ماه پنهان بود و باد در رواق مقبرة مخروبه زوزه میکشيد. زمين تب داشت و زير پايم می لرزيد و چراغی در عمق خاطرم تاب میخورد. صداهاي مبهم به مرور دگرگون میشدند و با گلة اسبهای وحشی میرفتند. ابرهای تيره بر سينة آسمان می دويدند و ماه نرم نرمک از پشت پارههای ابر بيرون میآمد. چهرة نزار ماه به مهتابی چرک و دود زدة زندان مجرّد شباهت داشت. مهتابی مدوری که به سقف سلول چسبيده بود و آرام آرام تاريکیهای ذهنم را روشن میکرد.
با صدای باد بيدار شده بودم و خيره خيره به مهتابی نگاه میکردم وکم کم به ياد می آوردم که چرا به زندان نظامی آمده بودم و چرا با کفش و لباس چرتم برده بود. خسته بودم و ذهنم پراکنده و مغشوش بود و پاره پاره می چرخيد. با صدای باد از خواب پريده بودم و در آن اطاقک سيمانی مانند آونگی بين مرگ و زندگی، بين مردگان و زندگان نوسان می کردم و روزها و ماههای اخير زندگيم مانند وهمی از نظرم می گذشتند. انفجار گلولهها در بيابانی تاريک و درندشت، گورستانی متروک و خوفانگيز، گورستان و مرگ، گورستان و تدفين جيران، ديوانه خانه و موريانه ها، فلک نقرهفام و طپانچة آمريکائی، خديجة زمخشري وگاوهای هلندی، سماورساز و شناسنامه و مدارک جعلی. وجودم پاره پاره می چرخيد و نمی توانستم به فکر و خيالم سامان بدهم. گوشهوکنار خاطرمرابا وسواسغريبی میجستم و شبی را به ياد می آوردم که در کنار مقبرة مخروبه و قبر کهنة گل عنبر کز کرده بودم و به زوزة مداوم كاميون هائي كه از جادة خراسان مي گذشتند، گوش مي دادم. چند ماه از آن شب گذشته بود؟ روزها و سال ها چه زود می گذرند!
باد سرد و موذی پائيزی پيشانی بر پنجرة کوچک سلول سيمانی میسائيد و هوا چنان سرد بود که نمی توانستم در گوشه ای بنشينم و دمی آرام بگيرم. قدم می زدم، مدام قدم می زدم و هر بار نگاهی به در و ديوار می انداختم و می گذشتم. روی ديوار گچی زندان مجّرد، در ميان يادگاری های ريز و درشت، کتبيه ای حک شده بود که ذهنم را به خود مشغول می کرد: « پرنده ها میآيند و در پرو می ميرند.» اين جمله مرا به ياد کتابی میانداخت که روزگاری خوانده بودم و نام نويسنده اش را فراموش کرده بودم. لابد محکوم به مرگی دکمة صدفی پيراهنش را با دندان شکسته بود و اين جمله را روی ديوار نقش زده بود. چند نفر، چند هزار نفر از آن جا عبور کرده بودند و هر کدام جملهای، کلمه ای، تصويری به يادگار گذاشته بودند؟ زندانیها رفته بودند ولی انديشه ها، آرزو ها و حسرت هايشان هنوز توی فضای محدود اطاقک و در خيال پريشان من چرخ میزد. شب، تمام شب در گرداب انديشه های تارو مبهم و خوابهای بريده بريده و آشفته گذشته بود و صبح در انتظار بازجوی رکن دوم ارتش از دريچة سلول سرک می کشيدم: «عروسی تمام شد، سرکار؟»
معراج؟ صدای بم و رگه دار همسايه ام شباهت غريبی بهصدای معراج زمخشری داشت. اين شباهت صوتی تصادفی نبود؟ وسوسه شدم و خودم را روی پنچة پاهايم بالا کشيدم و صورتم را به دريچه چسباندم و آهسته گفتم: « هی، سردار!!» جوابی نيامد. دو باره سرک کشيدم، سربازها چراغهای پايه بلند زنبوری را بغل گرفته بودند و رو به ته راهرو می رفتند. چراغ های زنبوری را از کجا می آوردند و به کجا می بردند؟ عروسی بود يا عزا؟ نمی دانم. حکمت آن چراغ های پايه بلند زنبوری را تا روز آخر نفهميدم. گيرم چراغ زنبوری بامفهوم مرگ در ذهنم گره خورده بود. چراغها و جنازه ها! سال ها از آن روزگارمی گذشت و از ميان آن همه تصوير و خطّ و خاطره تنها درختی و چراغی به يادم مانده بود و زنی که بر جنازه ای خم شده بود و شانه هايش زيرچادر می لرزيدند: « نبی، نبی آدم دست به دهن را با سياست چکار؟»
– سردار، سردار!
چشمهای پف کرده و بیخوابیکشيدة نگهبان در قاب دريچه ظاهر شد، تلخ و پرسا نگاهم می کرد.
– زهراب دارم، می خوام برم دبليو سی سرکار!
– طاقت بيار، هنوز بيدارباش نزدن!
زهراب؟ از ادب و طرز حرف زدن خودم حيرت کردم. لحن و صدایآشنای همسايه ام هتّاک بود و من از ترس مؤدّب شده بودم. نه، نه، من ذاتاً محجوب و مأخوذ به حيا بودم. گاهی به جای ديگران خجالت میکشيدم. شبی که تراب دژبان آلتش را در آورده بود و پيش چشم دخترک تپل ارمنی، سر پا، به تير چراغ برق ادرار می کرد از شرم عرق کرده بودم. راستی سرنوشت تراب دژبانبه کجا کشيده بود؟ پليس نظامی زهرش را نريخته بود و گزارش مفصّلی به بازپرس نداده بود؟ بی شک بازجوی رکن دوم پروندة تراب دژبان و گزارش مرزبانان دريائی را میخواند و با دست پر به سراغم می آمد. من پيش از بازپرسی و دادگاه دوباره فرار کرده بودم و بی ترديد در اين مورد کنجکاو میشدند و بازجو ريسمان به دست و پايم می انداخت. چه باک؟ من که هيچ مدرکی از خودم به جا نگذاشته بودم. چند ماه با شناسنامة جعلی زندگی کرده بودم و به جز فلک و سماورساز هيچ کسی از هويّت من آگاهی نداشت. با همان شناسنامة جعلی در شرکت کار گرفته بودم و با همان شناسنامه چند شبی در مسافرخانه های ارزان قيمت شمس العماره خوابيده بودم. کجا اشتباه کرده بودم؟ کجا؟ چرا در گورستان مسگرآباد خوابيدم؟ چرا پياده به شهريار رفتم؟ فلک؟ فلک يا شاطر؟ شرمسار شاطر بودم و پايم کشش رفتن نداشت.« همة اميدم بتو بود جمال، تو هم …»
پيرمرد از آيندة پيش زاده اش نا اميد شده بود و کم کم از من فاصله میگرفت. آن روزهائی که به قصرفيروزه میآمد، خاموش در کنار هم می نشستيم و من هربار سکوت سنگين او را به سختی تحمّل می کردم. گاهی در فرصتی کوتاه، جمله ای نيمه کاره می گفت، بغض می کرد و باز خاموش می شد. شاطر مختصر شده بود. جثّه، کلام و حتّی زندگی پيرمرد مختصر شده بود. بارها گفته بودم كه مي فهمم، حال و روز او را ميفهمم ولي شاطر به اختصار جوابم داده بود: « نه، تا پدر نشده باشی نمی فهمی!»
کی از حاشية شهر گذر کرده بودم؟
آفتاب آرام آرام بالا می آمد و هوای دم کردة باغ ها نفسم را پس میزد. قوز کرده بودم و به صدای پايم بر شن ريزههای جاده گوش میدادم. عطر تند درختهای سنجد درفضای دم کردة کوچه باغ پيچيده بود و زنجرهها ديوانه وار آواز میخواندند. سرم از بی خوابی و گرما سنگين بود و هنوز با خودم کلنجار می رفتم و هيچ کلامی به خاطرم نمی رسيد. در واقع هر بار فلک بين ما حايل می شد و شاطر را به کنار می زد. من به خيال ديدار فلک از گورستان مسگرآباد تا باغ های شهريار پياده رفته بودم. قلبم پيش فلک بود و عقلم مرا به سوی شاطر میبرد. کاش همهچيز به مراد دلم پيش رفته بود و حالا، سر بلند و مفتخر رو به قلمستان می رفتم و زير ساية هفت نارون چشم به راه فلک مینشستم. نرفتم. راهم را کج کردم و کرتهای کدو و گوجه فرنگی را دور زدم، از جوی آب پريدم و لب حوض سيمانی موتورخانه نشستم. نگاهی به دور و برم انداختم، شاطر نبود. نفسی به آسودگی کشيدم ومشتي آب بهصورتم پاشيدم و به گذر آب خيره ماندم. آب کف آلود و جوشان در حوض کوچک سيمانی می چرخيد و سرخوش و خروشان از تخته بند سر ريز می کرد و از زير تخت چوبي مي گذشت و در شيبي تند پوزه بر علف هاي تازه مي ماليد و غزلخوان ميرفت و در رگ هاي دشت جاري مي شد، مي رفت ودر موزار از چشم مي افتاد. موتورآب گوئي قلب تاكستان بود كه بي امان و يك نواخت مي طپيد. تاپ تاپ مکينه پژواك غريبي داشت. رگبار گلولههائی انگار دم به دم در هوا می ترکيد و پژواك انفجارشان پردة گوش هايت را مي لرزاند، سرت ازصداي ماشين پُرمي شد، كم كم سرگيجه مي گرفتي و بوي خوش علف تازه و آب زلال و ساية نارون را از ياد مي بردي. گوش هايم پر شده بود و به سختی صدای شاطر را می شنيدم:
– تنها آمدی جمال؟
منتظر جوابم نماند. بر گشت تا شايد پاکت سيگارش را از موتورخانه بردارد. برگشت تا شايد مجبور نباشد خيره به چشم هايم نگاه کند و سراغ صابر را از من بگيرد. بر گشت تا شايد …
تفباد افتاده بود و برگ ازبرگ نمي جنبيد. جويآب پيچ و تاب مي خورد واز پای سپيدارهای جوان خرامان میرفت و به جادة شنی مي رسيد. باريكه راه شنيازميان درختهاي سنجد ميگذشت و كمي دورتر سر از باغ دکتر در ميآورد. همراه جوی آب و پا به پای شاطر به باغ متروك پيچيدم. بوي خاك در هوا مانده بود. درخت هاي سيب و گلابي پژمرده بودند. شّته وگرد وغبار راه شاخ و برگ و ميوه هاي آن ها را پوشانده بود. كرت ها از علف هرزه پر شده بود. تاك هاي حاشية كرتها از بيآبي پوست انداختهبودند وزيرآفتابمي سوختند. درخت هاي تشنه، برگ هاي بيمار و كبود، خوشه هاي نارس انگور، زنجره هاي ديوانه و بوی ويرانی که در هوا چرخ می زد و دروازة زنگ زدة آهنی که با نالة گوشخراشی پشت سر ما بسته می شد. شاطر زبانة پشت در را انداخت و با هم رو به خانة ييلاقی دکتر راه افتاديم. آرامآرام از سينه کشی راه شنی بالا رفتيم و کنار استخر پا سست کرديم تا نفستازه کنيم. استخر بزرگخالی بود وبيد مجنون کهن کناراستخر ازگرما و تشنگی کبود شدهبود. باغ واگذار شده بود. دار و درخت و گل خشکيده بود. چوب درها و پنجره ها ترک خورده بود و رنگ درها و ديوارها پوسته پوسته شده بود. جام شيشه ها شکسته بود و گنجشگ های چاهی توی شکاف سقف ها و ديوار اطاق ها لانه کرده بودند و اين جا و آن جا پَر پَر می زدند
– کليد باغ رو سپرده به من، گذاشته برای فروش…
مکثی کرد و زير لب افزود:
– بعد از اعدام … بعد از مرگ پسرش…
تتمة حرفش را زير دندان جويد و دو باره به باغ و به ويرانی باغ بر گشت:
– می بينی؟ واگذار شده. مکينه از کار افتاده، درخت ها از تشنگی هلاک شده ن، آدم دلش از تماشای باغ کباب مي شه.
بيخ ديوارسر لک نشسته بود و عرق از نک بينی ظريف و قلمی اش می چکيد:
– صلاح نبود توی موتورخونه می مونديم.
سرم را به تأييد جنباندم که يعنی می فهمم. برخاست و نرم نرمک تا زير ساية بيد مجنون رفت. سيگارش را با سيگار روشن کرد و در حاشية استخر راه افتاد.
– نه، نه، سزاوار نبودم!
روی لبة تخت چوبی نشستم و گوشهايم را تيز کردم تا صدای مردی را که گويي برای خودش حرف می زد بشنوم:
– بله، حق بود به پدر پيرش خبر میداد. من که مانع رفتن جگر گوشهام نمیشدم. می بينی؟ جلو پليس از خجالت مردم و دوباره زنده شدم. نمیدانستم دخترم از شهريار به کجا رفته و کجا زندگی ميکنه. مردک به من زخم زبون میزد. ملتفتی؟ سزاوار نبودم جمال، سزاوار نيستم. توی محلة گمرک و اعدام انگشت نما شدم. پارههای تنم منو انگشت نمای خاص و عام کردن. پليس به من ميگه جيران آتشی شبهای آخر منزل فلک نقرهفام میخوابيده. آجان ميگه دختر ارمنی رو کشتن و جنازهش رو زمين مونده. کارآگاه مي گه ما داريم دنبال قاتل میگرديم. میبينی؟ آخه فلک چه مراودهيی باجيران داشته؟ من که روحم خبر نداره. مأمور به ريشم می خنده و متلک بارم می کنه. يعنی من سزاوار بودم جمال؟ رفته بودم تا دل روی دل پيرمرد بگذارم. نتوانستم. زبانم بندآمده بود.
– سزاوار بودم جمال؟
زاغچهای از شاخه پريد و شاطر به تماشای پرنده رو بر گرداند و زير لب گفت:
– جگر گوشههام از دستم رفتن جمال.
نگاهم کمکم تاروتاريک میشدوجائی را بهروشنی نمیديدم. شاطر در سراب میلرزيد و از تير رس نگاهم دور و دورتر ميشد و صدايش را به سختي میشنيدم. آن مرد مختصر و تکيده در سراب گم شده بود ومن هنوز به جای خالی او نگاه میکردم. در باغ متروک تنها مانده بودم و زنبوری دور سرم میچرخيد و انگار جفتش را به ضيافت دعوت میکرد. به موهايم چنگ انداخته بودم و توی خودم گره خورده بودم و احساس میکردم زنبورها به تندی میزايند و تکثير میشوند وحالا صدها و هزاران زنبور زرد وز وز کنان چرخ میزنند و بی پروا میگزند و روحم را به آتش میکشند. زير آفتاب داغ تلوتلو میخوردم و معبری میجستم تا خودم را به جادّه برسانم و برگردم. برگردم؟ به کجا بر میگشتم؟ عمو شاطر محترمانه جوابم کرده بود ولي دلم به رفتن رضا نمیداد و مدام پا پس می کشيدم.
«شهريار، قلمستان، هفت نارون!»
اين واژهها هنوز اعتباری داشتند؟ فلک آن ها را از ياد نبرده بود؟ آيا از فرارم با خبر شده بود و به ميعادگاه میآمد؟ چرا بی خبر از شهريار رفته بود و رو پنهان کرده بود؟ مخفی شده بود؟ پای سماورساز در ميان بود؟ چرا، چرا در نامههايش هرگز به سماورساز اشارهای نکرده بود؟
رو به قلمستان میرفتم و هيچ جوابی برای آن همه پرسشی که در سرم میپيچيد نمیيافتم. شغال تپّه را دور زدم و از بالای پرچين فرو ريخته پريدم. خورشيد کمانه کرده بود و نسيم ملايمی می وزيد و من سر در گريبان و بی هدف ميان کرتهای باير پرسه میزدم. از کنار جوی آب میرفتم و هيچ توجّهی به دنيای بيرون نداشتم. میديدم ولی بهخاطر نمیسپردم. حضورنداشتم. نگاهم روی گلهای وحشی میلغزيد وحديث شاطر هنوز توی سرم مکرّر میشد. پروانه ای نگاهم را به بازی گرفته بود و با سرخوشی بر سر آب و روی سبزهها و گلهای حاشية جوی بال بال مي زد و مرا به سوی موطن از ياد رفتهام، به سوی طبيعت فرا میخواند. پروانه تجّلی زيبای رنگهاي وحشی و کمياب گلها بود و خيالم را به سوی آن ها میبرد. به شيفتگی پروانه دور گلها ميچرخيدم و به ياد فلک گل میچيدم. دم غروب به ساية هفت نارون برگشتم و روي تخت کهنة حاشية جوي نشستم و پاهاي برهنهام را به آب خنك جوی سپردم. عطر تند درختهای سنجد کنارة راه، خنكاي گواراي آب جوی وآواز خوش پرندهاي كه بر سرشاخة درخت دم ميجنباند و انگار فقط براي دل من ميخواند: « فلك، فلك!»
پارهای از پرچين فرو ريخته بود و من هر از گاهي نيم خيز ميشدم، به آرنجم تكيه ميدادم و با اميدی واهی سرک ميكشيدم. زير ساية هفت نارون نشسته بودم و گل های وحشی را با وسواس کنار هم دسته میکردم و رؤياهايم را به ياد میآوردم و با هر خش خش برگی به جادّه شنی نگاه میکردم. اين صحنه برايم از دير باز آشنا بود. بارها و بارها درختهای نارون و جوی آب و آن کلبة خلوت پای تپّه را درخيالم مرور کرده بودم. چشمهايم را بسته بودم و تمام جزئيّات را به ياری نامههای فلک در ذهنم ساخته بودم. او را می ديدم که به سويم میآمد، ميآمد و خندان رو به رويم لب جوي آب مي نشست، لبة دامنش را با دو انگشت ميگرفت و به نرمي بالا ميكشيد. پنجة پاهايش را با کرشمه به آب مي سپرد وبه من لبخند مي زد. مثل جيران با عشوه و تمنّا لبخند ميزد. انحناي دلكشگردة پاهاي مهتابي رنگ و زمزمة آب خنک! ميآمد و بي هيچ حرف و سخني در من ميپيچيد و با هم روي سبزههاي نمدار باغ ميغلتيديم. ميآمد و دستم را ميگرفت و تا پاي تپّه ميدويديم و درآن کلبة متروك خلوت ميكرديم. او را بربستري از شبدر تازه ميخواباندم. بافه هاي بلندش را باز مي كردم و روي شانه هايش ميريختم و در برابرش زانو میزدم و …
رؤياهايم در هم میآميختند. فلک از خيالم می گريخت و مثل هر بار اندام موزون و برهنة جيران از مه بيرون میآمد. بی پروا برهنه میشد، کنارم میخوابيد و سر بر سينهام می گذاشت. دستم را میگرفت و انگشت هايم را می بوسيد و روی تکمة کبود پستانهايش می گذاشت. پستانهاي گرد و کوچک دخترك ارمنی در نوازش سر انگشتانم ورم میکردند و دم به دم سفت تر میشدند. بند بندش در تمنّائي سركش تيرميكشيد، پلكهايش را به نرمي ميبست، شعله چشمهايش خاموش مي شد، لبش را به دندان مي گرفت و میناليد و مانند غنچهاي در گرماي تنم آرام آرام ميشكفت: « مستي جمال؟» به شانه میغلتيد و به نرمی میخنديد: « از هيكلم خوشت مي ياد؟ ها؟ دلت ميخواد رو يه خرمن شبدر تازه با من بخوابي؟ شبدر تازه … شبدر تازه …»
بسترخنك شبدرهاي تازه، لبهاي داغ و نمدارفلک خيال خوشي بود كه به جنازة جيران آتشی ختم میشد. جنازهای که بر خاکريز قنات افتاده بود و خون از گوشة لبش می چکيد و فلک در تاريکی رو به باد می دويد: « ديدی آخر، جمال؟»
سرم را به تنة درخت نارون تکيه داده بودم. چشمهايم را بسته بودم و پاره های وجودم هر کدام به سوئی میرفتند. نسيم بر خاسته بود و خبر از باد منجيل میآورد. باد منجيل در راه بود و شغالهای بالای تپّه به پيشوازش زوزه میکشيدند. آسمان کم کم رنگ میگرفت و ماه و تک تک ستاره های همراهش به سياحت آفاق حرکت میکردند. سرم را به تنة درخت نارون تکيه داده بودم و به مرد مختصری که رو به رويم ايستاده بود نگاه میکردم. شبگردی خميده پشت، کوچک ومختصر که از دل شب بيرون آمده بود و آتش سيگارش در نفس نسيم میدرخشيد. فانوسی دردست مرد تاب می خورد و سايهها مدام جا عوض میکردند. من که پراکنده بودم، من که تکّه تکّه شده بودم، پوش شده بودم و پارههای وجودم هرکدام به سوئی رفتهبودند رمق نداشتم تا از جايم جنب بخورم و از پيرمرد بپرسم چرا فانوسش را بالا گرفته و چرا چشمهايش در گودی حدقه وحشتزده می چرخند؟ آن چشمها، آن دو موجود درمانده از من چه میخواستند؟ خستگی و خواب مجالم نمیدادند. پلکهايم را به سختی باز میکردم و دو باره رها میشدم و هراس و هول شاطر را به خواب های آشفتهام میبردم. تا سحر شبگرد فانوس به دست در خواب هايم پرسه میزد و هربار که چشم باز میکردم او را می ديدم که فانوسش را بالا گرفته بود و در پناه تنة درختهای نارون به دنبال گمشدهاش میگشت. به دنبال فلک! باد منجيل بر خاسته بود و درختهای نارون همهمة غريبی داشتند. سر در گوش هم فرو برده بودند و تا سحر انگار از جور باد می ناليدند.
– فلک نيامد جمال؟
کی بود که پيرمرد از من پرسيده بود؟ نيمههای شب؟ دم دمای سحر؟ من از شاطر پرسيده بودم يا پيرمرد بالای سرم آمده بود و با صدای بلند پرسيده بود: « دخترم نيامد؟» تا سحر چند بار اينسؤال را در زوزة بادها تکرار کرده بود؟ چند، چند بار نا اميد به موتورخانه رفتهبود و دو باره برگشتهبود؟ چند شب زير درختهای نارون خوابيده بودم؟ يک سال؟ يک ماه؟ يک هفته؟ يک شب؟ چرا سرم گيج میرفت و حال تهوّع داشتم؟ مسموم شده بودم؟ تا از پا نيفتم دست به تنة درخت گرفتم. دنيا دور سرم میچرخيد و در آن گوشه، شبگرد درنگاهم کج میشد. پيرمرد روی پرچين فرو ريختة قلمستان سر لک نشسته بود و مثل جغد قوز کرده بود. خوابش برده بود؟ سيگارش خاموش بود، فانوسش خاموش بود و باد با موهای خاکستری وتنکش بازی میکرد. بی اختيار خمشدم، خاک آلود، کنفت و کسل خم شدم و دل و رودهام تا راه گلويم بالا آمد.
– دخترم نيامد جمال؟
روی سبزه های کنار جوی زانو زدم و سرم را توی آب فرو بردم و زير آب نعره کشيدم. تا کی زير آب ماندم؟ تا کی دوام آوردم؟ يک عمر؟ يک ساعت؟ يک لحظه؟ نمی دانم! به خودم آمدم، سرم را از آب بيرون آوردم و کنار جوی آب به پشت افتادم. تا کی؟ تا عصر بلند. تا زمانی که باد منجيل افتاده بود و آفتاب دو باره بی رحمانه میتابيد و آواز آن حشرههای سمج انگار تا ابديت ادامه میيافت. خوابم برده بود؟ شاطر رفته بود؟ چرا ذهن خستهام زمان و مکان را درک نمیکرد؟ چرا گمان میکردم همة وقايع و حادثهها در کابوس هايم رخ داده بود؟
همة اندوه شاطر را زير آب فرياد کشيده بودم و وقتی سر از آب به در آورده بودم پيرمرد رفته بود. چرا؟ آسمان تيره بود و من آرزوئی به جزخوابيدن نداشتم. خواب! خواب! به شانه غلتيدم. خوابيده بودم يا از حال وهوش رفته بودم؟ نمیدانم. سر درد بيدارم کرد. گرسنه بودم و شقيقههايم از درد میکوبيد. نگاهم تار بود و نمیتوانستم به روشنی ببينم و باور کنم. فلک زير ساية درخت سنجد ايستاده بود. سرتا پا سياه پوشيدهبود. گونههايش ازگرما گل انداخته بودند. ساية برگها روي پيشاني فراخ و زيبايش بازی میکردند. گونه و گوشة لبش درتأثّري آني از شوق مي لرزيدند. لبخند ميزد؟ لبخندی عصبی و نامحسوس كه درچشم هاي نگرانش رنگ ميباخت و دوباره با ترديد باز ميگشت: «عزيزتر از جانم!»
کی برخاسته بودم و از جوي آب پريده بودم؟ کی دسته گلم را برداشته بودم و به سوی دختر شاطر پر کشيده بودم؟ فلک دور و برش را با دلواپسي پائيد، گلها را از دستم گرفت و به جائی نا مرئی اشاره کرد و راه افتاد.
– برگرد جمال. برگرد. برو خياباننادري. کافةخاچيک. امشب ميام اونجا. صلاح نيست خانم دکتر …
يکّه خوردم، يکدم کنار پرچين فروريخته درنگ کردم:
– فلک، فلک؟!
بال چادرش را به دندان گرفت.
– بگير جمال، برگرد. امشب ميام سر قرار!
ميرفت و انگار با جادة زير پايش حرف ميزد. در پيچ جاّده پا سست كرد، رو به من بر گشت، گل هاي وحشي را چند بار بوئيد، خم شد و آن ها را به جوي آب انداخت. پا برهنه دويدم، روي شن ريزههاي داغ ميدويدم وفلك با دست به جائی نامرئی اشاره ميكرد. بههيلمن قرمز رنگياشاره ميكرد كه در كوچه باغ ميخراميد و رو به ما ميآمد. بر گشتم. از ديوار خرابه به قلمستان پريدم. پشت خم پشت خم تا زير درخت سنجد رفتم و سرك كشيدم، فلك نبود. گرد و غبار كوچه باغ را پوشانده بود وماشين سواري به نرمي دور مي شد و به من خاك ميداد. خرناسة هيلمن و نالة شن ريزههاي جاّده بريد. گرد و غبار تنك شد و من هنوز ايستاده بودم و به جاّدة خالي و خلوت نگاه ميكردم.
خانم دکتر؟ باغ دکتر؟ کدام دکتر؟
برگشتم. با پولی که فلک عنايت کرده بود سواره به پايتخت برگشتم. بهحمّام رفتم وريشم را دوتيغه تراشيدم و تر وتميز نشستم پشت ميزي كه جيران هميشه مينشست و چشم بهراه صابر ميماند. دم غروب به خيابان نادري رسيدهبودم و به ياد نميآوردم از كجاها گذشته بودم و كي سر از كافه در آورده بودم. فلك دسته گلم را به آب انداخته بود وچرخش آن گلها بر سرآب از منظرم كنار نميرفت. به ليوان آبجوي خيره مانده بودم كه خاچيك روي ميز گذاشته بود.
– جنازة جيران روي زمين مانده!
فلک تا از گرد راه رسيده بود گفته بود:
– جنازة جيران …
از زندان فرار كرده بودم و جنازة جيران روي دستم مانده بود. واقعيّتي كه خودش را به رؤياهايم تحميل ميكرد. همة وجودم در طلب و تمنّاي دخترك ميسوخت و او در برابرم نشسته بود و از سردخانة مرده شويخانه حرف ميزد. از آشنائي ميگفت كه قرار بود بيايد و دستي زير بالمان بگيرد تا جنازة جيران را در گورستان ارامنه دفن كنيم. کدام آشنا؟ سماورساز؟ حضور نامرئی اورا از مدّتها پيش احساس کرده بودم. آری، حضور نامرئی همو بود که مانع میشد و من نمیتوانستم حرف دلم را بزنم. هر بار كه دستش را ميگرفتم و در چشمهاي مرطوبش به دنبال آن نگاه آشناي قديمي ميگشتم طفره ميرفت و با نرمي انگشتهايش را بيرون ميكشيد و به جنازة جيران بر ميگشت.
– جمال، جنازة جيران رو زمين مونده!
– فلک، چرا مدام از مرگ حرف میزنی. مگه من گور کنم؟ مگه ما بعد از دو سال دوری حرف ديگهای نداريم؟
نگاهش را دزديد و آهسته پرسيد:
– حالا … حالا مي خواي چكار كني؟
شبگرد فانوس به دست يکدم از منظرم گذشت.
– نمي دونم، هنوز نميدونم چكار ميخوام بكنم. اگه تيرم به سنگ نخورده بود، اگه صابر خراب نكرده بود، شايد با هم از ولايت ميرفتيم. وليحالا؟ حالا همه چي فرق ميكنه. هنوز برنامهاي ندارم. قبل از هر چيز بايد يه كاري گير بيارم و آلونكي اجاره كنم. گيرم پيدا كردن كار برام مشکل نيست. مشکل من جاي ديگه ست…
– انگار پی به منظور من نبردی.
دست روی دست فلک گذاشتم و منتظر ماندم شايد سر بر دارد و به چشم هايم نگاه کند. نکرد. دستش را پس کشيد. گفتم:
– شاطر سرتاسر شب با فانوس دنبال دخترش میگشت.
گونه هايش گل انداخته بود و به تندی مژه میزد:
– داشتی از مشکلات حرف میزدی.
– مشکل اينجاست كه آرزوهاي آدم هيچوقت با واقعيّت جور در نمي ياد. من هميشه آرزو داشتم يه خونهاي كنار رود خونه برات بسازم. يه خونة نقلي و قشنگ در دامنة كوه و مشرف به رود خونه. ميبيني؟ منم آرامش و آسايش ميخوام. ميبيني كه منم دنبال دلم نرفتم. نرفتم ولي ميدونم كه اين حق منه. حق هر انسانه. شاطر حق داره وقتي ميگه عمرآدم تكرار نميشه وجووني دوباره بر نميگرده. حق داره وقتی با فانوس دنبال جوونهاش میگرده. منم ميدونم. همه ميدونن ولي همه نميتونن از عمرشون بهره ببرن. هميشه يه چيزي مانع ميشه. هميشه جنازهاي روي زمين ميمونه. برادري سر و كارش به تيمارستان ميكشه. مشكل همين جاست فلك. بايد از كنار قضايا بي تفاوت بگذري يا از زندگي صرف نظركني. انگار راه سوّمي وجود نداره. في ما بيني وجود نداره. واقعاً وجود نداره فلك؟ مشکل من پيدا كردن كار وخانه وكاشانه نيست. نه. اين چيزها مشکل نيست. گره كار منجاي ديگهست. من بهرغم ميلخودم زندگي ميكنم. بهرغم ميل خودم به جلو رانده ميشم. در واقع از چيزهائي فرار مي كنم كه خوشم نمياد. فرار مي كنم ولي نميدونم به كجا، به كجا ميرم. منم از زندگي پيشپا افتاده، از ابتذال بيزارم. از بیعدالتی، فقر، فحشا رنج میبرم ولي گلبرگهاي ياس رو دوست دارم. از عطر گل ياس خوشم ميياد. گل ياس لبخند تو رو به يادم ميآره. من ازگل ياس خيلي خاطره دارم. با اين خاطرهها زندگي كردم. از درياها گذشتم. در جزاير دور افتاده و پرت، زيرآفتاب داغ جنوب با عطر ياس، با ياد تو كار كردم. زنداني كشيدم. مي بيني؟ حالا تو، توي كوچه باغ شهريار از من رُم مي كني، چرا؟ چرا فلک؟
دختر شاطر روی کاغذ رو ميزی نقاشی میکشيد:
– جمال، اگه منو دوست داري مانعم نشو. نذار عشق ما مانع بشه. ميترسم جمال. هر بار که چشمم به تو ميافته زانوهام سست ميشه. خواهش میکنم ديگه در اين باره حرف نزن.
– تو از كي تارك دنيا شدي؟ اين حرفها برام تازگي داره.
– جمال، من مجبوربودم يا دنبال دلم برم يا دنبال هدفم.
– داري حاشيه ميری.
– طرز زندگي من با عشق و عواقب اون جوردر نمياد.
– كدوم زندگي؟ ما كه هنوز شروع نكرديم. من اين كنايهها رو نميفهمم. بگو چه اتّفاقي افتاده؟ چرا منو کشوندی اين جا؟ ما انگار كمكم زبون همديگه رو نميفهميم.
– جمال، جمال من زبان تو رو مي فهمم. من زبان تو رو بهتر از هركسي ميفهمم. بي انصافي نكن. منظور من چيز ديگهست. ميدونم كه بالأخره يه روزي متوجّة منظورم ميشي. من زندگي و عشق رو نفي نميكنم. ميفهمي؟ خودمو آگاهانه از خيلي چيزها محروم ميكنم. در واقع شرايط و وضعيّت اين حق رو به من، به ما نمي ده. من از زندگي خصوصي و شخصيم چشم ميپوشم. من به حق خودم از زندگي فكر نميكنم تا بتونم خودمو وقف آرمانم بكنم.
– وقف؟ وقف؟! كاش ميدونستي چقدر از اين كلمه بيزارم.
– جمال ما كه سر كلمه با هم دعوا نداريم.
فلک لالهای کشيده بود و داشت برگهايش را سايه میزد. دو تا چين موازی بين ابروهای دختر شاطر نشسته بود و صدايش کمی میلرزيد. لحن کلام دخترک برايم تازگی داشت. بار اوّلی بود که با ظرافت به من میتاخت.
– من از عشق رُم ميكنم. قبول. تو چي؟ ميخواي مجنون بشي و سر به بيابون بذاري؟ خب؟ لابد يه روزي سر عقل مياي و با يه دختر دم بخت ازدواج ميكني و با هم بچّه پس ميندازين؟ مگه ما تو اين مملكت كم بچة پا برهنه و گرسنه داريم؟ شايد از كارگري به تنگ بياي و به صرافت بيفتي از قلمت نان بخوري. نهايت كارمند دون پاية يه روزنامة دولتی بي آبرو مي شي و بنا به ميل سر دبير مقالات سرا پا دروغ و دغل مينويسي. ها؟ خيال ميكني اين مقالهها رو چه كساني مينويسن؟ همه كه خود فروخته نيستن. گرفتار زن و بچّه و كراية خونهن. كدوم راه سوّم؟ جمال، تو از كدوم راه سوّم دم ميزني؟ راه في مابين؟ يعني در حاشيه موندن و مدام در خلوت خانه نق زدن. آدمي كه چهار چنگول به زندگي ميچسبه خواه نا خواه گردن به شرايط مي ذاره. همچو آدميچاره اي به جز نق نق كردن نداره. چون هيچ چيزي باب ميلش پيش نميره. چون هيچ اقدامي براي تغيير اين وضعيّت نميكنه. دلش از روزگار غدّار خونه و مدام نق مي زنه، توي پستوي خونهش نق ميزنه. مي فهمي جمال؟ ميبيني؟ ميبيني چرا من از عشق رُم ميكنم؟
به پشتی صندلی يله دادم و با رنجيدگی پرسيدم:
– پس چرا اومدی سراغ من؟
– گفتم شايد بخواي كاري براش بكني. سديّک دوست دوران کودکی ما بود. سديّک تنها عشق برادرم بود. جنازة جيران…
همة راه ها به جنازة جيران می رسيد.
– ميدونی جيران آتشی بلا گردان چه کسی شد؟
– کاش میدونستم.
– ولی ادارة آگاهی خيال میکنه فلک نقرهفام میدونه. اگه به اين خاطر رو پنهان کردی …
فلک حرفم را بريد:
– ادارة آگاهی شريک دزد و رفيق قافلهست.
– ولی جيران چند شب پيش تو میخوابيد.
– جيران عاشق برادرم بود. ار سر ناچاری دست به دامن من شده بود تا بين آن ها وساطت کنم. دخترک ديوانة صابر بود.
نفس عميقی کشيد و دوباره پرسيد:
– حالا میخوای چکار کنی؟ میخواي با دوست قديمي صابر آشنا بشي. من با دوست صابر صحبت كردم. تو رو از قديم دورادور ميشناسه. تو هم اونو ميشناسي. هر كاري كه از دستش بر بياد دريغ نميكنه. ما برای فرار صابر نقشه داريم. میخوای کمک کنی؟
تراب دژبان در سراب لرزيد و زير گوشم دادکشيد: « يابو علفي!» فلک با ته خودکار به روی ميز کوبيد:
– چي گفتي؟ بلند تر حرف بزن!
– جناب سماور ساز؟ اين حضرت از كجا تو رو پيدا كرد؟
– مي خواي با اين آقا آشنا بشی؟
– من بالأخره نفهميدم اين آقا چکاره ست؟
فلک روی برگه خم شده بود و هنوز سايه می زد. پرسيدم:
– مگه قرار نيست اين رفيق بياد اينجا؟
دست به لبة ميز گرفت و از جا برخاست. نگاهی به دور و برش انداخت و آهسته گفت:
– من مي رم بستني فروشي گل و بلبل، سه راه شمرون.
خاچيک ما را از گوشة چشم میپائيد. چاق تر از قديم بود و چشمهايش تنگ تر. تكيه به آرنجش داده بود و به من لبخند ميزد. لبخند آشناي خاچيك روزي را به يادم آورد كه با جيران نشسته بودم پشت همان ميز و از شرم عرق ميريختم. چه زود گذشته بود آن سال ها. زمانه چه زود ميگذشت و تو را نا باور و حيران به جا ميگذاشت. دوباره جا مانده بودم. من مانده بودم و فنجان خالي فلك. فنجان را برداشتم، ته ماندة تلخ نسكافة سرد روي زبانم لغزيد و ته حلقم ماسيد. لبم را برلب نازك فنجان گذاشتم و چشمهايم را بستم تا شايد طعم بوسة فلك را دوباره بچشم. فلك رفتهبود ومن هيچ ميلي به ديدارسماورساز نداشتم. هيچ شوقي و رغبتي در اين آشنائي نبود. دلواپسي بود. دلواپسي و نگراني از آن چه كه داشت رخ ميداد، از آن چه كه براي فلك رخ داده بود. ترس بود. ترسي سياه و نكبت كه در گوشههاي تاريك جانت كمين كرده و خطر را مثل سگ شكاري بو ميكشد. ترسي كه در لحظههاي حسّاس از اعماق وجودت زوزه كشان بالا ميآيد و هشدار ميدهد. چشمهايم را بسته بودم و خودم را محك ميزدم. دل وجرأتم را محك ميزدم. نه! من هنوز نمی توانستم خودم را به تمامی فدا کنم. راه ثالثي آيا وجود نداشت؟ بله؟ ذهنم راهي را ميجست كه به سماورساز ختم نميشد. راهي كمخطر وقابل توجيه. راهي كه بتواني با وجدان آسوده از حاشية روزگار به سلامت بگذري و خانهای کنار رودخانه برای فلک بسازی. رؤيای زيبائی که فلک آن را به خاک سپرده بود.
– رفتي توي بحر، نايب!
ليوان آبجو شمس را روي ميز گذاشت و پرسيد:
– با من امری داشتي نايب؟
– يه امر خير. گرهش به دست تو باز ميشه.
– حدس می زدم. دخترک بخت بر گشته.
– تمام هزينهها رو ما عهدهدار ميشيم. تو فقط باخليفه گری تماس بگير.آخه تا جواز دفن صادر نشه جنازه رو تحويل ما نمي دن.
سنگينی دست خاچيک را تا مدّتها روي شانهام احساس میکردم، سنگينی دستی که به من آرامش میداد:
– تا يك شنبه!
تا سه راه شميران قدم زنان رفتم. سر شب بود و بستني فروشي گل و بلبل مثل هر شب تابستان شلوغ. راهم را به سختي از ميان ميز و صندليها و ازدحام جمعيّت باز ميكردم و به هر سو چشم ميچرخاندم. همهمة جماعتي كه با لذّت تمام بستني و فالوده ميخوردند و با صداي بلند باهم حرف ميزدند، سرسام آور بود. زندگي در برابرم جريان داشت و من خيلي دور از اين دنيا، دور از غوغاوهياهو بهراه خودمميرفتم. نگاهم برچهرههاي ناآشنا مي سريد وخيالم از جنازة جيران آتشي به فلك، از فلك نقره فام به سماورساز ميرسيد و به جوابي كه در آستين آماده داشتم، جوابي كه ميبايد مرا از سرگرداني نجات ميداد. گيرم ترديد و ترس هنوز با من بودند و بوي الكل كه لابد به مزاج سماورساز خوش نميآمد. زن و الكل و افيون! سماورساز مثل تازه دامادهاي شهرستاني لباس پوشيده بود، تازه دامادي كه با نو عروسش به كافة گل و بلبل آمده بود تا روزي كه ازماه عسل به ولايت برميگشت داستانها از ديدنيها و خوردني هاي پايتخت تعريف كند. اين مرد لاغراندامي كه كت و شلوار گشادش به برش گريه ميكرد با آن عملة افغاني و يا خراساني كه من در ميدان گمرك ديده بودم شباهتي نداشت. جا افتاده بود؛ در نقشي كه انتخاب كرده بود قلفتي جا افتاده بود. او را به دشواري شناختم. در آن گوشه پشت به ديوار و نزديك پنكة سقفي نشسته بود. باد پنكه خواب موهاي نرم وتُنَكش را آشفته ميكرد. رنگ پريده تر از ديروز بهنظر ميآمد، بيخوابي كشيده وخسته. كبودي حلقة چشمها خسته تر نشانش ميداد. درآينة بزرگ ديواري نگاهم ميكرد و زيرلبي با فلك حرف ميزد. پيش پايم نيم خيز شد، دستم را گرفت و به صندلي خالي اشاره كرد:
– دست مريزاد. واقعاً دست مريزاد.
– اگه اشارة شما به فرار شکوهمند بنده ست، بايد عرض کنم که در اين عرصه يد طولاني دارم. درست نميگم خانم نقره فام؟
– جمال، جمال!
– غير از فرارکردن هيچ هنر ديگهای ندارم. هيچ!
– کاش تجربة اين فرارها رو قلمی میکردی.
– من که اهل قلم نيستم.
– ولی خيلی روان و شيوا مینويسي.
سماورساز اهل مجيزگوئي نبود. نمی دانم. شايد خيلی خسته و عصبی بودم و به همين دليل ستايش او به دلم نمینشست. در آن دم سماورساز ديوار ساروجی بود که بين من و فلگ از زمين سبز شده بود. بی شک پی به احوالم برده بود که با لحن خشکی پرسيد:
– بگوببينم آقای کاروانکش، باطيبخاطر سر اين قرار اومدي؟
– با ترس و ترديد ولي ميبينی كه بالأخره اومدم.
نگاهش رو به فلك چرخيد.
– كسي كه به شما تحميل نكرد؟ ها؟ من مايل بودم شما رو از نزديک ببينم ولی خسته وبیحوصله بهنظرمياين؟ کم خوابی دارين؟
– مهم نيست. ببين آقا، گمانم صابر نقره فام به شما ميگفت سماورساز. ميبخشين، قصد اهانت ندارم. به من اجازه بدين به همين نام شما رو صدا بزنم. آقاي سماورساز با من چه کار دارين؟
سماورساز كاسههاي بلوري را كنار زد، كيف چرمي سياه رنگش را روي ميز گذاشت و يك مشت كاغذ بيرون آورد.
– انگار شبِ مناسب و جايِ مناسبي رو انتخاب نكردم. هرچند چارهاي نداشتم. گفتم شايد به اين مدارک احتياج پيدا كنين. سر از محكمي نميشكنه. عكس شما رو خانم نقرهفام به من داد. ميبيني؟ محمد باقردلخوش، فرزند كريم، صادره از روستايِ برجِ نيشابور. بيچاره به رحمت ايزدي پيوسته ولی شناسنامهش باطل نشده. اين از شناسنامه. اگه مايل باشي شمارة تلفن يه شركت ساختماني رو به شما ميدم. رئيس شركت با من آشناست. نقره فام به من گفت كه در كارهاي ساختماني تجربه دارين. اين هم از كار. براي هزينة كفن و دفن جيران هم نگران نباش.
خيره نگاهش کردم و با سردی پرسيدم:
– با من چه کاری داشتين آقای سماورساز؟
كيفش را بست و از جا برخاست.
– گر چه سماورساز اسم بي مسمّائيه ولي من ميپذيرم. آقاي دلخوش، اگه رفتين شركت بي ترديد همديگه رو پيدا ميكنيم و من ياد داشت های سفر جنوب رو از شما میگيرم. دوست دارم اين سفر نامه رو بخونم. اگه نرفتين از ما به خير و از شما به سلامت!
شناسنامة محمد باقردلخوش روي ميز مانده بود وفلك براي همراهي رفيق هيچ شتابي نشان نميداد. نگاهم روي جلد شناسنامه ميخ شده بود ولي حضور سماورساز را در همان نزديكي احساس ميكردم. فلك دست روي شناسنامه گذاشت و آن را جوري به طرفم خيزاند كه نوك انگشتهايش پوست دستم را به نرمی لمس كرد. نرمي و گرماي دل انگشت هايش روايت مهرباني و عشق بود. دستم را محکم فشرد و آهسته گفت:
– جمال، جمال؟
– من در چه خيالم و فلک در چه خيال!
– جمال، كتابها، نامهها، اثاث و وسايل خونهت، همهش توي كارتونه. امانت گذاشتم پيش خديجه، دختر خاله هاجر.
سماورساز در آينة ديواري در ميدان نگاه ما ايستاده بود و به گره كراواتش ور ميرفت.
– آدرس خديجه، شمارة تلفن شركت و يه فقره چك در وجه حامل گذاشتم پشت جلد شناسنامه. مواظب باش گم و گور نشه.
برخاست و رو به رويم ايستاد.
– جمال؟ كجائي؟
– چرا به شاطر نگفتي فلك؟ چرا نگفتي كه از شهريار رفتي؟
– شاطر؟ براش نامه نوشتم. يه نامة مفصّل نوشتم و همه چي رو توضيح دادم. نامه رو هنوز پست نكردم.
– چکار میکنی فلک؟ میدونی داری چکار میکنی؟
ترسيده بودم و بی شک فلک پی به احوالم برده بود.
– چرا عزا گرفتی؟ مگه … جمال؟ هی، جمال؟
– رفتی؟ کجا ازت خبر بگيرم؟ کجا پيدات کنم؟
– من گاهی سراغی ازخديجه میگيرم، شايد …
خديجه؟ خديجة زمخشری؟ آن شب به خانة خواهر معراج نرفتم، از جلو تمام مسافرخانههای ارزانقيمت ميدان شوش و جادة خاوران با ترسوترديد گذشتم وپياده بهگورستانمسگرآباد برگشتم. عادت کرده بودم، هربار که غم ظفر میشد و تنها میماندم به ديدار مادرم، به ديدار گل عنبر میرفتم.
– جمعه ها مرده ها آزادند، پسرم!
سرتاسرآنشبگرم ودم کردة بهاری، درگورستان مسگرآباد عرق میريختم و نمیتوانستم تصميم بگيرم. گاوداری حسنآباد يا بندرعباس؟ شناسنامة جعلی و چک حامل را روی سينهام گذاشته بودم و دلم به رفتن بار نمیداد. تا دم دمایِ سحرکنار مزار گل عنبر دراز کشيده بودم و خيره به شب و ساية قبرها نگاه ميكردم: « ها، می بينی جمال؟ راه سوّمی وجود نداره!» شب به آخر ميرسيد و من هنوز در برابر خواب و خستگي مقاومت ميكردم. « شايد از مرز گذشتم و برای ادامة تحصيل به آلمان رفتم، برای کار و تحصيل.» پلكهايم سنگين شده بودند و خود به خود روي هم ميافتادند. يك دم چرتم ميبرد و باز با لرزشي چندشآور از خواب ميپريدم. سرانجام توانم ته كشيد. « تو از پيش فلک جائی نخواهی رفت جمال.» سرم را به ديوار تكيه دادم، پاهايم را دراز كردم و رها شدم. خوابم برد و در خواب صحنهای را ديدم که بعدها، در قصرجمشيد، در شبهای اعدام به سراغم میآمد. درخواب های آشفتهام باد می وزيد. اسبهای وحشی در دامنة کوه چهار نعل میتاختند و زمين زير پايم میلرزيد و آن گور کهنه دهان باز میکرد و گل عنبر سر از خاک بر میداشت و زير نور شنجرفی راه ميافتاد. باد در کفن چرکمردش می پيچيد، کفن کهنة پير زن در باد شبانه میرقصيد و با انگشت به آن گور تازه اشاره میکرد: «اسيران خاک!»
باد صدایِ اورا مانند پرندة سبکبالی با خود میبرد.
– صابر ما زنده ست!
– برادرت به زيارتِ اهل قبور نيامد؟
– مادر … اونو بردن ديوونه خونه …
– جمال، گفتم مواظب برادرت باش، نگفتم جمال؟
بادها صدای گل عنبر را بردند. سراسيمه از خواب پريدم. گلعنبر نبود. شب بهآخر رسيده بود وماشينی ازجاده عبورنمی کرد. صداهای شب بريده بود. هيچصدائی از هيچ کجا به گوش نمی رسيد. خاموشی مدامِ مردهها مانند آه حسرتی در هوا معلّق مانده بود. سکوت مطلق، سکوتی هولناک که ابديّت را به ياد میآورد. گوئی دنيا به آخر رسيده بود و من تنها جنبندة روی زمين بودم. هراس برم داشت. از جا كندم و خيز بر داشتم. سراسيمه از ميان قبرهاي خاكي كهنه میدويدم. پرهيب گل عنبر پا به پايم ميآمد و سايه اش روي خاك ميسريد. پرهيب آن زن خشكيده از منظرم كنار نمي رفت. چشمهايم را ميبستم، گل عنبر پشت پلك هايم ظاهر ميشد. سرماي حضورش تا كنار جادة خراسان با منبود. تنم ليچ عرق بود. پيشانيم عرق كرده بود. كفدستهايم عرق كرده بود و مانند ديوانهها مي دويدم و دم به دم از گورستان مسگرآباد دورتر ميشدم. با شب ميدويدم و رو به سحر ميرفتم.
احمق، وهم برت داشته مردک؟
نفسم بريد. تمام جاّدة خاوران را تا نزديك ميدان خراسان دويده بودم و حالا روي گاري شكستهاي نشسته بودم و به آسمان نگاه ميكردم و نفس نفس ميزدم. شب آرام آرام رنگ ميباخت و ماه بر كاكل تپّه مينشست و شهر با رخوت از خواب بيدار میشد. راه افتادم. قدم زنان از حاشية جادّه ميرفتم و کم کم فلک و سماورساز و جنازة جيران را به ياد میآوردم:
« مراسم تدفين جيران، جادة خاوران، گورستان ارامنه!»
تا روز خاکسپاری اين واژهها را توی ذهنم مرور میکردم تا فراموش نکنم. جنازة جيران آتشی را عصر بلند به خاك سپرديم و هم كيشان انگشت شمار سديّک اسقفيان سر به زير و خاموش رفتند. همه رفته بودند و من تنها درگورستان ارامنه قدم ميزدم. چند روزي به درازا كشيده بود تا به آن جا برسم. به پايان زندگي دختري كه روزگاري در هشتي خنك كاروانسرای حاجي سفيدابی با من فالوده ميخورد و مانند فرشتههاي تابلوهاي مادرش معصومانه ميخنديد. دختري كه صداي خوش و گيرائي داشت و عاشق گلها بود. شاخه گلم را روي تابوت جيران انداختم و از جمعيّت كناره گرفتم. به راه خودم رفتم. كارم به آخر رسيده بود. جسم و جانم از دوندگيهاي روزهاي اخير خسته بود. سرم پر از تصويرها و صحنههائي بود كه بر هم تلنبار شده بودند و هر بار از سوئی سرك ميكشيدند. مخ خستهام گنجايش اين همه را نداشت. لب ريز ميكرد. بايد همه را بيرون ميريختم و نفسي به راحتي مي كشيدم. نميوانستم. در جلد تازهام جا نمي افتادم. به جلد مرد مردهاي فرو رفته بودم و اين پوست غريبه مانند زره تنگي آزارم ميداد و نفسم را کم کم بند ميآورد. با نام و نشان جديدم خو نميگرفتم و اين هويت تازه با من جور در نميآمد. در جلد محمد باقر دلخوش گم شده بودم. خودم را هويتّم را گم كرده بودم. تا به نام باقر دلخوش عادت كنم هر شب جا عوض ميكردم. جا به جائي مدام، مسافر خانههاي ارزان قيمت و ملافهها و تشكهاي چرك و بويناك و پر از شپش، شپش كُشي شبانة مسافرهاي دست به دهن مسافرخانه، گرما، بي خوابي و بد خوابي های هر شبه، خيال فلك و نگاه تيز و تلخ سماورساز، اضطراب مداوم، چهرة شكسته و مسخ شدة جيران، لكّه هاي خشكيدة خون. بوي كافور سردخانه، دوندگيهاي بي پايان هر روزه، گرما و راه دراز سردخانه تا كليسا، كشيش ريزنقشي كه لباس فاخر پوشيده بود، زنّار زرد به كمر بسته بود و مراسم مذهبي به جا ميآورد، صداي ارگ كليسا وآواز پسر بچّههائي كه زير طاق بلند و عظيم كليسا طنين ميانداخت، نوري كه از پشت شيشههاي رنگي و منقّش ميتابيد، مسيح مصلوبوخوني كه از جاي ميخها ميجوشيد، تابوتي كهبا طناب بسته بودند و بهآرامي به اعماق گورپائين ميرفت، پائين رفت و زير خاك مدفون شد. تمام. همه چيز به پايان رسيدهبود ومن هنوز بارآن را به دوش ميكشيدم وزير آفتاب تلوتلو ميخوردم و با پريشانحواسي سنگ نوشتههاي قبرها را ميخواندم. دلم به رفتن بار نميداد. انگار چيزي در اين ميانه كم بود و بايد ميآمد و نقطة پايان را ميگذاشت. چرا در گورستان مانده بودم؟ منتظر چه چيزي بودم؟ به چه اميدي سرگشته دور خودم ميچرخيدم؟ به اميد ديدار دخترسياهپوشي كه به كليسا آمده بود؟ فلك؟ تا آخر مراسم حضور فلك را مانند حجم سياهي پشت سرم احساس ميكردم. تا آخر آن مراسم سنگين وملالآور، دم درکليسا، سر پا ايستاده بود و وسوسة ديدنش به جانم نيش ميزد. سر انجام تاب نياوردم، به كنجكاوي بر گشتم، نبود. جايش خاليبود. رفته بود؟ از كليسا رفته بود؟ بي رد شده بود. بيرون كليسا هم او را نديدم. كمي دور تر جوانكي بلند بالا به فرمان موتورش تكيه داده بود و زير آفتاب سيگار ميكشيد. عينك دودي به چشم زده بود و دورادور ما را ميپائيد كه روي پلّههاي جلو كليسا پا به پا ميكرديم. به چشمم آشنا ميآمد. جوان تركه و بلند بالا، شباهت غريبي به شمشاد بي پاگون داشت. پيراهن خردلي رنگ و شلوار سياه پاچه گشاد قزاقي پوشيده بود و موهايش را قيصري زده بود. شايد همين شباهت نزديك باعث شده بود تا در گورستان ارامنه بمانم. منطقي دركار نبود. هرچه بود، حس بود و غريزه. حسي گنگ كه از خستگي مبهم و تار بود و به ادراك در نميآمد. آفتاب داغ گوئي ذهنم را مختل كرده بود. به پناه مقبره خزيدم و زير ساية ديوار سر لك نشستم. در واقع صداي موتور سيكلت شمشاد مرا به مقبره رانده بود. شمشاد از سينه كشي كوره راه تپّه بالا آمد و سواره از دروازة گورستان گذشت. پاهايش را از ركاب بر داشته بود و در كنار قبرها آهسته ميراند. چرخي دور گور جيران زد و از موتور پياده شد و آن را به جك يله داد. از پناه ديوار مقبره او را تماشا ميكردم. شرة آفتاب مانع ميشد تاخطوط چهرهاش را به وضوح ببينم. شمشاد مثل هميشه شتابزده بود و روي پا بند نميشد. دور خودش ميچرخيد و انگار مبارز مي طلبيد. گيرم حريفي در برابرش نبود تا شلتاق كند. حريف زير خروارها خاك خفته بود و گويا همين خاموشي ابدي اورا كلافه ميكرد. كلافه از سكوت جيران هر بار چنگ به موهاي كوتاهش ميانداخت و به ريگي تيپا مي زد و دوباره به جاي اولش بر ميگشت. هراس و حرمت مرگ سرانجام او را بهزانو در آورد. در برابر جيران زانو به زمين زد و پيشانياش را بر خاك تازه و نمدار گذاشت. ساية صليب چوبي روي سرش افتاده بود. گريه مي كرد؟ نمي دانم! هيچ صدائي به جز آواز مداوم زنجره ها نميشنيدم. زمزمة شمشاد به گوشم نميرسيد. بي شك حرفي به زمزمه ميگفت كه من هرگز نفهميدم. تا آخر نفهميدم. رازي بود كه جيران باخودش به گور برد. رازي كه شانههاي شمشاد را خم كرده بود و به سختي خودش را سر پا نگه ميداشت و بهدستهايش چنان خيره نگاه ميكرد كه گوئي تازه به وجود آنها پي برده بود. مدتّي به كف دستهايش خيره خيره نگاه كرد و بعد صورتش را با آنها پوشاند و به همان حال تلوتلو خوران رو به موتور سيکلت راه افتاد.
تمام عطرهاي عربستان!
هنوز نميدانم چرا درآن دم اينجمله از خاطرم گذشت. شايد دست هاي لرزان شمشاد مرا بهياد مكبث انداخته بود. مگر دستهاي شمشاد بهخون جيران آلوده بود؟ چرا وقتي روي ترك موتورسيكلت نشست از لاي دندانهاي كليد شدهاش غريد: «عفريته». كدام عفريته؟ دستهگاز موتورسيكلت را تا آخر چرخاند، موتور ماننداسب چموشي از جا جست، چرخ جلو از خاک کنده شد. شمشاد مركبش را روی يک چرخ ماهرانه مهار كرد و با چرخشي سريع از دروازة گورستان بيرون رفت و از دامنة تپه سرازير شد. شمشاد رفته بود و گرد و غبار سُم مركب ديوانهاش هنوز روي قبرجيران كلاف دركلاف ميشد و من در خيال عفريتهاي بودم كه شمشاد ركيك ترين فحشها را نثارش كرده بود: « زنيكة هزار کيره!» ذهنم تا شب گرفتار عفريته بود و راه به جائي نمي برد. داستان باند جكي به هم وصله پينه شده بود وبا عقل جوردر نميآمد. جيران آتشی هرگز سر وكارش با اين جماعت نمي افتاد. دخترك پيشاپيش خبرداشته و ازترس به فلك پناه برده بود. چرا فلك در اين باره با من حرفي نزد؟ حتي كوچك ترين اشاره اي نكرد. گفت: « سدّيك ما را كشتند». همين! چهكسان ويا ناكساني جيران را كشتند؟ چرا كشتند؟ دختر شاطر درآخرين نامه اش نوشته بود كه رفيقدوران كودكياشرا پيدا كرده. نوشتهبود كهمن درگذشته تصّور غلطي از اين دخترك داشتم. بله، او را نميشناختم. لابد در آن شبي كه چراغ آشپزخانه تا دم دماي سحر روشن بوده جيران پرده از رازي برداشتهبودكهفلك چنين با دلسوزي از از او ياد میكرد؟ دخترشاطر جيران را نمیشناخت. به جز صابر هيچ كس نميدانست روزهائي كه جيران رو پنهان ميكرد به كجاها ميرفت و با چه قماش آدمهائي سر و كار داشت و چه نقشي در زندگي ديگران بازي ميكرد؟ مگر همين موجب پريشاني مدام صابر ما نبود؟ صابر به موعظههاي من آوائيگوش ميداد و هرگز زير بار اين كلّيگوئيها نميرفت. دل سوزي و همدلي جائي در قاموس او نداشت. هر چه بود و نبود تمسخّر و نفرت بود. تأثّرات شديد او در كاسة سرش ميجوشيد و به نفرت و تمسخّر تبديل ميشد و عشق او را تا مرزديوانگي ميكشاند. بي شك صابر نقره فام جيران آتشی را بهتر از همة ما شناخته بود و راز مرگ او را ميدانست. گيرم هرگز فرصتي پيش نيامد تا در اين باره با هم صحبت كنيم. نه، من نبودم و نديدم كه صابر چگونه مرگ جيران آتشی را در ديوانه خانه بر خودش هموارمیكرد و چطور از اين مهلكه میگذشت. گويا به سلامت گذشته بود و خبرش را بعدها، خديجه دخترهاجرکلانتر براي ما میآورد. خديجة زمخشري سيّد اولاد پيغمبر را طلاق داده بود. دخترهاجر همه چيز و از جمله سيّد را طلاق داده بود و از جادة ري رفته بود و حالا در حسنآباد تنها زندگي مي كرد.
– منتظرت بودم آقا جمال!
روی بالکن کوچک جلو اطاقش شانه به ديوار داده بود و دستش را سايه بان چشمها کرده بود و به من لبخند می زد:
– رفتي دنيا رو سياحت كردي و دو باره برگشتي. ها؟ از كجا مياي؟ از شهر زن، به كجا مي ري؟ به شهر زن. بيا بالا آقا جمال، چرا زير آفتاب واستادي؟ بيا بالا.
– سلام همسايه. دست خالی اومدم، شرمندهم. اين شاخه گل قابلی نداره. خونة نو مبارک.
نگاهش روی شاخة گل سرخ مانده بود و لبهايش پرپر میزد. صدای مردانهاش در گلو شکست و بغض کرد:
– گل؟ واسة من گلآوردی؟ تا حالا هيچ کسی …گل؟ خجالتم دادی آقاجمال. خدايا، من، من که گلدون ندارم. بفرما بالاتر، بشين روي نيمكت. راحت تره.
پای دارقالی، روی نيمکت نشستم و پاکت سيگارم را از جيبم در آوردم. خديجه گيج و سرگشته بود و مدام دور خودش می چرخيد و چشم از گل ها بر نمی داشت. سرانجام نم چشمهايش را با پشت دست پاک کرد و آهسته پرسيد:
– اين جا رو بي درد سر پيدا كردي؟
– از سه راه آذري پياده اومدم. آخه تاكسي توي جادة خاکي نمي ره. گمونم طرف ترسيد، راه خاكي بهانه بود.
ته قليان بلوری را بر داشت و گلها را با دقت، يکی يکی کنار هم چيد و به تماشای آن ها ايستاد..
– خدايا، چقدر خوشگلن. دستت درد نکنه آقاجمال. دلمو شاد کردی. انگار دنيا رو به من دادی. دست و پنجه ت درد نکنه. الاهی که هرچه زودتر به مراد دلت برسی.
چشم از گل ها برداشت و رو به من چرخيد:
– وسايلت رو فلك پيش من به امانت گذاشت. ميبيني؟ هر جا رفتم اين كارتن ها رو با خودم بردم.
– شرمندهم همسايه!
– خوش اومدی. راحت بشين تا برات شربت درست کنم. خدا کنه يخ ها آب نشده باشه. هوا بد جوری گرم کرده.
ته ماندة قالب يخ راکه تویگونی پيچيده بود با تيشه شکست، آب کشيد و توی پارچ بلوري ريخت. شربت سكنجبين را از روی رف بر داشت و روي خرسك گذاشت و يك زانو رو به روي من نشست.
– ميبخشي آقاجمال، من هنوز ساموننگرفتم. تازهاثاثكشي كردم. ازدست هاجر شبانه ودزدكي اثاث كشي كردم. ميبيني؟ اطاقم مثل مسجد ميمونه. ميبخشي انشالله!
– حدس میزدم.
– چی رو حدس میزدی آقا جمال؟
– ازم به دل نگير همسايه، منظور بدی نداشتم.
– من از دل خوشم اين جا نيستم همسايه. هر چه میکشم از دست هاجرکلانتر میکشم. از دست مادرم. مادرم شتر كينهست.
– تو از خيلی جهات به مادرت بردی، گيرم شتر کينه نيستی.
– خودت كه بهتر ميدوني آقا جمال، مادرم عاشق معراجه، عاشق تنها پسرش. همة دنيا رو فداي پسرش ميكنه. حق داره. مگه من نكردم؟ مگه من پشت پا به همه چي نزدم؟ از قديم و نديم گفتن عشق كوره. مادرم هيچ وقت ما رو نديد. نميبينه. اولاد مادينه براش صنّار ارزش نداره. ماية ننگه. ماية ننگ. ميبيني؟ من اصلاٌ دلواپس مادرم نيستم. عاقم كرده، بكنه. جهنّم. من كه گناهي نكردم كه سزاوار عاق والدين باشم. مگه دوست داشتن گناهه؟ اگه گناهه چرا بابام منو عاق نكرد؟ ميبيني آقاجمال؟ به بابام گفتم خيالت تخت باشه، خديجه مي ره با شرافت زندگي ميكنه. ازدست وپنجة خودش نون ميخوره. افسارم بعد ازين رو شونة خودمه ولي قول شرف ميدم كه باعث آبروي شما نشم. به بابام قول دادم. بابام گفت: « معراج رفت، تو هم برو دخترم. من مستحقم!» ميبيني؟ من اصلاً دلواپس مادرم نيستم. دلم به حال بابام مي سوزه. نميخوام روي هاجركلانتر رو ببينم. نه اين كه خيال كني دلم براش تنگ نميشه. چرا، گاهي دلتنگي ميكنم. ولي چه فايده؟ آب من و هاجرکلانتر توي يه جوي نميره. آره. شما حق دارين. مادرم شتر كينهست. آره، هاجر اگه با كسي كج بيفته تا زهرشو نريزه آروم نميگيره.
حرف بيوة سيد اولاد پيغمبر سبز شد. هاجركلانتر زهرش را ريخت و دستم را توي دست ژاندارم شيرهاي گذاشت ودوباره سر از زندان در آوردم. هاجرکلانتر همة بد بختیهای تبارش را از چشم من میديد. به گمان هاجر پسر نبی دباغ آتش شده بود و به خانمانآنها افتاده بود. ديوانگی صابر، زندانیشدن معراج، گم شدن و مخفی شدن فلک و طلاق خديجه، همه و همه چيز زير سر يتيمچة منيره خانم بود. بيشتر از هر کسی خديجه دل او را سوزانده بود. دخترهاجر بی خبر از خيابان خط رفتهبود و حالا در گاوداریهای حسن آباد تنها زندگی میکرد. تنها؟ نه، هرازگاهی فلک سراغی از او میگرفت. هر از گاهی؟! چندبار سرزده به خانة خديجه رفتم تا شايد دخترشاطر را غافلگير کنم. هر بار خديجه با کنايه به رويم لبخند زد و شانههايش را بالا انداخت. خديجه کم کم در خانة جديدش جا میافتاد. خانه گلنگي دو اشكوبه. تنها اطاق مسكوني بالاخانه راخديجه اجاره كرده بود. پنجرة کوچک اطاق توفالي به محوطة آغل همسايه باز ميشد و از پشت دستگاه قاليبافي، از آن جا كه من نشسته بودم، بامهاي گلي و گنبذي گاو داري ديده ميشد. گاوهاي درشت هيكل هلندي سر از آخور بر داشته بودند و زير ساية ديوار آغل چرت ميزدند و مگس هاي سمج را با دمشان مي تاراندند. تفباد بوي كاه و يونجة خشكيده و تپالة تازة گاوها و مگسها را به درون ميآورد. مگسها همهجا بودند و خديجه انگار حريف آنها نميشد. مگسهاي سمج و بي شمار را به حال خودشان وا گذاشته بود و گاهي با مگس كش زنبورهاي زرد و قرمز را ميكشت و از پنجره به بيرون پرت ميكرد.
– جاي آدميزاد نيست اين جا. ميبخشيد انشاالله!
از پنجره به گاوداری سرک کشيدم و گفتم:
– بايد به فكر توري پنجره باشي همسايه.
– خدا رو چه ديدي؟ شايد ورق برگشت و ازحسن آباد رفتم. اگه كارم درست بشه خونه مو بلافاصله عوض مي كنم. مجبورم. زن آقاي دكتر بهام مي گه بوي تپاله مي دي گل رخسار. چكار كنم؟ گفتم خدا يه جو شانس بده خانم دكتر. ميبيني؟ گفتم خانم، براي بوتة گندم به دور خار ميگردم. نفهميد. دماغش اين قدر باد داره كه اين چيزها رو نميفهمه. كسي كه از دلآدم خبرنداره. من اگه بهكار خودم بچسبم و روزي چند رج ببافم خرج خونه مو به راحتي در ميارم. فعلاٌ دستم زير سنگه. لابد فلك برات تعريف كرده. ها؟ فلك با آقاي دکترآشناست.
– آقای دکتر؟ کدوم …
خانم دکتر، آقای دکتر، باغ آقای دکتر… فلک چه سر و سِرّی با جناب دکتر داشت؟ پای مرد ديگری در ميان بود؟ بهانه تراشيده بود؟
– کدوم دکتر؟ همانی که در شهريار …
– بله آقا جمال، گويا عموشاطر به باغش رسيدگی میکنه. فلک قراره پارتي بازي كنه بلكه ناخنم يه جائي بند بشه. نذر كردم آقا جمال. هر روز جمعه ميرم امامزاده شمع روشن ميكنم. آره، فلك خيلي اميد واره. ميگه صبر داشته باش، همه چي رو به راه ميشه. دخترك به گردنم حق داره. آره همسايه، فلك خواهر، مادر، برادر، همه كس منه. اگه همة مردم مثل فلك بودن دنيا بهشت ميشد. ميبيني؟ همهش من دارم حرف ميزنم.
– تازگي به ات سر زده؟
– كي؟ فلك؟
– من بايد حتماً اونو ببينم. كار واجب دارم.
– گفتم که گاهي شبها مي آد پيش من ميخوابه.
– امشب قراره بياد؟
– فلك بي خبر مي آد. نميدونم. چرا دروغ بگم؟ نميدونم.
نگاهش را دزديد و به گليم كهنة زير پايش خيره شد.
– از معراج خبري نداري؟
دخترهاجر با سر انگشت پرزهاي گليم را نوازش ميكرد. سراسيمه شده بود. رشتة سخن را گم كرده بود.
– امروز رفتي گورستان ارامنه؟
– چرا گورستان ارامنه؟
– آخه امروز جمعهس. گفتم شايد رفتي سر خاك سدّيك ارمنی. مي دوني؟ من تا حالا دوبار رفتم. دوبار. همسايهها چو انداختنن كه آهِ من گريبانگير دختر ارمني شده. به همين خاطر رفتم سر خاكش. رفتم و تا شب گريه كردم. خدا به سر شاهده اگه يه موي تنم به مرگ اين دختر رضا بود. سرقبر همه چي رو به سدّيك گفتم. ولي دلم ميخواد يه نفر اينو به پسرشاطر بگه. بگه كه من سدّيك ارمني رو نفرين نكردم. به خداوندي خدا نفرين نكردم…
– همسايه، من به آه و نفرين اعتقادي ندارم. پسر شاطر هم به اين خرافات باور نداره. خيالت راحت باشه. بگو به معراج ملاقات دادن يا نه؟ كسي ازش خبري داره؟ انگار تو بي خبر نيستي.
– فلك به ات گفت؟
– من كه تا حالا فلك رو نديدم همسايه. گويا از شهريار رفته. نمي دونم كجا رفته. تو ميدوني كجا زندگي ميكنه؟
دختر هاجر دوباره طفره رفت.
– برادرم زنده ست. خدا رو صد هزار مرتبه شكر. زنده ست. نامة معراج رو به بابام نشون دادم. گفتم مي بيني بابا؟ خان داداشم زنده ست، سْر و مْر و گنده ست!
– معراج نامه نوشته؟ از زندون نامه نوشته؟
– همه ش دو خط، دو تا خط كاغذ نوشته كه بگه زنده و سر حاله. نامه به آدرس خونة سابقم پست شده بود.
– فلک امشب مي آد؟
خديجه شانه هايش را دو باره بالا انداخت و زير لب گفت:
– خدا عالمه!
ويگن بالای پشتبام همسايه آواز میخواند: « آن گل سرخی که دادی، در سکوت خانه پژمرد.» شب دم داشت وبوی پهن هوا را انباشته بود. گاهی گاوی ماغ میکشيد و ويگن غمگنانه میناليد. تک و توک پنجرههائی اين جا وآن جا روشن بودند وزمزمههای خفهای به گوش میرسيد. در دو لنگة چوبی باز بود و نور بی رمق چراغ گرد سوز روی آجرهای قزّاقی بالکن و نردههای چوبی افتاده بود. چراغ سه فتيلة خوراک پزی کنار نردة چوبی میسوخت. روغن ته ماهيتابه جز و جز میکرد و بوی کوکوسبزی، بویسبزی تفت خورده آن فضای کوچک را پر کرده بود. به نرده تکيه دادم و ماندم تا آواز ويگن به آخر رسيد. راديوی ترانزيستوری همسايه خاموش شد. پا ورچين پا ورچين از پلّهها پائين رفتم و در پشت درخت توت به کمين فلک نشستم.
– کجا رفتی همسايه؟ من شام درست کردم.
دختر هاجرکلانتر در آستانة در ايستاده بود و نور گردسوز از پشت برقامت بلند او می تابيد.
– فلک امشب مي آد؟
– بيا بالا آقا جمال، بيا بالا!
– امشب هوس کردم برم بالا پشت بوم ستارهها رو تماشا کنم. میبينی همسايه؟ اين همه ستاره رو هيچ وقت ديدی؟
صدای تمسخرآميز خديجه دوباره برخاست.
– ستاره ها جائی نميرن همسايه، بيا، بيا بالا يه لقمه شام بخوريم. بيا بالا!
فلک از دالان تاريک بيرون آمد و گفت:
– توی گاوداری ستاره رصد میکنی؟
از پلّهها بالا پيچيد. چادرش را رها کرد و روی بالکن به نرده تکيه داد و لحن صدايش را عوض کرد:
– انگار قاليچههای خاله خديجه چشم شما رو گرفته آقا، مشتری شدی؟ دو باره سفارش دادی؟
به درگاهی رسيدم و آهسته گفتم:
– آسمان پر ستاره توی گاوداری حسن آباد هم زيباست.
– جالبه. توی اين همه ويرانی و فقر و نکبت فقط ستارهها رو ديدی؟ واقعاً جالبه.
– چشم عاشق فقط زيبائیها رو میبينه!
صدایسرفة همسايه از ته خانة دنگال میآمد. نوزادی گريه می کرد و من که لقمه در گلويم مانده بود به روی بالکن دويده بودم و پرپر میزدم. خديجه برايم آب آورد و با کف دست به پشتم کوبيد. به سختی چند جرعه آب نوشيدم تا نفسم کم کم راست شد و درد سينهام فرو کش کرد.
– مردک دماغ خشک.
خديجه به اطاق بر گشته بود و از ته دل می خنديد:
– انگار مال حروم از گلوت پائين نميره همسايه؟ ها؟ آخه سبزی های سرخ کرده رو از خانم دکتر کِش رفته بودم.
– کوکوی تو ايرادی نداره همسايه. حرفای دخترشاطر تو گلوم گير میکنه. اين حرفا رو نمیتونم قورت بدم.
– مگه فلک چی گفت؟ اون که حرف بدی نزد.
چهارزانو کنار سفره نشستم، اشتهايم کور شده بود:
– ببين فلک، من نمیدونم رفيق تو، جناب سماورساز از کجا مي آد. ولی من و تو، ما توی کاروانسرای سفيدابی بزرگ شديم. ويرانی و فقر و نکبت واسة ما تازگی نداره. کسی که به ستارهها نگاه میکنه و از زيبائی لذّت میبره خانه خرابی و درماندگی مردم رو بهتر میفهمه، چون سرشار از عاطفه و عشقه. دنيا رو با عشق ساختن فلک. با عشق. قديم نديمها ما با هم هم عقيده بوديم. گيرم اون مردک دماغ خشک آيههائی زير گوش تو خونده که تو کَتِ من نمیره. توعوض نشدی. تو داری نقشی رو بازی میکنی که اون مردک کلّه خشک برات انتخاب کرده.
خديجه به مزاح گفت:
– با يه زبونی حرف بزن که منم بفهمم همسايه. از حرفات بوی خوشی نمي آد. انگار فتيلهت از جای ديگه نم داره.
فلک لبخند می زد و با خونسردی نگاهم می کرد:
– اشتباه میکنی جمال. در بارة اون رفيق اشتباه میکنی. من امشب قصد ندارم ازش دفاع کنم. خودت فرصت داری تا اونو بهتر بشناسی. بگذريم. تو گويا کار واجبی با من داشتی.
خديجهچشم به دهانم دوختهبود و ازجايش جنب نمیخورد.
– نمیخوای يه استکان چای تازه دم به ما بدی، همسايه؟
– خديجه غريبه نيست. بگو.
– میخواستم بپرسم امانت صابر رو کجا گذاشتی؟
بر گشت و به خديجه اشاره کرد و گفت:
– جاش امنه!
– امانت صابر پيش منه همسايه، دوساله که مثل تخم چشمم ازش مواظبت میکنم. مثل تخم چشمم. خب حالا که خيالت راحت شد برم از پائين آب بيارم و چای درست کنم.
دخترهاجر به بهانة چای درست کردن از جا برخاست و با سرخوشی به فلک چشمک زد. سيگاری روشن کردم و روی نيمکت قالی بافی نشستم. فلک سفره را برچيد و کنار پنجره سر پا ايستاد. خديجه از پلّهها پائين رفت وما را تنها گذاشت. گرما وخاموشی ممتد. خراب شده بود. همه چيز دراين سال های دوری و زندان خراب شده بود. کاری ازکلام وکلمه ساخته نبود. از هم دورشدهبوديم. اين فاصله در ذهن و خيال ما رخ داده بود. من اين تغيير را در همان ديدار اوّل، در کوچه باغ های شهريار احساس کرده بودم و حالا، در آن اطاق توفالی میديدم که دخترک دم به دم از من دور و دور تر میشد. رو به رويم در قاب پنجره ايستاده بود و من نمیتوانستم مثل قديم دست هايم را دور شانه هايش حلقه کنم و بناگوشش را ببوسم. حتّی خيال بوسيدنش از ذهنم نمیگدشت. تنها مانده بوديم و هر کدام در دنيای خودمان سرگردان شده بوديم. فلک به تاريکی شب خيره شده بود و من به نقش قاليچة نوبافت دخترهاجر. فلک از جا جنب نمی خورد و من به نيمکت چوبی چسبيده بودم و لحظهای را انتظار میکشيدم که خديجه بر میگشت و نجاتم میداد: « كه اين طور!»
نفسی که در سينهام گره شده بود، به رغم ارادهام با ادای اين چند واژه بيرون ريخت. فلک به خود آمد، رو به من برگشت و لبخند زد. حزنی در لبخند و نگاهش بود که تا آن روز نديده بودم.
– به چی فکر میکنی، جمال؟
– تو خديجه رو دست به سر کردی؟
– نه. لابد خيال کرد ما با هم حرف و گپ خصوصی داريم. ديدی؟ شجاعت و جسارت اين دختر کم نظيره.
– دست و بال اونو بند کردی؟
– چاره ای نداشتم. خديجه دوست قديمی منه. غير از خديجه آدم قابل اعتمادی دور و برم نبود. کسی به دخترک شک نمیکرد. مگه تو شک کرده بودی؟
– طفلک خبر نداره که براش نقشه کشيديم.
– جمال، من و خديجه باهم دوستيم. از دوران قديم دوستيم. من برای دوستم نقشه نمیکشم. تو تازگی چقدر تلخ حرف می زنی.
به روی بالکن رفت و از بالای نرده به حياط سرک کشيد و برگشت. سرخی گونههايش پريده بود و صدايش می لرزيد.
– گوشکن جمال. منهمينحالا داشتم بهخديجه فکر میکردم. دخترک به خاطر من و برادرم صابر تن به هر خطری ميده. ولی من نمیخوام از عشق خديجه به برادرم سوء استفاده بکنم. نيش و کنايه نزن. من براش کار دست و پا کردم تا بتونه صابر ما رو هر روز از نزديک ببينه. خديجه هيچ آرزوئی غير از اين نداشت و نداره. از هفتة آينده ميره سرکار. تو، تو که با اين طرح هيچ مخالفتی نداشتی، انگار خودت پيشنهاد کردی.
– سماورساز میخواست تو رو باسلاح بفرسته تيمارستان. حالا میفهمی چرا اين طرح رو پيشنهاد کردم؟ من به تو نيش و کنايه نمیزنم فلک. من تو رو دوست دارم و نمیخوام برات اتّفاق نا گواری بيفته. به همين خاطر پای خديجه رو به ميون کشيدم.
– اگه خديجه رو میشناختی هرگز اين جوری حرف نمیزدی. تو هنوز خيال میکنی خديجه همون دخترک قاليباف چشم و گوش بستة کاروانسرای سفيدابیست. جمال، خديجه عوض شده.
– می دونم، کتاب ويس و رامين رو لب طاقچه ديدم.
- طعنه نزن، مگه تو قديم نديمها عبيد زاکانی نمیخوندی؟ ها؟ چرا بی خودی بهانه میگيری؟ دوباره چی شده؟
– میخوای بگی خديجه اين قدرعوض شده که آگاهانه با شما همکاری میکنه؟
– شما؟ چرا پای خودتو کنار میکشی؟
– من اگهبه خاطر فرار صابر نبود… من اگه تا حالا تو شرکت موندم … ببين فلک، ما بايد مفصّل با هم صحبت کنيم. چند روزه که دارم دنبالت میگردم.
– امشب نمیتونی؟ قضيّه خيلی مهمّه؟
به سماوساز اعتماد نداشتم و بايد با او در ميان می گذتشتم:
– ببين فلک، من، من حس میکنم که رفيق تو باهيج سازمانی رابطه نداره، آره، با هيچ سازمانی کار نمیکنه. شايد يه روزگاری با چريک ها ارتباط داشته ولی رابطهش قطع شده.
بيوة سيد اولاد پيغمبر پا به زمين میکوفت و از پلّهها بالا میآمد. روی بالکن تک سرفهای کرد و دزدکی سرک کشيد.
– رفتی دنبال آب زمزم؟
– رفتم از همسايه چند دونه اسفند گرفتم. آخه هر دو تا تون امشب به چشمم خيلی شيرين اومدين. آره، ماشالا صدماشالا. آدم از تماشای شما حظ میکنه. نه. بذار اوّل يه خورده اسپند دودکنم. فلک آتش گردون رو کجا گذاشتی؟ پيداش نمیکنم.
– میخوای به بهانة اسفند قليون تنباکو بکشی دختر. سر ما روشيره نمال. تا تو يه دوره چای بريزی من قليونو رو به راه می کنم.
دخترهاجر چند تکّه ذغال روی چراغ خوراک پزی گذاشت. به اطاق آمد و قليان تنباکو را از لب طاقچه بر داشت.
– گاهی که فكر و خيال ورم می داره قليون تنباکو میکشم. تازگیها بعد از شام هوس میکنم. آره، مثل خاله گل عنبر دم پنجره مينشينم و تنهائي به قليون پک میزنم. میبينی آقاجمال؟ يادت مياد؟ دست پخت خودته. اين ته قليونو خاله گل عنبر روز های آخر عمرش به من داد. يادگاری. خدا رحمتش کنه. خدا اموات همه رو رحمت کنه. خدا از سر تقصيرات سديّک ارمنی هم بگذره و رحمتش کنه. دخترک جوون از دنيا رفت وخيری از عمرش نديد. خدا به سر شاهده که من طالب مرگ دخترک نبودم. فلک بگو که شب آخر …
چانة خديجه تازه گرم شده بود که فلک از جا برخاست. انگار پی به نيّت من برده بود.
– می ترسم دير بشه و جمال به اتوبوس نرسه.
تا روی بالکن همراهم آمد و آهسته گفت:
– اشتباه میکنی جمال.
– بگو ببينم، اون نامه رو بالأخره پست کردی؟
– منتظرم تا تکليف صابر روشن بشه.
– با اين حساب اميدی به ديدار دو بارة تو نيست.
– شايد سری به سرکه سازی سرکار فدوی زدم.
آتشگردان را از پشت قفسة چوبی برداشت. از پلّه ها پائين رفتم و در تاريکی حياط به تماشای فلک پا سست کردم. آسمان زلال و پرستاره، شبآرام وخاموشتابستان و دختری که نرمی رانهايش را به نردة چوبی تکيه داده بود وآتشگردان میچرخاند. آتشگردان مانند ستارة دنباله داری دور سرش میچرخيد وجرقّه های ذغال در تاريکی می ترکيدند ودر هوا پرپر میشدند وآن هالة نورانی چرخان چهرهاش را روشن میکرد. درتاريکی، زير درخت توت ايستاده بودم و پايم کشش رفتن نداشت. دل نمیکندم. محو ومسحور تصويري شده بودم که می بايد تا سالها دراعماق ذهنم میماند و هر از گاهی به سراغم میآمد.
– از من نرنج جمال … قاب عکس …
جمله اش نيمه تمام ماند، بغض کرد و به اطاق بر گشت. قاب عکس؟ فلک ازکجا پی بهوجود قاب عکس برده بود؟ از کجامی دانست که عکس او را قاب گرفته بودم و روی قفسة کتابها گذاشته بودم. سماورساز؟ بله؟ پياده میرفتم و به دنيای سماورساز فکر میکردم. سماورساز از من قطع اميد کرده بود؟ تا آخرهای شب توی اطاقک قدم میزدم و هربار رو به عکس فلک بر میگشتم. اطاقک زير زميني دم داشت. پنجرة کوتاه اطاقم هم کف کوچة خاکی بود وبه خاطر گرد و غبار و زبالهها نمیتوانستم تا آخر شب آن را باز کنم. درآهنی را باز میگذاشتم و با بوی سرکه میساختم. خمرههای بزرگ سرکه، تا چشم کارمیکرد، کنار هم چيده شده بودند و بوی نا، نم و پوسيدگی و سرکه فضای اطاقم را پر میکرد. هوا سنگين بود و به سختی نفس میکشيدم. هر شب کف سيمانی زير زمين را آبپاشی میکردم و زير شيلنگ آب خودم را میشستم و برهنه روی تخت میافتادم. همان روزهای اوّل در و ديوار اطاقم را رنگ زده بودم، قفسة کتابهايم را مرتب چيده بودم و تخت فنری را جائی گذاشته بودم که وقتی به پشتی آهنی تخت تکيه میدادم پاهای عابرانی را که از جلو پنجره می گذشتند میديدم. تا صدای پائی در کوچه بر میخاست چشم از کتاب بر میداشتم و به آن قاب شيشهای روشن نگاه میکردم. فلک نيامده بود وبی شک نمیآمد ولی من هر روز غروب که از سر کار به خانه بر میگشتم ريشم را دو تيغه میتراشيدم، شيلنگ آب را به چنگة سقف گره میزدم و دوش میگرفتم، لباس تميز میپوشيدم. عطر و ادو کلن میزدم و به پشتی تخت فنری يله میدادم و باحواس پرتی کتابها و جزوههای سماورساز را مرور میکردم و مدام از بالای کتاب پنجرة کوچک را میپائيدم. روزهای جمعه تا شب از زير زمين بيرون نمی رفتم و هزار بهانه برای فلک میتراشيدم تا خلف وعدة او را توجيه کنم و باز هم در انتظارش زيج بنشينم. ميز مختصری برايش چيده بودم. چند شاخه گل ميخک که طي روزها خشکيده بودند، دو تا شمع گلبهی رنگ که تا ته سوخته بودند، يک بطر شراب پرديس که هنوز دست نخورده مانده بود ودو تا ليوان بلوری زيبا که يادگار کارخانة بلور سازی جادة ری بود و به شراب قرمز جلوة خاصی می داد.
– تا فرصت باقی ست دلی از عزا در بيار.
سماورساز دم درگاهی ايستاده بود ودوستانه لبخند میزد. تتمة ليوان شرابم را سر کشيدم و نيمه مست و دمغ وراندازش کردم.
– مزاحم شدم انگار؟
– امشب منتظر کسی نبودم، با خودم خلوت کرده بودم.
– ولی در حياط باز بود و برق اطاقت روشن. راستی تازگی سرکار فدوی رو نديدم؟ کی به جاش از خمرهها سان میبينه؟
سرکاراستوارفدوی خانة سه اشکوبهاش را به پنج خانوادة پر جمعيّت اجاره داده بود. اگر شمار مستأجرهای ريز و درشت او را بر مساحت کُلّ خانه تقسيم میکردی به هر نفری يک متر مربّع نمی رسيد. لانة زنبور!
– گمونم رفته مأمورّيت. بگذريم. بيا، بشين تا برات يه ليوان شراب بريزم.
– من چند ساله که لب به الکل نزدم.
رو به قفسة کتابها رفت و تاريخ جهان باستان را بر داشت. پشت به من ايستاده بود و به ظاهر کتاب را ورق میزد ولی به قاب عکس منبّت فلک نگاه میکرد.
– ولی امشب به سلامتی تو لبي تر میکنم. چند قطره، فقط چند قطره برام بريز. ديگهچنين فرصتی برامون پيش نمیآد. سلامتی! ببينم؟ انگار زياد سر دماغ نيستی؟
روي لبة تخت فنري نشست و با پشت ناخن چند ضربه به ليوان شرابش زد و پرسيد:
– راستي بوي سركه آزارت نميده؟
– شبهاي اوّل سر درد ميگرفتم. به هر حال بهتر از مسافر خونههای شمس العماره ست. اقلاّ شپش نداره.
لبش را با شراب تر کرد و جبين درهم کشيد.
– شنيدم مهندس سفرنامة تو رو خونده. میگفت بی نظيره. خيلی خوشش اومده بود.
– اغراق میکنه. سرسرکی نوشتم. هنوز خيلی کار داره.
– اغراق؟ نه جانم. اين کار بکره. تا حالا کسی مثل تو زندگی کارگرهای فصلی ما رو از نزديک تجربه نکرده و به سادگی و روانی ننوشته. جاشوها، کپرها، دريا، کم نظيره!
- شايد. ولي خيلي كُلَش زير بغل من ميذارن.آره، خصوصاٌ رئيس شرکت. از روزی که ياد داشتهای منو خونده باورش شده که نويسندهم. میدوني؟ میخواست اين ياد داشتها رو با اسم مستعار چاپ کنه.گفتم کوتاه بيا آقای مهندس. سلامتی، چند قطره برات بريزم؟
– نه. ممنون. کافيه!
از فلک بی خبر مانده بودم و روزهای آخر تب میکردم و گاهی شب ها تا دم دمای سحر در سه راه آذری و کوچههای تاريک حسنآباد پرسه می زدم و او را نمیيافتم.
– ببينم دلخوش، تو انگار از من رنجيدي؟
– فلک قرار بود سراغ من بياد، تو قدغن کردی؟
– حدس میزدم…
– مسأله فقط فلک نيست، تو همه چيز رو از من پنهان میکنی. به من اعتماد نداری. من خوش ندارم تو تاريكي راه برم. تو مدام از «ما» صحبت ميكني ولي من هيچ چيزي در بارة اين «ما» نميدونم. ما كي هستيم و كجا هستيم؟ حق من نيست كه بدونم با چه جرياني كار ميكنم؟ دمم به كجا بستهست؟ ما كي هستيم رفيق سماورساز؟ به کدوم گروه چريکی تعلّق داريم؟ تو كي هستي؟ از كجا مياي و چرا به من امر و نهي ميكني؟ تو در تاريكي نشستي و از من انتظار داري مثل خورشيد بدرخشم. منهيچ چيزي دربارة آدمي بهنام سماورساز نميدونم. نه جانم، به من نگو كه ضرورت كار مخفي و امنيت ايجاب ميكنه. نگو که …
– سرت انگار گرم شده؟ مستی يا جدی حرف میزنی؟
– من با دو تا ليوان شراب مست نمیشم.
از جا برخاست و رو به قفسة کتابها ايستاد و قاب عکس فلک را بر داشت:
– من بحران روحی تو رو درک میکنم. منم اين دوران رو از سر گذروندم. میفهمم. شنيدم ازشرکت مرخصی گرفتی. کار درستی کردی. بله کار درستی کردی.
– بحران روحی؟ من …
توی حرفم دويد و با لحن دلسوزانهای گفت:
– تو به سفر احتياج داری، يه سفر چند روزه. توی راه به اين موضوع فکر کردم. میخوام با يک تير دو نشان بزنم.
ته ليوانم را سرکشيدم و با عصبيّت گفتم:
– ولی من به دلايل ديگهای از شرکت مرخصی گرفتم …
– میدونم. سر فرصت در اين باره صحبت میکنيم. به هر حال اگه همهچی طبق نقشة ماجلو بره فردا صابر نقرهفام آزاد ميشه وتو وظيفهداری خديجة زمخشری رو از منطقه خارج کنی. خديجه دوستی در روستاهای ساوه داره که قاليچة ابريشمی میبافه. بين قم و ساوه، روستای پستکان. بهتره چند ماهی رو پنهان کنه تا آب ها از آسيا بيفته.
سماورساز بحث اصلی را رندانه دور زد و هيج اشارهای به گفتگوی من و فلک نکرد. سماورساز از سازمان جدا افتاده بود و به تنهائی تشکيلات مختصری درست کرده بود و در همة اين سالها خشترویخشتگذاشته بود تا شايد روزی دوباره بتواند با سازمان تماس بگيرد. رابطة او با آقای مهندس و دوستانش به همان زمان بر میگشت، زمانی که مسؤلش هنوز زنده بود.
– مگه خديجه تنهائی نمیتونه به ساوه بره؟
– من ازمادرش چشم میزنم. ديروز که برای بررسی منطقه رفته بودم، هاجرکلانتر رو توی قهوه خونة سر راه ديدم. نمیخوام روزة شک دار بگيرم. خب؟ تو پيشنهادی نداری؟
– اگه تو و فلک موافق باشين، خديجه رو میبرم سمنان پيش مادرم. به هرحال …
– نه، صلاح نيست. ببرش پستکان. تا فردا.
فردا؟ فردائی در کار نبود!
روی نيمکت آن قهوه خانة موعود، در دامنة تپه نشسته بودم و روزنامه میخواندم و از گوشة چشم جادة مار پيچ کوهستانی را می پائيدم. تيمارستان در بالای تپّه ساخته شده بود و همة خدمة ديوانه خانه به ناچار از جلو قهوه خانه عبور میکردند. چشم به راه خديجه نشسته بودم تا او را با خودم به پستکان میبردم و به دست دوست دوران کودکیاش میسپردم. چرا به آن قهوه خانه رفتم؟ من که به رفتار و گفتار سماورساز شک کرده بودم. من که تمام شب به اين مأموريّت بيهوده فکر کرده بودم و هر بار به همان نتيجه رسيده بودم. میدانستم که آن مردک دماغ خشک از من نا اميد شده بود و مرا به دنبال نخود سياه میفرستاد. میدانستم که خديجة زمخشری نيازی به ساية سر نداشت وگليمش را به تنهائی ازآببيرونمیکشيد. چرا مرا تا پای کوه کشانده بود و خودش دورادور به تماشا ايستاده بود؟ چرا، چرا سوار وانت باری نمیشدم و راه نمیافتادم؟ منتظر چه کسیبودم؟ فلک؟ دخترشاطردرطرح ونقشةسماورسازنقشی نداشت؟ از شبگردیهای من در حسنآباد به تنگ نيامده بود؟ زانوهايش سست نشده بود؟ سماورساز به ترديد و تزلزل او پی نبرده بود؟ همو اين چاره را نينديشيده بود؟ باور کردنی بود؟ دچار خيالات واهی نشده بودم؟ خيالات واهی؟
– همراه من بيا سرکار!
دير جنبيدم. شايد حضور سماورساز و همين خيالات سبب شد که دير بجنبم. بله، سماورساز زير ساية درخت توت، روی ترک موتورش به تماشا نشسته بود و از جا جنب نمیخورد. تا به خودم آمدم ژاندارمی از پناه درخت بيرون آمد و بازويم را محکم گرفت و دستبندش را به مچ دستم انداخت وآن را قفل کرد. هاجرکلانتر از کمينگاهش بيرون پريد و دست از دهانش برداشت:
– آهای تخم و ترکة شيطان، آهای خانمان بر انداز، آهای يتيمچه … دخترم، دخترم کجاست؟
برگشتم و پرسا به سماور ساز نگاه کردم. شانههايش را بالا انداخت و رو بر گرداند.
– گمانم اشتباهی پيش اومده سرکار. من، اسم من …
چه اشتباهی؟ بهخودم آمدم، قبای کهنهام را واکندم. سويچ وانت باری شرکت ساختمانی ماکان را به طرف سماورساز پرت کردم، شناسنامة محمدباقردلخوش نيشابوري را از جيب شلوارم در آوردم و پيش چشمهاي ژاندارم خمار و نگاه ناباور و حيرت زدة هاجر کلانتر به نهرآب انداختم و دوباره به جلد خودم فرو رفتم. دانشجوی فراری! جنازة محمد باقر دلخوش بر سر آب می رفت: « مردک احمق، ساده دل ابله، کودن!» هاجر هنوز گلو جر میداد و هوار میکشيد:
– مثل سگ دروغ ميگه سرکار، جمال کاروانکش، پسر نبی دبّاغ، از ارتش فرار کرده … جد و آباء اين آب زيرکاه رو میشناسم. همين از خدا بی خبر آتش به خانمان ما انداخت سرکار. بگو لب لتّه، بگو چه بلائی سر دختر بيچارهم آوردی؟ دخترم کجاست تخم شمر؟ خديجه کجاست؟
صدای هاجرکلانتر تا نيمههای شب توی سرم میپيچيد و من به رفتار و کردار سماورساز و فلک فکر میکردم و راه به جائی نمیبردم. حق با فلک نبود وقتی میگفت با ترديد و تزلزل نمیتوانی مبارزه کنی؟ تزلزل؟ آيا به همين دليل نبود که مرا کنار گذاشته بودند و رندانه عذرم را خواسته بودند؟ بله؟ به همين سبب نبود که زمينة دستگيریام را چيده بودند؟ نه! نمیتوانستم باور کنم. باور کردنی نبود ولی اين کج خيالی دمی رهايم نمیکرد.