و آثار او، در کشورهای مختلف دنیا و از جمله ایران، سخنها رفته است و نیازی به پرگوئی اینجانب نیست. من این چند سطر را به منظور برای معرفی ناصرفرداد، مترجم کتاب فدریکو گارسیا لورکا، زندگی استثنائی و زبان ترجمة شیرین، گیرا و استثنائی او نوشتم. به باور من اگر چه ناصر فرداد هنوز شاعری گمنام، فروتن و بیمدعاست، ولی ذوق و قریحة شاعرانه او در ترجمة این شعرها مدد کردهاست و موفقیّت او در ترجمه اشعار مدیون پشتکار، صداقت و استعداد شاعرانة اوست.
.
لولا
برای ماکسیمو کوئیخانو
زیر درخت نارنج
میشست کهنههای بچّه را
چشمانش سبز و
صدایش بنفش
آه عشق من،
زیر درخت پرشکوفة نارنج
آب در جویبار
سرشار از خورشید میدرخشید
در باغ زیتون
گنجشکی میخواند
آه عشق من
زیر درخت پر شکوفة نارنج
و وقتی
صابونهایش تمام شدند
گاوبازان آمدند
آه عشق من
زیر درخت پر شکوفة نارنج
.
این کتاب را «نشر آفتابکاران» در تهران چاپ و منتشر کرده است.
www.aftabkaranpub.com