در ولایت ما پیرزنی منحوس، خرافاتی و خشک مقدس، هر سال در خانه اش مراسم «عمرکشان» برگزار میکرد، مترسکی لته ای به نام عمر می ساخت و آن را به دیوار تکیه می داد؛ بچهها و زنها پای دیوار می نشستند، تخمه می شکستند و پوست تخمه را به مترسک تف میکردند، سر شب روی مترسم نفت می ریخت عمر را آتش می زد. حالا حکایت کسانی است که از انقلاب بهمن آسیب ها دیده اند و روشنفکرها و نویسندگان را بانی و مسبب بد بدبختی و آوارگی خویش میدانند، این جماعت هر بار عکسی از روشنفکرها درصفحۀ فیسبوک چاپ می کنند و از همۀ همفکران دردمند و از همۀ ورشکستگان تاریخ و بازماندگان خاندان جلیل سلظنت می خواهند تا به آن نویسنده یا روشتفکر فحش بدهند و ثواب ببرند. باری؛ امروز مکرمه ای عکس زنده یاد غلامحسین ساعدی را در صفحۀ فیس بوک چاپ کرده بود و شماری فحشهای چارواداری نثار نویسندهای کرده بودند که از افتخارات ادبیات مملکت ماست. از شما چه پنهان، ازاینهمه زذالت و حماقت و بی فرهنگی و از مشاهدۀ عمرکشان این جماعت دلام به درد آمد و به یاد سختی از ساعدی افتادم و این یادداشت را بازنشر کردم
ــــــــــــــــــــــــــ
… من آثار چاپ شدۀ زنده یاد غلامحسین ساعدی «گوهر مراد» را یک بار در ایران خواندم و نمایشنامه های او را نیز که در تأتر سنگلچ به روی صحنه آمدند و یا از تلویزیون ملی ایران، پخش شدند، دیدم. از شما چه پنهان، بار دوم در این گوشة دنیا این آثار را از دوستان آشنایان به عاریه گرفتم و به منظور دیگری دو باره با دقّت بیشتری مرور کردم و وجیزه ای نوشتم به نام « مرد روی بالکن» که هنوز چاپ و منتشر نشده است. اگر اشتباه نکنم، بخشی از این کتاب را سال ها پیش نشریه آرش چاپ کرد و پارهای به نام «دعوت و باکره های مقدس» در مجموعهای که آقای باقر مرتضوی به یاد غلامحسین ساعدی در کتاب باارزشی گرد آورده بود، به چاپ رسید. باری، دراینجا قصد ندارم دربارة کارهای غلامحسین ساعدی مطلبی چیزی بنویسم، بلکه امروز صبح به یاد سخنی از او افتادهام که هرگز فراموش نمی کنم. ساعدی در بارة شاعری که نیاز به ذکر نام او نیست، (چون در اینجا هدف شخصِ مشخص نیست، بلکه شخصیّت است) باری، آن عزیز شیرین سخن و طناز میگفت:
«همۀ مردم لب دیگران را میمکند، دوست ما لبهای خودش را میمکد».
شاید اگر ساعدی کتابی در بارة خودشیفتگی مفرط و خود ستائی و خود باوری « طرف» می نوشت، به اندازة این جمله گویا نبود. غرض، امروز صبح، در میان افکار آشفته و پریشان، ( بله آدمها، به ویژه خودشیفته ها افکار آدم را آشفته و پریشان میکنند) غلامحسین ساعدی از تاریکی بیرون آمد و در خلوت صبحگاهی، با آن لهجۀ شیرین دلنشین، این چند کلمه را زیر گوش ام زمزمه کرد و من به یاد «نارسیسیسم» افتادم. در روانپزشکی و روانکاوی، بیماری خودشیفتگی مفرط را گویا «نارسیسیسم» می نامند، نام گل نرگس نیز گویا برگرفته از اسطوره ای یونانی، بنام «نارسیسیوس» است. در این افسانه از آن جا که نارسیسیوس عشق «اکو» را نمی پذیرد و دست رد بر سینه ی آن دخترک دلباخته می گذارد، خدایان او را مجازات و محکوم میکنند تا در برکۀ آب به تصویر زیبای خویشتن خویش عشق بورزد. گیرم رسیدن به وصال معشوقی که درآب انعکاس یافته محال و غیر ممکن است، نارسیسیوس سالها اندوهگین بر لب برگه آب مینشیند و غم می خورد تا آرام آرام تبدیل به گل نرگس میشود.
… و اما فروید معتقد بود که بسیاری از خصایل، مانند نارسیسیسم « خودشیفتگی مفرط و بیحد وحصر» با انسان بهدنیا میآیند، این دانشمند اتریشی نخستین کسی بود که خودشیفتگی را با روانکاوی توضیح داد. باری، واژۀ نارسیسیسم را در روانشناسی فردی، در زبان انگلیسی گاهی به جای تحقیر کننده، پوچی، خود ستائی و خود پرستی استفاده میکنند و گاهی در جامعه شناسی به جای نخبه گرائی و یا بی تفاوتی نسبت به سرنوشت دیگران به کار میگیرند.