اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرۀ برافروختة او را در آينۀ تاکسی ام نمی ديدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، اين نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به ياد فاجعۀ اخير نوار غزّه و جنايتی که دولت اسرائيل عليه مردم فلسطين مرتکب شده بود اشک می ريخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چيز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که يک ماه و نيم قبل به دوستئ نوشته بودم. اين مطلب گرچه خطاب به آشنائی قديمی نوشته شده است ولی هيچ موضوع خصوصی در آن وجود ندارد و من به جز نام او و دو سه سطر از آغاز نامه، هيچ چيزی را حذف و دستکاری نکرده ام.
اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرة برافروختۀ او را در آينۀ تاکسی ام نمی ديدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، اين نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به ياد فاجعۀ اخير نوار غزّه و جنايتی که دولت اسرائيل عليه مردم فلسطين مرتکب شده بود اشک می ريخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چيز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که يک ماه و نيم قبل به دوستئ نوشته بودم. اين مطلب گرچه خطاب به آشنائی قديمی نوشته شده است ولی هيچ موضوع خصوصی در آن وجود ندارد و من به جز نام او و دو سه سطر از آغاز نامه، هيچ چيزی را حذف و دستکاری نکرده ام.
. اگر تأخيری در نوشتن جواب نامه ات پيش آمد نخست به اين بهانه بود و بعد بنا به دلايلی ديگر، از جمله متمرکز شدن بيماری در دست ها، درد مداوم ماهيچه ها و لرزش و بی حسّی انگشت ها و در نتيجه تشديد حالت عصبی که بی خوابی ها و بد خوابی های هرشبه و خستگی مفرط ناشی از کار مزخرف و خرد کنندۀ تاکسی به آن بيشتر دامن می زنند و ديگر حوصله و رمقی برای نوشتن باقی نمی گذارند. از همۀ اين دلايل روشن که بگذريم، چندان مايل نبودم و نيستم در اين وضعيّت روحی و جسمی خودم را به سهمگين دريائی در اندازم که کرانه اش پيدا نيست، چرا؟ چون با تجربه و شناختی که از روحيّۀ خودم دارم، می دانم که به رغم ميل و اراده ام، لحن سخن و کلامم تلخ، نيشدار و گزنده می شود و بيم آن می رود که دوستان و عزيزانم را برنجانم. آری، پشيمانم که در نامۀ قبلی به مسائلی نُک زدم و وارد مباحثی شدم که بنا به تجربه، در سال های اخير و به ويژه بعد از نزول اين بيماری از آسمان هفتم، آگاهانه از آن ها پرهيز می کردم. اميدوارم با طرح شتابزدۀ نظرم و اشارۀ دوستانه و برادرانه به چند نکته، باعث رنجش خاطر تو نشده باشم. انگار ناچارم دو باره تکرار کنم که من هرگز قصد «پند واندرز دادن» نداشتم و ندارم و گمان نکنم که تو هم بعد از عمری که از سرگذراندی به «پند و اندرز» آدم هائی از قماش من نيازی داشته باشی. بنا بر اين از خير مبحث شيرين زبان شناسی و پاکسازی ساحت مقّدس زبان فارسی از وجود کلمه های عربی می گذرم و انجام اين امر مهّم را به « آکادمیسين ها» وا می گذارم تا اگر زمانی مجالی دست داد و در ايران ما شرايطی مناسب و فضائی آزاد فراهم آمد، با هم زير يک سقف بنشينند و تکليف زبان فارسی و شيوۀ نگارش آن را که طّی قرن ها با زبان عربی در آميخته و اکثر کلمه ها ريشه و اصل و نسب عربی دارند، روشن کنند. بزرگوار صادقانه اقرار و اعتراف می کنم که من گر چه به زبان شيرين فارسی مطلب می نويسم ولی آن را « در خانۀ دو» و ديمی ياد گرفته ام. من اديب و زبان شناس نيستم و هرگز گِرد اين گونه مقولات نمی گردم. ياد آوری آن يکی دو تا نکته، در واقع سليقه ای بود و بس! اگر جسارت کردم مرا می بخشی! ديگر اين که من از قديم و نديم «سياسی کار» و آدمی تشکيلاتی نبودم و نيستم و مسائل سياسی ايران و جهان را مثل تو نعل به نعل و مو به مو تعقيب نمی کردم و نمی کنم. چون نه چنين فرصت و مجالی دارم و نه ضرورت آن را در حوزۀ کار هنری ام احساس می کنم. منتها هياهوی اين «بازار مکّاره!» را از راه دور می شنوم و کم و بيش با « جامعۀ فرهنگی – سياسی انترنتی فتو ژنيک ايرانيان مخالف جمهوری اسلامی خارج از کشور» آشنا هستم و خواه نا خواه، هر از گاهی عطر افکار جديد و تازۀ آن ها به مشام من گوشه گير هم می رسد. امّا تا به اين کناره گيری و گوشه گيری برسم، حدود هيژده سالی در کانون نويسندگان ايران « درتبعيد» فعّال و حتّی چند دوره دبير و منشی بودم و بنا به ضرورت کاری، در متن وقايع و حوادث سياسی، فرهنگی و اجتماعی کشورم قرار داشتم و اکثر «اهل قلم» را که اين روزها تصاوير شش در چهار آن ها زينت بخش روزنامه های انترنتی خارج ازکشور است، از دور و نزديک می شناختم و سال ها در نشست های فرسايشی کانون با اين جماعت بر سر مسائل بديهی سرشاخ می شدم و کلنجار می رفتم تا شايد درحد توان خودم از بيراهه رفتن اين نهاد دموکراتيک و درنتيجه انزوای آن جلوگيری کنم، که نشد! من گفتۀ آن سناتور بزرگواری که سند آزادی همسر و فرزند اسپارتاکوس را مهر کرد، فرياد می زدم: « رُم مادر ماست ولی کراسوس می خواهد با او ازدواج کند» عاجرانه می گفتم که کانون سقفی است برای « اهل قلم!» که در راه آزادی انديشه و بيان مبارزه می کنند. می گفتم اگر چه ماهيّت اين مبارزه سياسی است ولی ما قصد تصّرف قدرت سياسی را نداريم و بنا بر اين شعار سرنگونی رژيم و شعارهائی از اين قبيل ربطی به اهداف نهاد دموکراتيک ما که از طيف ها و گرايش های مختلف سياسی تشکيل شده است، ندارد. همه جا می گفتم و می نوشتم که برخوردهای تند و تيز ننويسندگان و« سياسی کارهائی»که می خواهند کانون نويسندگان ايران «درتبعيد» را به چماقی تبديل کنند تا بر ملاج حکومت ملاّها بکوبند، اين نهاد دموکراتيک را با حزب و سازمان سياسی عوض گرفته اند و هيچ سنخيّتی با « اهل قلم!» ندارند. آری، درک و دريافت سطحی و پيش پا افتادۀ آن ها از اهداف کانون و مشاجرات بی پايان همه را دلسرد و پراکنده کرد و سر انجام کانون نويسندگان «درتبعيد» را به انزوا کشاند. آری، لنين حق داشت وقتی می گفت:
« تبعيد يعنی مشاجرۀ مداوم!»
غرض تا به سرنوشت آن ها گرفتار نشوم، به گوشۀ خانه ام پناه بردم و سرم را پائين انداختم و به کار ادبی خودم پرداختم. می بينی؟ اين مختصر را به اين سبب آوردم تا بگويم: « ما نخورديم نان گندم ولی ديديم دست مردم!» من اگر چه مثل تو « اهل سياست!» و حرفه ای نيستم و در جزئيّات و اخبار روز باريک نمی شوم، ولی از دنيای سياست دست کم «کلياّتی» می دانم. شايد اگر در آن نامۀ کذائی نمی نوشتی که: « من ديدگاه های گذشته را ندارم» و ذکر اين نکته که « من پنهان نمی کنم و آشکار هم می گویم اگر بنا باشد بین «جمهوری اسلامی» و «اسرائیل و آمریکا» یک جانب را انتخاب کنم، هیچ گاه جانب جکومت اسلامی را نخواهم گرفت. حتا اگر مخالفتی با اسرائیل و آمریکا و سیاست های آن ها در منطقه داشته باشم (که دارم) هرگز آن را به سود جمهوری اسلامی بیان نمی کنم.» آری، شايد اگر درآن نامۀ کذائی به چنين عباراتی بر نمی خوردم، با اين حالی که وصفش در بالا رفت، تخته های در دکّان را بر نمی داشتم و از خير نوشتن اين نامه می گذشتم. گر چه بنا به تجربه از پيش می دانم که اين گونه مباحث و گفتگو ها سرانجام خوشی نخواهند داشت و ما را به جائی رهنمون نخواهند شد ولی تا سکوت و خاموشی ام حمل بر بی ادبی نشود، به حرمت دوستی تلاش می کنم تا جوابی بنويسم و نامه ام را به آخر برسانم.
باری، آن نامة کذائی اشارتی تلويحی است به اين که من هنوز از پشت همان منشور کهنۀ گذشته به جهان و مسائل جهانی نگاه می کنم و اين که مشکلات و مسائل امروزۀ دنيا و انسان امروزی را نمی شود با آن بينش گذشته حل و فصل کرد. بزرگوار، اين اشارت بهانه ای به دستم داد تا دمی بر کنارۀ جادّه بنشينم و اين «راه شيری» را که طی شصت و يک سال پيموده ام دوباره مرور کنم، تا خودم را ذرّه ذرّه به ياد بياورم، تا در اين آينۀ زنگار گرفتۀ زمان دمی درنگ کنم و نگاهی به گذشته ها بيندازم و ببينم چرا هنوز بر باورهای قديم پای می فشارم و چرا به آن آرمان ها پايبندم و چرا هنوز در همان جائی ايستاده ام که چهل و دو سال پيشتر ايستاده بودم. فخر نمی فروشم اگر بنويسم که من از زمانی که سينه از خاک برداشته ام و دست چپ و راستم را شناخته ام تا به امروز که به آستانۀ پيری رسيده ام در مقام يک« کارگر!» کار کرده ام. آری، يک عمر کار کرده ام، يک عمر! اين کارها از جاليزبانی و چوپانی، خرمنکوبی، وجين زيره و پنبه چينی و خوشـه چينی و درو در روستای دولـت آبـاد شروع می شود، در مهاجرت نخستين و اقامت در شهر تهران در کارهای ساختمانی ادامه می يابد و در مهاجرت اجباری دوّم به نقّاشی و پيستوله کاری و سرانجام به رانندگی در شهر پاريس می رسد و هنوز که هنوز است، در سن شصت و يک سالگی و با وجود بيماری، مجبورم به عنوان درشکه چی کار کنم. آری عزيز، اگر جوهر انديشه های مارکس و آرمان های متّرقی و متعالی سوسياليسم در من نهادينه، ديرپا، ماندگار و ساروجی شده است به اين دليل است که پيش از آن که به آگاهی نسبی برسم و انديشه های آن «بزرگوار!» را در لابه لای کتاب ها کشف کنم، در زندگی روزانه و در هير و ويرکار، با گوشت و پوست و استخوان تجربه کرده ام و در اين سال های خاکستری جوهر آن ها با درد و رنج با خونم عجين شده و در رگ هايم ته نشين شده و رسوب کرده است. آری، اگر صد بار ديگر سوسياليسم به کجراهه بيفتد و در اثر خيانت، اشتباه فاحش و هجوم نيروهای مخرّب درونی و بيرونی شکست بخورد، من باز هم آيندۀ انسان و نجات و رهائی او را در گرو تحقّق آرمان های متعالی و انسانی سوسياليستی می بينم ( مهّم نام ها و «ايسم ها» نيست، نام ها را انسان آينده لابد تغيير خواهد داد، ولی جوهر و محتوای اين انديشه ها مهّم است و بی ترديد باقی خواهند ماند) باری، تا راهم را در تاريکی گم نکنم در روشنائی مشعلی که آن بزرگوار بر افروخته است قدم بر می دارم و لاجرم از چشم يک کمونيست به هستی و مسائل جهان نگاه می کنم. آری عزيز، کتمان نمی کنم، من هنوز همان کهنه قبای گذشته را بر دوش دارم و در کنجی به تماشای هستی و زندگی آدمی زاده بر روی اين کرۀ شرحه و شرحه و خونين خاکی زيج نشسته ام. در روزگاری که جماعتی گمان می برند نسل کمونيست ها مانند نسل ماموت ها در حال زوال است و مدام از هر گوشۀ پيدا و نا پيدائی و به هر بهانه ای تيرهای زهرآگين به سوی آن ها پرتاب می کنند، من هنوز کمونيست باقی مانده ام و هنوز به آرمان ها و به ارزش های بارز انسانی و مترّقی و عدالت خواهانۀ سوسياليسم باور دارم و گمان می کنم تا زمانی که « جهان هنوز پريروز است!» و يا به قول ابوالفضل بيهقی تا هنگامی که « دنيا آسيابی است که با خون می چرخد» کمونيست باقی بمانم و بی ترديد کمونيست از اين دنيا خواهم رفت. می بينی؟ طرز نگاه و تحليل عمدۀ کمونيست ها به دنيا و مسائل سياسی و اجتماعی و فرهنگی و هنری دنيا روشن است (اگر تفاوت های مختصر را نا ديده بگيريم) و نيازی به پرگوئی اين حقير ندارد. روشنفکران، هنرمندان و فرهنگيان مترّقی چهار گوشۀ جهان، اگر چه به خاطر شکست و عواقب خفّت بار آن از کمونـيسم و کمونيست ها تبرّی می جويند، ولی زمانی که پای آيندۀ کرۀ خاکی و آيندۀ انسان و تجاوز و ظلم و زور به ميان می آيد، نظرّيات، رفتار و واکنش آن ها با کمونيست های اصيل کم و بيش مماس می شود. برگرديم!
تا دير نشده بگذار همين جا اشاره کنم که آشنائی و دوستی ما بر پايۀ ديدگاه های مشترک فلسفی و سياسی پا نگرفت و من اگر به تو علاقمند شدم به خاطر بينش و گرايش سياسی چپ و جهان بينی ماترياليستی و مارکسيستی تو نبود، نه عزيز، اين چيزها برای من هرگز بهانه و معيار دوستی نبوده و نخواهد بود. نه، من آن آدمی را دوست داشتم و دوست دارم که تا فهميد خانواده ای ايرانی و پناهنده به فوايه وارد شده، بی آن که ما را بشناسد و از افکار و سمت و سوی سياسی ما آگاه باشد، بی دريغ به کمک ما شتافت و اين محبّت و ياری تا روز آخر ادامه يافت. بنا بر اين اگر چه ديدگاه های تازۀ تو و سايرين برايم جذاّبيّتی ندارند و مورد پسند و لاجرم تأييد يک کمونيست «در حال زوال!!» نيستند ولی بدان و آگاه باش که کمترين تأثيری بر دوستی ما نخواهند گذاشت و من تو را مثل قديم و نديم دوست دارم و به افکار و ديدگاه ها و عقايد و باورهای تازۀ تو احترام می گذارم و چشم اميّد دارم که تو هم به من اجازه بدهی تا به عنوان «کمونيست متحجّر!!» که گويا مدّت ها پيش از رده خارج شده، در اين قفس سرمايه داری وحشی (نئو ليبراليسم) و در آينۀ قفس، طرز نگاه خودم را داشته باشم. آری، اين روزها که آب سربالا می رود، بيشتر از قديم باران اتّهام، ناروا و ناسزا بر سرکمونيست ها می بارد، آری، من حتّا اگر به «استالينيست!» متهّم شوم هراسی ندارم، اگرچه هرگز با جناب استالين و ديکتاتوری حزبی او و هر نوع ديکتاتوری مخالف بوده ام و هستم، ولی جای اخلاف استالين و حکومت شورا ها را با همۀ اشکالاتی که داشت در صحنۀ سياسی جهانی و در کفّۀ توازن قوای بين المللی خالی می بينم و حسرت می خورم که آن خرس سفيد قربانی شد و گرازها به جان مزرعه افتادند. تا دير نشده بگويم من در دوران جوانی با چريک ها و بينش چريکی نيز نزديکی باطنی و عاطفی داشتم نه سياسی و ايده ئولوژيکی، در آن روزگار من نيز مانند اغلب هم نسل هايم فرصتی نداشتم تا از سياست و دنيای سياست چيزی بدانم. من در برابر جور و ظلم و ستم نمی توانستم آرام بنشينم و آن ها که جان بر کف گرفته بودند و با سلاح گرم عليه جور و ظلم می جنگيدند برايم عزيز و محبوب بودند و هنوز هم که عمری بر من گذشته است عزيز و گرامی هستند و بر خلاف بسياری که نادم و پشيمان شده اند، در پی نفی گذشته نيستم و به جنبش مسلحانۀ تاريخی ميهنم که در روزگار خفقان و تاريک ترين زمانه بنا به ضرورت زائيده شد و شکافی در سقف سربی ديکتاتوری شاه انداخت و اميدی هر چند ناچيز در دل مردم زنده کرد، با همدلی و با نظر مساعد نگاه می کنم. گيرم دلبستگی و وفا داری به آرمان های متعالی و انسانی آن هاکه همانا رهائی مردم ما از يوغ ديکتاتوری بود و زنده نگه داشتن آن ها در ادبيّات ( ايکاش قادر به انجام اين کار مهّم بودم) به معنای آن نيست که من هنوز همان جوانک بيست و دو ساله ای هستم که در بندر و جزاير به دنبال آدمی می گشتم که قرار بود مرا از مرز بگذراند و به اردوگاه چريک های فلسطينی برساند. هر چند اگر پسرم مازيار برای کمک به آزادی مردم فلسطين بال همّت به کمر ببندد، او را منع نخواهم کرد. گيرم مازيار در منطقۀ سيزدة پاريس با « ماموت ها و استالينسيت ها!» همراه و اغلب دست به گريان است. از تو چه پنهان، اگر همين پير و پاتال ها و«نسل منقرض!» سنگر را خالی کنند، سرمايه و حاميان آن تمام دست آورد های تاريخی کمونيست ها، سوسياليست ها و جنبش های متّرقی مردم فرانسه را يکی يکی پس می گيرند. در واقع از مدّت ها پيش اين روند شروع شده است. برگرديم!
طرز نگاه ما،
طرز نگاه مرغ از آينة قفس « کمال!»
بزرگوار، صادقانه اقرار می کنم که در اين زمينه اصلاح پذير نيستم و به راه راست هدايت نمی شوم. تلاش می کنم تا آن جا که عقل ناقصم قد می دهد، دلايلش را به اختصار بنويسم و بعد دنيای سياست را به اهل سياست واگذارم و برگردم به سَرِ کار خودم.
باری، اگر در ايّام جوانی و شوريدگی های عهد شباب به سوی اردوگاه چريک های فلسطين می رفتم، به خاطر مبارزه با ظلم، تجاوز و زورگوئی بود و خوشبختانه بعد از گذشت سال ها هنوز چنين احساساتی در من زنده مانده اند و هنوز جای خودم را درکنار مردم مظلوم فلسطين می بينم و به حکومت اسرائيل ( منظورم قوم يهود نيست) به چشم متجاوز و آدمکش و جنايتکار و غاصب نگاه می کنم که تحت حمايت آمريکا و سکوت رذيلانۀ حکومت های دول غرب، سال ها است مردمی را از خانه و کاشانه و وطنشان آواره کرده است، ميهن آن ها را به خاک و خون کشيده است و با وقاحت و بی شرمی به معاهده های بين المللی پشت پا زده اسـت و پشـت پا می زند. آری، آنان که باد می کارنـد طوفـان درو می کنند. می بينی؟ دو نسل از جوانان و نوجوانان و کودکان فلسطينی زير چرخ تانک های اسرائيلی له شده است. جوانانی که برای مقابله با ارتش مدرن و مجهّز اسرائيل و برای دفاع از سر زمين آبا و اجدای شان فقط به قلوه سنگ و کلوخ و پاره آجر مسلّح بودند. آری، بی سبب نيست که دختری هيژده ساله بمب و نارنجک به خودش می بندد و انتحار سياسی می کند. نه دوست عزيز، هيچ انسان عاقل، با فرهنگ و متمدنی طرفدار خشونت نيست، من نيز از خشونت بيزارم ولی اگر روزی بيگانه ها ميهنم را اشغال کنند، زن و فرزندانم را زير بمب و آوار زنده دفن کنند، اگر روزی دستم از زمين و آسمان کوتاه باشد و هيچ فرياد رسی نداشته باشم، بی ترديد به خاطر داوری ديگران و مردم متمدّن و بر چسب توسّل جستن به خشونت، زير دامـن چين دار «دمـوکراسی!!» پنهان نمی شوم و « دسـت به کاری می زنم که غصّه سر آيد!» بزرگوار، در اين دنيای وارونه اگر حق و حقيقتی وجود داشته باشد، من جانب حق را می گيرم و در اين جنگ تحميلی نا برابر، حق با مردم فلسطين است. من از صميم قلب و با تمام وجودم در کنار فلسطينی هاکه برای رهائی ميهن و آزادی می جنگند، هستم. اين همدلی و همدردی به معنای همکاری و همسوئی با حماس و حامیان شيعۀ حماس و آدمخواران جمهوری اسلامی ايران نيست. من مردم کشورها را با حکومت ها و رهبران آن ها يکی نمی گيرم. ( ثروت اندوزی و زنبارگی ياسر عرفات و همسر بسيار جوان و آلامد او که در نامه ات اشاره کرده بودی، دليل محکمه پسندی نيست و به اين بهانه نمی توانيم گذشتۀ مبارزاتی ياسر عرفات و سازمان الفتح را ناديده بگيريم، اگر پای قياس و مقايسه به ميان آيد، گمان نکنم کون جناب بوش و آريل شارون و ساير سياستمداران و رهبران تميز تر از کون ياسر عرفات باشد، اگر دادگستری کشور فرانسه مستقل بود و قدرتی می داشت، بعد از اتمام دورة رياست جمهوری، بايد ژاک شيراک از کاخ اليزه مستقيم به زندان هدايت می شد. آری، (گر امر شود که مست گيرند، در شهر هر آن که هست گيرند.) صحبت مردم بود، برگرديم.
رهبران فاسد حکومت اسلامی و آن آدمخوارانی که به درستی نام بردی، تا افق از غبار سُم اسبان سپاه دشمن تيره گردد و ترّقه ای زير پايشان بترکد، از ايران اسلامی فرار می کنند، آن ها پيشاپيش زمينه را چيده اند و ثروت ها و حتّی فرزندانشان را به خارج منتقل کرده اند، نه جانم، نه عزيزم، پای مردم ما در ميان است، کمک به حضور آمريکا و اسرائيل در ايران ما و پيشمرگه شدن برای سپاه بيگانه ( گويا خيلی ها داوطلب شده اند که تو لابد بهتر از من نام، نشان، سازمـان ها و احزاب آن ها را می شناسی) از تهران ما عراق و افغانستان ديگری می سازد و مملکت ما را به خاک و خون و به ويرانی می کشاند و باز مردم ما هستند که ناچارند مصيبت ها را بر خود هموار کنند. آمريکا طالب دموکراسی و آزادی برای مردم ما نيست، آمريکا در جستجوی آزادی و محيطی امن و آزاد برای سرمايه و سرمايه داران است. آری عزيز، با مشاهدۀ نتايج مرگبار، هول انگيز و بحران زای سياست های خارجی آمريکا در جهان و در منطقۀ خاورميانه، ( چه در گذشته و چه در حال حاظر) با تجربۀ تلخ و دردناک و روز به روز و لحظه و به لحظۀ بحرانی که سرمايه داری ليبرال باعث شده و مردم آمريکا و جهان را به خاک سياه نشانده: (بی خانمانی و بيکار شدن بی شمار و بی سابقۀ کارگران و کارمندان در آمريکا و در دنيا، آلوده سازی هوای کرۀ زمين و بالا بردن مداوم گرمای جّو زمين، ريختن زباله های کارخانه ها به رودخانه ها و درياها وآلودگی درياها و مواد غذائی، آلودگی نخ ها و الياف مصنوعی پوشاک ها که سرطان زا شده اند، غارت و استعمار عريان کشورهای پيرامونی و سرنگونی و يا تحت فشار قراردادن حکومت های مترقّی و پشتيبانی از ديکتاتورها و حکومت های فاسد که منافع سرمايه داری را حفظ و حراست می کنند. بی اعتنائی به فقر و گرسنگی مردم قارّة آفريقا و رنج مردم آمريکای لاتين و ريختن مواد غذائی به درياها تا سنگ آسياب سرمايه با خون بچرخد و. و. و …) نه جانم، من، به عنوان کارگری ايرانی و تبعيدی ( نويسنده و نويسندگی به کنار) در جایگاه خودم ايستاده ام و در نتيجه هرگز به اين امامزاده دخيل نمی بندم و آنقدر ساده انديش نيستم که به مهار کردن نئو ليبرااليسم هار که مهار آن از دست مسؤلان و سر دمداران سرمايه داری نيز خارج شده و روز به روز خسارات جبران ناپذيری به بار می آورد، دل خوش کنم. نه، من به مرگ و نا بودی اين غول هولناک می انديشم، ( اميدوارم با شعار «مرگ بر آمريکا» ی خمينی و وارثان او عوضی گرفته نشود، چرا که اقشار پائين و متوسّط مردم آمريکا اين روزها بيشتر از هرکسی در دنيا از سودجوئی نئوليبراليسم رنج می برند، نه من با مردم آمـريکا هيچ خصومتـی ندارم.) اگر گفتـم که به نابـودی اين غول می انديشم به اين سبب است که هستی کرۀ خاکی ما و هستی انسان را به خطر انداخته است و برخلاف باور تو حـتّا آن شاهزادة « سياه و با کالسکة سفيدش!» هم نمی تواند افساری بر پوزۀ او بزند و مفّری ايجاد کند. در آمريکا سرمايه و حاميان سرمايه خداياننـد و کشتـی را هدايت می کننـد، سرمايه و حاميان سـرمايه فرمان می رانند نه رياست جمهور! « خدا خواهد آن جا که کشتی برد، اگر نا خدا جامه بر تن درد»
بزرگوار، من نيز ذرّه ای از هوش نسبی برخوردارم و می توانم تفاوت اوبامای دو رگه و « قهرمان جنگ ويتنام!» را بفهمم. آری، اين حادثۀ شگفت انگيزی در تاريخ ملّتی اسـت که تا ديروز بر پارک هـای عمومی می نوشت: « ورود سگ و سياه و به پارک ممنوع است» اوباما غرور آسيب ديدۀ انسانی و حيثيّت پامال شدۀ قارّه سياه را در آن صبح زيبا به مردم رنگين پوستی که طّی قرن ها بردگی خوار و تحقير و لگد مال شده بودند به آن ها باز گرداند. اين يک جانب قضيّه است و برنامۀ سياسی و اقتصادی و سياست خارجی «شاهزادۀ سياه!» جانب ديگر قضيّه که اهميّت بيشتری دارد. ما به شيـوه های مبارزات انتـخاباتی در آمريـکا آشنـائی داريم و می دانيم که از طرف چه کسانی پشتيبانی مالی و حمايت می شوند و چه قدرت هائی مثلاً پشت سر «جان اف کندی!» بودند و چرا به رياست جمهوری آمريکا رسيد و چرا محبو بيتّش را به زودی از دست داد. بزرگوار کندی اگر به قتل نمی رسيـد، با رسوائی از صحنة سياسی آمريکا بيرون می رفت. باری، به کف بينی و پيش بينی و رمّالی و هوش سرشار و بينش سياسی لاهوتی نيازی نداريم تا آينده را پيش بينی کنيم، نه، کافی است نگاهی به کابينۀ اوباما بيندازيم و پيشنۀ سياسی و عملکرد شخصيّت های منتخب او را در گذشته دور و نزديک وارسی کنيم تا به اين بيت شعر ايرانی برسيم: « سالی که نکوست از بهارش پيدا است»
نه جانم، «جهان هنوز پريروز است» و ششلول بندها و گانگستر ها دنيا را مسّخرکرده اند و هر بار به بهانه ای« آزادی!» را با بمب بر سر مردم بی سر پناه می ريزند. جهانخواران از هر حيث آزادند و در چهار گوشۀ دنيا به هر عملی شنيعی دست می زنند و به ما و نظر ما هيچ اهميتّی نمی دهند. حضرات زمينۀ کودتا و سرنگونی دولت مصدّق را در ميهن ما می چينند، مرتکب بزرگ ترين جنايت تاريخی می شوند و ملتّ ما را به مدّت نيم قرن از مسير رشد تاريخی منحرف می کنند و در سايۀ استبداد دو نسل از روشنفکران و مبارزان ما را گردن می زنند و در مساجد را باز می گذارند و دست زير بال نيروهای واپسگرای اسلامی و جناب خمينی می گيرند و مردم ما را به خاک سياه می نشانند و سر انجام « پوزش می خواهند» نه جانم، جنايات و جرم های تاريخی شامل مروز زمان نمی شوند. من اگر از جانب مردم ايران نمايندگی می داشتم، با پوزش نامۀ آمريکا و انگليس آب بينی دنا را می گرفتم، آن کاغذ پاره را مچاله کرده و با آب دهان خونی ام پيش پای حضرات دموکرات و متمّدن تف می کردم: « گم شويد آقايان، شما را بايد در دادگاه بين المللی محاکمه کرد!»
آه، گمانم به آخر رسيدم و بايد برای هميشه دم فرو بندم. در ابتدای نامه ام نوشتم که واگوی کردن و نشخوار حرف ها بيشتر به خاطر اين بود و هست تا خودم و گذشته ام را دوباره به ياد بياورم. باز هم تکرار می کنم که من فقط نظرم را بيان کردم و قصد بحث اقناعی ندارم و از آن می پرهيزم و در آينده ادامه نخواهم داد. چون می دانم که هيچ ثمری ندارد. آری، با اين همه سن و سالی که من و تو از سرگذرانده ايم به سادگی نمی پذيريم و قانع نمی شويم و لاجرم کمتر به پند و اندرزه نياز پيدا می کنيم. به هرحال، اگر لحن نامه ام تند و تلخ از آب در آمد مرا خواهی بخشيد. چه می شود کرد؟ چندان رو به راه نيستم، با خودم عهد کرده ام تا سلامتی ام از سفر بر نگردد، در دکان را تخته کنم، قلم و دوات ميرزائی را به شيطان رجيم ببخشم و چند صباحی به گوشه دنجی بخزم. گيرم اين امر خير ميّسر نمی شود مگر اين که امکان سفری به کرّۀ مريخ و يا جائی مشابه برايم فراهم گردد. باری، شايد چند روزی به سويس و به ديدار دوستانی که در آن ولايت دارم بروم. منتها باز هم به خاطر کار و کار! رمانی نيمه تاريخی را ( تاريخ معاصر) دست گرفته ام، دارم کم کم ياد داشت بر می دارم و اسناد و مدارک جمع می کنم. اگر در چند روز آينده چراغ رابطه خاموش شد و از من خبری نشد، بدان و آگاه باش که يا چشم ها و دست هايم دوباره دچار اشکال شده اند و يا به سفر رفته ام. اين روزها پرش پلک هايم قطع نمی شود، نوشتن به ويژه رانندگی کردن برايم عذاب اليم شده است. گيرم تا چند دقيقة ديکر بايد لقمه ای نان به نيش بکشم و پشت فرمان تاکسی بنشينم. اين هم صدای ناقوس کليسای قديمی مجاور خانة ما که ساعت شروع کارم را هر روزه با سماجت گوشزد می کند.
8 مارس 2009 حومة پاريس
حسین دولت آبادی