علاوه بر نثر روان و ادبی و زیبای دولت آبادی در این کتاب، از این که داستان به شکلی خطی پیش نمی رود و خواننده در کوششی مداوم در پی وصل تکه های مختلف این داستان است، جذابیت رمان چندین برابر شده است. زندگی های انسانهایی که در برهه های متفاوتی از زندگی به هم نزدیک و دور می شوند. هم ولایتی هستند، پس به شکلی تنگاتنگ زندگی هاشان در هم می شود و با داستانهای یکدیگر در هم می آمیزد. جوان هستند، عاشق می شوند، تنگ نظری ها و کوتاه فکریها آنها را از هم دور می کند تا در برهه ای دیگر از زندگی در مکانی دیگر یکدیگر را بیابند،
…تقدیم به حسین دولت آبادی که سی سال است در یک شهر زندگی می کنیم و با هم بر سر مزار هم غربتی هایمان می رویم و در سالگرد مراسم سوگواری دوستان مشترکمان یکدیگر را می بینیم، و گهگاهی در نشریه ی آرش خطوطی از او و یا درباره ی او ثبت می کردیم اما با خواندن کتاب «گدار» او دانستم که آن چنان که باید او را نمی شناختم.
کم حرف است. به ظاهر خجالتی میآید. کم اعتماد به خود و شاید بی اعتماد به دیگران. نمی دانم اما وقتی بعد از این همه سال، نزدیکی خانه ام با هم قهوه ای خوردیم حسین دولت آبادی دیگری را دیدم که نمی شناختم. بعد از خواندن گدار(آن هم جلد سوم) خواسته بودم دنیایش را بیشتر بشناسم. نه مرد را بلکه نویسنده را، که برایم آن که پشت این قلم بود اهمیت داشت نه آن مردی که در زندگی بود و یا پدری که برای فرزندانش بود. عادت ندارم به پستوهای خصوصی دیگران سرک بکشم برای همین حتا نمی دانستم که دیگر کار نمی کند. چون هیچ وقت از دوستان مشترکمان نپرسیده بودم و نمی پرسم.
«گدار» را خوانده بودم و سخت به مزاقم خوش آمده بود اما فرصت نکرده بودم علاقه ام را به نوشته اش قلمی کنم. زمان گذشته بود و پانصد وده صفحه را بدون یادداشت در حاشیه خوانده بودم و کنار گذاشته بودم. زندگی آمده بود و مشغولیت های کاری و فکری مرا از آن نوشته دور کرده بود. تا این که بر بستر عزیزی بیمار همدیگر را یافتیم. باز هم خط فاصله ای ما را به هم وصل می کرد که خوشبختانه این بار مرگ نبود اما عزیزی در بستر بیماری بود که بالینش خود مانند سالن های قرن نوزده فرانسه شده که دوستداران ادب و هنر و سیاست یکدیگر را در آنجا ملاقات می کنند و این دوست هم چنان در میان این جمع با هوش سرشارش می درخشد.
دولت آبادی را آنجا دیدم و وقتی دسته جمعی با ملاقات کنندگان دیگر به کافه تریای بیمارستان رفتیم بحث بر سر ایرانیان بود و میزان کتابخوانی شان و تیراژ کتاب. می گفتیم که در کشوری با نزدیک هشتاد میلیون جمعیت چه غم انگیز است تیراژ سیصد عدد. بعد طبیعتاً به خود پرداختیم که در خارج هم بهتر از داخل نیست. که کتاب نمی خوانیم و او گفت که در این شرایط وقتی نویسنده می نشیند و باز هم می نویسد از جیب می خورد چون از مردمش سرشار نمی شود و نیرو نمی گیرد. البته من نقل به معنی می کنم اما وقتی مثال زدم که برخورد فرانسویها با دو کتابم که به فرانسه نوشته بودم نسبت به کتابهایی که به فارسی منتشر شده چقدر متفاوت بود و اضافه کردم که فرانسویها – حتا خوانندگان معمولی- بر خود واجب می دانند برای نویسنده نامه بنویسند و نظرشان را به او بگویند. یک باره صدای خودم به خودم برگشت که پس تو هم که نگفتی و ننوشتی که این کتاب را دوست داشتی. اما هیچ نگفتم تا وقتی بعد. هنگامی که با هم قهوه ای می خوردیم اما گفتم. گفتم که می خواهم دنیایش را بیشتر بشناسم و دنبال بقیه ی کتابها خواهم بود.
با کتاب « در آنکارا باران می بارد» شروع کردم.
در میان حرفهایش گفت که دو سه ماهی در ترکیه بوده، گفت که یادداشت هایی دارد و یا داشته، نگفتم که من نیز ترکیه بودم، شش ماه. نگفتم که یادداشتهایی دارم. فقط وقتی تیتر کتاب را دیدم گمان بردم که او نیز داستانی نوشته در بیان دربدریهای ایرانیان فراری و پرتاب شده از ایران به کشوری که خود هنوز در تب و تاب دیکتاتوری نظامی می سوخت اما راه ما را برای گریز از جهنم جمهوری اسلامی به سوی تبعیدگاههایی که نمی دانستیم چه اند و چگونه اند و چه زبانی و مرامی دارند و ما را به خود چگونه می پذیرند نبسته بود. اگر چه دائم در هول و هراس پس فرستاده شدن بودیم. اما دولت آبادی در این کتاب بسیار عمیق تر رفته بود و بسیار دلسوخته تر این درد را بیان کرده بود.
در کتاب « در آنکارا باران می بارد»، این شهر نه محل گذر بلکه چون ساحلی است که در آن کشتی به گل می نشیند. آنکارا نقطه ی پارگی با گذشته است و شروع درد تبعید و دوری. نه نقطه ی نجات بلکه مکانی است که همه امیدها مبدل به یاس می شود. نویسنده همه چیزهایی که پرسوناژ اصلی داستان را به این نقطه رسانده با ریزبینی بیان می کند. آنکارا خط فاصلی است بین آن چه بود و از دست رفت و آن چه در راه است و نامشخص. آنکارا درک یک واقعیت است و امید بریدن از آن چه تا به حال جمیله را راه می برد و تحمل همه گونه فشار از جانب جامعه، همسایه ها، مادر و دیگر اطرافیان را هموار می کرد.
در آنکارا همه دل نگرانی ها به یقین مبدل می شوند. امید یافتن محبوب به اشک تبدیل می شود. این گذشتن از مرز صحه گذاشتن و باور به وجود خطی است ضخیم میان «گذشته» و « آینده». پذیرش غربت است که بعد از این چون غباری روی پوست تن می چسبد و هرگز پاک نمی شود.
همه سرگشتگی ها از پیش از آنکارا شروع شده، تنها پرسوناژ اصلی داستان است که با گذر از توهمات و کابوس های شبانه، با سوختن در تب های طولانی مدت و هذیان های ناشی از رنجهای پیش از حرکت، برای نگهداری از دختری رها شده به زندگی برمی گردد تا دیگری را در پناه خود بگیرد. به این ترتیب حسین دولت آبادی راه را بر تیرگی دوران سیاهی که نسل ما در آن نفس کشید و زندگی کرد می بندد و روزنه ای از امید صفحات آخر رمان را می آراید.
نویسنده در این رمان خود را در غالب جسم و داستان زنی فرو برده که در آشنایی با روشنفکری همه زندگی اش زیر و رو می شود و نهایتاً ناچار به ترک ایران شده و همه چیزش را در این راه، نه در راه ایران به ترکیه بلکه در راه عشق به همسر از دست می دهد. نگفتم عشق به مبارزه چرا که در هیچ کجای داستان نمی خوانیم که او نیز وارد این مبارزه به معنای آن روز ایران شده باشد بلکه همیشه از طریق غیرمستقیم، ( برادر، همسر و یا دوستان برادر و همسرش) با مبارزه درگیر می شود. با زندان آشنا می شود، به حبس می رود، از جانب در و همسایه طرد می شود.
البته که در ایران آن روز نباید شبنامه یا سلاح در دست می داشتی تا در جنگ با جهالت باشی همین که معلم بودی و می آموختی خود مبارزه بود. اگر پزشک بودی و زخمی ای را درمان می کردی که هم رأی تو بود و یا نبود این خود مبارزه محسوب می شد و تو ضدرژیم به حساب می آمدی و محکوم به زندان و شکنجه و یا اعدام بودی، که برای کمتر از اینها بسیاری را سر بریده بودند. این زن آموزگار است، آموزگار فعال در دوران پیش از انقلاب و طبیعتاً آموزگار اخراجی بعد از انقلاب.
علاوه بر نثر روان و ادبی و زیبای دولت آبادی در این کتاب، از این که داستان به شکلی خطی پیش نمی رود و خواننده در کوششی مداوم در پی وصل تکه های مختلف این داستان است، جذابیت رمان چندین برابر شده است. زندگی های انسانهایی که در برهه های متفاوتی از زندگی به هم نزدیک و دور می شوند. هم ولایتی هستند، پس به شکلی تنگاتنگ زندگی هاشان در هم می شود و با داستانهای یکدیگر در هم می آمیزد. جوان هستند، عاشق می شوند، تنگ نظری ها و کوتاه فکریها آنها را از هم دور می کند تا در برهه ای دیگر از زندگی در مکانی دیگر یکدیگر را بیابند، آن هم در دو طرف خطی که انقلاب برای آنها کشیده و از یکدیگر جدایشان می کند. یکی زندانی است و دیگری زندانبان. یکی محکوم به مرگ است و آن دیگری در مرگی هر روزه رویاهای خود را از دست رفته می یابد. یکی با وجود لمس نابرابری های اجتماعی و اقتصادی که خود نیز یکی از قربانیان آن است سر به کار خویش دارد و اما در اثر آشنایی با دیگری متوجه راه های مبارزه با بیعدالتی می شود و از خود و جان خویش می گذرد تا جامعه به عدالتی که خود از آن بهره نبرده است دست یابد.
حسین دولت آبادی در سراسر این رمان که شرحی است از آن چه بر نسل ما رفت با قدرت و مهارت توانسته است خود را از خاطره نویسی دور نگهدارد و تا انتها رمان نویس بماند. منظورم را بیشتر توضیح می دهم. خاطره نویسی در دورانی که در بیش از سه دهه فجایعی مافوق باور در بعد از انقلاب و در سیاهچال های رژیم ایران صورت گرفته یکی از مهم ترین گونه های ثبت وقایع برای مستند کردن در تاریخ است. دوستان بسیاری بر این مهم همت کرده اند و با بردن قلم خود در اشک و خون این وقایع را ثبت کرده اند. اما کم اند نویسندگانی که با توانایی توانسته باشند این دوران را ثبت کنند بی آن که التقاطی در نوشتارشان باشد. این رمانها گهگاه از زبان پرسوناژ رمان شان به شرح وقایع مستقیماً می پردازند و گاه به صورت خاطره ی فردی نوشته می شوند. اما در کتاب « در آنکارا باران می بارد» حسین دولت آبادی به نظر من توانسته در تمام خطوط این رمان در حیطه ی ادبیات بماند و حتا زندان را، هول و وحشت آن را، شکنجه هایش را بی آن که شرحِ عمل دهد به خواننده منتقل کند.
با این که او نیز بی شک قلم خود را در اشک و خون فرو برده تا توانسته این سطور را بنویسد. همان طور که در انتها از زبان پرسوناژ اصلی داستان چنین می گوید: «گمان می کردم با نوشتن می توانم خودم را سرگرم کنم و روزها و شب های بی پایان را به آخر برسانم. بی خبر از آن که یادآوری گذشته ها بیشتر خونم را خشک می کرد. وقتی می نوشتم اعصابم مانند کمان حلاج ها کش می آمد و با هر ضربه، با هر زخمه، با هر کلمه مرتعش می شد. چیزی در ژرفاهای وجودم مانند خرمن گندم آتش می گرفت و هرم شعله ها گونه هایم را می سوزاند و مخم از کار می افتاد. قلم و کاغذ را پرت می کردم، با پوزه روی تخت می افتادم، پشت دستم را با دندان گاز می گرفتم تا دوباره دست به قلم نبرم. ….. ولی هر بار دستم می لرزید و با سماجت پشت میز کوچکم می نشستم و باز تن به عذاب الهی می دادم.»
و کتاب «در آنکارا باران می بارد» حاصل این سوختن ها و تردیدها و افتادن ها و دوباره برخاستن ها و تن به عذاب الهی دادنهاست.
نجمه موسوی – پیمبری
فرانسه- اکتبر ۲۰۱۵