مرور نمایشنامه ی « مهمانِ چند روزه»
اثر محسن یلفانی
عطار نیشابوری در آغاز خسرونامهاش میسراید:
مصیبت نامه کاندوه جهان است
الهینامه کاسرار عیان است
به داروخانه کردم هر دو آغاز
چگویم، زود رستم زین و آن باز
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به از این روئی ندیدم.
میبینی عزیز، تا زبان مادریام را از یاد نبرم، گاهی عطار و بیهقی را میخوانم و روزهای طولانی را با روزنامهها، مجلات یا قصه و رمان به شب میرسانم و در انتظار مسافر، یادداشتهایی برمیدارم به امید آن که مجالی دست دهد و بتوانم آن ها را به سامانی برسانم. در این دیار برخلاف جریان آب شنا میکنم. کار گل با خواندن و نوشتن سازگاری ندارد ولی من هنوز سماجت میکنم. وسوسۀ خواندن یکدم رهایم نمیکند و شور و شوق نوشتن هنوز در من نمرده است. هر بار چشمم به کتاب تازهیی میافتد، بیاختیار به سویش می روم و آن زخم کهنه دو باره تیر میکشد. هر کتاب تازهیی که به فارسی منتشر میشود، مانند عزیزی است که از دیارم آمده و بوی وطنم را با خودش آورده است. به سویش میشتابم تا با او همکلام شوم. او را بشناسم و به حرفهایش با رغبت گوش کنم. سال ها است که در این جا ماندگار شدهام. ولی هنوز از آن جا کنده نشدهام. این دو گانگی آزارم میدهد. مسافرهایم را به تأتر و سینما و اپرا میبرم و خودم، پشت فرمان نمایشنامه میخوانم و تا کتاب به آخر برسد، صد نفر، دست کم، پا برهنه به خلوت ذهن و خیالم میدوند و میان آن همه گفت و شنید و حرفهای مکرر، مسافرهای جوراجور و کوچههای پیچاپیچ، قدم به قدم همراه کتاب سفر میکنم. با آدمها بُر میخورم و خودم را و موقعیتم را از یاد می برم. از حاشیۀ رود سن میرانم و سر از «یخچال»ها در میآورم، جائی که قهرمان محسن ما در کودکی یخ بار میزده است. گرمای کوچههای خاکی و صدای طفل يخ فروش و سایۀ درختی محنتزده و بیبرگ و بار و… پلک میزنم. خودم را دوباره در آغوش این بانوی زیبا، پاریس، میبینم. آری، شهر «بانو»ئی که گاهی گلویم را مانند گرازی وحشی میجود. مسافرم از سرمای نابهنگام حیرت کرده است. حرفهای او را به خوبی نمیشنوم. من در خیالم با «فرهاد» بگو مگو دارم. می پرسد. شما پاکستانی نیستید؟ میگویم: خیر، ایرانی هستم! میگوید: حالا که اوضاع بهتر شده نمیخواهید به ایران برگردید؟ میگویم: یکدم پیش ایران بودم. نمیفهمد. من در یک چشم بر هم زدن به ایران میروم. گاهی دم دمای غروب به خیابان لالهزار هم سری میزنم و جلو تأتر نصر پا سست میکنم و یا شبانه راهم را به طرف تأتر سنگلج کج میکنم. تأترهای آن روزگار تهران به شمار انگشتهای دست نمیرسید. همۀ آن ها را دیده بودم. در این جا، در هر کوچۀ آن به اندازه تمام شهر تهران تأتر وجود دارد که من آدرس همۀ آن ها را حفظم ولی هنوز پایم به آستانۀ هیچکدامشان نرسیده است. در همۀ این سال ها فقط دو یا سه نمایشنامه فارسی را روی صحنه دیدهام. آن هم در سالنهای اجارهیی. لابد هر کسی به جای من میبود دم فرو میبست و از تأتر دم نمیزد. حق با توست. من نمایشنامهها را هم مثل قصه و رمان میخوانم. آری، اگر فرصت میداشتم. میتوانستم همۀ نمایشنامههایی که در خارج منتشر شده، طی یک هفته بخوانم. میبینی عزیز، در این دیار، ادامۀ حیات تأتر دشوارتر از سایر هنرهااست. من آن شعر عطار را به همین مناسبت در آغاز آوردم. همان سؤال مکرر «کجائی هستی؟» دلایل آن را به خوبی بیان میکند. مسافر بعدی میپرسد «این چه کتابی است که میخوانم؟ عربی است؟» میگویم: «مهمان چند روزه» برایش ترجمه میکنم. کنجکاو شده، میخواهد داستان آن را بداند. او را در میدان باستیل پیاده میکنم و در صف تاکسی نوبت میگیرم تا محور اصلی داستان را پیدا کنم. به گمانم تا زمانی که آدمیزاده موضوع ادبیات است، هر ماحرائی را که از سر بگذارند ما با مفاهیمی مانند عشق، دوستی، مبارزه، خدمت، خیانت، یأس و امید و… سر و کار خواهیم داشت. انسان کلی و هستی او در حوزۀ فلسفه تعبیر و تفسیر میشود ولی انسان اجتماعی که در برهۀ مشخص تاریخی زندگی کرده و در ساختار جامعه، جایگاه خاصی داشته است مورد نظر و خمیر مایه نویسندگانی است که تلاش میکنند بر این بستر واقعیت پیچیدۀ زندگی او را در اثری هنری خلق کنند. محسن ما را میتوان از این تبار به شمار آورد. من او را و آثار هنریاش را از سال ها پیش میشناسم. تو هم او را میشناسی، من هنوز هم مثل قدیم باور دارم که زندگی دوست ما، شاهکار اوست. محسن ما، همچنان بدون جار و جنجال، بیسر و صدا، آرام و متین، سر جای خودش ایستاده است. همچنان صادق و شریف، وفادار و با باوری عمیق به انسان و انسانیت. همچنان بردبار و کوشا برای بهروزی و سعادت آدمی، همچنان پیگیر و سمج برای رهائی و آزادی انسان ایرانی! ارزشهائی که در او جاودانهاند. میدانی عزیز، دغدغۀ من «درخشیدن» نیست. دغدغۀ من «معاصر بودن» است، چه بسیاری که خوش میدرخشند و چون شهاب در تاریکی محو میشوند و سر خود میگیرند. محسن ما، از آن ستارههای خجولی است که همیشه در دور دست کهکشان جامعۀ روشنفکری و ادبی ما سو سو میزده، هنوز هم همچنان سوسو میزند.
مسافر بعدی با ته لهجه عربی میپرسد: «مراکشی هستی؟ سلام علیکم!» تا بیایم ثابت کنم «عرب» نیستم و این کتابی که میخوانم عربی نیست و فارسی زبانی است مستقل که کلمات عربی زیادی با آن قاطی شده، تا به او بفهمانم هر مسلمانی الزاماً عرب زبان نیست، سر رشته از دستم در میرود. عصبی شدهام. طرف سرود ملی ما را به راحتی میخواند: «انجزه، انجزه، انجزه وعده…» در ابتدای نمایشنامه، این سرود مهّوع از تلویزیون پخش میشود و بعد زنی مقنعهدار اطلاعیۀ دادستانی انقلاب را که حاکی از تار و مار شدن ضد انقلاب است میخواند و… یکی از همان روزهائی است که شمار اعدام شدگان آنقدر بالاست که صدای گوینده میگیرد و دهانش کف میکند و تو که وحشتزده به تماشا نشستهیی احساس میکنی خون در رگ هایت آرام آرام یخ میبندد. در چنین روزهائی که آدمفروشی تبلیغ و ترویج میشود و حکومت از آدمفروشان با افتخار یاد میکند ومادری که فرزندش را به دست سلاخها سپرده، در کنار قدیسان قرار میگیرد. در چنین روزهائی، فرهاد، مبارز سیاسی قدیمی، پس از شکست و ضربه خوردن سازمانش، پس از روزها و روزها آوارگی و دربه دری، به خانۀ دوستی پناه میآورد که یکی دو سالی است بنا به دلایل نا معلومی با او قطع رابطه کرده بوده است. پرویز دوست دیرین فرهاد است که از دانشگاه و مقام استادی به مقاطعهکاری روی آورده است. شیرین سومین همسر پرویز است که از دیرباز، دورادور شیفتۀ شخصیت مبارز سیاسی «فرهاد» بوده ولی فرهاد از وجود چنین هواخواهی بیخبر بوده و حالا از بد حادثه در یک خانه و در شرایطی اضطراری و خطرناک همدیگر را یافتهاند. از کنایهها و زخمزبان زدنهای مقاطعهکار معاصر میفهمیم که فرهاد از مبارزان کمونیست است. از آن کمونیستهائی که در خانۀ تیمی زندگی میکرده است. او، از دوران دبیرستان و دانشگاه با رژیم قدیم درگیر بوده، زندانی کشیده، شکنجه شده، مقاومت کرده و در آغاز انقلاب از زندان آزاد شده و در آن سازمان کذائی گویا یا مسؤلیت بزرگی داشته است. شیرین، گرچه به مسائل اجتماعی و سیاسی گوشه چشمی داشته ولی هرگز درگیر مبارزه نشده، دانشگاه دیده است و به رغم میل خانوادهاش به خاطر این که پرویز افتخار دوستی فرهاد را داشته با او ازدواج کرده است.و یا به عبارت دیگر پرویز حسنشهرت و اعتبار اجتماعی ـ سیاسی دوستش را «مهر» شیرین کرده است. به گمانم محسن ما، این نام ها را آگاهانه برای آدمهای نمایشنامهاش برگزیده است. لابد قصد داشته آن مفهوم «قدیم» عشقی را که در منظومۀ نظامی گنجوی آمده، در شکلی تازه و بر بستر مناسبات اجتماعی جدید، دوباره خلق کند. به هر حال دوستی و عشق و ایثار محورهای این نمایشنامهاند که در وضعیتی بحرانی محک میخورند. گر چه گذشتۀ سیاسی فرهاد از زبان «حریف» روایت میشود. ولی شیرین در خیالش از او اسطوره ساخته است و در نهایت ما شناختی نسبی پیدا میکنیم و او را در شمار فرهادهائی قرار میدهیم که برای آزادی و عدالت اجتماعی تا پای ایثار رفته است. به هر حال وجه و یا وجوه تسمیۀ او میباید فداکاری، سختکوشی و نامرادیاش باشد. در برابر او، پرویز مظهر کامیابی و کامرانی است. پرویز از تبار آن مردمی است که در هر عصری ارباب و سرور زمانۀ خویشند و سوار بر خر مراد! شیرین زنی متعارف است. دل در گرو عشق فرهاد دارد ـ خودش مدعی است ـ ولی در ناز و نعمت، در کنار شوهرش بیدغدغه زندگی میکند و هیچ شکوه و شکایتی از روزگار ندارد. میبینی عزیز؟ محسن ما، با وسواس، سه آدم به ظاهر متفاوت را در وضعیت مشخصی قرار میدهد تا ما به بیراهه نیفتیم. زمان و مکان و آدم ها و شیوۀ زندگی معیشتی آن ها روشن است و هیچ ابهامی وجود ندارد. دوبار کتاب را با دقت تمام میخوانم تا دریابم چرا واقعیتی را که محسن ما با این همه تمهیدات بازآفرینی کرده است مرا راضی نمیکند. آیا وفاداری و پایبندی او به وقایع و یا واقعه به واقعیّت هنری لطمه زده است و این رئالیسم خشک و بی بضاعت ناشی از آن است؟ مگر میتوانیم از کنار هم قرار دادن چند واقعه، واقعیت را بیان کنیم؟ شاید ایراد در بازآفرینی آدم هاست. شاید حضور نویسنده در وجود تک تک شخصیّتها این تصّور را پیش میآورد. انگار نویسنده منشوری است که پرتو یک نوع داوری از او عبور کرده و سه شخصیت تجزیه میشود. فرهاد و پرویز که میباید تفاوت بنیادی و ماهوی با هم داشته باشند. گاهی بر هم منطبق میشوند و در هم تداخل میکنند و حتی جاهایشان عوض میشود و حرفهای شیرین گاهی طعم و بوی حرف های فرهاد را پیدا میکند. این آدم ها گویی جنبههای متضاد و گوناگون مردی را بیان میکنند که پس از سال ها گذشتهاش را به داوری نشسته است. آدمی که پس از سال ها به گذشته خیره شده و با حسرت گذر این کاروان را آرام آرام به یاد میآورد. من نیز که در گرد و غبار این کاروان گم بودهام، کورمال کورمال راه پیمودهام، دورادور شباهتهائی را به یاد میآورم. ولی قانع نمیشوم. بغ کردهام و جواب مسافرم را سربالا میدهم و به دوستی فکر میکنم. به دوستانم که در آن دیار جا ماندهاند. در قرائت خانۀ سیّارم، بسیار و بسیار به دوستی اندیشیدهام. دوستی انگار تجلی زیباترین و اصیلترین عواطف آدمی است و عشق؟ نه، زبانم لال، نمی دانم. دوستی آرام، مثل نسیم میآید و در کنج دل خانه میکند ولی عشق را از آتشی که به جانت افتاده احساس میکنی. برای دوستی هیچ توجیه و توضیحی وجود ندارد. دوستی نیازی درونی است. نهالی است که در دل میروید و آرام آرام قد میکشد. نهالی که اگر صاعقه مصلحت روزگار آن را نسوزاند درختی تناور خواهد شد که تا آخر عمر میتوانی در سایهاش بیاسائی و آرامش پیدا کنی. ولی ما در نمایشنامۀ محسن با جنازۀ دوستی رو به روئیم که در گفتگوی شبانه پرویز و فرهاد نبش قبر میشود. دوستی آن ها، مدّتها پیش در جائی تمام شده و به قتل رسیده است و حالا جنازۀ آن روی دست هر دو نفر، هر دو طرف مانده است. حالت انفعالی و تسلیم فرهاد، آن لبخند آمیخته به حجب و شیطنت، پوشاندن و مخفی کردن عواطف و احساسات و آن سکوت مداوم در برابر پر چانگیهای پرویز، فضای سنگین و نامأنوس، همۀ این ها نشان میدهد که دیگر هیچ دوستی و صمیمیتی در میانه نیست و هر کدام بنا به «مصلحتی!» دیگری را تحمل میکند. پرویز میدان دار است. دوباره «داو» دستش افتاده و میخواهد از این فرصت چنان استفاده کند که به ظاهر جبران مافات بشود و در باطن شر او را برای همیشه از سرش کم کند. یعنی جنازۀ این دوستی را با بزرگواری و بزرگ منشی دوباره دفن کند. پرویز شیفته طرح و نقشه رندانه خویش است و همین امر او را وا داشته تا با جسارت، نه، با وقاحت تمام به تشریح جنازه بپردازد. جنازه را کنار بطری عرق گذاشته و در حال آسیب شناسی است، آسیبهائی که خودش در گذشته به این دوستی وارد کرده است. در مبارزۀ دانشجوئی کوتاه آمده، رفقایش را تنها گذاشته و با پلیس کنار آمده، «مهتاب» آن دختر زیبائی را که عاشق فرهاد بوده، در غیاب او، در هنگامی که او زندانی بوده و مقاومت میکرده، قُر زده، در مسابقۀ انشاءنویسی فرهاد برنده شده ولی دبیر بچهباز انشاء «پرویز» را به جای او به اروپا فرستاده و حق فرهاد را به بهانۀ این که سر و گوشش میجنبیده، خورده و دربرابر این همه نامردمی فرهاد بیبضاعت، در راه دوست و برای دوستی از جان و جیفه، با صداقت و درستی مایه گذاشته است و حالا هم، با همۀ شناختی که از این مقاطعه کار معاصر دارد در بارۀ او به غلط میافتد. مقاطعهکار با نیشتر جراحی غدههای چرکی رذالت، پستی، خواری و زبونی را میشکافد و فرهاد در سکوتی عارفانه فرورفته و با بزرگواری و تمسخری پنهانی همۀ جراحات را تحمل میکند. گاهی به اختصار جملاتی میگوید، این حرفها در واقع محض خالی نبودن عریضه است. او آشکارا از هرگونه درگیری فکری و عقیدتی پرهیز میکند. فرهاد با خودش درگیر است، در بارۀ خودش و راهی که رفته است به شک افتاده است و ما این را تلویحاً در همان آغاز نمایشنامه متوجه میشویم. در گفتگوئی که با شیرین دارد، در نهایت نا باوری به حرفهای مبارز قدیمی گوش میکنیم و آن تصویری که در ذهن ما از فرهاد ساخته شده فرو میریزد. فرهادی که پس از سال ها مبارزه به این تنیجه رسیده که غیر از «زن» چیز مهمتری در زندگی وجود ندارد، طبعاً فرمایشات مقاطعهکار معاصر را نباید چندان بیراه بداند.
پرویزـ اون فیلم (کاری) داستان مردی بود که میدونست چطور خودش و زندگیشو فدای زنی که دوست داشت بکنه… کاری که تو همیشه حسرتشو داشتی ولی هیچوقت جرأتشو پیدا نکردی.
فرهاد، در جائی اقرار میکند «بلد نبودم» و یا «دست و پا چلفتیام». ولی مقاطعهکار معاصر ما که روزگاری استاد دانشگاه بود. همین معنا را به زبان دیگری بیان میکند. جوهر فرمایشات گهربار مقاطعهکار این است که اگر فرهاد به سوی مبارزه جلب شده، اگر تن به مخاطره داده، زندانی کشیده، شکنجه شده، غرض که رفتار اجتماعی ـ سیاسی او، قهرمانی های او، همه، همه سبب ناتوانیها و ضعف او در ایجاد رابطۀ سالم و طبیعی با «زن» بوده که در شهادت طلبی تجلی یافته است. من چنین تعبیر و تفسیری را روزی از زبان یک مارکسیست ارتدوکس قدیمی شنیدم. این مارکسیست که قدیم و نديم ها از آب شب مانده پرهیز میکرد، تازگی به نتایج درخشان مقاطعهکار معاصر رسیده و دنیا و هستی و رفتار اجتماعی را بر محور «سکس» تعبیر و تفسیر میکند.
پرویزـ اصل کار اینه که تو به عنوان مرد چکار کرده و چقدر کامیاب بودهیی!
گویا فرهاد در این زمینه ناکام بوده است، چون گمان میکرده که «در یک نظام طبقاتی، آدم ها حق ندارند دنبال عواطف و احساسات واقعی شون برن» و شاید بر اساس این باور، اصل زندگی را باخته است و حالا در سکوت و با حسرت به «مهتاب» فکر میکند. شیرین هم در جائی به همین باخت اشاره دارد و باز فرهاد با تأیید و رضا گوش میدهد. انگار به ندای درون خودش گوش میدهد، شاید اگر آن همه محجوب و مأخود به حیا نبود، خودش این حرفها را برزبان میآورد:
شیرین ـ شما چرا این قدر سخت میگیرین… خیال میکنین چی می شه اگه یه کمی دست از سر خودتون وردارین… مگه شما فقط برای سختی کشیدن و ریاضت به دنیا اومدین؟ مگه چه گناهی کردین که باید خودتونو از همه چیز محروم کنین؟ کی گفته که سهم شما فقط باید زندان و شکنجه باشه؟…
میبینی عزیز، من این یادداشتها را روی بيجک نوشتم و کنار هم گذاشتم و دیدم که پارههای وجود یک نفر، از زبان فرهاد، پرویز و شیرین سخن میگویند. این حرفها از دل دردمند و حسرت زده یک نفر برآمده و از زبان افراد مختلف بیان شده است. من اول گمان میکردم محسن ما دارد برای شکفتن «عشق» زمینهچینی میکند. از یاد بردم که نام این مرد فرهاد است و محکوم به نامرادی، او مانند آدم های قضا و قدری، تسلیم سرنوشتی است که برایش در جائی دیگر رقم زدهاند. آدمی که چنین از هم پاشیده، نمیتواند عاشق بشود. او، در همان صحنۀ اول، ما را نا امید میکند و در جواب شیرین میگوید:
فرهاد ـ شما هنوز حال و حوصله این حرف ها رو دارین؟
این زن که سراپا شیفتۀ مبارز قدیمی است و میخواهد جواب سؤال هایش را از او بشنود و جواب بگیرد:
فرهادـ فکر میکنین آدمی در وضع و حال من می تونه چیزی بگه که به دردتون بخوره؟
تا غروب فرصت دارم تا به همۀ «فرهاد»هائی که از دور و نزدیک میشناسم فکر کنم تا شاید کسی را، نمونهیی را، پیدا کنم. محسن ما، نشانی داده، طرف کمونیست مبارزی است که هنوز کپسول سیانورش را همراه میبرد و یکدم از خودش دور نمیکند. هر چه مخم را میکاوم به جائی نمیرسم. یک جای این فرهاد میلنگد. میتوانم ضعف آدم ها را به راحتی بفهمم. بی حوصلگی، خستگی و حتی دلزدگی او را که ناشی از شکست سازمان سیاسی، از هم پاشیدن تشکیلات، اعدامها، فرارها و احتمالاً زه زدنهااست، درک میکنم. اگر باورهایش ترک خورده بود و گذشتهاش را آشکارا نفی میکرد و یا سؤالهای روشنی برایش مطرح میشد، باز هم پذیرفتنی بود. ولی این آدم ابهت و هیبت، اعتبار و حیثیت کسی را بر شانههای خمیدهاش حمل میکند که با روحیۀ او هیچ خوانائی ندارد. واکنش و رفتار او در برابر وقایعی که در آن خانه میگذرد توجیه پذیر نیست. دلزدگی، یأس، تردید و سرخوردگی او را تا حضیض ذلت فرو میبرد. ذلت او چندشآور است. شاید محسن ما آگاهانه آدمی «سرمازده»، «بُتّه مُرده»، «لب لتّه»، «سایه خشک» و کم دست و پا را انتخاب کرده تا حریف بتواند «دو سره بار کند» و دو دوزه بازی کند و حقایقی را که از جانب فرهاد مکتوم میماند، به زبان آورد. مقاطعهکار معاصر ما پس از سال ها «ته دلش هنوز با اوست». گرچه مدعی است که دین خودش را به مردم و به وطنش، بیسر و صدا و به دون ادعای قهرمانی و به دون توقع و چشمداشت ادا کرده است ولی حضور فرهاد، حضور مردی که جوانیاش را در راه آرمانهای انسانیاش «به قول او» تباه کرده آرامش او را بر هم زده است. فرهاد، قلوه سنگ صامت و ساکتی است که به درون برکۀ آرام آن ها افتاده است. تلاطم و پریشانی مقاطعهکار ناشی از حضور نا بهنگام فرهاد است. پرویز یک دم از بالای منبر وضع و نصیحت و ملامت پائین نمیآید و در همۀ عرصهها، حق به جانب یکه میتازد. سیاست و عشق و مبارزه و زندگی و… و تا آن جا پیش میرود که مدعی میشود توحش، درندگی و خونخواری و خونریزی ذاتی آدمیزاد است و انسان هرگز از آن رهائی نخواهد یافت و با این استدلال بربریت رژیم برادران را از زیر ضرب خارج میکند و خیال خودش را راحت. او در حقانیت راهی که انتخاب کرده کمترین تردیدی ندارد. در برابر او، فرهاد هرگز از چنان اعتماد به نفسی برخوردار نیست و در مقابل تهاجم مداوم پرویز سپر انداخته است و با ادای جملههای کوتاه «نمیدونم…» ، «چی بگم لابد…» و «یا ظاهرآً این جوره که تو می گویی…» از زیر بار شانه خالی میکند و به او مجال میدهد تا تمام زهرش را بریزد و همه ارزشهای شریف و والای فرهاد و فرهادها را با مغلطهکاری، سفسطه و روانشناسی اجتماعی یک پولی لجنمال کند…
هوا کم کم تاریک میشود و من هنوز در منطقۀ سیزدهم پاریس سرگردانم و به دنبال آدرس پیرزن شهرستانی میگردم. امتناع فرهاد، نپذیرفتن پیشنهاد سخاوتمندانه پرویز و سماجتش برای ماندن در ایران مرا به یاد خسرو روزبه میاندازد. اگر آن چیزهائی که من در بارۀ او خواندهام درست باشد، خسرو روزبه پیشنهاد رفقایش را رد میکند و در ایران میماند تا از آبرو و حیثیت خویش دفاع کند. ولی فرهاد سردرگم است، نمیخواهد با کمک پرویز از ایران خارج شود و در این جا، در وطن نیز، نمیداند چکار خواهد کرد. ارتباطش قطع شده، پولی در بساط ندارد و هیچ چشمانداز روشنی در برابرش نیست، سماجت او غیرمنطقی به نظر میآید و به پرویز میدان میدهد تا او را روی تاوه کباب کند:
پرویزـ …خودت می دونی که دیگه این جا کاری نداری، دیگه نقشت تموم شده، فقط صحنۀ آخر مونده. به عمره که داری خودتو برای همین صحنه آماده میکنی. هر چه هم کردهیی، فقط برای ترتیب دادن همین صحنه بوده… دمدمههای سحر، تک تک ستارهها، نسیم صحبگاه، خش خش پوتینهای نظامی، چکاچک گلنگدنها… و حتماً نمی ذاری چشم هاتو ببندن تا بتونی سرتو بالا بگیری و آسمونو تماشا کنی. با غرور، با نخوت و با تحقیر. نه فقط تحقیر اونهائی که به طرفت نشون رفتن. نه، تحقیر همه. همۀ عالم و آدم. همه عالم و آدمی که قدر قهرمانیهای تو را ندونستن و برای فداکاری هایت تره هم خرد نکردن. تو نمیخوای بری، برای این که بتونی این جوری کینهتو خالی کنی و انتقام بگیری… .
فرهاد به جای جواب گفتن، جا خالی میکند و با حالت قهر به اطاقش پناه میبرد، گویا این نطق غراء مقاطعهکار معاصر روحش را جریحه دار کرده است، ولی ما، با ناباوری، مدتی بعد، در صحنۀ بعدی در غیاب پرویز و در حضور شیرین و در کنار بطری عرق و خلوت و سکوت و تاریکی سالن، همین مضمون را از زبان فرهاد میشنویم. فرهاد در بارۀ خودش قضاوتی مشابه دارد:
فرهاد ـ … دیگه هیچکسی منتظر من و امثال من نیست. … این چند ماهی که تو خیابونا و کوچه پسکوچهها گذروندم (به زحمت در مقابل بغض و کینهئی که به او هجوم آورده مقاومت میکند) تو این چند ماه، اگه مغز خر خورده بودم میتونستم بفهمم که دیگه به هیچ دردی نمیخورم!
در همینجاهاست که فرهاد و پرویز بر هم منطبق میشوند و در هم تداخل میکنند و آن پرتو تجزیه شده دوباره به کانون اصلی، به منشور برمیگردد و ما را به داوری نویسنده نزدیک می کند. به این مکالمه گوش کن:
شیرین ـ شما این جا مخفی شدین!
فرهاد ـ از کی؟ از چی؟ خوب که فکرشو میکنم. میبینم از خودم مخفی شدم.
یا محسن ما، ما را دست انداخته و یا فرهاد ملاجش به سنگ خورده و دارد هذیان میگوید. در هر صورت رفتار و کردار و گفتار این انقلابی سابق مرا پاک گیج کرده است. نمیدانم رفتار او را به پای نجابت سرشتی، حجب و حیا و ادب و نزاکت ذاتی او بگذارم و یا وضعیت بحرانیاش و یا باور کنم که او را از درون فرو ریخته و خودش را از کف رفته و مغبون احساس میکند. نمیدانم. شاید محسن ما، عُمرکشان راه انداخته است. فرهاد با همۀ شناخت عمیق و دقیقی که از دوست سابقش دارد و در این «چند روزه» این شناخت حتی کامل تر شده، به رغم این که میداند مقاطعهکار معاصر دستش با دشمنان مردم و آدمکشان در یک کاسه است، در برابر بزرگواری مصلحتی او، از خود بی خود میشود. او را با صمیمیت در آغوش میگیرد و از ته دل میگوید «تو خیلی مردی!» اگر از «مردانگی» مرادش انسانیّت است، پرویز با آن گذشتۀ درخشان، بوئی از آن نبرده است. فرهاد روی دستش مانده است، حاضر نیست برای او کاری در انبارهای شرکتش دست و پا کند که مبادا دردسری در آینده برایش ایجاد شود. حاضر نیست پولی دستی به او قرض بدهد تا خودش گلیمش را از آب بیرون بکشد ولی خانه و زندگیاش را از سرناچاری در اختیار فرهاد قرار میدهد به این امید که فرهاد، در غیاب او، دمش را روی کولش بگذارد و برود. اگر کسی در این خانه از خودش «مردانگی» و انسانیّتی نشان داده، همانا شیرین است. پرویز، هر کاری که انجام میدهد در جهت حفظ وجود ذیجود خودش، منافع دراز مدّت و صلاحکار خود اوست. پرویز، منطق خاص خودش را دارد و برای همین رفتنش، تنها گذاشتن شیرین و فرهاد، با آن منطق جور در نمیآید. غیبت او، تمهیدی است، زمینهیی است که محسن ما به دلخواه فراهم میآورد تا به عشق بپردازد. اگر رفتار پرویز منطقی است و کردار فرهاد انفعالی، در برابر، شیرین عاطفی و احساساتی به مسائل برخورد میکند و با پذیرش خطر میخواهد عشق خود را به فرهاد ثابت کند. شیرین از قدیم و ندیم گوشۀ چشمی به او داشته. شیفته شخصیت و اعتبار سیاسی و اجتماعی فرهاد بوده و این شیفتگی هنوز ادامه دارد و همین علاقۀ باطنی او را وا می دارد در تمام این چند روزه، سپر بلای قهرمان رؤیاهایش باشد و با ترّحمی آمیخته به احترام، ضربههای پیاپی شوهرش را وا بگیرد. غیبت طولانی پرویز مجالی پیش میآورد تا او بتواند محبت و عشق خودش را به شیوههای گوناگون ابراز کند. او حتی آماده است تا کپسول سیانور فرهاد را زیر زبان بگذارد و به آن خانۀ تیمی نزدیک شود و سر وگوشی آب بدهد. شیرین همۀ این فداکاریها را فقط برای فرهاد میکند. از خودگذشتگی شیرین که از عشق او مایه میگیرد، از چشم فرهاد دور نمیماند.
فرهاد ـ گاهی به خودم می گم، درسته که با اومدن به این جا خودمو تو بد هچلی انداختم، ولی اگه نمیاومدم، بدون این که شما رو بشناسم از دنیا میرفتم!
«هچل» همانا دلباختگی اوست. از زبان زرگری و فحوای کلامش در مییابیم که عاشق شده است ولی «دست و پاچلفتی» بودنش «به قول خود فرهاد» سبب میشود که چهرۀ این عشق در پرده بماند و با صراحت ابراز نشود. او، باز هم با « سکوتی اندیشناک» به سخنان شیرین گوش میدهد. انگار، نیمۀ دیگر وجودش، نیمۀ پنهان وجودش روب ه روی او نشسته است و میگوید:
شیرین ـ …شما هستین که یه قسمت از عمرتونو زندگی نکردین!
چه کسی بهتر از فرهاد و دقیقتر از فرهاد میداند که «یک قسمت از عمرش را زندگی نکرده است؟» اگر سالهای زندان و روزگار مبارزاتی فرهاد را همین قسمت از عمر به حساب آوریم، سکوت اندیشناک فرهاد را بهتر درک میکنیم و دوباره به همان منشور برمیگردیم، این طیفهای رنگارنگ اجزاء همان پرتوی است که از منشور داوری محسن ما عبور کرده است. شیرین با جسارت پا جلو گذاشته و میخواهد که «همدیگر را دریابند» ولی فرهاد حسرت روزگاری را میخورد که سعادت از بیخ گوشش گذشته و او مانند دیوانهها آن را ندیده است. این فرصت همانا مراسم معارفۀ شیرین با اوست در جلو زندان شاه … حالا، به این نتیجه رسیده که سهم او از زندگی همان بوده و بس «یه معرفی ساده و نهایتش روبوسی!» و نباید پایش را از گلیمش درازتر کند. کدام گلیم؟ چه کسی این گلیم را زیر پای او انداخته و خط و نشان کشیده؟ اگر خودش در زندگی گرد نشسته و دَرِ دنیا را به روی خودش بسته، اگر انتخاب کرده، چرا با شهامت به آن اشتباه اشاره نمیکند. اگر با گذشتهاش مسأله دارد و آن را نفی میکند، چرا، حالا در برابر عشق شیرین سراسیمه شده و شبانه قصد فرار کرده و از ترس دوباره به تاریکی سالن و بطری عرق پناه آورده است؟ او در برابر عشق هم تسلیم و منفعل است، آیا وضعیت بحرانی او این عشق را هم بحرانی کرده؟ ما از درگیریهای درونی و از کلنجاری که با خودش رفته، بیخبریم. برای فرهاد انگار همه چیز «از کف رفته است» گویا در تمام روزها و شبهائی که در این خانۀ امن گذرانده و فقط به حال خودش اندیشیده، به این نتیجه رسیده که آب رفته به جوی بر نمیگردد. تسلیم سرنوشت و در آخر، از این مبارز کمونیست قدیمی لاشهیی باقی میماند. تن و روح بیمار و درهم شکستهیی که میباید شیرین زیر بازویش را بگیرد و از جا بلندش کند و با خودش ببرد. آن ها در تاریکی راهرو گم میشوند و من نمیدانم سرانجام با هم میخوابند و زبان فرهاد در رختخواب باز میشود و یا نه. محسن ما که ابتدای نمایشنامه صحنههای آنچنانی خلق میکند، این قسمت را نمیدانم به چه دلیلی در پردۀ ابهام میگذارد.
میبینی عزیز، فرهاد محسن ما، در آخر نمایش دست به زانویش میگیرد تا به سختی قد علم کند و حتی تا آن جا پیش میرود که در دفاع آرام و متین خویش از کارگرهای افغانی و رفقایی که به دست برادر مازوچی سپرده شدهاند، دوست قدیمی و مقاطعهکار معاصر را متهم کند که با رجالههای آدمکش روی هم ریخته است. زبان مقاطعهکار دراز است و همچنان شلتاق میکند و با صراحت میگوید: ترجیح میدهد با حکومت کنار بیاید ـ چون حکومت را برآمده از مردم میداند و باور دارد که انقلابیهای واقعی همانا پاسداران و بسیجیها هستند ـ باری با حکومت کنار بیاید ولی مثل او، الکی قمپز درنکند و دست آخر از ترس در سوراخ موش قایم نشود. این حرف را زمانی میزند که فرهاد در غیاب او قانع شده با پول و کمک مقاطعهکار از مرز بگذرد. تو خیال میکنی فرهاد چه واکنشی نشان میدهد؟ بغ میکند! هر آدمی که ذلیل نشده بود، همان دم، جلو چشم آن ها، از سر سفرهشان برمیخاست، عطایشان را به لقایشان میبخشید، هر چیزی را به نام خودش مینامید و از آن «سوراخ موش» خواری و خفّت میرفت ـ ولی فرهاد در جایش میخکوب شده است، لب از لب برنمیدارد و اجازه میدهد تا مقاطعهکار، با چگمۀ گُهآلود، تتمۀ وجودش را لگد مال کند. در برابر آن همه بیحرمتی و توهین خاموش میماند تا شبانه، دزدانه و بیخبر از سوراخ موش برود –
در شب بارانی گم شدهام و شماره 63 کوچه(Brillat Savravin) را پیدا نمیکنم. پیرزن شهرستانی غُر میزند. کنتور را خاموش میکنم تا شاید خفقان بگیرد. نمیخواهم دهن به دهن او بگذارم. پیشانیم عرق کرده و اعصابم مانند زه کمان حلاجها میلرزد. پیرزنک جانم را به لبم رسانده، همین را میگویم، میدانم اگر شاخ بیخ شاخ فرانسویها بگذارم، با یک جمله، تکلیفم را روشن میکنند، «اگر از این جا راضی نیستی، برگرد به وطنت!». به یاد روزهائی میافتم که در وطنم جائی نداشتم و اتفاقاً هزینۀ سفرم را کارگری فراهم کرد که میتوانست از هواداران فرهاد باشد. فرهاد جائی ندارد، هیچجا، با این وصف از آن خانۀ امن میرود و سرنوشت چنین آدمی از پیش معلوم است. در تمام راه، راهی که برایم آشناست و هر شب به خانهام در حومۀ پاریس ختم میشود، به فرهاد فکر میکنم. من که از زمانه و روزگار او گذر کردهام او را به سختی میشناسم. نمیدانم فرزندان ما، آن هائی که تجربههای ما را از سر نگذراندهاند، نخواهند پرسید که این مبارز کمونیست به چه کسی شباهت دارد؟ یکتا و منحصر به فرد است؟ هویّت نسل و زمانهاش را دارد؟
حالاکه در این گوشه اطاقم نشستهام و دارم به یادداشتهایم نگاه میکنم، میبینم که رفتن فرهاد، نوعی خودکشی است. از خودم میپرسم آدمی که تا این حد ذلیل شده باشد آیا قادر است خودش را نابود کند؟ او با این کار آیا نمیخواهد حتّی مسؤلیت مرگش را به گردن دیگران بیندازد؟ نمیخواهد کینهکشی کند و به قول مقاطعهکار معاصر، انتقامش را از همۀ عالم و آدم بگیرد؟
میبینی عزیز، من آدم خوشبینی هستم. به خودم میقبولانم اگر محسن ما، از میان آن همه پیامبر جرجیس را انتخاب کرده است، لابد، برای خودش دلایلی دارد. اگر من انگیزه و دلایل او را نفهمم چه باک؟ من هنوز هم مانند قدیم باور دارم که شاهکار نویسندۀ ما، زندگی اوست.
چهارم مارس سال دو هزار میلادی
حسین دولت آبادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) «مهمان چند روزه!» نام نمايشنامه ای است از محسن يلفانی