نمايشنامه در پنج پرده است با آدم های بسيار و مکان های پراکنده:
شخصيّت های اصلی نمايش:
جهانبخت:کارگر نقّاشی که از دوران جوانی به حزب گرايش داشته، عضو شده، به زندان افتاده و بعد از آزادی و فترت حزب نااميد نشده، چشم به آن سوی مرز دوخته و به رغم ميل و اراده و بالاجبار زير دست برادرش «بيوک!» کار می کند. جهان سمج، گوشت تلخ، خشک، سختکوش، صريح و جسور است و در باورهايش « مؤمن و يک بعدی!» که سر آشتی با دشمن را ندارد.
بيوک: ميانه مردی تنومند که نبض زمانه را در دست دارد و بعد از کودتا، شکست و اعدام و تار و مار شدن سران حزب، از تصدّق سر رفقای سابق که حزب و سياست را رها کرده به دنبال زندگی رفته اند، به نان و نوائی رسيده و مقاطعه کار شده، برادرها ( جهان و عزيز) و چند نفر از رفقای سابق حزب و همبندها را ( يونس و سيّد پَرپا) به زير پر و بال گرفته است و با آن ها به شکل کجدار و مريز رفتار می کند. به هرحال او مقاطعه کار و کارفرما است و اين وضعيّت و موقعيّت تازه سبب می شود که کم کم از برادرها و رفقا فاصله بگيرد و يا فاصله اش را با آن ها حفظ کند. نمايش براساس رابطة جهانبخت، بيوک و عزيز ( سه برادر ناتنی، که از يک پدرند و دو مادر) بنا شده است، برادرهائی که در مسير تغيير شرايط و موقعيّت اجتماعی به خصم هم تبديل می شوند.
عزيز: برادر کوچک که ارادت خاّصی به جهان و فرزندان او، سهراب و سودابه دارد، سهراب به جريان چريکی پيوسته و به شهادت رسيد و سودابه در اين هنگام زندانی است. عزيز که سنّی از او گذشته هنوز ازدواج نکرده، در محلّة فقير نشين جنوب تهران، در اتاقکی توفالی زندگی می کند و دستمزد ناچيزش صرف ودکای دو آتشه می شود و گاهی شب ها مست توی خيابان می خوابد. عزيز همپيالة، رفيق و تحت تأثير «جيمی» است. جيمی آنارشيست!
جيمی: جيمی که در هواش، فراست، زيرکی و هشياری زبانزد بوده و به خاطر فرارهای مکرّرش از چنگال پليس سياسی لقب « جيمی!» گرفته، بعد از کودتا از حزب و سياست بريده، کبوترباز و الکلی شده و شب ها پنهانی و دور از چشم همسر تنومند، بی پروا و دهان دريده اش، سری به کافه های ارزان قيمت پايتخت می زند و با عزيز لبی تر می کند. گاهی افراط در مشروب خوری و سياه مستی آن ها را به کوچه و خيابان می کشاند و …
يونس: کارگر ی با شعور، پخته، دنيا ديده، خون سرد، متعادل و آگاهی است که تحصيلات دانشگاهی دارد، چند سال پزشکی خوانده است و به خاطر سوابق سياسی و محروميّت از حقوق مدنی به ناچار تن به کار نقاشی ساختمان داده و سرکارگر بيوک شده است.
سيّد پَرپا: مردی خپله، خوش طبع، خندان، بذله گو، شيرخشت مزاج، پخمه، بزدل که در همان سال های نخست راهش را از حزب جدا کرده، بيش از بيست بار به کويت، شارجه و … سفر کرده و هربار دست از پا درازتر به ايران برگشته است و سرانجام با رفيق قديمی، بيوک کنار آمده و به رغم رفتار اهانت آميز و تلخ زبانی ها و توهين و تحقيرهای او، به کار کردن همراه دوستان و رفقای سابق ادامه می دهد.
کوثر: جوانکی پرشور، ساده، صادق، احساساتی که در يکی روستاهای حاشية کوير يتيم بزرگ شده، در نوجوانی به تهران مهاجرت کرده، به جهان برخورده، شيفتة او شده و بعد خاطر خواه سودابه. کوثر تحت تأثير جهان و يونس قرار می گيرد و با مسائل اجتماعی و سياسی آشنا می شود و بعد از انقلاب یه زندان می افتد و الی آخر …
و چندين شخصيّت فرعی ديگر و سياهی لشکر … و مردمی بی ريشه که از روستاها کنده شده اند، در تلاشند تا حاشية شهر سرپناهی بسازند، گاه شجاعند و گاه ترسو، گاه « منطقی» کاه آشوب طلب و اين خصايص به نوعی غالب و مغلوب وجود دارد. همين مردم در برابر ظلم، در پردة چهارم به جان می آيند و عصيان می کنند و فرياد می کشند: « خانة ظلم خراب!»
نمايشنامه آدم سنگی بر سه محور عمده استوار است. رابطة برادرها که به خشونت و چاقوکشی ختم می شود. خانه خرابی جهانبخت که در خراب کردن خانه های « خارج ار محدوده» توسّط رژيم شاه و خراب شدن حزب او در حکومت جمهوری اسلامی نمود پيدا می کند. خراب شدن آرزوهای ديرينة جهان و تسليم سران حزب به جدا شدن راه جهان از راه حزب منجر می شود. خراب کردن و خراب شدن آروزهای همة پويندگان راه جهان به وسيلة حکومت جمهوری اسلامی و به وسيلة خودشان و دلريشی جهان ( شايد نويسنده!) از عاقبت کارشان در دنيائی بيگانه. محور سوّم مرحلة شکست است و واکنش و برخورد و تعيين تکليف کردن شخصيت های نمايش با اين وضعـيّت.
پردة اوّل نمايش در دهانة زير زمين ساختمانی عظيم و روی داربست می گذرد که گوئی نزديک پادگان نظامی است که اينک قفسه های آهنی بی شمار آن که به شهرکی فرو رفته در مه می ماند، بايد نقّاشی شود. همه کارگران مشغول کارند و فقط جهان است که نيامده، خانه اش را ويران کرده اند و او در مقابل ويرانگران سر و کارش با اوليا زور افتاده است. اين پرده بيشتر به معرفی پرسوناژها می گذرد و همين طور گفتگويشان در مورد بيهودگی خريد زمين های خارج از محدوه و خراب شدن سر پناهشان. اينان مردمی هستند که به دنبال کار اغلب سال ها قبل به اميد يافتن کاری از روستاهای دور و نزديک ايران آمده اند و حاشيه نشين تهران شده اند. کارگر پيرشان جهان است که از مبارزين حزبی و قديمی است. فرزندش به راه مبارزه رفته و چريک وار شهادت را پذيرفته است. او خود مبارزی است سختکوش و معتقد، مردی است عاشق و وارسته، او خود «ريشة زندگی است» اما در همانحال از تبار کاج هاست. و در مقابل دشمن آشتی ناپذير و به تعبير برادرش «بيوک»آدمی بی احساس و بی عاطفه: «آدمی سنگی» بيوک نيز که چند صباحی به خاطر حزب در زندان«آب خنکی» نوشيده و اينک بريده از مبارزه، به سازش با دستگاه حاکم رسيده و به عنصری معامله گر، مجادله گر تبديل شده و کارفرمای برادرانش جهان و عزيز و ساير رفقای سابق است. يونس پزشک ياری است که کار خود را رها کرده و به ميان طبقة کارگر آمده تا آن ها را به منافع طبقاتی شان آشنا کند. با منطقی عملی وخاص خودش.
پردة دوّم نمايش گفتگوهای همين کارگران ( جيمی و کوثر و…) را در ميخانه ای ارزان که فراموشکدة رنج کار آن ها است، نشان می دهد. کوثر دل در گرو سودابه، دختر جهان دارد، امّا خود را لايق او نمی داند. و اينک از سودابه به قول جيمی قهرمان ساخته است و … تلخی طنز نويسنده در اين پرده کام را تلختر می کند. چرا در بالا همين ميخانه ( نويسنده از تکنيک سينما استفاده نموده و صحنة بازجوئی ساواک را به بالای ميخانه منقل کرده است) باری در بالای همين ميخانه همزمان جهان بازجوئی می شود. آقای بهارلو، بازجوی ساواک پروندة قطور جهان را پيش رو دارد و از «اتّهامات» و «جرائم» جهان می گويد و از محکوميّت هايش و تعلّقات حزبی اش و قطعاً هشداری بر عدم تکرار آن ها. بازجو تهديد می کوند، مشت و سيلی می زند و جهان کوتاه نمی آيد و کسر نمی آورد: « برّة نر برای قربانی است!»… بهارلو برای تسليم و آزار پيرمرد دستور می دهد دختر شکنجه شدة او بياورند: « برّة ماّده چی؟» رو به روئی پدر و دختر در محضر بازجو از نقاط برجستة اين نمايشنامه است.
پردة سوّم زير درخت خشکيده، در محوطة جلو قهوه خانه ای ( پاتوغ کاگران ساختمانی) می گذرد. دو برادر، عزيز و جهان قرار است شبانه قهوه خانه را رنگ بزنند و گفتگو ها حول گذشته، مبارزة و مرگ سهراب و فرازهائی از زندگی جهان دور می زند. جيمی سر شب می رود و برادرها ضمن کار هر از گاهی لبی تر می کنند تا واگوی اندوه و رنج را بر خود هموار سازند. اين پرده، آخر شب با ساز و آواز جهان و رقص برادرش عزيز به پايان می رسد.
پردة چهارم پرچين متروکی، در ناحية شرقی تهران می گذرد، بيابانی خارج از محدوده که زمين هايش را امثال بيوک فروخته اند و مردم دست به دهن و فقير خريده اند به اين اميّد که به مرورآلونکی بسازند. اين صحنه با به کار گرفتن نور و صدا و افه های ديگر خلق می شود تا هول و هراس دوستان و ياران جهان، که پنهانی و دور از چشم مأموران شهرداری و در شب و زير نور چراغ زنبوری کار می کنند و خانة جهان را می سازند به تماشاچی القا کند. مأموران که « سبيلشان به موقع چرب نشده!» از راه می رسند، خانه هائی را که بی اجازة شهرداری ساخته شده با بولديزر خراب می کنند، بچّه ای زير آوار می ماند و مردمی که در سال های اخير، هر روزه خانه هايشان را بر سرشان خراب کرده اند و به جان آمده اند رو در روی مأموران شهرداری و بعد نظاميان قرار می گيرند. ديالوگ های اين صحنه تعّهد سياسی نويسنده را نشانگر است و از زبان جهان بيان می گردد: « اين وضع دوام نياره همسايه، سد سکندر ترک ورداشته …»
پردة آخر نمايشنامه در جلو آلونکی پوشالی که اجاره دارها موقتاً کنار صيفی می سازند، در حومة نزديک تهران می گذرد، آلونک دوستی که جهان و همسرش به او پناه برده اند تا مانند خيلی ها خود را تسليم پليس جمهوری اسلامی نکنند. اين پرده برآيند ساير پرده ها است و کوشش نويسنده بر بيان واقعيّتی که سرتاسر نمايش به دنبالش بوده. واقعيّت « زه زدن» ها و « فرار و قرارها» و در يک کلام «مبارزه.». نويسنده در اين پرده به داوری باورهايش از مبارزه می نشيند، به داوری باورهائی که باور امروز اوست (؟!) و دريک جمله دريافتش از حزبی که به باد رفته است يا به بادش داده اند. حزب از هم پاشيده، اکثر سران حزب تسليم شده اند و از بالا دستور داده اند که همه خود را تسليم پليس کنند. زخم زبان هاي اين خواری و خفّت را جهان می خورد، تحقير، تهمت و زخم زبان هائی از دوست و دشمن که چرا سال ها سينه سپر حزبی کرده که علمدارانش لغوه ای بوده اند. جهان از حزبی که به آن تعلق خاطر داشته ضربه می خورد، هرچند سودابه به دلداری بگويد: « تو با اونا فرق داری، گوشت و گل تو از يه جنس ديگه ست، اگه نبود که تا حالا خودت را تسليم کرده بودی…» به رغم همة اين ها جهان است و لطمه، جهان است و زخم زبان ها، جهان است و آرزوهای بر باد رفته، جهان است يک عمر و …
گفتگوهای اين بخش خواندنی است. نه از آن رو که ما تماماً باورهای نويسنده را قبول داريم، از آن رو که داوری های او را پيش رو داريم:
جهان: من عاشق چشم و ابروی کسی نيستم دخترم، دلبستگی پدرت به چيز ديگه ست. من سنگ « اونا» رو به خاطر خودم، به خاطر ما به سينه می زدم. می دونستم دنبال چی می رم. حالا هم می دونم. اگه اين حضرات يک مشت « شازده» و « ميرزا بنويس» از آب در اومدن تقصير بابات نيست. من از کجا بدونم يک مشت «فکل کراواتی و شازده» متّولی ما شده ن؟ من از کجا می دونستم که يک مشت آدم لغوه ای که مدام تلوتلو می خورن و گه گيجه دارن ما رو به مرداب می برن؟ از کجا می دونستم که حرف و کردارشون با هم فرق داره؟ غش دارن، نه دخترم، ما از « اونا» نيستيم. راه ما جداست، من راه خودم رو می رم.»
نمايش با فرار سودابه و فرزند شيرخواره اش به ترکيّه (سودابه تحت تعيقب است و کوثر شوهر سودابه زندانی و زير اعدام) و راهی شدن جهان و زليخا به سوی سرنوشتی موهوم در سرزمين اجدادی، به پايان می رسد.
اگر چه حسين دولت آبادی بيوک مقاطعه کار و اين عملة سرمايه را ( که خود در مقياس بزرگتر اسير بند است) اشتباهاً- يا به باور - به عنوان « طبقه در مقابل کارگران نقّاش ساختمانی که به هر حال بخشی از طبقة کارگر هستند، گذاشته است، امّا نگرش دراماتيک وی را به اين روابط متضاد بايد ستود، به ويژه که اين پادو مقاطعه- بيوک- با کارگر پير نمايش برادر هستند. حسين دولت آبادی دو برادر را که هر کدام به راهی رفته اند به تقابل می کشد. پيوند خونی آن ها عامل تضاد آن ها است و اگر پس ماندة عاطفه و عذاب وجدان يکی مانع نباش، تضاد عمده است. نويسنده خواسته است اين تقدير « برادری» را بنماياند و آن گاه با نوعی تغّزل فضاهای خالی را پر کند. امّا از آن که کوشش او وی صرف تعّهدی سياسی می شود، اين دوگانگی تقديری « برادری» و تقصيری « طبقاتی» را به نفع تضاد حل کرده است و قطعاً فضا همچنان خالی است و در اين عرصه نا موفّق.
شايد تراژدی در همين باشد، امّا اين تراژدی آن ها نيست، بلکه تقدير نمايشنامه ايست که به هر رو جا به جا ايمانی و آرمانی است. گيرم که نويسنده در انديشه اش و در نهايت به دنبال خردی پويا است امّا از آن جا که اين انديشه خرد ورز به نوعی انديشگی حزبی است عمل مستقل او را – به جای نمايش خودی می نمايد- در پردة ساتری می پوشاند و نهايتاً در خدمت اين انديشگی ويژه قرار می گيرد. هم از اين روست که عليرغم کوشش بسيارش در پر کردن تغّزلی فضای خالی- رابطة برادری و مناسبات طبقاتی- توانمندی لازم را ندارد و در چنگک اين روابط و مناسبات گير می کند و در نهايت و البتّه با دلپريشی نهائی و حتّی بی نيم نگاهی به « برادری» هر کدام را به راه خودشان می فرستد. البتّه ما نمی گوئيم که آرزو- به ويژه آن گاه که بخشی از زخم های جهان را بيوک باعث است- همديگر را در آغوش بگيرند و نمايشنامه با شادی و خوشی تمام شود و بايد که مضمون طبقاتی جهان بينی نويسنده روشن باشد اما سر آن داريم که نويسنده- به عنوان نويسنده- نيم نگاهی به پيوند انسانی آن ها داشته باشد و آن گاه تصميم بگيرد. مسلماً تصميم نويسنده بر اساس جهان بينی اوست، امّا تصميمی است همه سويه نه حربی و ايمانی.
نمايشنامه به لحاظ شکل چه برای اجرا و چه برای زبانی يک دست نيست، ديالوگ ها آن که بايد کوتاه است و آن جا که نبايد طولانی است. اما در بيشتر موارد طولانی و تکراری است. لحن و زبان پرسوناژها لحن و زبان و حتّی «لهجة خراسانی» نويسنده است. گوئی که ترک زبان هائی که به تهران آمده اند و منطقاً بايد به زبان عاميانة رايج تهران صحبت کنند قبلاً گذری و اطراقی در خراسان داشته اند و گويش ها و حتّی مثل های خراسانی، گويش غالب آن هاست: « شتر دزدی به پشت خم پشت خم نمی شه» که به جای خود بسيار زيباتر از اصطلاح رايج است: «شتر سواری دولا دولا نمی شه» و به طور کلّی تمامی نمايشنامه زبان ويژه ای دارد که با گويش عاميانه ای که آنان در زندگی بايستی فرا گيرند تفاوت دارد.
باری، به هر صورت نمايشنامه منهای افت و خيزهاي زبانی، منهای داوری های گاه عجولانه، منهای طولانی بودن پاره ای ديالوگ ها و … سوژة فکری خوبی را که نويسنده حامل و خالق آن بوده برای بيان حقايقی هر چند تلخ پی گير است و دولت آبادی در اين عرصه موفّق بوده و کار خواندنی است.
ما در نهايـت بر اين باوريم و واژگان نمايـش اين را به دريافت ما می آورد که نويسنده همراه با ساختن شخصيّت هايش از آن ها تأثير می گيرد و با آن ها می آميزد، با آن ها زندگی کرده و زندگی می کند. فضای زندگی آن ها فضای زندگی خود اوست سر فرازی جهان پروازی را به خاطر نويسنده می آورد که خود را در آن نشسته می يابد و ويرانی آن يکی ويرانی خود اوست. آيا اين بن بست زندگی بدون پرواز و پرندة شکسته بالی نيست که غريبانه و آواره در گوشه ای فرياد می کند و تنگی نفس قفس را تجربه؟
پيام کارگر
( معرّفی و نقد کتاب) نيمة دوّم دی ۱۳۶۸ الف- نظام آبادی