فصلی ار جلد اول «گُدار»
خورشيد آرام آرام بر كاكل تپة بلند مينشست و مادرم در غروب زندان، از جادة شني پائين ميرفت و خيالم را با خودش ميبرد. مادرم پس از چند سال به ديدارم آمده بود و خودش را سرزنش ميكرد. پيشانيام را به ديوارة سيمي بازداشتگاه قصر فيروزه چسبانده بودم و از گوشة چشم به تذكرة كهنه اي نگاه ميكردم كه منيرة عالي تبار برايم آوره بود: ميراث نبي دبّاغ! روي زانوي نبي دبّاغ پسركي دو يا سه ساله به دوربين عكاسي خيره شده بود. طفلي حيرت زده، با موهاي نرم و صاف، صورت گرد و ظريف و مينياتوري، چشمهاي درشت و گيرا، نگاهي معصوم و بيم زده. روي زانوي پدرم نسشته بودم، پدرم سبيل كلفتي داشت كه همة دهانش را پوشانده بود. تكمة آخر پيراهن يخه آخوندياش را بسته بود و رگهاي گردن بلند و ستبرش گويا به همين خاطر ورم كرده بودند و به همين خاطر آن همه شق و رق در برابر دوربين ايستاده بود. مادرم در واقع مثلث سياهي بود كه تنها چشم هايش در عكس پيدا بود. عيال: منيره عالي تبار. فرزند ذكر: جمال ميرزا. با قلم ريز فرانسوي و جوهر لاجوردي نوشته بودند و جوهر روي كاغذ نا مرغوب نشت كرده بود. كاغذ و عكس و مهره ادارة مربوطه به مرور زمان زرد شده بودند. روي صفحة اوّل چند جا لك افتاده بود و گوشة تذكره، تاخورده، شكسته شده بود و مادرم آن را پس ازسال ها، چند سال؟! برايم به يادگار آورده بود. چرا؟ لابد مادرم در آن شهرستان دورافتاده گاهي در خلوت اطاقي مي نشسته و مثل من به گذشتهها فكر ميكرده. مادرم از گذشته ها و رفتار گذشته اش شرمنده بود و تازگي ها در پي جبران مافات افتاده بود و مي خواست سالهاي از كف رفته را تلافي كند و براي پسرش آستين بالا بزند. گفتم: « ديمي!!» مادرم نفهميد. ديمي همان واژه اي بود كه گذشته و زندگي پيش زادة شاطر را به خوبي بيان ميكرد. « ديمي!» من ديمي بزرگ شدم، ديمي زندگي كردم و هيچ چيزم به ديگران شباهتي نداشت. گويا در حاشيه كوير و در نواحي كمآب سرزمين گهربار ما، روستائيان در پائيز بذري به اميد كَرَمِ آسمان بر خاك مي پاشند و چانه بهميخ انتظار ميآويزند: ديم! بذر ديمي آمد و نيامد دارد. ممكن است آسمان بخيل ببارد يا نبارد. ممكن است زير آفتاب داغ بوتههاي گندم بسوزند و يا پرنده هاي گرسنة بيابان، سار و ملخ ديم را غارت كنند. تخم ديمي كمتر به ثمر ميرسد و آدم عاقل به آن دل نميبندد. زندگي من نيز ديمي بود. يا دست كم در آن لحظه، در پشت ديوارة سيمي زندان قصرفيروزه احساس ميكردم ديمي بزرگ شده بودم و حالا مادرم پس از سال ها به يادم افتاده بود و به سر خرمن آمده بود و سهمش را طلب مي كرد. هربار كه به قد و بالايم نگاهي ميانداخت، چشمهايش پر ميشد و با دستمال مفش را ميگرفت و بال چادرش را روي صورتش ميكشيد.
– مادر، اين همه خودتو عذاب نده، تو هيچ تقصيري نداري.
مادرم از تماشای ميله های زندان و نگهبان به لرزه افتاده بود:
– كوتاهي كردم جمال، خدا از سر تقصيراتم بگذره. جاي تو اين جا نيست. تو آدمي نبودي كه بي گدار به آب بزني جمال. فلك برام نوشته
بود از مملكت رفتي. آخه چطور سر از زندان درآوردي؟
– مادر، گذشته ها گذشته.
– آخه دلم ميسوزه پسرم، در حقّت خيلي ظلم شد.
زنبيل ميوه هاي نوبرانة شاطر را برداشتم و نامة فلك را آهسته توي جيبام سراندم.
– با كي به شهريار رفتي مادر؟
– با خديجه، دختر خاله هاجر. طفلي تاز گي طلاق گرفته، تنهاست. من كه غير از اونا كسي رو تو پايتخت ندارم. گفتم شايد شاطر از حال و روز تو خبر داشته باشه. گفتن شاطر رفته شهريار موتورچي شده. خب، منم رفتم شهريار. با خديجه رفتيم.
حاجي لكلك دست روي جلد طپانچه اش گذاشته بود و در ساية درختهاي چنار قدم ميزد و هر از گاهي نگاهي به ما ميانداخت. روز ملاقاتي نبود. افسر زندان استثناء قائل شده بود.
– جناب سروان رفته خواستگاري دختر شاطر، خبر داشتي
– تو از كجا مي دوني مادر؟
– فلك خودش به من گفت. با هم رفتيم و فلك به جناب سروان تلفن كرد و برام وقت ملاقات گرفت. ميبيني پسرم؟ اگه دير بجنبي فلك از دست ما مي ره. زانوهاي شاطر سست شده، رضا داده. جمال حواست كجاست؟ مگه با تو حرف نمي زنم؟
– بذار تكليفم روشن بشه مادر، فعلاً كه زندانيم.
– مي خواي به حاجي آقا بگم قباله گرو بذاره؟ باوركن خيلي دلواپس آيندة توست. سلام مفصّل رسوند و من اين تذكره قديمي رو برات آوردم. حاجي سفارش كرد برات بيارم. آخه تو هيچ خاطره يي از اون مرحوم نداري.
صورت آن مرحوم انگار از كمبود هوا ورم كرده بود و حالا به نو
جواناش كه در حصار سيمي زندان نشسته بود، نگاه ميكرد.
– ميگم بابام واسة خودش شهسواري بوده، ها؟ ميبيني؟ چه هيبتي، چه عظمتي.
– خدا بيامرزدش، خدا خودش از سر تقصيراتش بگذره، بابات كم تن من رو نلرزونده. از همين ميترسم. ميترسم پا جاي پاي پدرت بذاري. پيغمبر بشي و غم امت بخوري.
– حاج آقا ميگه من پيغمبر شدم و غم امت ميخورم؟
– اون بيچاره يك سر داره هزار سودا، خيلي سلام رسوند و گفت بپرسم اگه به سند احتياج داري برات گرو بذاره.
– نه مادر، به قباله احتياجي ندارم.
– اين بدبخت چه هيزم تري به تو فروخته جمال؟ تو كه كينه ای نبودي. تو خودت نخواستي دَرِ حجره ش بموني. مگه يادت رفته؟
– من به شوهر تو كينه ندارم. جرمم سنگين نيست. چند ماه ديگه آزاد مي شم. باور كن. اين قدر آبغوره نگير، چه فايده؟ ها؟ مگه چي شده؟ من كه جنايت نكردم. ها؟ دزدي نكردم؟ چرا اين همه بي خودي گريه ميكني؟
– دلواپسم پسرم، دست خودم نيست.
– دلواپسي فلك شوهر كنه؟
– جمال، پسرم، هيچ وقت همچو دختري گيرت نمياد. ميبيني؟ يك پارچه جواهره، پاكيزه روزگار، خوشگل، خوشبر و بالا، خوش اخلاق، يك پارچه جواهر! پسرم به مادرت اجازه بده يه نشوني براش ببره. دل مادرتو نشكن. اگه اسم تو روي فلك باشه دخترك آسوده و بيدردسر زندگي ميكنه. براش حرف درنميارن، ميبيني؟ عموشاطر خودش به زبون بي زبوني گفت. اگه قبول كني فردا با خديجه مي ريم بازار و براش چند تا النگو مي خرم. آخه من كه هر روز نمي تونم بچّههامو بندازم گردن اون بيچاره و بيام پاتخت. ها پسرم؟ چي مي گي؟ رضايت مي دي؟
– راستي حال و احوال عمو شاطر چطوره؟ اونو ديدي؟
مادرم تا آخر شب با شاطر حرف زده بود. پيرمرد از كارش راضي بود. شكوهاي نداشت. اطاقكي در كنار موتورخانه به او واگذار كرده بودند. تختي و گليمي و فانوسي و خرده ريز مايحتاج يك زندگي مختصر. كمي دورتر از موتورخانه تكه زميني را كرت بندي كرده بود.گوجهفرنگي، كدو، بادمجان، تربچه و ريحان كاشته بود. روزها به باغچهها ورمي رفت و سرش گرم بود. سر و كارش با باغ دارهاي منطقه بود و با آن ها به خوبي كنار ميآمد. تخت چوبي بزرگي روي جوي آب، زير درخت نارون گذاشته بود، منقلش هميشه پرآتش و كترياش پرچاي بود. روزهاي آخرهفته هميشه مهمان داشت. از شهر ميآمدند وبساط عرق و كباب و ترياك روبه راه ميشد. پيرمرد از قِبِل آن ها به نوائي مي رسيد. چند بستي ميكشيد. چند بستي ذخيره ميكرد و اگر مهمان ها ناخنخشكي نمي كردند، سوختة وافورها را هم ميتراشيد و در كاغذ زرورق مي پيچيد و براي روز مبادا نگه مي داشت. فلك معلم ولايت ري بود و گه گاهي سراغي از پدرش ميگرفت.
– چه دختري پسرم، مثل پروانه دور شاطر مي چرخه. نظير نداره جمال. آگه همة دخترها طلا و جواهر جمع ميكنن، فلك كتاب جمع ميكنه. دو تا قفسة پر كتاب داره. طفلي چه عزّتي به من گذاشت. من و خديجه توي اطاق خوابيديم ولي برق آشپزخانه تا كلة سحر روشن بود. فلك پشت ميز آشپزخونه قلم به چشمش مي زد و به درس و مشقش ميرسيد. دوتائي تا صبح درس ميخوندن. ميبيني؟ تا صبح نخوابيدن.
– دو تائي؟ فلك با كي درس مي خوند؟
– اگه بگم شايد باور نكني. با دختر ژوليت ارمني. باورت مي شه جمال؟ بعد از پونزده سال دختر ژوليت رو توي شهريار ديدم. اونو يادت مياد؟ سديّك كوچولو رو يادت مياد؟ اگه بدوني چه هيكل و بر و بالائي پيدا كرده؟ الله اكبر! دختره به ماه ميگه نتاب من ميتابم. جلالخالق! اگه فلك حرفي نزده بود من اونو هرگز نميشناختم. به جا نميآوردم. ميبيني چه زمانه و روزگاري شده پسرم؟ انگار همين ديروز بود. تا چشم به هم زديم گذشت، گذشت پسرم. همهچي گذشت. زمانه خيلي بي رحمه، بي رحم. آره پسرم، زمانه منتظر آدم نميمونه. مي بيني جمال؟ هيچ اثري از كاروانسراي سفيدابي باقي نمونده. هيچ اثري از اون همه آشنا و دوست نمونده. باور مي كني که گم شده باشم؟ آره، كنار جادة ري گم شدم. هراس برم داشت. آره پسرم، زمانه خيلي بي رحمه، به آدم مجال نمي ده.
دوباره بال چادرش را توي صورتش كشيد.
– مادر، سديّك اسقفيان با فلك درس ميخواند؟
– چراغ تا سحر ميسوخت. فلك گفت، خودش گفت سديّك گه گاهي مياد درس هاشو دوره ميكنه. گفت با هم توی يک كلاسن.
– گفت سديّك مي ره دانشگاه؟
– چی؟ مگه فلك مي ره دانشگاه؟
– مادر، تو با دختر ژوليت ارمني همكلام شدي؟
– سلام و عليك خشك و خالي. پيش از آفتاب رفته بود. چته جمال؟ چرا رنگت پريد؟
– بريم مادر، تا جناب صداش در نيومده بريم …
بال چادرش را به دندان گرفت و از روي نيمكت برخاست و دست
به گردنم انداخت.
– چرا اوقاتت یکبارگی تلخ شد جمال؟ نبايد خانة دختر شاطر
ميخوابيدم؟ خلاف كردم؟
با هم رو به دروازه زندان راه افتاديم. نگهبان مسلّح با فاصله كمي كنار به كنار ما ميآمد.
– برگرد ولايت مادر، دلواپس نباش. همهچي درست مي شه.
خورشيد آرامآرام بر يال تپّه مي نشست و مادرم در خم جادّة شني از چشم مي افتاد. در آن دورهاي دور ايستاد و دستي برايم تكان داد. برگشتم. جاي سيم هاي توري روي پيشانيم ميسوخت. لابد جا انداخته بود. چون ارباب زادة شهرياري با تمسّخر لبخند ميزد. سرخوش و سردماغ بود. به زنبيل حصيري و كتاب روي زنبيل اشاره كرد و پرسيد:
– عجله كه نداري، ها؟ آخر شب به ات برميگردونم،O.k ؟
– ممنون جناب سروان، بابت ملاقات يك دنيا ممنون.
اربابزادة شهرياري كه در خيال و رؤياي گل برگ هاي ياس سفيد كتاب جميلة بوپاشا را ورق ميزد، تا دم در زندان همراهم آمد و زيرلب زمزمه كرد: «ومن هرروز، در نبش ميدان اعدام، جنازه ام را بر سر دار نظاره ميكنم!» سر از كتاب برداشت و پرسا نگاهم كرد.
– شعر سفيد جناب.
در حاشية كتاب با مداد نوشته بود. خط فلك را شناختم.
– دريغا ديارم، دريغا كه نام ميدان شهرش اعدام است. « ميدان اعدام!»
در راهرو خلوت و نيمه تاريك زندان راه افتادم. بي سبب اين پرسش از ذهنم گذشت: عواطفم زنگ زده؟! مادرم را به مرور زمان از ياد برده بودم؟ حال غريبي داشتم. ناگهان دريافته بودم كه نميتوانم، نميتوانستم با مادرم رابطه اي حسّي و عاطفي برقرار كنم. مادرم بيگانه نبود، آشنا هم نبود. فاصله، آري، بين ما فاصله افتاده بود. در همة آن سالهاي دوري، بعد از مرگ گلعنبر هر زمان افسردگي، دلمردگي و ملال به سراغم ميآمد، هر زمان جاي مادرم را در كنج قلبم خالي ميديدم، پاي پياده به مسگرآباد مي رفتم و شاخه گلي برگور گلعنبر ميگذاشتم. آن زن آزرده كه مانند سايهاي بر ديوار زندگي مي كرد، جاي مادرم را پر كرده بود. روزگاري كه در كارخانة بلورسازي كار مي كردم، برايش چند تا ته قليان بلوري درست كردم. ته قليان بلوري با نقش و نگار رنگي كه گلعنبر از تماشاي آن ها لّذت مي برد. گاهي دستم را ميگرفت، پيشاني ام را ميبوسيد و مي گفت: « من رفتني هستم جمال، مواظب برادرت باش، مواظب صابر باش. صابر، صابر سر به هواست!»
مادرم تذكرة كهنه و قديمي را به زندان آورده بود و من به گلعنبر فكر ميكردم، به جيران آتشي كه در شهريار به خانة فلك رفته بود. به نامة فلك نقره فام كه لابد شرح ما وقع را براي برادرش نوشته بود: « چرا جيران به شهريار رفته بود؟» ترديد داشتم و دور خودم ميچرخيدم. حواسم به بلال كوتوله و ديگران نبود.
– جمال، بگو ببينم چند سالته؟ حتا يه تار موي سفيد تو سرت پيدا نمي شه.
– موي سفيد ارثييه عمو بلال، به عمر آدم ربطي نداره.
– مي دوني، آدم تا وقتي جوونه خيال مي كنه هيچ وقت پير نميشه. در واقع آدم جوون به پيري فكر نميكنه.
– عمو بلال، تو كه هنوز پير نشدي.
– نمي دونم، مهرت به دلم افتاده، حيفم مياد.
– دل به دل راه داره عمو بلال.
به ديوار تكيه داد و مدّتي به چشم هايم زل زد.
– آره حيفم مياد.
معراج خَركُش در آستانة در ظاهر شد. پند و اندرز بلال كوتوله نيمه تمام ماند. معراج دستگيرة در دستشوئي را پيچاند.
– مگه سنده تو گلوت گير كرده؟ نكبت.
برهنه بود و خيس عرق. شانه اش را به ديوار يله داد:
– بالأخره ما رو قال گذاشتي آميرزا. ترسيدي وبال گردنت بشم؟ ها؟ ترسيدي معراج وسط راه …
– معراج گوش كن …
– خفه! تو اگه رأيت باشه از بُز نر شير ميدوشي. گفتم خفه!
– اشتباه ميكني معراج. روحم خبر نداشت. من كه برات گفتم. تا صنّار آخرمو دادم، باورکن براي سه نفرمون دادم. ديگه چكار بايد ميكردم؟ ها؟ مي خواي خودت از تراب دژبان بپرس
– تراب دژبان؟ مردكة پولپرستِ جاكش. اوّل باهاس كفش بذاري بعد جاي ديگهش. قرمساق! گفتم جبران ميكنم، از خجالتت ميام بيرون، گفت بيمايه فتيره.
– معراج، به شرفم، به دوستي مون قسم من براي هر سه نفرمون سُلفيدم. پول نقد ميخواست، دادم. دار و ندارمو دادم. ديگه چكار بايد ميكردم؟
سردار سرخ پوست پاكت سيگارم را از جيب پيراهنام درآورد.
– من امشب خوابم نمي بره.
شب آخر هيچ كسي خوابش نمي برد. تا عصر آن روز همه چيز بر وفق مرادم پيش رفته بود. تراب دژبان به همياري دوستش پروندهها را جا به جا كرده بود. من و صابر با هم به بازپرسي احضار شده بوديم و فرداي آن روز وانتي در نبش ميدان اعدام منتظر ما بود. فرار! گيرم نامة فلك را مادرم به زندان آورد و صابر نقرهفام ناگهان تب كرد، بعد از خواندن
نامه تب كرد.
– صابر، گاو به دمش رسيده، ميبيني؟ طاقت بيار.
دست روي پيشاني اش گذاشتم، داغ بود: « آی مخم، مخم!»
معجوني به همدستي پادو زندان و همت عالي آرام درست كرده بودم، چند روز پيش تر درست كرده بودم و هربار حال صابر بحراني ميشد، به او ميخوراندم. شربت سينه، قرص خواب و شيرة ترياك. تركيب شيميائي من درآوردي بود كه معجزه ميكرد. به جز پادو زندان هيچ بني بشري از راز من خبر نداشت. آن مرد ميانه سال قوزي محرم و مورد اعتمادم بود. تا روز آخر چيزي بروز نداد و صابر نقرهفام هرگز از حكمت آن داروي آرام بخش سردر نياورد. شيشة شربت را محض احتياط توي كيسة سربازي مشكي از چشم غير دور نگه مي داشتم.
– كجا مي ري جمال؟ دارم مي لرزم داداش.
عرق پيشانی اش را با دستمال خشک کردم:
– طاقت بيار، الان برميگردم.
اهل خانقاه روي زمين خوابيده بودند. ابرام خالدار پتوئي را تازده، دولا روي شانه هايش انداخته بود، سرلك نشسته بود، چانه روي ساعدش گذاشته بود و سر به جيب تفّكر فرو برده بود. جائي را نميديد. دست به زانو گرفت و به سختي از جا برخاست. تلو خورد، سر به زير وخاموش از خانقاه بيرون رفت. بالاي سر پادو زندان نشستم. حضورم را احساس كرد و به پشت غلتيد: ارباب؟! شيشة شربت را كورمال كورمال از كيسه سربازي درآورد و به دستم داد: « بازم موريانه؟» به راهرو برگشتم. بلال كوتوله تنها بيخ ديوار قدم ميزد. معراج از پشت دريچة سلول مثل گوريل مرا مي پائيد. اسم فرزند نرينة هاجر كلانتر از قلم افتاده بود و اين را از چشم من ميديد. دوباره پاي مزار امام هشتم مجاور شده بود. ابرام خالدار در راهرو نبود. يك دم پشت در دستشوئي مكث كردم و گوش انداختم. هيچ صدائي به گوش نميرسيد. دستگيره را پيچاندم. در از پشت بسته بود. بلال راهش را كج كرد. پي به نيّت ارشد جديد زندان بردم. مجالش ندادم: « برميگردم!» صابر منتظر معجون شفا بخش بود، دو تا قاشق شربت را پشت سرهم بلعيد.
– بيا جلوتر داداش، مي خوام سرمو بذارم روي زانوت. چقدر عذابت دادم. دست خودم نيست داداش. مخم رو معيوب كردن. نفسم تنگه، نفسم تنگه، مخم، مخم …
آخرشب آرام گرفت و خوابش برد. به سختي نفس ميكشيد. كلمات نامفهوم و بريده بريده را زير دندان ميجويد. هذيان مي گفت و مدام از اين شانه به آن شانه مي غلتيد و دندان هايش را برهم ميسائيد و بر اعصابم سوهان مي كشيد. تتمّة شربت سينه را سركشيدم و به راهرو زندان رفتم. بلال كوتوله به پيشوازم آمد:
– امشب انگار خوابت نميبره، ها؟ دلواپسي؟
– مي گم عمو بلال، تو از شمشاد بي پاگون خبري نداري؟
– شمشاد؟ مگه اتّفاقي افتاده؟
فلك براي برادرش نوشته بود كه جيران از ترس به شهريار رفته و به او پناه برده. تب و بي قراري صابر به همين خاطر بود: «همبازي دوران كودكي ام را پس از سال ها پيدا كردم، نشستيم و تا سحر با هم حرف زديم.» صابر اين جمله را چندين بار با صداي بلند خواند و چيزي نفهميد. كدام همبازي؟! صابر توي خواب با صداي بلند حرف ميزد. رو به دريچه رفتم و سرك كشيدم. بلال كوتوله بازويم را چسبيد.
– جمال، مگه اتّفاقي افتاده؟
– نه، داره هذيون مي گه، برم ببينم.
به سلّول قناص برگشتم و بالاي سر نقرهفام، سرلك نشستم. نوك بينيام به خارش افتاد، رها شدم. در رخوت و سستي خوشايندي رها شدم. شيرة ترياك و قرص خواب كارگر افتاده بود و خواب مرا مي برد. خوابيدنم را احساس ميكردم، ميرفتم، با رغبت و شوق مثل پركاهي در هوا مي لغزيدم و مي رفتم. راهرو باريك و سفيد تا ابديت ادامه داشت و نور تند چشم هايم را آزار مي داد و صابر را به سختي مي ديدم. صابر مثل رطيلي در آن دورهاي دور، كف راهرو مي خزيد و به ديوارهاي سفيد و براق ناخن ميكشيد. روشنائي از پنجره هاي مدوّر و كوچك مي تابيد و در آن سوي ديوار انگار كسي را شلاّق مي زدند. كف پاها و لمبرهايم ميسوخت و معراج از دهان من فرياد مي كشيد. بالاي تپّة پوشيده از برف ايستاده بود و صدايش در درّه پژواك غريبي داشت. ديوانهها خوابآلود رو به صدا ميرفتند. ابرام خالدار از آنها سان ميديد. پتوي چركي روي شانههايش انداخته بود، لباس تيمساري برش بود، زانوهايش مي لرزيدند و خون، چشمة خون از شاهرگش ميجوشيد.
– خون. خون ارباب، يك دريا خون.
– چه مرگته نسناس؟ چرا همونجا بالا نياوردي؟
زنجمورة پادو زندان با صداي طبل و شيپور درهم ميآميخت و من هنوز در مرز خواب و بيداري مي چرخيدم.
– كشت. كشت ارباب. يك، يك دريا خون.
خواب سنگين چرسي هنوز از سرم نرفته بود و رخوت واگذارم نميكرد. اشياء ابعاد واقعيشان را نداشتند. صداهاي مختلف را از هم تميز نميدادم. برش آفتاب روي ديوار برايم بيگانه بود و تا باور كنم چه اتّفاقي افتاده، چند لحظه اي گذشت و در بهت وخاموشي زنداني ها به خودم آمدم و جاي پاي خوني را كف راهرو ديدم. رد خوني پاي برهنه اي كه تا دم سلّول ما ادامه داشت و به پادو زندان ميرسيد كه حالا به پاهاي خوني اش نگاه ميكرد و مدام عق ميزد. مشكي پيشانياش را زمين گذاشت، مانند چمبر گره خورد و باز عق زد. كشالة خون از زير در دستشوئي تا شكاف موزائيك ها راه باز كرده، دلمه بسته بود. ابرام خالدار در دمدماي آخر گويا، پشيمان شده، چفت پشت در را باز كرده و همان جا توي خونش غلتيده بود. چشمهاي ابرام مثل چشم برّة ذبح شده اي شيشه شده بود. دهانش نيمهباز مانده بود و اهل خانقاه به ديوار خشك شده بودند و كسي جرأت نداشت قدم جلو بگذارد. معراج روي پنجة پا تا كنار جنازه رفت، خم شد، دست روي شاهرگ ابرام گذاشت و به خشكي گفت: «مرده!» معراج كف پاهايش را به پتوي سربازي ماليد و رو به بلال کوتوله هوار كشيد:
– انچوچك، مي گم مرده، مگه ارشد زندون نيستي؟ بجنب.
بوي خون، بوي ميّت، بوي ترشيدگي زبالهها و پسماندة آش سربازي، بوي بنگ و سيگار كهنه شده در جرم ديوارها، بوي تنهاي ناشوري كه همة شب از گرما عرق ريخته بودند سرگيجه آور بود. چهره هاي ورم كرده و خواب زده، هراس مرگي كه هنوز به ادراك مغزهاي كرخت درنميآمد و پهلواني كه گويي از تماشاي آن همه خون دهانش به حيرت بازمانده بود. گويي باور نمي كرد آن اسكلت استخواني و تكيده هنوز آن همه خون را در رگ ها و قلبش ذخيره داشته باشد. ابرام خالدار به شانه چپ افتاده بود، شقيقه اش به زمين چسبيده بود وگويي سرآن داشته تا دوباره همة خون هايش را ببلعد.
– ديوانه هاي زنجيري، ديوانهها!
حاجي لكلك با صداي جوجه خروسي مدام جيغ ميكشيد: «ديوانه ها». زندانيها به او اهميّت نميدادند. تا به نزديك جنازه رفت و از
بلال پرسيد:
– كي اين اتفاق افتاد؟
بلال در برابر افسر زندان سيخ ايستاد و با انگشت به پادو زندان اشاره كرد. مشكي كون خيزك كون خيزك عقب رفت و به ديوار چسبيد.
– بلند شو از جات، سرباز.
– دلم، دلم قربان، نمي تونم كمر راست كنم.
افسر زندان گوش او را گرفت و از زمين بلندش كرد.
– گفتم راست به ايست سرباز. راست. راست!
پادو زندان شكمش را دو دستي چسبيد و ناليد.
– از اين راستتر نمي تونم جناب سروان.
– خنازيري بدبخت.
حاجي لك لك زندانيها را كه سر به زير بيخ ديوار، در دو پهلوي راهرو تنگ و نيمه تاريك رج بسته بودند، از نظر گذراند و رو به مشكي برگشت:
– مگه زبانتو خوردي؟ حرف بزن. گفتم كي بهاش چاقو زد؟
معراج خركش دست جنازه را گرفت و بالا كشيد:
– جناب، قدم رنجه بفرمائين. تشريف بيارين جلوتر، نترسين.
افسر زندان سر برگرداند و سردارسرخ پوست ما را در انتهاي راهرو ديد كه خونسرد و بي واهمه تيغ ژيلت را از پنجول خشكيدة ابرام خالدار بيرون مي كشيد.
– ملاحظه مي فرمائين جناب؟ با تيغ رگ دستشو بريده. نكبت بالأخره كار دست خودش داد. پهلوان پنبه.
– احمق، برو كنار، برو كنار. دست به جنازه نزن. برو توي سلول. همه برگردن به سلول ها شون. تا اطلاّع ثانوي كسي حق نداره بيرون بياد.
كسي به توپ و تشرهاي افسر نگهبان وقعي نگذاشت و از جايش جنب نخورد. حنايش رنگي نداشت و زندانيها به رجزخوانيهاي او عادت كرده بودند. گيرم اين بار پاي مرگ در ميان بود و اربابزادة شهرياري واهمه داشت مگر خون ابرام خالدار و نحسي جنازه دامنش را بگيرد و ترفيعش چند صباحي عقب بيفتد. خودش را پاك باخته بود. روي پا بند نمي شد. رنگش بد جوري پريده بود و به قول معراج خركش « قبلة كونش را گم كرده بود!» تا آمبولانسي از مركز آموزش ها بيايد و جنازه را از زمين بردارند، افسر زندان چندين بار به زندان آمد و هر بار معراج ليچاري بارش ميكرد: « نشادر به ماتحت جناب ريختن!» تراب دژبان پشت ميلههاي در زندان، كنار نگهبان ايستاده بود و سيگار مي كشيد و در هر مجالي برگة ماموريتش را به حاجي لكلك نشان ميداد: « جناب، به ستاد احضار شدند!» صابر نقرهفام پا از سلّول بيرون نگذاشت. توي سلّول قناس رو به پنجره ايستاده بود و خودش را در آينة شكسته ورانداز ميكرد. ريشش را در اين گير و دار با دل صبر تراشيده بود. موهايش را شانه زده بود، لباس تميز و مرتب پوشيده بود و در آينه وقت مي كشت.
– نوبت به ما كه رسيد آسمان تپيد.
– چرا زودتر بيدارم نكردي صابر، من هنوز ريش نزدم.
پسرشاطر انگار در دنياي ديگري سير و سياحت ميكرد:
– جنازة ابرام سالها روي دست خودش مانده بود، راحت شد.
تلنگري به در خورد و مشكي به درون خزيد.
– ارباب، تراب دژبان مي گه آماده بشين.
– جنازه رو بردهن؟
– بله ارباب، داريم خونها رو مي شوريم.
– بيا داداش، بيا جلو آفتاب. مي خوام امروز خودم ريشتو بتراشم،
بيا جلو آفتاب …
فرچه و ظرف كوچك صابون را از لب پنجره برداشت، تيغ خودتراش را عوض كرد و به مشكي چشمك زد:
– به طرف بگو داريم حاضر مي شيم.
هرگز چهرة او را از نزديك، آن همه نزديك نديده بودم. آن لبخند يخ زده و بيمهر، نگاه سرد، رنگ كهربائي، مات و ماستيكي، گونههاي استخواني و تكيده، چروك گوشة چشم ها، پرش ناگهاني و عصبي پلك ها، نه من آن مرد را انگار نمي شناختم. يك دم نشناختم. گوئي ميتّي سر از كفن درآورده بود و با دست لرزان كف صابون به صورتم مي ماليد:
– يه روز جناب استاد اومد طرفم و گفت: « فرزند اجازه ميدي ريشتو بتراشم؟» خودتراش رو از دستم گرفت و معقول و مؤدّب ريشمو تراشيد. نه جمال، پوست صورتمو تراشيد و آخر سر، آره، آخر سر تيغ رو گذاشت زير گلوم، اين جوري …
لبة تيغ را زير سيبك گلويم گذاشت و چهره اش مسخ شد.
– آره، همين جوري گذاشت زير گلوم. فشار… آره فشار داد …
در سه كنجي ديوار گير افتاده بودم و راه گريزي نداشتم. لبة تيغ گلويم را ميبريد و سوزش و درد اشك به چشم هايم ميآورد. مچ دستش را گرفتم. نميدانم چه رازي در نگاهم كشف كرده بود كه ناگهان سست شد، خودش را كنار كشيد و تيغ از گلويم برداشت.
– سرِ من صنار ارزش نداره داداش.
برگشت، پيشاني اش را به لبة پنجره كوبيد.
– نميخوام، نميخوام دوباره به ديوونه خونه برگردم.
خودتراش و فرچه را از پنجره به بيرون انداخت.
– زخمت عميقه؟ بريدم؟
زانوهايم لق خورد و بيخ ديوار نشستم. پيش پايم زانو زد. با دستمال كف صابون و خونابه ها را از گونه ها و زير گلويم پاك كرد. روي بريدگي ها پنبه گذاشت. تكمه هاي پيراهنم يکی يکی و با مهربانی را بست، موهايم را شانه زد و مدتي خاموش به چشم هايم خيره نگاه كرد:
– دريا! دریا…
– حاضري قهرمان؟ راه بيفتيم؟
دنيا را اگر آب ميبرد تراب دژبان ما را خواب مي برد. خودش، وجود ذيجود خودش مركزِ ثقل دنيا بود و ديگران همه وسيله اي تا عيش او را كامل كنند. بركنار، بيخيال، مانند پرواري مي چريد و از هيچ حادثه اي خم به ابرو نميآورد. درگير مشكلات و مسائل ديگران نميشد تا مبادا اتوي شلوارش بشكند و يك ثانيه از عمر عزيزش در اندوه و كسالت بگذرد. شاداب و سرخوش و خندهرو به تماشاي زندانيها، يله به چارچوب در سلول ما داده بود. دود سيگارش را بازيگوشانه، حلقه، حلقه بيرون ميداد و در اين كار مهارت داشت. بلال كوتوله پاچه هاي شلوارش را ورماليده بود، شيلنگي به سر شير آب بسته بود و تتمّة خون خشكيدة ابرام خالدار را ميشست و مشكي پا به پاي او جارو ميكشيد. طرّار كبير به در و ديوار”بهبه” ميپاشيد و آرام مبهوت از مرگ ناگهاني همبند قديمياش، پيرتر و خموده تر از هر روز قدم ميزد. معراج زمخشري پشت ميلهها ايستاده بود. دم در، شانههاي برادر شيرياش را بغل گرفت. او را از جا كند و به سينهاش فشرد:
– خير پيش داداش، مواظب خودت باش.
– بدرود سردار، بدرود!
تراب دژبان دستبندش را از كمرش باز كرد. حاجي لكلك
خودش را روي پنجة پاهايش بالا كشيد. سينه استخواني و لاغرش را جلو داد، چند بار با سر انگشت روي صفحه ساعت مچياش كوبيد.
– سرساعت گروهبان. سرساعت.
آفتاب گرم آخر بهار خوش مي تابيد. نسيم ملايمي ميوزيد و تراب دژبان سر مست از رؤيائي كه در سر ميپروراند، سوت ميزد. خودش را روي صندلي جيپ جا به جا كرد و با اشاره به حاجي لكلك گفت:
– شياف
جيپ دژباني از دروازة سيمي محوطة بازداشتگاه بيرون رفت و از تپه سرازير شد. نقره فام دستبندش را تا جلو چشمم بالا آورد. تراب دژبان سرش را برگرداند و لبخند زد.
– ازم به دل نگير قهرمان، بيخيال دستبند. از بازپرسي كه برگشتي بازش ميكنم. بيخيال، جناب باهات كج افتاده، شياف! تراب باكش نيست. سر قولش مونده، مي ريم قلعه با هم صفا ميكنيم. دمي به خمره ميزنيم. بيخيال دستبند قهرمان.
جادّه شني را دور زديم. از حاشية خانه هاي سازماني قصر فيروزه گذشتيم. جيپ نظامي جلو باجة بازرسي توقّف كرد. تراب برگة مأموريتّش را به استواري كه پشت دريچه نشسته بود نشان داد و جيپ راه افتاد. بعد از يك ماه و نيم شهر و مردم را دوباره ميديدم و همه چيز برايم تازگي داشت. هرگز به ياد ندارم كه با آن همه شيفتگي و لذّت به زندگي نگاه كرده باشم. حس و تجربه اي نو بود كه تا آن روز نمي شناختم. در مسير زندان و دادرسي ارتش مفهومي را كه مدّت ها ذهنم را مشغول كرده بود، آرام آرام درك و هضم ميكردم: زندگي! روزگار يك نواخت و مكرّر من گرچه عمرش چندان طولاني نبود ولي كفايت ميكرد تا دنيا را با نگاه تازه اي تماشا كنم. در آن چند هفته بازداشت كرخت شده بودم و حالا با هياهوي مردم كوچه و بازار، بارفروش ها، گاريچي ها، بچّههاي پابرهنه اي كه به دنبال توپ پلاستيكي ميدويدند، زنهائي كه لب جوي آب رخت ميشستند چنان به شوق آمده بودم كه يك دم روي صندلي آرام نميگرفتم.
– مگه كك توي تنبونت افتاده؟ چرا مدام وول ميخوري؟
– صابر ميبيني؟ زندگي، زندگي داره آواز مي خونه.
صابر از لای دندان های به هم فشرده گفت:
– چرند نگو!
آروارههايش را برهم فشرد و تا ستاد نيروي هوائي لب ازلب برنداشت. سكوت نقرهفام را ميتوانستم بفهمم. لابد در خيال بازپرس و بازپرسي پرسه ميزد و يا دوباره به ياد جيران آتشي افتاده بود. ولي خاموشي تراب دژبان كمكم نگرانم ميكرد. پليس نظامي به چيزي گويا مشكوك شده بود و هر از گاهي در آينة بغل پشت سرش را مي پائيد و ذهنش مشغول بود و انگار ما را از ياد برده بود. به خيابان نيروي هوائي پيچيد و سرعت گرفت. دستش را روي بوق گذاشت و از چراغ قرمز رد شد. سرش را از پنجره بيرون برد، نگاهي به دور و بر انداخت:
– آميرزا، گمونم چشم طرف تو رو گرفته.
تراب به سرباز ي كه روي صندلي جلو نشسته بود، هشدار داد:
– مواظب باش پسر! آها، داره مياد. ميبيني؟ وانت قورباغهاي رو ميبيني؟ از دم پايگاه داره ساية ما رو راه مي بره.
با چشمهاي نيمه باز و مظنون در آينة جلو جيپ نگاهم كرد و پايش را از روي پدال گاز برداشت. ترمز گرفت. وانت سبز رنگ قورباغهاي كمانه كرد و به سرعت از جيپ نظامي گذشت. حالا نوبت تراب دژبان بود تا با مهارت از لابه لاي ماشينها او را تعقيب كند. سرگرمي تازه اي يافته
بود و لذّت ميبرد.
– دستوردار عمو تراب، وانت باري به جيپ نظامي چكار داره؟
– اتفاقاً آميرزا، اتفاقاً با نظامي جماعت كار دارن. ديروز يه آجان بيچاره رو خلع سلاح كردن. مگه روزنامه نميخوني؟ حواست كجاست؟ بيشرفا دو تا گلوله خالي كردن تو شيكم بدبخت.
– يعني به كلانتري حمله كردهن؟ روز روشن؟
– نه جانم، طرف محاصره مي شه، خرابكاره، به آجان بد بخت شليّك ميكنه و با موتور ميزنه به چاك. دلم مي خواد به چنگم بيفتن تا بفهمن يه من ماست چقدر كره داره. چريك شهري، زرشك!
صابرخودش را بالا كشيد. با پشت دست چشمهايش را ماليد:
– انگار رسيديم عمو؟ شكر خدا خطر از بيخ گوش ما گذشت
– طعنه مي زني قهرمان؟
– بريم عمو تراب. از خير چريك ها بگذر. بريم منو سالم دست بازپرس بده. جناب سرهنگ دلواپسه، منتظره پوستمو قلفتي بكنه.
غوغاي شهر در آن سوي ميله هاي آهني سرمه اي رنگ جا ماند. ستاد دادرسي نيروي هوائي در حاشية خياباني كه رو به دماوند مي رفت قرار داشت. محوطة بزرگ و درخت هاي كهن سال چنار كه روي جادّههاي شن ريزي تميز سايه انداخته بودند، باغچههاي گلكاري، درختچههاي شمشاد و آرامش و سكون آن ترسي موهوم را به جانم مي ريخت. قصر فيروزه، خيابان هاي چرك و پرزبالة سليمانيّه، خانه هاي بي قواره، درخت هاي غبار گرفته و خموده، مردمي كه مثل مورچه هاي پردار درهم مي لوليدند، هياهو و جار و جنجال بارفروشها و طحّاف ها دنياي ديگري بود و آواز زندگي به اين سوي ميلهها راه نمييافت. در اين سو همه چيز به نظم و به قاعده بود. هرجزئي در جائي قرار گرفته بود كه ميبايد آن كلّيت دل خواه را بسازد. درختها، گلها، باغچه ها نظام گرفته بودند. ساختمان هاي سنگي، پنجره ها و درها نظام گرفته بودند و در اين فضاي نظامي خود به خود وادار ميشدي، عضله هايت منقبض ميشد و وادار ميشدي راست و عصا قورت داده قدم برداري و با آن نظم خودت را همآهنگ كني. در كنار هم، ساكت و آرام آرام از پلّههاي مرمري براق بالا رفتيم. به جز پژواك صداي پاي ما هيچ صدائي در آن معبد خنك و خاموش شنيده نميشد. خُنكاي دلچسب، نور ملايمي كه از مهتابي هاي مدوّر سقفي ميتابيد، ديوارهاي تميز طوسي رنگ، درهاي سرمه اي رنگ و براق و راهرو باريكي كه در انتها به تالار دادگاه ختم ميشد. درهاي تالار دادگاه بدوي و تجديد نظر اريب، رو به روي هم قرار داشتند و اطاق بازپرسي نزديك آبدارخانه، در ابتداي راهرو بود و صابر به خوبي آن را مي شناخت. خودش را روي نيمكت چوبي مقابل در بازپرسي انداخت. دستها و دستبندش را لاي پاهايش پنهان كرد. تراب دژبان به آبدارخانه رفت و من توي راهرو راه افتادم. هر از گاهي درجهداري از اطاقي بيرون ميآمد، خميازهاي مي كشيد و در پناه دري گم ميشد. رفت وآمد مداوم آن ها كند و آرام و كسالتآور بود، گويي در خلاء راه ميرفتند. برگشتم و كنار صابر روي نيمكت چوبي نشستم. صابر قوز كرده بود و خيره به كفش هايش نگاه ميكرد. دست روي شانهاش گذاشتم و آهسته گفتم: « دريا!»
– سركار دانشجو كاروانكش!
يكّه خوردم. گروهباني كوتاه قد و سفيدرو بالاي سرم ايستاده بود و لبخند ميزد، پوشه آبي رنگي دستش بود. نگاهي سرسركي به كاغذهاي درون پوشه انداخت و پرسيد:
– تا حالا بازجوئي شدي؟
در پاسگاه بندر بازجوئي شده بودم: «يك بار!»
بازوي صابر را آهسته فشردم. جنب نخورد. سر بر نداشت. همان جور خيره مانده بود: « داداش!»
– با من بيا، سركار.
از پي او تا آخر راهرو رفتم. سرگروهبان در دو لنگة تالار دادگاه بدوي را باز كرد و داخل شد. چرا دادگاه؟ از سركنجكاوي سالن خالي دادگاه را از نظر گذراندم. اطاقي بزرگ با نيمكت هاي متهمّين. پنج رديف نيمكت كه به شكل نيم دايره رو به روي جايگاه قضّات چيده شده بودند. ميز چوبي بلند دادستان در سمت راست، پشت به پنجره. ميز آهني منشي، در سمت چپ و كرسي قاضيها آن بالا تا بتوانند بر همه چيز و همه كس مسلّط باشند. بالاي سر قضّات تابلو بزرگ رنگي شاهنشاه! بازجو به تقليد از آمريكائي ها نيم بر روي ميز منشي نشست ولاي پوشه را بست و سيگاري گيراند:
– خيال كردي ارتش خانة خاله جانته؟ يك سال و نيم فراري بودي؟ در اين مدّت كي نانتو ميداد؟
به صندلي اشاره كرد، نشستم.
– شنيدم عاشقي؟ ها؟ دختره بايد خوشگل باشه.
– سرگروهبان، من براي بازپرسي احضار شدم.
– بي خود، پروندهت هنوز تكميل نيست.
برگه هاي چاپي را از دستش گرفتم.
– فهميدم، لابد بايد جواب اين سئوالها رو بنويسم؟
پرسش ها كلي و جامع بودند و ربطي به جرم من نداشتند. تمرّد، توهين و فرار! به رغم ذكاوتي كه در طرح پرسش ها به خرج داده بودند، به راحتي استنباط ميشد كه ركن دوّم ارتش به چه چيزي هائی حسّاسيت داشت. ارتباط احتمالي با يك سازمان مخفي سياسي. گيرم اين دغدغه را لابه لاي چهل و چند سؤال گوناگون پوشانده بودند. طبعاً عنصري كه يك سال و نيم فراري بوده، از خدمت درنيروي هوائي ارتش شاهنشاهي محروم ميشد و عذر او را مي خواستند. صحبت بر سر اعادة حيثّيت افسر مضروب هم نبود. حتّي اشاره اي به آن ماجرا نكرده بودند. قضّيه فيصله يافته تلقّي ميشد و اين سؤالات كليشه اي محض خالي نبودن عريضه بود و سنگي كه در تاريكي به درختي پرتاب ميشد. سنگ مفت و گنجشك مفت! شايد به نشانه ميخورد و سرنخي به دستشان ميافتاد. كدام سرنخ؟ فقط نقرهفام از نيّت من خبر داشت و در آن يك سال و نيم با هيچ آدم مشكوكي تماس نگرفته بودم. آن روزها آدمي به نام سماورساز نمي شناختم و كسري را يك بار در كارخانة بلورسازي ديده بودم. عبور قاچاقي از مرز دريائي؟ در كليشة ركن دوّم چنين موردي به چشم نميخورد. گيرم سرگروهبان بازجو دود سيگارش را توي صورتم فوت كرد و گفت:
– تو بندر «چترباز!» شده بودي؟ خجالت نميكشي؟
– سرگروهبان، من كه تاجرزاده نيستم؛ پيشهوري مي كردم.
– پيشهوري يا قاچاق؟ بدبخت حيفت نيومد؟ لگد به بختت زدي!
دنياي سرگروهبان بازجو برايم چندان بيگانه نبود. من از اين دنيا گذر كرده بودم. آرزوها، هوسها و رؤياهاي آن ها راكم و بيش ميشناختم. به همين خاطر رفتار بازجو برايم قابل فهم بود. دانشكدة خلباني، سفر به آمريكا، خلبان جوان هواپيماي شكاري، ستارة سهيل ارتش شاهنشاهي، افتخار، ثروت، جاه و جلال و رفاه، اتومبيل آخرين سيستم، خانة زيبا ولابد دخترهائي كه برايت سر و دست ميشكستند. اين همه رؤياي زيبا وخوشي بود كه سرگروهبان دادرسي بهخواب هم نميديد و نمي فهميد چرا جوانكي در آستانة موفقيت و پيروزي همه چيز را رها كرده بود و در بندر عباس با « چتربازها!» بُر خورده بود.
– از ارتش اخراجت ميكنن بيچاره، به آيندهت فاتحه خوندي. بيا، با من بيا.
برگشتيم. دم در سالن دادگاه دژبان هاي مسلح راه ما را بستند. سر تا سر راهرو، جلو هر دري دژباني ايستاده بود و نزديك آبدارخانه در اطاق بازپرسي باز مانده بود و انگار صداي زنگ تلفن از همان جا ميآمد و در سكوت مكرّر مي شد و كسي گوشي را بر نميداشت. روي پنجة پاها خودم را بالا كشيدم. دژبان بلند بالا و تنومندي با آرنج به سينهام كوبيد و چشم غرّه رفت: « برو عقب!» بازجوي دلاور من كه تا دمي پيش رجز ميخواند، رنگ پريده و لرزان، آهسته پرسيد:
– ماجرا از چه قراره سركار دژبان؟
– طاقت بيار، خودت مي بيني.
صداي چكمه از راهرو ستاد مي آمد. صداي چكمة كساني كه در راه پلّه ميدويدند و پژواك نعل چكمه شان با صداي مكرّر زنگ تلفن درهم ميآميخت و به هراس همگاني دامن ميزد. رنجرها چست و چالاك از راه رسيدند؛ يوزي ها را به سينه چسباندند و جلو آبدارخانه سيخ ايستادند: « گفتم برو کنار!»
جاذبة حادثه و كنجكاوي دژبان ها را آرامآرام به آن سو كشاند و از انجام وظيفه غافل ماندند. همة سرها رو به بازپرس خپله و چاق چرخيد. هنوز صابرنقرهفام از درگاهي بيرون نيامده بود و فقط دست ها و دستبند و آن بريدة شيشه كه زير گلوي بازپرس گذاشته بود، ديده مي شد. در يورش دستة دوّم رنجرها، به سالن دادگاه رانده شدم. تك تيري در هوا تركيد و من روي نيمكت متهم افتادم و رودههايم تا حلقم بالا آمدند و همه كابوس هاي شبانه ام تعبير شدند. يك دم، يك لحظه نقرهفام را ديده بودم و بعد فقط صداهاي مشكوك بود و رنجرهائي كه روي پلّههاي راهرو ميدويدند و درجه دارهائي كه مانند يك دسته گنجشك وحشت زده بالاي خرمن آتش گرفته ولوله ميكردند: «گروگان. گروگانگيري!» رو به پنجرة تالار دادگاه دويدم. تراب دژبان دست روي شانهام گذاشت و سيگاري برايم گيراند. زير بازويم را گرفت و به آبدارخانه برد.
– چی شده تراب؟
– اونجا سيگار كشيدن قدغنه، بريم.
راهرو خالي و خلوت بود. همة درجه دارها و افسرها گويا براي تماشاي واقعه بيرون رفته بودند. حال تهّوع داشتم. مي لرزيدم. خون نقرهفام، خون پسرشاطر به ميز بازپرس و در و ديوار شتك زده بود، روي موزائيك هاي تميز و براق كف راهرو و اطاق بازپرسي لگدمال شده بود تا بعدها بگويند صابرنقرهفام ستاد نيروي هوائي را به خون كشيد.
– تراب، اونو با تير زدن؟
تراب دژبان مچ دستم را به لولة رادياتور با دستبند بست.
– مي رم پائين يه سر و گوشي آب بدم.
سيگار اهدائي تراب دژبان لاي انگشت هايم بيهوده دود ميشد. ذهن خسته ام به كار افتاده بود و هر دم، روايت تازه اي از حادثه حدس مي زد و اجزايش را كنار هم مي چيد وآن ها را مي ساخت. من يك نظر صابرنقرهفام را ديده بودم و بعد فقط صدا بود و حرف هاي جويده جويده و نامفهوم. لابد گروگانش را از پله ها پائين برده بود، پشت به ديوار پائين رفته بود و در محوطه ستاد، در فضاي باز از بناگوش شليّك كرده بودند و مخ او را پرانده بودند. فقط يك تير شليك شد. تيرانداز ماهري او را لابد زده بود و حالا آمبولانس ميآمد تا جنازهاش را از زمين بردارند. صداي آژير آمبولانس را از راه دور انگار و توی خواب مي شنيدم. آفتاب از پنجره مي تابيد و بوي سيگار و تفالة چاي و روغن سوخته در فضا موج ميزد ومگس ها روي حبّههاي قند وزوز ميكردند و زمان انگار از حركت ايستاده بود. چرا تراب دژبان برنمي گشت؟ به كدام جهنّمي رفته بود؟ چرا درجه دارها به سركارشان برنمي گشتند؟ چه اتّفاقي آن پائين افتاده؟ ساعت چند بود؟ فلك به ميدان اعدام رسيده بود؟ اعدام؟ برادرش را روز روشن اعدام كردند؟ آي صابر، چه آتشي به دل ما گذاشتي؟ صابر! تا تراب دژبان از پلّهها بالا آمد، عمري بر من گذشت و گمانم همان روز چند تار سفيد توي موهايم رخنه كردند و براي اوليّن بار موي سفيدم را در آينة اقدس خانم ديدم.
– غائله ختم شد آميرزا، بريم.
خبر با صداي انفجار گلوله تا زواياي تاريك و خاموش و دور دست ستاد رسيده بود. نظم ترك برداشته بود و هنوز از هر سو و از هرگوشه به سوي محّل واقعه ميآمدند. ميدويدند، بلند بلند حرف ميزدند و در كنار جادة شني، زير ساية درختهاي كهن سال چنار به ترتيب درجه و قد و قامت صف مي كشيدند. ما كه به ابتداي جادّه رسيديم، افسران عالي رتبه و جزء، درجهدارها و سربازها به تماشاي تتمّة حادثه، رو برگرداندند و كلاغي بر بالاي سر جماعت سراسيمه قارقار ميكرد. در ميان همهمة فرو خورده، نگاه هاي كنجكاو و پرسا تراب دژبان، فارغ از دنيا و مافيها، زندانياش را با خودش مي برد و با شيطنت و تمسخري پنهاني از صف سان ميديد و دست از لبة كلاهش بر نمي داشت. قطرههاي خون، جا به جا، چكيده بود و از روي پلّه ها و نزديك ديوار همين جور ادامه يافته بود تا كمركش جادة شني، جائي كه ديواري و حفاظي نداشت و نقرهفام گويا همان جا از پا درآمده بود. در فرصتي مناسب رنجري با قبضة طپانچه به ملاج پسرشاطر ميكوبد و ماشه زير فشار انگشت منقبض شدة رنجر ميچكد و گلوله ميتركد. ناخواسته! اين روايتي بود كه تراب دژبان شنيده بود و هنوز كسي به درستي از اصل ماجرا خبر نداشت. سرهنگ و صابر و رنجر را به بيمارستان برده بودند و از واقعه، شاخة شكستة درختي باقي مانده بود كه انگار در اثر اصابت گلوله به خاك افتاده بود و لابد كلاغ بيمزده به همين سبب شيون ميكرد. از تيررس نگاه افسران عاليرتبه گذشتيم. تراب دژبان نگاهي به دور و برش انداخت، راهش را كج كرد، كلاهش را برداشت، عرق پيشانياش را گرفت و گفت:
– بابا ايواله! مي گم رفيق ما اگه ديوونه نباشه، الحق جيگر شير داره. مي بيني؟ ناكس ستاد ارتشو قرق كرد، بابا ايواله.
– آخه چرا؟ اون كه با دستبند جائي نمي تونست بره؟
– ضربه به گيجگاهش ميخوره ولي جناب سرهنگ گويا از صداي گلوله پس مي افته. به خير گذشت آميرزا. بريم به كار و زندگيمون برسيم. خر توي اين گرما تب مي كنه، پووف. مي گم سر راه يه آبجو تگري بزنيم، ها؟ نظر مبارك چيه؟
– كاش سري به بيمارستان ميزديم، عمو تراب.
– بيمارستان؟ خُلبازي درنيار آميرزا. به هرحال كاري از من و تو ساخته نيست. قضيّه بيخ داره. تا زخم ها رو بخيه بزنن، دوا و درمان كنن، تا بازجوها پرونده تشكيل بدن و گزارش بنويسن چند ساعتي طول مي كشه. كسي حق نداره اونو ملاقات كنه. قهرمان ناچاره تنهائي گليمشو از آب بيرون بكشه. ميبيني؟ من و تو تا شب وقت داريم. مي خوام از دمغي درت بيارم. عرق مراغه رو گويا واسة همين روزها ساختن. دو تا پيك بزني حالت جا مياد. ها؟ اصلاً شايد اونو ببرن زندون. ميفهمي؟
آچمز شده بودم و هيچ راهي به نظرم نمي رسيد. فلك، بيشك فلک به سر قرار ميآمد، ولي من با دستهاي بسته نميتوانستم فرار كنم.
– مگه قرار نبود امروز ما رو به جوجه كباب مهمون كني؟
– من سرقولم هستم عمو تراب، منتها من تا حالا با دستبند جوجه كباب نخوردم.
تراب سيگاري را با كمك لب و دندان از پاكت بيرون كشيد، روشن كرد و نگاه نافذش را به من دوخت:
– دبّه در نيارآميرزا.
– صداقتش عمو تراب، بدم نمياد تا قهوهخونة مهدي سياه برم و برا شاطر پيغام بذارم ولي تو محلة گمرك منو ميشناسن. با اين دستبند صورت خوشي نداره. آخه من كه قاتل و دزد و يا قاچاق فروش نيستم، توی اون محلّه آبرو دارم.
دستبند را از مچ دستش باز كرد و رو به جيپ نظامي راه افتاد.
– خجلم آميرزا، ماجراي نقرهفام واسة امروز كافيه. اگه دلت بخواد چرخي توي شهر ميزنيم و لبي تر ميكنيم. قول مي دم پيغامتو برسونم و نذارم چشم نامحرم به دستبندت بيفته. بي خودي بهانه نگير و پيله نكن. اگه دلت واسة زندون تنگ شده، همين حالا بر ميگرديم قصرفيروزه.
در جيپ را باز كرد. و دستبندم را به پاية صندلي بست.
– سر از محكمي عيب نميكنه، شرمندهم آميرزا. گردش و تفريح، سير و سياحت پيشكش جنابعاليي. خب؟ نظر مبارك چيه؟ بريم سواركاري؟ لاكردار مگه تو اصرار نداشتي بري قلعه گشتي بزني؟ ها؟
گرماي جيپي كه در آفتاب مانده بود، بوي بنزين و مشمع داغ نفسم را پس مي زد.
– خيال نميكردم منو با دستبند ببري و به جنده ها نشون بدي.
– ميفهمم آميرزا، ميفهمم. ميخواستي سر تراب دژبانو به طاق بكوبي. خب، آخه گناه من چيه؟ رفيقت دوباره به سرش زد. ديوانگيش گُل كرد. من به خودم وعده دادم. اقدس جون چشم به راهه. با جيپ ميريم درخونهش، ها؟ سكوت علامت رضاست. درست مي گم؟ مي دوني آميرزا؟ عرق مراغه رو بعد از ظهر كه هوا خنك شد ميزنيم تو رگ. آخه به آدم مست ركاب نميدن. جوجه كباب، دوغ عرب و بعد سواركاري، تا نظر مبارك چي باشه.
كهنهكار و خبره بود و مانند قاطرهاي امام زاده داود پيچ و خم راهش را ميشناخت. منزل بهمنزل مي رفت و گرچه هربار نظرم را جويا ميشد ولي به آن اهميتـّي نمي داد و برنامة خودش را با خونسردي و حوصله پيش مي برد و از كيسة من هزينه ها را با گشاده دستي مي پرداخت. وانت سبز رنگ قورباغه اي و شكار تروريستها و جايزه را انگار از ياد برده بود: اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار. دو پرس جوجه كباب خورد، پارچ دوغ عرب را سر كشيد، آروغ زد و با كف دست شكمش را نوازش كرد و برايم سر جنباند. به دلسوزي و ترّحم سر جنباند. چون لب به غذا نزده بودم و او جورم را كشيده بود.
– دل نازكي آميرزا، كلاهت پس معركهست.
گمانم صاحب چلوكبابي «جناب سروان» را مي شناخت. گوشة دنجي را در اختيار ما گذاشته بود و هر از گاهي به خوش خدمتي سر و گوشي آب ميداد، كرنشي مي كرد و دوباره در پشت ستون مدوّر گم ميشد. در تمام مدّتي كه تراب دژبان با لذّت تمام جوجه كبابش را ميجويد، از پشت شيشة كدر و از لا به لاي حروف معكوس روي شيشه: « مرغ و ماهي!» به وانت قراضة قورباغه اي نگاه مي كردم كه در آن سوي خيابان، در ساية درخت پارك شده بود. وانت سرنشين نداشت و پاسباني گرد آن ميچرخيد و ته و بالايش را برانداز مي كرد. وقتي دوش به دوش تراب از سالن چلوكبابي بيرون ميآمدم، دزدكي به وانت نگاه كردم. پاسبان رفته بود و برگة جريمه را به برف پاک كن گير داده بود كه زير آفتاب سفيدي مي زد. در آينة جلو جيب نظامي هم دوباره نگاهش كردم. حق با تراب دژبان بود. طرف انگار ساية ما را قدم به قدم راه برده بود و حالا تراب دژبان به نوبة خودش مشكوك دور وانت قورباغه اي ميچرخيد و زير و بالای آن را ورانداز می کرد:
– دنيا رو سياحت ميكني آميرزا؟ همه رو برق مي گيره ما رو چراغ موشي.
دكمة جلد هفت تيرش را باز كرد و دور و برش را پائيد.
– سر از محكمي نمي شكنه، باد چرخ ها رو خالي كن. بجنب، بجنب من مواظبم.
تا به ميدان گمرك برسيم، مدام به اين سو و آن سو گردن ميكشيد. طپانچه اش را لاي پاها دم دست گذاشته بود و از لابه لاي ماشين ها و شلوغي راهش را بسختي باز مي كرد و مدام بوق ميزد.
– تو كه باز رفتي تو لك؟ چرت ميزني؟
– خيالاتي شدي عمو تراب، بدبخت تو اين گرما اسير مي شه.
– من روزة شك دار نميگيرم جانم، احتياط شرطه.
تراب دژبان هفتخوان را با زيركي، هشياري و درايت پشت سر گذاشته بود و حالا بر دروازة قلعه سرخوش و ظفرمند ايستاده بود و با پاسبان شل و وارفته اي خوش و بش ميكرد. قلعه را بارها با صابر نقرهفام پرسه زده بودم و برايم تاز گي نداشت. نقرهفام به شهرنو تهران مي گفت: « آبريزگاه!» ميگفت: « تا پام به قلعه مي رسه از مردي مي افتم!» نقرهفام لابد با شقيقة شكافته، بيرمق، روي تخت بيمارستاني در حصار بازجوها افتاده بود و من در جوار تراب دژبان ثانيهها را ميشمردم و مدام به ساعت نگاه مي كردم. عقربه ها انگار به صفحه چسبيده بودند و جنب نميخوردند. قلعه در گرماي آفتاب آخر بهار به رخوت خميازه ميكشيد. خيابان اصلي خلوت بود و رهگذراني اين جا و آن جا پرسه مي زدند و موسيقي كوچه بازاري، صداي سوسن كوري، از گرامافون كافه اي پخش ميشد و جيپ نظامي به كندي جلو ميرفت و فنرها و كمك فنرهاي جيپ در دستكندهاي خيابان خاكي قيژ و قيژ مي ناليدند ومردي دورتر از كافه سرپا به ديوار آجري مي شاشيد. زن دورگه اي با پاورچين پاورچين به مرد نزديك شد، دمپائيهاي پلاستيكياش را درآورد و با كف دمپائي به كلاه شاپويش كوبيد و دويد و تراب به قهقهه خنديد: «زنها از ك … دادن عاجزن.» كوچه هاي خاكي و زباله ها، ديوارهاي چرك، زن هاي پير و پلاسيده با آن موهاي وزوزي، بزك غليظ و بدن هاي از ريخت افتاده كه در درگاهي دخمه ها، بيهوده در انتظار مشتري پا به پا ميكردند، بچّههاي پا برهنه، كثيف و سرگردان كه مثل توله در دست و پا ميپلكيدند. خنده هاي عصبي، فحّاشي مدام، شادي هاي زنگارگرفته، جاكشها و دربان هائي كه روي چهارپايه ها چرت مي زدند و با كج خلقي به بيكاره هاي سمج و مزاحم ليچار ميگفتند، وقاحت، پلشتي و نكبتي كه از دهان زن ها، از چشم هاي سرمهكشيده، از بدن هاي عريان و دستمالي شده بيرون ميزد و در هوا موج بر مي داشت. مرداني كه روي صندلي ها به نوبت نشسته بودند، تخت ها و ملحفه هاي آلوده و آغشته به عرق، همه و همه چيز ميل و تمنا را در من مي كشت. سرخورده، عصبي و بيزار توي لاكم مي خزيدم و جرأت نمي كردم به چشم زني نگاه كنم. تراب دژبان كه پي به حال و روزم برده بود، با كف دست روي رانم كوبيد:
– خيلي نازك طبعي، امروز كاري ميكنم كه اشتهات باز بشه.
تأتر شهرنو را دور زد، به كوچة باريكي پيچيد و در انتهاي كوچه، رو به روي خانهاي كه به تازگي ديوارهايش را سيمان تگري گلبهي رنگ پاشيده بودند، ايستاد و موتور جيپ را خاموش كرد. پيرمردي سرش را از لاي در آهني بيرون آورد و مانند لاكپشتي گردن كشيد.
– اگه اشكالي نداره، من تو ماشين ميمونم.
– چيه آميرزا؟ ميترسي اقدس خانم به ات تجاوز كنه؟
خانة قديمي را به تازگي تعمير كرده بودند و بوي رنگ و تينر هنوز در فضاي هشتي پراكنده بود و نردبان دوطرفة چوبي، سطلها، قوطيهاي رنگ و كارتك و سمبادة نقاش در آن گوشه تلنبار.
– سياحت ميكني آميرزا؟ بهشت برين.
حياط گود افتاده بود و كف آن را با آجر قزاقي گويا در عهد قاجارّيه فرش كرده بودند. حوض سيماني هشت پهلو با فوّارهاي كه به شكل چترآب ميپاشيد، درست وسط حياط قرار داشت. روي حوض و بالاي سر خانم رئيس، درخت مو را به داربست كشيده بودند و تخت چوبي مفروش به قاليچههاي تركمني و مخّده كنار حوض بود و درخت گردوي كهن سال در آن گوشه سايه اش را روي سر مشتريها و خانم ها انداخته بود. دور تا دور حياط صندلي ارج چيده بودند و روي هر صندلي مردي نشسته بود و با چشم خريداري خانم هائي را كه با ناز و عشوه قدم ميزدند ورانداز ميكرد. مرد سياه پوست و چاق و بلند بالايي دور خودش ميچرخيد و هربار رو به روي خانم رئيس مي ماند و با سر و دست متاعي را كه خريدارش بود، نشاني ميداد: « لي تِل!»
– هي، كسي مي فهمه اين ذغالاخته چي بلغور ميكنه؟
– دنبال يه زن كوچولو مي گرده.
– زبون اجنبي ها رو مگه ميفهمي؟
– كم و بيش! نه خانم، فقط يه ژتون، فقط يكي.
– چي؟ تو مي خواي بري بالا سر اقدس خانمو نگه داري؟ اقدس،
ورپريده كجائي؟ نايب اومده. بجنب، نايب.
اقدس خانم همان دختر ريزه و سياه چرده اي بود كه سرباز آمريكايي به دنبالش همه جا سرك مي كشيد. اقدس از پلّه ها پايين آمد، حوض سيماني را دواندوان دور زد و به گردن نايب آويخت. خودم را كنار كشيدم. تراب دژبان بناگوش دخترك ريزه را بوسيد و زير گوشش پچ پچ كرد. اقدس خانم رو به من برگشت و انگشت زير چانه ام گذاشت.
– جلالخالق، نايب، همزادت چقدر خوشگله.
سرباز آمريكائي مچ دست اقدس خانم را گرفت و كشيد. تراب روي پاشنة پا چرخيد و سينه در سينة سرباز آمريكائي ايستاد.
– عمو جمال، به اين كاكا سياه بگو از سر راهم كنار بره، داره صفرامو به هم ميزنه.
سرباز آمريكائي زبان خوش سرش نمي شد. شايد لهجة مرا نميفهميد. پيله كرده بود. مشتري ها به تماشا از روي صندلي بلند شده بودند و آرامآرام رو به معركه ميآمدند. تراب دژبان دستبندم را باز كرد و با كف دست جاي دستبند را ماليد، مشت هايش را گره كرد و ميدان گرفت.
– بش بگو آميرزا، مگه زبانتو خوردي؟ گفتم دوتا فحش چارواداري خارجي به اين قرمساق بده، مگه سواد نداري؟
سولجر آمريكائي سر از ماجرا در نميآورد و نمي فهميد چرا خانم رئيس مثل سياهگوش جيغ ميكشيد و “آممد سيا” را صدا ميزد. مشتري ها با هم دم گرفته بودند: yanky go homme. حلقة محاصره دم به دم تنگ تر مي شد و نگاه پرسا و ناباور سرباز آمريكائي روي چهرههاي برافروخته از غيرت و ناموس پرستي پرپر ميزد و با اين همه مچ اقدس خانم را رها نمي كرد. چاره اي نبود. بارگردنم شده بود و بايد سواد انگليسيام را به كار مي بردم كه به فارسي سليس مي شد: « بزن به چاك، نكبت!» سرباز آمريكائي حريفش را به حال خودش گذاشت و رو به من خيز برداشت. سرم را دزديدم. كاكا سياه سكندري خورد و «آممدسياه» از عالم غيب رسيد و مجالش نداد. او را كفتر بند كرد و خرخركشان از حياط بيرون برد و به كوچه انداخت. خانمها برايش كف زدند و هورا كشيدند. جماعت راه باز كرد و ممد سياه شانه بالا انداخت، انگشت به لبة كلاهش برد: « ما چاكريم جناب!» كوچه داد تا ما بگذريم. تراب حلقة دستبندم را گرفت و زير نگاه كنجكاو آن همه آدم از پلّهها بالا رفتيم. اقدس تيز و سبك از جلو ميرفت و هر از گاهي سر برميگرداند و لبخندي تحويل زندانبانام ميداد.
– اوا اقدس، دوتا دوتا، چه خوش اشتها!
تا به پاگرد برسيم، اقدس كلاه تراب دژبان را برداشت و روي موهاي مجعّدش گذاشت. كراوات مشكي او را با عشوه باز كرد و به دور گردن خودش پيچيد و دامن كوتاهاش را پائين كشيد و روي بالكن از پاها درآورد. دامناش را سردست گرفت و به تقليد از آغاسي شروع كردن به خواندن و رقصيدن. صداي رگهدار و گرم و گيرائي داشت و با آن كلاه تيمساري و اندام خوش ريخت برهنه، توجة مشتري ها را جلب كرده بود. همه ما را روي بالكن تماشا ميكردند.
– تا نظر مبارك چي باشه؟ بريم تو اطاق؟
آواز اقدس، هلهلة خانم ها و مشتري ها چنان سراسيمه ام كرده بود كه با رغبت به سرسرا رفتم و نفس عميقي كشيدم. اقدس خانم آرام گرفت، آمد و با مهرباني وراندازم كرد.
– عزيز، اين طفلي داره قبض روح مي شه. چرا دستبند شو همين جا به نرده قفل نميكني؟ ها؟ گناه داره. ببين؟ به خاطر من. ها؟
تراب كراوات رفيقهاش را به دور انگشت پيچيد و مانند افسار برّه كشيد.
– بيا جيگر طلا، آميرزا چشم هاشو درويش ميكنه.
دستبندام را به ميلة تخت فنري بست.
- خودش ميخواست قلعه رو از نزديك ببينه. مي فهمي اقدس جون، من به اش قول دادم.
پنكة سقفي با نالة حزن آوري بالاي سرم مي چرخيد و تفباد پرده هاي توري پنجره را به نرمي تكان مي داد و عرق سر و گردنم را خنك ميكرد. آينة بزرگي مقابل تخت آهني قديمي به ديوار نصب شده بود. اقدس خانم تكمه هاي پيراهن تراب دژبان را يكي يكي باز ميكرد و از سرشانه هاي او، در آينه به من چشمك ميزد. زن و مرد برهنه بيخ ديوار در هم گره خوردند و روي تخت غلتيدند. دژبان ارتش متاعي را كه به رايگان مالك شده بود، در برابرم دندان مي زد گاز ميگرفت و زن مانند گربة ماده اي روي ديوار، در طلب جفت ناله ميكرد، جيغ مي كشيد و ميخنديد. تخت سيمي در تب و تاب و تقّلا وعطش آن بدن هاي تبدار به جير و جير افتاده بود. چشم از آينه برداشتم و پاي تخت سرلك نشستم. تا صداي آه و نالة آن ها را نشنوم، سوت مي زدم. تنم گر گرفته بود. رگ و پي اعصابم كش ميآمد. لج كردم. در برابر خواهش و تمنّاي وجودم تسليم نشدم. غرايزم را به سختي مهار كردم و روي حرفم ماندم و خيالم را از آن جا بيرون بردم و آن ترانة قديمی را با صداي بلند خواندم. پلك هايم بسته بود و سواري در دامنه ها ميتاخت و دشتش را به وداع تكان ميداد.
اقدس لب هاي نمدارش را به گونه ام چسباند.
– اقلاّ يه ماچ خشك و خالي به ما بده خوشگل پسر، چه آهنگ مامانی قشنگي.
از پلّه ها كه پائين ميرفتيم هنوز سوت ميزدم.
– تو از شكم ننهت پير به دنيا اومدي، آميرزا!
پيرمرد «دربازكن» رو به ما آمد و سرخم كرد.
– پول سيگار بابا يادت نره آميرزا، امروز ما رو پاك خجالت دادي. عرق مراغهرو مهمون مني. به پاگونم قسم اگه بذارم دست تو جيب كني، خب؟ بريم ميدون اعدام؟ ها؟ نظر مباركت چيه؟
از آسمان آتش مي باريد و شهر در دود و غبار و گرما لهله مي زد. هواي داغ انباشته از دود و گازوئيل و بنزين و گردوخاك منخزين را ميسوزاند و نفس آدم را پس مي زد. راه بندان بود و تراب دژبان عرق ميريخت، حرص مي خورد، دشنام مي داد و به سختي راهش را از ميان كاميون ها واتومبيلها باز ميكرد. از سكوت مداوم من به تنگ آمده بود. آسمان ريسمان مي بافت و هيچ جوابي نميگرفت. به ميدان پيچيد و زير ساية درخت نگه داشت: «خفه شدم!»
از پشت فرمان جيپ پائين پريد و رو به دكة آب ميوه فروشي رفت: جهنّم! تنها ماندم. سرك كشيدم. قهوهخانة مهدي سياه در آن سوي ميدان بود. ازدحام كاميونها چشماندازم را كور كرده بود. به ساعت نگاه كردم، پانزده دقيقه از وقت مقرّرگذشته بود و تراب دژبان از ساية خنك آب ميوه فروشي دل نمي كند و انگار قصد نداشت به آن تنور داغ برگردد. بيتاب و گرما زده به هر سو چشم مي چرخاندم. بيفايده بود. نشاني و اثري از آشنائي نمي يافتم. كجا رفته بودند؟ سر و شانههايم را به زحمت از پنجره بيرون كشيدم. هرم داغي از طاق ماشين ها بر ميخاست ودر هوا مي لرزيد. انعكاس خورشيد روي شيشهها چشمم را آزار ميداد. خرخر مدام كاميونها، بوق ممتد و گوشخراش ماشينها، صداي طحاّفها ودستفروشهاي كنار ميدان، هاي و هوي مردمي كه كلافه از گرما درهم ميلوليدند، استغاثه و نالة گداهاي سرگذر، همه و همه چيز در هم ميآميخت، بر اعصابم فشار ميآورد و حواسم را آرامآرام مختل ميكرد. گرما، گرسنگي و كمخوابي كمكم مرا از پا درميآورد. سرم به چرخش افتاده بود. بس كه سيگار كشيده بودم كام و زبان و لب ودهانم گز و گز ميسوخت. سيگار ثمري نداشت. دل شوره و اضطرابم را تخفيف نميداد. لخت و سنگين روي صندلي جيب نظامي افتادم. صداي آشنائي به گوشم خورد: « جمال!» چند بار به تندي مژه زدم، عرق پلك هايم را با دست گرفتم و به هرسو سرك كشيدم: «جمال!» چشمهاي دختر شاطر انگار از ابديّت، با حيرت و ناباوري به من خيره مانده بودند. لبخند محزوني گوشة لب هايش فراموش شده بود. دهانش نيمه باز مانده بود و صدايش دم بهدم بيشتر فروكش ميكرد: «جمال!» تا به خودم بيايم و حضور او را دريابم، تراب دژبان از راه رسيد و بين ما حايل شد.
– به چي خيره شدي آبجي؟ مگه تا حالا اسير نديدي؟
ليوان آب طالبي را به دستم داد و رو به فلك برگشت.
– هي آبجي؟ چرا رفتي آبجي؟ هي جيگر طلا.
فلك نبود. فلك رفته بود و در جاي خالي فلك مردي لاغر اندام و بلند بالا ايستاده بود و به دژبان ارتش پرخاش مي کرد.
– زبانت را مالك شو، سركار!
مرد بلند بالا لهجه داشت و تحكّم مي كرد. جليقة كهنة طوسي
رنگي روي پيراهن كرباسي يخه آخوندي پوشيده بود. شلوار نيمدارش زانو انداخته بود. با آن عرق چين دستباف، تسبيح دانهدرشت كهربائي، تهريش تُنَك، چهرة تكيده و نگاه كدر و كينهجو سينه در سينة دژبان ارتش ايستاده بود. تراب آب دهانش را پيش پاي او تف كرد.
– برو كنار بذار باد بياد، عمله.
مرد بلند بالا به دژبان ارتش شاهنشاهي و فرمايشات او وقعي نگذاشت. از جايش جنب نخورد. چنان محكم و استوار ايستاده بود كه صاعقه هم نمي توانست او را تكان بدهد. هيچ هراسي از مرد نظامي نداشت و همين مرا بيشتر به شك انداخت. نشانه هايي از آشنائي در نگاهش بود و گلهمند كه چرا او را نشناخته بودم، نميشناختم. او را در جائي ديده بودم؟ كجا؟ به يادم نميآمد. جيب نظامي راه افتاد. مرد بلند بالا تسبيحش را به هوا انداخت و دستش را به وداع بالا برد و در پناه كاميون از چشم افتاد. ليوان آب طالبي را يك نفس سر كشيدم.
– يابو علفي! ديدي عمو جمال؟ ديدي؟ مرتيكة خردهاتي.
چه گرمائي! ليوان را به پيشانيام چسباندم. خنكيِ جدارة ليوان آرام بخش بود.
– ليوان مردمو ملاخور كردي عمو جمال؟ خب؟ حالا بريم قهوهخانه مهدي سياه؟ نظر مبارك چيه؟ ها؟ مگه نمي خواي پيغام بذاري؟ بريم؟
تراب دژبان مشت به فرمان كوبيد. كلافه از گرما و خاموشي من مشت به فرمان جيپ نظامي ميكوبيد و عرق ميريخت و به زمين و آسمان ناروا ميگفت. كلاه تيمساري اش را از سرش برداشت و روي صندلي عقب انداخت. هژده چرخي در اين غفلت كوتاه راهش را بريد و او را واداشت رو به ميدان راهآهن راهش را كج كند. فرمان گرفت و در همين دم مرد بلند بالا از كنار جيپ نظامي گذشت و تراب دژبان ليچاري زير دندان جويد و از پنجره تف انداخت: «يابو علفي!» مرد بلند بالا، از لابه لاي ماشين هائي كه سپر به سپر ايستاده بودند و خرناسه ميكشيدند به نرمي مي گذشت و رو به ما ميآمد. دست تراب دژبان روي جلد طپانچهاش لغزيد. تكمهاش را باز كرد. انگشتهاي دژبان ارتش روي قبضة
سلاح آشكارا مي لرزيدند و انگار ميدانست كه من لرزش آن ها را ميبينم.
– مگه اين يابو علفي تو رو مي شناسه؟
مرد بلند بالا پشت به خورشيد ايستاده بود.
– آهاي عمله، بزن بچاك. نكنه بيخ شاخت ميخاره؟
عمله ناپديد شد. ناگهان مثل قطرة آب به زمين فرو رفت. تراب دژبان هنوز از گوشة چشم مظنون نگاهم ميكرد. شك داشت. شك تراب بيمورد بود؟ من آن مرد بلندبالا را نمي شناختم. كارگر مهاجر افغاني و يا عملة خراساني؟ يا سماورساز؟ چندسال پيشتر در كافة خاچيك جوانكي تركه ولاغر و شيك پوشي را ديده بودم كه كراوات گلداري بسته بود. كيف سامسونت مشكياش را روي ميز گذاشته بود و با نقرهفام نجوا ميكرد. آن روز توضيح صابر را به شوخي برگزار كردم. پي گير نشدم. نقره فام روي آدمها اسم ميگذاشت: «سماورساز!» قيافة آن جوانك هيچ سنخيّتي با سماورسازها نداشت. سماورساز؟!
– حس ششم آميرزا. حس ششم به من ميگه، عنايت ميكني؟
لحن تراب ملايم، دو پهلو و آشتي جويانه شد:
– ازم دلخوري؟ رنجيدي؟ مگه بچهئي آميرزا؟ ما رو بگو امروز ميخواستيم باهات حال كنيم. تو كه داري از دماغ ما درمياري.
تراب دژبان با كف دست به پيشانياش كوبيد
– لامروّت يه چيزي بگو، اقلاً هواربكش، مگه خناق گرفتي؟
در غفلت دژبان ارتش، گلگير جيپ نظامي به گاري گرفت و از صداي اصابت سپر و چرخ، اسب گاريچي رم كرد. گاري از جا كنده شد، لنگر برداشت، كج شد و هندوانه ها روي هم لغزيدند. هندوانهها سر ميخوردند، ميغلتيدند و روي اسفالت داغ خيابان مي افتادند و يكي يكي مي تركيدند.
– خيال كردي از جنابعالي عذرخواهي ميكنم؟ كور خوندي.
از چپ و راست براي دژبان نيروي هوائي بوق ميزدند. با سر و دست اشاره ميكردند، ولي تراب دژبان بياعتنا به آن ها ميتاخت و پايش را از روي گاز بر نميداشت. از ميدان شوش به خيابان خراسان پيچيديم و سرانجام تراب دژبان متوجّة بوق ماشينها، علت و سبب بوقزدنها شد، از جيب پائين پريد و لگدي به سپر جيپ کوبيد.
– بچّه يتيم! عادت نداري پول خرج كني. زور به كونت اومده. بُق كردي، به تخم پسر آيندهم. داغ به دل يخ ميذاري؟ سزاواري، حالا همين جا، زير آفتاب بمون تا مغز پخت بشي. سزاواري.
دور جيپ نظامي چرخيد و دوباره لگدي به لاستيك هاي پنچر چرخ هاي عقب زد، ليچاري حوالة آن يابوعلفي كرد و جلو پنجره رو به رويم ايستاد: «سزاواری!»
پوست نازك و لطيف و سفيد تراب دژبان از گرما گُر گرفته بود و روي گونه هايش دانه هاي درشت عرق نشسته بود و چشم هايش از خشم و آفتاب و دود سرخ شده بودند و چانهاش آشكارا ميلرزيد و كلمات را به سختي تلفّظ ميكرد و تپق ميزد. تتمّة اسكناسهايم را از جيب پيراهنام درآوردم و روي داشبورت جيپ انداختم. تراب با چشم هاي نيمه باز به اسكناس هاي مچاله شده و نمدار خيره شد و برخلاف تصّور و گمان من، چهره اش به لبخندي باور نكردني شكفت و بعد به قهقهه افتاد. دست به سوي اسكناس های مچاله شده دراز كرد:
– دارم يواشيواش زبونتو ميفهمم. مي خواي پول عرق مراغه رو
با من خشكه حساب كني، چون با تراب دژبان هم پياله نمي شي. بيخيال آميرزا، زيادي سخت نگير. عرق مراغه را با اقدس جونم ميزنم تو رگ. تا تو يه كمي برشته بشي من يه زنگي به پايگاه ميزنم و برمي گردم. ميدوني آميرزا، از قديم گفتن: « بزي كه مرگش رسيده باشه نون چوپانو ميخوره!» مگه دوباره چشمم به اون يابو علفي نيفته. خواهيم ديد.
از پنجرة جيپ او را به راحتي مي ديدم. در باجة تلفن سر و دست مي جنباند و لابد گزارش وضعيّت و موقعيتّش را به مسئول موتوري پايگاه مي داد. گويا آن ها را قانع كرده بود، چون با گشاده روئي و سرخوشي برگشت:
– خب، حالا كجا بريم؟ نظر مبارك چيه؟ مي خواي تاكسي دربست بگيرم؟ دستتت با جيبت آشناست؟ ها؟ مگه تو بچة جّادة ري نيستي؟ چرا اين قدر پخمه و بي بتّهيي؟ اقلاً دو تا فحش بده.
پيكان قراضة شخصي پيش پاي ما ترمز كرد. تراب دژبان خم شد و به راننده گفت: « ميدون اعدام!»