مردی را به یاد دارم که سال ها پیش از سرزمین سرد سوئد برای دیدار دخترش به دیار ما آمده بود. سرگرمی و دلخوشی این مرد بلندبالای رنگ پریده خوردن ودکای مراغه بود و تماشای ما مردم. هر روز نیمه مست بر سر همان گذر شلوغ میایستاد و یله به ستون سیمانی برق میداد و نم نمک میخورد و با شگفتی در هم لولیدن ماشینهای قراضه، دو چرخهها، موتورسیکلتها، گاریها و آدمها را نگاه میکرد و در حیرت بود که چرا در آن محشر کبری اتفاقی نمیافتاد و چطور مردم جان سالم به در می بردند. باری، تا روز آخر اقامتش در ایران از همان جای هر روزه جنب نخورد و گوش به پند و اندرز دخترش که او را به دیدن شهر تهران و اصفهان و شیراز ترغیب میکرد، نداد. میگفت که در هیچ کجای دنیا چیزی دیدنیتر از این وجود ندارد. من آن روز با مایهای از تحقیر دریافتم که روزگار ما مردم تا چه حد «از چشم غربی» دیدنی است.
زمانی این نا بسامانی و آشفتگی دیدنیتر میشود که حادثهای اتفّاق بیفتد، سقفها و دیوارهائی که ما را در پناه گرفتهاند فرو بریزند و در گوشه و کنار ویرانهها، مادرها در عزای عزیزانشان بر سر و سینه بکوبند و دوربینهای فیلمبرداری به کار بیفتند تا خوراک برای تلویزیونها فراهم کنند. زلزلهای رخ داده و همه چیز ویران شده است. پردهها فرو افتادهاند و دیگر هیچ کنامی نیست تا تو را در پناهش بگیرد و تو که مدّتها در خلوت خودت خزیده بودهای ناگهان احساس میکنی در برابر آن همه نگاه بیگانه عریان و برهنهای، خودت را در نگاه دیگران میبینی و سراسیمه دور خودت میچرخی تا هر چه زودتر سرپناهی بیابی و نفسی به آسودگی برآری. همه از همه جای دنیا تماشایت میکنند. آری در چنین شرایطی همیشه چیزهائی برای تماشا کردن هست و شاید حتی کنجکاوی کسانی را که مدتها آرزو داشتهاند بدانند زیر طاق گلی آن کلبهها چه مردمی و چگونه زندگی میکردهاند، ارضاء کند. ولی آن ها در یک نگاه گذرا هرگز به عمق فاجعه پی نخواهند برد. هر چند که مانند آن مرد سوئدی زمانی سرگرم شوند. دست بالا میفهمند که عمری را در فقر به سر بردهای، صورتت را با سیلی سرخ نگه داشتهای و از مال دنیا جز همان گلیم کهنه و فانوس شکسته و آفتابه حلبی چیزی نداشتهای. اما همه این ها صورت واقعیت است که تنها آدمهای سهلانگار و آسانطلب را قانع میکند. سیرت و جوهر واقعیت نیاز به مکاشفهای جدی دارد و چنین سهلالوصل نیست. هرگز از تماشای واقعه و یا وقایع به آن دست نمییابیم و چه بسا که گمراه میشویم و دیگران را نیز گمراه میکنیم. آری، فرق است میان «نگاه کردن» و «دیدن» و رسالت هنرمند در این است که آن چه را که به چشم نمیآید نشان دهد. میان نگاه یک هنرمند که واقعیتی را درک میکند و آن را دوباره میآفریند با نگاه آدمی که از سر سیری و حتی دلسوزی به تماشای واقعهای ایستاده تفاوتهااست و باید چنین تفاوتی باشد. اگر هنرمندی از چنین بینش و بصیرتی محروم باشد کارش از گزارش «وقایع» فراتر نخواهد رفت و هرگز به حریم واقعیت ـ این کره اسب وحشی که رام هر کسی نمیشود ـ نزدیک نخواهد شد و سرانجام تصویری تحریف شده از آن ارائه خواهد داد. چنین هنری فقط از کسانی نظیر عباس کیارستمی ساخته است که از «واقعبینی1» درک تازهای دارند و میداند در کجای این دنیا ایستاده است و برای ادامه زندگی قلق کارش را خوب یاد گرفته و چنان خبره شده که: «از آب میگذرد بیآنکه نعلش تر شود!» به این میگویند هنر از آب گذشتن!
گفتم که تماشای واقعه، در این فیلم: «زلزله» آن هم در کشور ویرانی چون ایران تکاندهنده است. چنین صحنههای رقتانگیز و جان خراشی را ما بارها دیدهایم و تا مغز استخوان سوختهایم. اما زمانی که به تماشای «… و زندگی ادامه دارد!» کیارستمی مینشینیم، انتظار داریم فیلمی را ببینیم که بر اساس این واقعه هولانگیز ساخته شده است و یا ملهم از آن بوده است. اما چه میبینیم؟ گزارشی ابتر شده، روایتی تلطیف شده از واقعهای که حتی اگر با صداقت و جسارت فقط «عکسبرداری» میشد کاری ماندگار از آب در میآمد. کیارستمی از حاشیه میگذرد تا تعبیر خودش را فیلم کند. بیسبب نیست که آن مرد سوئدی را به یادم میآورد. چرا که نگاه کارگردان ما به زندگی، نگاهی سطحی و توریستی است. همان توریستی که از ورای پنچره اتومبیل مناظر و مرایا را نگاه میکند و چیزهائی را میبیند که هزار بار دستمالی شده و از جاهائی فیلم میگیرد که در چشم ساکنان آن دیار کهنه شده و از یادها رفته است.
باری، زمین از جنبیدن وامانده، هر چه خراب شدنی بوده خرابتر شده و مردی «کارگردان» همراه تنها فرزند خردسالش در پی یافتن قهرمان فیلم «خانه دوست کجاست!» سفری را آغاز کرده که میباید از «سفرنامهاش» فیلمی ساخته شود به نام «… و زندگی ادامه دارد!» در این سفر خطیر دو تا «چشم» متفاوت به «دنیا» نگاه میکنند. همراه بردن کودک به این دلیل بوده لابد تا در قیاس «نگاه» کدر، خسته و پرملال «پدر» زوایای پنهانی از زندگی را به ما نشان دهدکه فقط چشمهای کودکی به آن سن و سال قادر به دیدن آن هااست. گیرم که این پسر بچه نیز با آن همه سئوالهای «کودکانه» کارگردان عزیز ما را نجات نمیدهد و کفتگوها و مکالمه پدر و پسر این راه دراز کسالتآور را برای تماشگر کوتاه نمیکند و من هنوز نمیدانم چرا و به چه سبب کارگردان آن همه در طول راه مکث فرموده است؟ نشان دادن کندی و کرختی حیات در آن سر زمین پهناور؟ و یا نفس گرفتن از تماشگر؟ پدر از آغاز تا پایان سفر مبهوت، محنتزده و بردبار است و پسرک بازیگوش و بیخیال و با کنجکاوی بچگانه. وجود پسرک مانند چماقی است که بر فرق فیل میزنند تا یاد هندوستان نکند و خوابش نبرد. نقش پسرک از این فراتر نمیرود و پدر نیز مانند نخی است که از میان دانههای تسبیح میگذرد و صحنههای پراکنده و بیربط را به هم متصل میکند. پدر و پسر ماجرائی را تجربه نمیکنند. بل شاهد منفعل ماجراهائی هستند که بر دیگران رفته و ما، طی پرسش و پاسخهائی مطلع میشویم که فلانی پدر و مادرش و سه خواهرش مثلاً زیر آوار ماندهاند و او که در سفر بوده جان به سلامت به در برده است، و یا در آن بالا، مردم خانه خراب زیر چادر به زندگی ادامه میدهند و جوانها در کار علمکردن آنتن تلویزیون هستند تا جام جهانی فوتبال را ببینند و این جا و آن جا روستائیان فقیری را میبینیم که کوله بار بر دوش به راهی میروند که نمیدانیم به کجا خواهد رسید و یا پیرمردی «قهرمان فیلم خانه دوست…» کاسه توالت بر دوش طی طریق میکند و یا در دهی نیمه ویران، جوانکی را میبینیم که شب بعد از زلزله، عروسش را به خانه آورده و نوعروس روی بالکن به گلها آب میدهد و آن پائین، پیرزنی انگار تلاش میکند گلیمش را از زیر خاک بیرون بکشد و تکههایی گلچین شده از این دست تا ما به درستی دریابیم که مردم به رغم زلزله و صدها بلای آسمانی و زمینی به زندگی ادامه میدهند.
چه کشف شگفتآوری!
«… و زندگی ادامه دارد»، گرچه به اسنادی استناد میکند، ولی فیلمی مستند نیست. ـ ایکاش چنین بود ـ این فیلم بر پایه داستان و یا حکایتی نیز ساخته نشده تا ما شاهد ورود قهرمانها و رشد و انحطاط آن ها باشیم. کیارستمی به آدمها کاری ندارد، سروکار او با «آدم» است. مفهومی کلی از انسان و صیانت ذات. در این فیلم آدمها بُعد ندارند، تصاویری هستند با نامهایی که کنار هم چیده شدهاند تا همان «تعبیر» کیارستمی را القاء کنند. در همین حیطه نیز فاقد خلاقیت هنری است. قهرمانهای این فیلم همان مردمی هستند در گذرگاه در هم میلولند و کارگردان ما مانند آن مرد سوئدی دورادور نگاهشان میکند و به رمز حیات آن ها پی نمیبرد. او نمیتواند به آن ها نزدیک شود و پرده از روی واقعیت بردارد. گویا در توانش نیست. چرا که آن ها را به رغم ادعایش نمیشناسد. اگر شناخت درستی میداشت میتوانست قصه همان تازه عروس و نوداماد را بر بستر زلزله بسازد. ولی نگاه کیارستمی بر سطح واقعیت میلغزد. او واقعیت را قربانی خوشبینیهای عامهپسند میکند و با شیفتگی گلهای شعمدانیاش را نمایش میدهد و فاجعه را در غبار و مه میگذارد و میگذرد. کارگردان شتابزده است تا به ما بگوید که مردم مردگانشان را در قلبهایشان دفن نمیکنند، آنها را به خاک میسپارند و بر روی همان خاک به زندگی ادامه میدهند. این سخن چندان تازهای نیست. شاید هنرمندی سر آن داشته باشد که این مفهوم را به روایت دیگری بیان کند. در عالم سینما و تأتر نمونههای زیادی داریم. ولی آیا آقای کیارستمی روایت جدیدی از مبارزه انسان برای ادامه زندگی ارائه داده است؟ اصلاً مبارزه و تلاشی در کار هست؟ ما حتی زلزله زدگان را نمی بینیم. تعریف آن را می شنویم. زلزله بهانهایست تا کیارستمی همان چند حرف مختصرش را هر چه زودتر بزند «و زندگی ادامه دارد!» خب که چی؟! مگر زندگی در بیافرا، در سومالی، در هند، در «قیامت» جمهوری اسلامی، ادامه ندارد؟ مگر زندگی در اردوگاه های مرگ نازی ها ادامه نداشت و زندانیها در کنار کورههای آدم سوزی عشق نمی ورزیدند و برای ادامه حیات مبارزه نمیکردند؟ اما آقای کیارستمی، این زندگی، چگونه زندگییی ایست که ادامه دارد؟ و شما به عنوان هنرمند به کجای این هستی ایراد داری؟ آیا آن چه وجود دارد عقلانی است؟
اگر سخن از قهر طبیعت است و مقاومت انسان برای حیات، مضمونی است به قدمت خود انسان و زمانی این مضمون نو و معاصر خواهد شد که در متن جامعهای مشخص و در شرایطی مشخص غور و بررسی و تجزیه و تحلیل شود. حذف آگاهانه بستر واقعی حوادث، چشم فرو بستن بر شرایط زیستی و حیات اجتماعی انسان ها، گریزی فیلسوفانه از واقعیت است که آقای عباس کیارستمی آن را در مصاحبهاش با پانوراما «واقعبینی» مینامد. به گمان این حقیر آن چه که او از «واقعبینی» مراد میکند همان استعداد تطبق با شرایط موجود است. یعنی، حالا که راه بندان است. از بی راهه میرویم و واقعیت را دور میزنیم و آهسته درز می گيریم. به هر حال در کناره راه نیز آن قدر مصالح و مواد بکر برای وصله پیله کردن وجود دارد تا بتوان یک حلقه فیلم را پر کرد و در معرض تماشای مجیزگویان حرفهای و خارجی ها گذاشت.
باری، بسیارند کسانی که در تاریکی میمانند و مهتاب را می پايند اما کیارستمی ما زیر آفتاب درخشان ایستاده و با زیرکی تاریکی را رعایت میکند. دم به هیچ تلهای نمیدهد، از درگیر شدن با مسائل دست و پاگیر پرهیز میکند، دست به ترکیب چیزی نمیزند چرا که با خشونت و انقلاب مخالف است و باور دارد که روزگار مردم میباید به مرور «اصلاح» شود. بگذار بشود. ما که بخیل نیستیم. اما جناب ایشان کدام دریچه را به روی مصلحان اجتماعی میکشانید؟ او که در سینمای ایران با سادگی و روانی «راست حسینی» سخن میگوید، او که خود را از فن و تکنیکهای جدید بینیاز میداند و در اکثر کارهایش به «دکومانتر» نزدیک میشود. چه هدفی را دنبال میکند؟ کیارستمی در جائی میگوید: «جوابی برای سئوال فرزندم نداشتم، لاجرم مشق شب را ساختم». یعنی این که به زبان تصویر و سینما «حل معما» میکند. میدانیم که حل معما با هنرمند نیست، هنرمند آن را نشان میدهد و بر کنار میماند، اما معمای کیارستمی در این فیلم کجاست؟ آسیبپذیری کلبههائی که با کمترین لرزش زمین فرو میریزند و ساکنان را زنده زنده مدفون میکنند؟ زبونی حکومتی که مرگ صدها هزار انسان را با آیهای تفسیر و توجیه میکند؟ يا رنج و تعب بازماندگان؟ خیر، هیچکدام! کیارستمی به بی راهه میزند تا برای عشق انسان به هستی سرودش را بسراید. منتها چون بستری برای شکوفائی این عشق وجود ندارد، چون زمینه اجتماعی، درگیری و تلاش آدمها نادیده گرفته شده است، چون از دور دستی بر آتش دارد، غزل او رنگ میبازد و به دل نمینشیند.
حسین دولت آبادی