امروز، صبح زود وقتی به گل های شمعدانی آب میدادم، بیهیچ دلیل روشنی به یاد به شهریار افتادم و سر از کارگاه «آهنتاب» در آوردم. چرا شهریار؟ من سالها پیش نزدیک به ده سال آمزگار بودم و پس از پاکسازی و اخرج از ادارة آموزش و پرورش، مدتی با افغانها کار میکردم و با چند نفر آنها حتا دوست شده بودم. باری، در آن روزهائی که بتون کف کارگاه آهنتاب را میریختم تا کابیت سازی دایر میکردم؛ هر روز صبح کارگرهای افغان را با پیکان قراضهام از علیشاه عوض (شهریار) به فردوس میبردم تا دستی زیر بالام میگرفتند و ملاط سیمان میساختند.
همسرم آن روزها برای ما غذا میپخت و پیاده از ده به کارگاه می آورد. روز اوّل سفره را روی زمین صاف، در سایه انداختم، کنار سفره نشستم و منتظر ماندم تا کارگرها نیز دور سفره مینشستند و با هم ناهار میخوردیم. گیرم بیفایده! افعانها مردد و دو دل ایستاده بودند، به هم نگاه میکردند؛
پا به پا میمالیدند و هیچکدام پا پیش نمیگذاشت.
پرسیدم: «چه خبر شده؟ مگه آبگوشت دوست ندارید؟»
بزرگ آنها گفت: « آقا، شما با ما همکاسه میشوید؟»
گفتم: «چرا همکاسه نشوم؟ مگر ما از صبح با هم کار نکردیم؟»
گفت: « آقا، ما سالهاست که در این ولایت کار میکنیم، کسی تا حالا با ما همکاسه نشده، شما اولین نفر هستید، صداقتش ما، ما شک کردیم آقا… »
از شما چه پنهان، بجای هموطنان عزیزم خجالت کشیدم و سرم را از شرم پائین انداختم.