… همسفرم مدتی به عکسی رنگباخته، قدیمی و یادگاری نگاه کرد و پرسید: «یادته چه کسی این عکس رو گرفته؟» مشگل همینجا بود. نزدیک به بیست و سه سال از آن روزگار گذشته بود، هیچ نشانهای مثل تابلو، گلدان، پرده یا فرش در زمینۀ عکس دیده نمیشد و من به یاد نمیآوردم که ما در منزل کدام دوست یا آشنائی دور هم جمع شده بودیم و چه کسی عکس گرفته بود. هر چند میدانستم که آن روزها دوست و میهمان گرانقدری از ایران آمده بود و بیتردید گردهمائی ما برای دیدار آن عزیز بود. باری، پرسش همسفرم باعث شد تا مدتی به عکاسِ غایب، به عکاسها و بعد به هنرِعکاسی فکر کنم. اگر چه عکاسی هنر است ولی عکاس با نویسنده قابل مقایسه نیست، و نویسندهای که از روی زندگی و «وقایع» عکس برداری میکند، در نهایت «ناتورالیستی» است که هرگز به اعماق راه نمییاید، ولی در یک جا نویسنده و عکاس به هم میرسند و برهم مماس میشوند: «… عدم حضور عکاس و نویسنده در صحنه و در عکس». به باور اینجانب نویسندههائی در دنیا موفق بودهاند که توانسته اند در کنار مصائب و سیاهروزی، یا سعادت قهرمانهایِ داستان یا رمانشان خونسرد باقی بمانند، از آنها هر چه بیشتر فاصله بگیرند و خواننده حضور نویسنده را که مخل و موی دماغ است، احساس نکند. بیتردید هر نویسندهای (چه بپذیرد یا نپذیرد) جانبدار است، منتها نویسندهای موفقاست که این جانبداری را هر چه بیشتر و بهتر پنهان کند و اجازه بدهد تا خواننده در پایان داستان یا رُمان به داوری بنشیند و جانبداری یا بیتفاوتی نویسنده را احساس کند. نه، نویسنده آخوند نیست و نباید به حال قهرمان داستاناش دل بسوزاند و به جایِ خواننده در مورد شرایط، موقعیت، حوادث و روزگار قهرماناش اظهار نظر کند؛ نویسنده از اینهمه بر کنار میماند، واقعیت را باخونسردی، عریان، ساده، با صراحت و زیبائی بیان میکند و داوری را به خواننده وا میگذارد. همین. وفاداری او به واقعیّت کافی است، مشروط به این که واقعیتی را که بیان میکند، بهخوبی بشناسد، و وقایع را به جای واقعیّت نگیرد. باری، من از عکس به عکاس، از عکاس به نویسنده و از نویسنده به داستان کوتاهی رسیدم که در فیس بوک خوانده بودم. نویسندۀ کذائی نتوانسته بود احساسات و عواطفاش را مهار کند؛ لذا مداخله و حضورش به داستاناش لطمه زده بود. غرض، آن داستان کوتاه سبب شد تا این چند سطر را بنویسم و درسهائی را که در این سالها به تجربه آموخته بودم به یاد بیاورم.
.