«… غم این خفتۀ چند
خواب در چشم ترم میشکند»
این کلام دلنشین نیما، وصف حال هنرمندان و انسانهائی بود که در روزگار پلشت و سیاه، ناظر جامعهای بودند که علیرغم زرق و برق ظاهریاش تا مغز استخوان پوسیده بود و رو به تباهی و تجزیه میرفت. سردمداران مشاطهگر، شتابزده، ویرانیها را بزک میکردند و وسمه بر ابروی کور میکشیدند و سوار بر خر مراد، به گمان خود چهار نعل به سوی دروازههای تمدن میتاختند و هرگز نمیرسیدند.
فصل، فصل چپاول و غارت بود و حاکمیت رذالت. سالها قبل بساط احزاب را برچیده و دهان مخالفان را با سرب داغ پر کرده بودند و اینک سکوت مرگ و سکون مطلق حکمفرما بود و هر کسی که بضاعتی داشت در این اندیشه بود که چه باید کرد تا آن پردۀ زرنگار فریب فرو افتد و عمر خیمهشب بازی فریبکاران بسر آید. صمد بهرنگی، این فرزند خلف مجاهدین تبریز از جمله هنرمندانی بود که با شهامت و جسارت به این سؤال پاسخ گفت. او که به آیندۀ انسان و سعادت او میاندیشید. صادقانه باور داشت که نیل به چنین آرزوئی در گرو بسامانی و عدالت اجتماعی و آزادی است و رهائی زمانی میسر است که آن باتلاق متعفنی که از جسد مثله شدۀ نظام فئودالیزم بوجود آمده بود و میرفت تا همۀ ریشههای حیات مردمی را بپوساند. بیباقی بخشکد و هزاران هزار زالو و خفاش و جانور موذی که در آن گنداب پروار شده بودند نابود شوند تا بر بستری سالم و روابطی انسانی، امکان تازهای برای رشد و بالندگی بوجود آید. این آرمان شریفی بود که صمد دل در گرو آن داشت و تا آخر بر این باور ایستاد و بخاطرش قلم زد. گیرم که با فرو ریختن دروازههای تمدن!! چشمانداز هولانگیزتری در برابر مردم ظاهر شد، صحرای بایری که اشباح اعصار سپری شده در سراب میچرخند و بر اجساد شیفتگان عدالت و آزادی سم میکوبند و بر اهداف متعالی لجن میمالند و بر سر هر کوی و برزن ندای مرگ و نیستی سر میدهند. اما آن عزیزی که سر بر دیوار کهن استبداد میکوفت. در کابوسهایش حتا چنین هیولاهای آدمخواری را نمیدید و هرگز تصور نمیکرد از درون ویرانههای کاخ شاهی، اجنه بیرون خواهند جست و زنجیر زنگزدۀ تمدن آریامهری را پاره خواهند کرد تا در یک چشم بر هم زدنی همۀ هستی مردم را تباه کنند. صمد، مانند سایرین، بیخبر از این مومیائیها قلب حکومتی را هدف گرفته بود که مانند اختاپوس حلقوم مردم را میفشرد. غافل از آنکه نظام ترور و وحشت و سانسور، وارث راستین و بحق خود را در آستین میپرورد و در آیندهای نزدیک «ارث خرس به کفتار میرسید،» باری. در شرایط اختناق و خفقان و جنایت، در چنان اوضاع و احوالی است که یگانۀ آذربایجانی ما، آن قلندر پاکباختۀ خانه به دوش، خاموش و متواضع، دور از هیاهوی بازار هنرفروشان، در خلوت خویش زیج مینشیند تا نقشی را که در خیال دارد بر جان و ذهن خردسالان وطناش حک کند. صمد، با آگاهی به نقش و تأثیر هنر و ادبیات بر جامعه و با درک و شناخت روشنی از مردم و مسائل مردم، کارش را آغاز میکند. او که طی سیزده سال آموزگاری در مدارس روستاهای دور افتادۀ ایران، از نزدیک با درد و رنج و مشقت مردم محروم آشنا شده و خود از میان همین مردم برخاسته، با زبانی ساده و بیپیرانه، قصههایش را که قصۀ همۀ مردم ماست مینویسد و بیشتر هّم خود را روی جنبههای آموزشی و روشنگری متمرکز میکند و در نتیجه از جنبههای دیگر این هنر نجیب غافل میماند. در واقع صمد عملاً درگیر مسائل ملموس و عینی است و نقطه عزیمت او از همین واقعیات تلخی است که مردم اش با آن دست به گریبانند و ناچار فرصت تخیل پیچیدۀ مالیخولیائی که مختص نویسندگان بیهدف و بیریشه است پیدا نمیکند و از فوت و فنها و بندبازیهایی که این روزها باب شدهاند. به دور میماند و چه باک؟ او انسان صادق و والائی است که حرف و سخن اش را با صمیمیت بیان میکند و حرفی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. هنر او واکنشی است در برابر شارلاتانهایی که حقایق را قلب کردهاند و صمد سر آن دارد تا به سهم خود حقیقت را به میان مردم ببرد و میبرد. گواه این مدعا، پذیرش عام یافتن کتابهای اوست که نام اش را به عنوان انسانی فداکار، میهنپرست و مبارز بر سر زبانها انداخت و نمونهای شد برای کسانی که آهنگ مبارزه و خدمت به مرم را کردهاند. صمد بهرنگی پیوندی عمیق با مردم مرز و بومش داشت، گذشته و حال آنها را میشناخت و بیپروا انگشت روز منشاء درد میگذاشت و ریشهها و علتالعلل را نشان میداد. این صراحت و برهنگی از مختصات نویسندگی اوست. در طول زندگی کوتاهش خیلی کار کرد و آثار ماندگاری از خود به یادگار گذاشت. صمد نویسندهای رئالیست بود و همین واقعیت صریح و خشن پیرامونش از او که سرشتی نرم و متواضع و آرام داشت، انسانی ساخت معترض و انقلابی که در آثار هنری و ادبیاتش تجلی یافت. همین خصیصۀ بارز است که آثار او را از سایرین متمایز میکند. قهرمانهای صمد سرشتی یگانه با مردم اصیل و واقعی دارند. خواری و ذلت میبینند ولی هرگز خوار و زبون نیستند. میمیرند ولی مرگ آنها پایان زندگی نیست، بلکه آغاز دیگری است ـ ماهی سیاه کوچولو میمیرد ولی ماهی سرخ کوچولو در او ادامه مییابد ـ هرگز تسلیم شرایط موجود نمیشوند و در برابر دنائت و زور گردن خم نمیکنند و ایستاده و آگاهانه میمیرند. این روحیۀ سلحشوری موجود که صمد خود شیفتۀ آنست کم و بیش در تمام قهرمانهایش وجود دارد. از کوراوغلوی عاشیق تا ماهی سیاه کوچولو، حتی در پسر طواف دورهگرد که در پایان داستان با حسرت به مسلسل پشت ویترین خیره شده و با خود میگوید: «کاش این مسلسل دست من بود». این مضمون ما را به یاد سعید سلطانپور میاندازد که میسرود:
«من مسلسلی هستم که در متن انقلاب میگذرد»
راستی چگونه است که این جانهای شیفته که عشقی لایزال بمردم دارند و دلی به نازکی پر پروانه به این نتیجه میرسند؟ به گمانم جواب آن را باید در شرایط اجتماعی ـ سیاسی آن دوران جستجو کرد. نسل ما، شاهد عینیت یافتن این تفکر بوده و ثمرۀ آنرا نیز به چشم دیده است. حالا، گویا دوران دیگری است و بسیاری باور کردهاند که میشود میرغضبها را با کرنش و «سیاستبازی» از اریکۀ قدرت به زیر کشید بیآنکه خونی از دماغ کسی بریزد. گو چنین باد، کاش آدمیزاد شیر خام خورده، بمرحلهای از رشد و تکامل رسیده بود که دیگر نیازی به جنگ و سلاح نداشت، ولی آیا آرزو را میتوان بجای واقعیت نشاند؟ آیا واقعآً ما در چنین زمانهای زندگی میکنیم؟ مسلماً نه. در دنیائی که دیوانگان برای حفظ قدرت و مکنت خویش فجیعترین و شنیعترین اعمال را مرتکب میشوند. در عصری که زندانیان سیاسی را گله گله در گورهای دستهجمعی چال میکنند و در کشوری که حرمت انسان و انسانیت هر روز به بهانهای لوث میکنند و خم بر ابرو نمیآورند، آیا نباید مثل شاعر عزیزمان شاملو آرزو کنیم:
« کاش این اژدها هزار سر داشت »
چهارم ماه اوت 1990 پاریس