فصلی از رمان « زندان سکندر»
مهتاب در دوران جا بهجائی عظیم و تاریخی مردم ما ناپديد شده بود و من شعری کوتاه پشت عکس نو جوانی او نوشته بودم که در روزهای آخر به دست کتایون افتاده بود و هر ازگاهی آن را زیر لب زمزمه می کرد. مهتاب مانند مرغی از بام سهند پریده بود و از او یادگاری به جا مانده بود که در آن همه سال پارهای، جزئی جدائی ناپذیر از وجودم شده بود و شب و روز با من بود.
یادگار مهتاب درگیر و دار سفر کتایون ناگهان ناپدید شده بود و من با توجه به شرایط ویژه و وضعیّت بحرانی او دم فرو بسته بودم و کتایون نیز بر خلاف انتظارم به آن «ساعت مچی» هیچ اشارهای نمی کرد. در حقیقت ما به ندرت همـکلام میشدیم و بعد از آن جدائی اجباری، صوری و مصلحتی در سکوتی ملالآور روزگار می گذراندیم. در خاموشی شام می خوردیم و بنا به عادتی دیرینه، محتاط و معذّب، با فاصله، مانند بیگانه ها روی تشک دو نفرة قدیمی دراز می کشیدیم و در خاموشی به همهمة گنگ شهر و آژیرهای گاه و بیگاه خودروهای پلیس، آتش نشانی و یا آمبولانس های بیمارستان گوش می سپردیم. ما از چند سال پیش در محّله ای شلوغ و پشت کلانتری و نزدیک بیمارستان و در انتهای بن بست الکساندر زندگی می کردیم که من به کنایه می گفتم: «زندان سکندر!»
زندان سکندر ما کوچک بود و جائی برای تختخواب، مبل، میز و صندلی نداشت. بازماندگان مقتصد «گُل ها» از آن چند متر زمین به نحو احسن استفاده کرده، حمّام، توالت و جایگاه آشپزی را مختصر و مفید و مینیاتوری ساخته بودند و ما که به ناچار به اختصار خو کرده بودیم، مانند اجدادمان روی زمین سفره میانداختیم وکنار سفره چهار زانو می نشستیم و در سکوت و آرامش غذا می خوردیم. هرچند کتایون در روزها و ماه های اخیر بی اشتهاتر شده بود و بنا به عادت و با حواس پرتی دستش به سفره دراز می شد و اغلب با بیمیلی چند لقمه «غُصّه جو» می کرد. غذا خوردن کتایون رفع تکلیف بود. حضور نداشت، اغلب نگاهاش به راه می رفت، بی اختیار و انگار به فرمان نیروئی مرموز و نامرئی، نانهای خمیر را از گوشه و کنار سفره بر می داشت، مدّت ها ورز می داد و هر بار مجسمة کوچک و ظریف و زیبائی میساخت و آنها را لب طاقچه کنارهم میچید و آخر هفته با ته ماندة غذاها و خرده استخوانها توی سطل زباله میریخت. کتایون در ماه اخیر پا به آشپزخانه نگذاشته بود و به رنگ و بو و طعم غذا و تزئین سفره بی اعتنا شده بود. گیرم از حق نباید گذشت، سفرة ما هرگز رنگین نبود و شاید به همین دلیل از آن همه وسواسی که من برای چیدن یک کاسه ماست ترش و دوتا بال مرغ و چند پر سبزی و تربچه نشان می دادم و از آن همه ولع و اشتها و عصبی میشد و رنگ از رخش میپرید. کتایون که از غذا و از هیچ چیزی دراین دنیا لذت نمی برد، اشتها و پر خوری بابا سهند آزارش می داد و سر سفره حوصله اش سر می رفت. از سر نا چاری تا آخر کنار سفره یک زانو می نشست و از پنجره به پیرزن چروکیدة روی دیوار خیره می شد و ناخن هایش را می جوید. پیر زن اگر چارقدی به سر می بست شبیه مادر بزرگ ما، شبیه آنا سلطان می شد.
«دختر، لابد فیل بابا سهند یاد هندوستان کرده، بله؟ مهتاب از بام سهند پریده بود، یعنی چه؟ … مگه مهتاب خانم دو باره پیدا شده؟»
چشم از نامه برداشتم و از گوشة چشم نگاهی به کتایون انداختم؛ رنگ به رو نداشت و لب هایش به نرمی به هم می خوردند:
- مهتاب و کاکل سفید سهند…
بله، مهتاب بهانه و بانی بحران های اخیر زندان سکندر شده بود. نامه از ایران رسیده بود وکتایون انگار آگاهانه آن را روی کاناپه از یاد برده بود. یادگار مهتاب گم شده بود، بارها و بارها از ذهنم گذشته بود تا از او می پرسیدم: «تو آن آهن پاره را ندیدی؟» ولی هر بار در نیمه راه از طرح این پرسش کودکانه و احمقانه پشیمان می شدم. کتایون اگرچه هرگز به زبان نیاورده بودولی مهتاب را از یاد نبرده بود. یادگار مهتاب از چشم او «آهن پاره ای» بود که در همة آن سالها در خفا و خاموشی آزار و عذابش داده بود. مهتاب سالها پیش بی رد شده بودولی سایة او، خیال و خاطرة او همیشه در زندگی ما حضور داشت:
«تاکی سهند؟ تا کی؟ تا آخر عمر»
کتایون پی به پریشانی وسرگشتگیام برده بود و اهمیّت نمی داد و من در موارد مشابه اغلب کوتاه می آمدم، دندان روی جگر میگذاشتم و هرگز لب به شکوه نمیگشودم. کتایون به آخر راه رسیده بود و اگر کسی گذارش به خانة ما میافتاد، در نگاه اوّل سردی فضا، جای خالیعشق، بچّه و بازيچه ها را احساس میکرد و متوجة کمبود اساسی زندگی ما و کم و کاستیهای ضروری ما میشد. بی تردید رویاروئی مدام با این واقعیّت دمار از روزگار او در آورده بود و گوشه نشین و منزوی شده بود. کتایون هرگز مهمانی نمیداد و یا مثل سایر زنهای ایرانی دوره نداشت و هیچکسی را به منزل ما به شام و یا ناهار دعوت نمیکرد و دعوت دوستان را نمیپدیرفت تا مجبور و مکلف نمی شد در آن اتاق تنگ از آنها پذیرائی میکرد. روندی که به تدریج به تنهائی و به ويژه به تنهائی و گوشهگیری کتایون انجامیده بود و بعدها، طلاق مصلحتی ما عزلت او را تشدید کرده و بیباقی از دنیا بریده بود. حقیقت امر این بودکه کتایون بیمار و دچار افسردگی شده بود، از زمان بیکاری و خانه نشینی، از زمانی که به ناچار و بنا به مصلحت جدا شده بود، با هیچکسی تماس و مراوده نداشت، به دوستان و آشنایان و حتا به اعضای خانوادهاش در ایران تلفن نمی کرد، به ندرت کتاب و یا روزنامه می خواند و انگار به فکر خرید بلیط هواپیما و خرید تحفه و سوقاتی نیز نبود و به رغم این که به خاطر امنیّت او با هم به این تصمیم رسیده بودیم ومن با طیب خاطر بازگشت او را به ایران پذیرفته بودم، ولی هنوز گیج بود و از بهت و حیرت « طلاق» بیرون نیامده بود و اغلب رو به روی تلویزیون رویکاناپه – تخت چندک میزد و یا به تماشای نقاشیهای روی دیوار و آن پیر زنی که به بیرون خم شده بود، مینشست و چشم به راه میماند تا به خانه بر میگشتم. چشم انداز ما سالها همین طرحهای گرافیک عجیب و غریبی بود که مانند خواب پریشان دیوانه ای بر پشت دیوار ساختمان رو به رو نقش بسته بود و آن پیر زنی که روی تصویر گلهای شمعدانی خم شده بود و هرگز از جا جنب نمی خورد. دیوار از چند جا ترک بر داشته بود، نقشها رنگ باخته بودند و دود همه جا را چرک و خاکستری کرده بود و کتایون هر روز در آن دنیای پر ابهام و ایهام به سیر و سفر میرفت، در رخوتی خوشایند، مانند زورقی شکسته بر امواج مردة دریا می لغزید و مستانه کج میشد و مج میشد و تا زمانیکه لنگة در آپارتمان روی لولای زنگ زده نمی چرخید، به ساحل بر نمیگشت. با صدای کشدار لنگة در به آرامی رو به من بر میگشت، ولی انگار کسی را نمی دید و یا حضورم را احساس نمی کرد.
– ها؟ کتی، تو انگار هنوز نخوابیدی؟
روی جا نیم خیز شد و قوطی قرص هایش را بر داشت: « نه»
ایکاش می پرسید: «آهن پاره ات را پیدا کردی؟»
- اعتصاب بود، پیاده اومدم، بخواب، من سر پا یه لقمه…
تکرار و تکرار! قرصی به ته حلقش انداخت و دراز کشید.
- آژیر از سر شب یک دم قطع نشده، مگه بیرون چه خبره؟
شب های بلند زمستان و همهمة مداوم پاریس و آژیر پلیس!
- هیچی، ما روی طاق کامیون زندگی می کنیم.
شب ها تا دیر وقت جای خالی بند کهنة فلزی و پوست رنگباختة مچ دستم را نرم نرمک مالش می دادم و تا دم دمای سحر خوابم نمی برد. بی خوابی و بد خوابی مرض مزمنی بود که مانند همزادی با من زاده شده بود و با کمترین بهانه و مستمسکی به سراغم می آمد و روز و روزگارم را سیاه می کرد. در سالهای اخیر این بیماری به کتایون نیز سرایت کرده بود و به ضرب و زور والیوم می خوابید. شب ها لیوان آب و قوطی قرص هایش را کنار بالش میگذاشت و در چند ماه اخیر تا سحر دو یا سه بار قرص خواب می خورد و هر بار که گیج و منگ سر از بالش بر می داشت، هر بار که برای نوشیدن آب نیم خیز می شد، مدتی به آرنجش تکیه می داد و در پرتو نور بیرمقی که از پنجره میتابید با حیرت و ناباوری به چهرهام خیره میماند و بعد آهی میکشید و به شانه می غلتید: « بازم آژیر!»
ایکاش می گفت: «اون پاره آهن که ارزش بی خوابی نداره»
« کجا گذاشته بودم آن را؟ کجا؟»
در آستانة پیری کم حواس و فراموشکار شده بودم و گذشته ها را کم کم از یاد می بردم و گاهی در جستجوی چهرة آشنائی، نام دوستی و يا واژه ای مدت ها نگاهم به راه می رفت و خودم را و موضوع جستجو را فراموش می کردم. هر چند از خیر یافتن یادگار مهتاب گذشته بودم، ولی هنوز هر روز که از خواب بیدار می شدم، دور از چشم کتایون، درتاریک و روشنی اتاقک به دنبال چیزی میگشتم که میدانستم هرگز پیدا نخواهم کرد و دوباره آن را به دست نخواهم آورد. آری، روزها میگذشت و به مرور زمان جستجوی «یادگار مهتاب» از یاد می رفت و «یاد مهتاب» از سایه بیرون می آمد و باسماجت جای همه چیز را می گرفت. یاد مهتاب کاروان یادها را به همراه می آورد و مرا تا آن دوردست های دور می برد:
«کجا گذاشتم و فراموش کردم؟ کجا؟»
این پرسش مدام توی سرم مکرّر می شد و من با پریشانحواسی از پشت شیشة بخار گرفتة پنجره به دور دست های دور، به جائی ناپیدا نگاه میکردم و باز رخسار مهتاب آرام آرام از مه و غبار بیرون می آمد و صدای آشنای کتایون توی سرم می پیچید: «تاکی سهند؟ تا کی؟ تا آخر عمر؟»
خاموشی مرموز کتایون بیشتر از هر پرخاشی آزارم می داد و آن پرسش روشنی که در نگاه دردمند او نقش بسته بود سراسیمه ام می کرد و هیچ راه چاره ای نمی شناختم: «تاکی؟» چکار باید می کردم؟ چکار؟ مهتاب سالها پیش روح سهند را تسخیر کرده بود، راه ما گرچه از هم جدا شده بود، ولی خیال او دایم با من بود و انگار تا آخر عمر گرفتار این طلسم بودم و هرگز رهائی نداشتم: « بیست سال گذشت سهند، تا کی؟»
این پرسش در نگاه کتایون نقش بسته بود، ولی به زبان نمی آمد. کتایون فکر وخیالم را خوانده بود و با سماجت زبان به کام گرفته بود و دم نمی زد. مهتاب سالها پیش در آن جا به جائی عظیم و تاریخی مردم ما ناپدید شده بود و من به آستانة پیری رسیده بودم و بعداز این همه سال حسادت آیا جائی و معنائی داشت؟ نمی دانم، شاید دلبستگی شدید و غیر معقول من به آن «پاره آهن» سبب شده بود که کتایون نامه را روی کاناپه از یاد برده بود و زیرکلمهها خط کشیده بود:
«مهتاب و کاکل سپید سهند»
شاید جدائی صوری و مصلحتی ما او را به فکر واداشته بود. شاید، شاید … شاید دسترسی به عکس کهنه و قدیمی مهتاب و آن قطعه شعر…
« کدام عکس؟ من که همة عکس های یادگاری را همان سال ها
به مهتاب بر گردانده بودم … من که …»
به شک افتاده بودم و مدام مانند شکارچی ها در گوشه ای کمین میکردم و رفتار و کردار او را زیر نظر میگرفتم. کتایون اگر چه در آن روزها منفعل و بی تفاوت شده بود و در بارة عکس مهتاب و یادگار مهتاب لب از لب بر نمی داشت، ولی از گوشة چشم ناظر اضطراب، بیتابی ها و سر گشتگی های کودکانة من بود و انگار آگاهانه و حساب شده به آن اهمّیت نمی داد و از «بابا سهند»، از پیر مردی که بعد از گذشت سال ها به خاطر آن «پاره آهن» آنهمه سراسیمه و پکر شده بود، انتقام می گرفت. تلاطمی در آن برکة به ظاهر آرام افتاده بود و کتایون از فغان و غوغای درون سهند بی خبر نبود و لاجرم همه چیز را به «ساعت» و مهتاب نسبت می داد. سالها پیش تمام عکس های مهتاب را از میان برده بودم و در عکس هائی که تازگی ازایران آمده بود، هیچ اثری و رد پائی از مهتاب نبود،ولی کتایون مشکوک و مظنون شده بود و نمی فهمید چرا بعد از پنجاه سال از شهناز خواهش کرده بودم و چرا خواهرم رفته بود و از گوشه وکنار آن خانه های نیمه ویرانة قدیمی چند تا عکس رنگی گرفته بود. آن درهای پوسیده و زنگار گرفته، آن پنجره های زهواردرفته وکج و کوله شده، دیوارهای آجری فرو ریخته و درختهای خشکیده، آن تصاویر که پوسیدگی و ویرانیها را با رنگ های شاد و براق نشان می دادند درحقیقت دنیای ویران شدة ما بود که کتایون هیچ سهمی در آن نداشت. من و کتایون هیچ خاطرة مشترکی در آن خانه ها و در آن شهر قدیمی و تاریخی نداشتیم و به همین خاطر شاید اندوه کهنه و درگیری های ذهنی ام را نمی فهمید:
- از مستراح عکس انداخته که چی بشه؟
گاهی بوی رذالت و حسادت از گفتار کتایون به مشامم می خورد و به صداقت او بیشتر شک می کردم. گیرم شک و تردیدم چندان دوام نمیآورد، این رفتار منطقی به نظرم نمیرسید. مرگ مفاجات «بابا سهند» هیچ مشکلی را حل نمیکرد. کتایون مانند گل پژمردة گلدان لب پنجره بود و حیات و زندگی اش به وجود و سلامت من بسته بود، کتایون بهتر از هرکسی می دانست که تا آن زمان دو بار سکتة ناقص کرده بودم و اگر بار سوّم مشکلی پیش می آمد و قلبم از حرکت باز می ماند، مانند گل پژمردة آن گلدان شمعدانی لب پنجره از بیآبی میخشکید و یا مانندگربة بیماری در آن اتاقک از گرسنگی می مرد.
« … دختر، تو هنوز دل از سهند نمیکنی»
مادر کتایون بی پروا می نوشت و انگار می دانست که این نامه ها به دست من می افتاد:
« … سکته؟ بهانه نیارکتایون، شوهرت که بچّه نیست دختر، به تو احتیاجی نداره، تازه توی اون سن و سال…!»
کتایون خودکاری را که لای انگشتش بود پرت کرد:
- حالا چرا باصدای بلندجار می زنی، مگه مامان رو نمی شناسی؟
من بیست وسه سال بزرگتر ازکتایون بودم، مادرش به خاطر این تفاوت سنی وسایر بهانه ها، مدّت ها با ازدواج ما مخالفت کرده بود و هرگز سرکشی و سر پیچی و کله شقی کتایون را نبخشیده بود و در همة این سالها هربارکه فرصتی پیش می آمد او را به خاطر این «انتخاب» نا درست سر زنش می کرد و نیش و زخم زبان می زد. خواهرها به آوارگی، تبعید بیهوده و زندگی دشوار، خالی و سوت کور او دل می سوزاندند و در نامه ها اشک تمساح می ریختند. درهمة این سالها، هر زمان که با آن ها تلفنی تماس می گرفت، بعد از نثار یک خروار فحش به جان «بابا سهند» و «آن روشنفکردست و پا چلفتی وسایه خشک»، او را به جدائی تشویق و ترغیب می کردند. کتایون در سالهای نخست آشنائی و تبعید هیچ چیزی را از من پنهان نمی کرد و نامه های آن ها را به من می داد و یا با صدای بلند و با لبخند می خواند، گیرم بعد از طلاق وآن جدائی صوری و مصلحتی، بعد از این که تصمیم به بازگشت گرفته بود، نامه ها را با بی قیدی روی کاناپه می انداخت و گاهی حتا در پاکت نامه ها را باز نمی کرد.
« … مردکة یک لا قبای از خدا بی خبر زندگی تو را تباه کرد!»
نامه ها را در ماه های اخیر من با صدای بلند می خواندم:
« تو غمباد گرفتی دخترم، صبح تا شب تنهائی توی آن سوراخی چکار میکنی؟ بلند شو بیا مملکت خودت، آخه با این وضع؟ انسانیّت طرف هنوز ته نکشیده؟»
- کتایون، لابد تو در مدح و منقبت من رفتی بالای منبر که …
- نه، نه، بخوان، تا آخر نامه بخوان.
« انسانیّت، کدام انسانیّت؟ دختر، انسانیّت برای تو خانه و زندگی نمی شود، انسانیّت نان و آب نمی شود …»
چشم هایم سیاهی رفت و روی لبة کاناپه نشستم:
« … اگر بابا سهند اقلاً بچه ای توی دامنت گذاشته بود و …»
هق هق گریه اش که برخاست، نامه را نیمه کاره رها کردم:
- می بینی؟ کجا برم؟ پیش مادرم؟ خواهرم؟ پیش کی؟
تا اشک های او را نبینم، رو به پنجره چرخیدم، آن پیر زن سفید موی مثل هر روز در قاب سیاه پنجره ایستاده بود و به گل های شمعدانی نگاه می کرد. آن تصویر کهنه و غبار گرفته بیشتر از آژیر ماشینهای پلیس آزارم می داد. تکرار و تکرار و تکرار! چند سال پیش و چه کسی نمای آن ساختمان باسمه ای و آن پنجره های سیاه و پیرزن را روی دیوار مقابل ما نقاشی کرده بود؟ چرا آن خانه خراب نمی شد تا شاید تغییری در چشم انداز ما به وجود می آمد؟ چرا آنا سلطان از منظرم کنار نمی رفت؟
– می بینی؟ گاهی خیال می کنم پیرزنک زنده ست.
ایکاش می گفت: « سهند، تو باز به یاد مهتاب افتاده ای؟ ایکاش می پرسید چرا عکس های کهنه و قدیمی را از پاکت در آورده ای؟ کاش
می پرسید: دنبال چی و کی می گردی سهند؟»
- پیرزنک همیشه توی آفتاب ایستاده و من توی سایه.
آفتاب هرگز به اتاق ما نمی آمد. سال ها پیش که ما به آن اتاقک اثاث کشیکرده بودیم، پیر زنک همانجا، توی آفتاب ایستاده بود و کتایون که هنوز یک تار مویش سفید نشده بود، سرش را از پنجره بیرون برده بود و با شادی به این سو و آن سو میچرخاند:
«هی، هی، خانم بزرگ، سلام!»
- کتایون، مگه به مادرت نگفتی که … که …
نه، سرش را بلند نکرد، از روزی که یادگار مهتاب ناپدیدشده بود، از روزی که من پاکت کهنة آن عکسهای قدیمی را از زیر خروارها کتاب و مجلّه بیرون آورده بودم و دم دست گذاشته بودم، کتایون نگاهش را از من
می دزدید و زیر لب جواب می داد:
- نمی دونم، اگه … اگه بلیط نخریده بودی شاید …
کتایون هر روز عکس ها را با حواسپرتی زیر و رو می کرد.
- کتی، بلیط ها رو می شه پس داد، تو به مادرت قول دادی.
تاروز آخر بهانه می تراشید و نمی توانست تصمیم بگیرد. از پلیس سیاسی حکومت اسلامی، از دستگیری و گرفتاری در فرودگاه می ترسید و من نمی توانستم در این مورد مسؤلیّتی به عهده بگیرم. من با طیب خاطر او را طلاق داده بودم تا شاید بی دغدغه و درد سر سفر می کرد و سوابق سیاسی من گریبانگیر او نمی شد. من همة این تمهیدات و تدارکات را به خاطر امنّیت او دیده بودم و هرگز انتظار چنین واکنشی را نداشتم. گیرم بعد از این ماجرا کتایون افسرده تر از پیش شده بود، توی لک رفته بود و قادر به انجام هیچ کاری نبود. انگار با جدائی ما جائی در مغزش آسیب دیده بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد، رغبتی به هیچ کاری نداشت و تا روز آخر مردّد بود، غایب بود و حضور نداشت، گاهی در گمشدگی لبخند
می زد و گاهی بی صدا اشک میریخت.
- نترس کتی، هیچ اتّفاقی توی فرودگاه نمی افته، تو که …
تا دم آخر روی چمدانش نشسته بود و پرسا به من نگاه می کرد:
– کتی، این همه آدم رفتن و برگشتن، مگه تو چکار کردی؟
دستم را با درماندگی گرفت و دو باره چشم هایش پر شد:
- وطن کتی، بعد از بیست سال … ببین، وطن. وطن مگه تو …
- اگه برنگشتم چی؟ ها؟ اگه بر نگشتم؟
صدای زنگ تلفن زیر سقف اتاق پیچید،کتایون ناگهان ازجا پرید و وحشتزده به دستگاه خیره شد. مادرکتایون در آن سوی خط منتظر بود و بی تابی میکرد: « آه سهند خان، شمائید»
– گوشی حاج خانم، کتی این جاست، داره راه می افته.
بغض کتایون ترکید و به هق هق افتاد:
- … مادر، من، من که گریه نمی کنم. من که گریه نمی کنم …
پنجرة اتاق باز بود، همهمة شهر و بوق ماشین ها مانع می شد و به دشواری حرف های مادرش را می شنید و به ناچار داد می کشید:
- کارم درست شد. امروز میام. نه، امشب، … ها؟ ساعت چند…؟
رو به من برگشت، باید ساعت پرواز را به آن ها خبر می دادم، بنا به عادت و بی اختیار دست چپم را بالا بردم، یادگار مهتاب نبود. یکّه خوردم و دردی ملایم توی قفسة سینه ام پیچید و به نرمی خم شدم. کتایون انگار صدای ضربان قلبم را شنید که با نگرانی پا به پا شد:
- چی شد سهند؟… الو، مامان، الو، گفتم نترس … من … من …
مادر کتایون روز آخر و در دم آخر خبردار شد:
- آره، دیگه خطری نداره، نگران نباش، ازش طلاق گرفتم، میام!
گوشی را روی دستگاه کوبید و زیر لب تکرار کرد: «میام!»
کتایون تادم آخر، تا لحظه ای که از هم جدا شدیم خاموش بود.
دم آخر، جلو باجة پلیس رو به من برگشت و از سر شانة مردی که در کنار او ایستاده بود سرک کشید و با صدای لرزانی گفت:
- مهتاب چند روز پیش تلفن زد …
این چندکلمه را زیر لب زمزمه کرد و با سرعت در میان مسافرها ناپدید شد. از جمعیّت فاصله گرفتم و روی پنجة پاها بلند شدم و گردن کشیدم، گیرم بی ثمر، کتایون رفته بود. کتایون رفت و من مدتی از پشت جام بلند شیشه به تماشای هواپیماها و آسمان ابری ایستادم و آن اندوه آشنا باز به سراغم آمد و بغض بیخ گلویم را فشرد. کتایون رفت و با پرواز هواپیما زیر پایم ناگهان خالی شد و بعد از سالها با همة وجودم احساس کردم که در تبعید بودم و نمی توانستم به وطنم برگردم.
« هی، هی، تو که این همه دلنازک نبودی سهند؟»
زنی با صدای گیرا، از پشت بلندگوی فرودگاه مسافران مراکش را از تأخیر پرواز شمارة 458با خبر می کرد و عذر می خواست.
«مهتاب؟ مهتاب از کجا زنگ زده بود؟»
نرم و آهسته به پناه ستون پیچیدم، دور از نگاه مسافرها عینکم را برداشتم و نم چشم هایم را خشک کردم و راه افتادم. هواپیمای کتایون پرواز کرده بود، من هنوز توی سالن فرودگاه گیج و سرگردان بودم و مانند روزگار قدیم، مانند روزگار زندان و انفرادی، بیخ دیوار، تنها قدم می زدم و از یاد آوری آن چشم های سرخ و پف کرده، نگاه مضطرب و لحن پوزش خواهانة کتایون دلم نخ نخ می شد:
« مهتاب دوبار زنگ زد، سهند!»
«مهتاب، مهتاب از کجا زنگ زده بود؟»
بعد از سالها بی خبری، مهتاب به منزل ما تلفن زده بود و کتایون گوشی را برداشته بود و تا روز آخر زبان به کام گرفته بود، تا دم آخر، تا دم باجة پلیس خاموش مانده بود و بعد مانند دانة انار ترکیده بود: مهتاب!
«کی بود که مهتاب آن ساعت را به من هدیه داده بود؟»
مانند خوابگردها به خانه بر گشتم. کی و چرا؟ نمیدانم. با خالی شدن ناگهانی خانه تعادل روحی و تمرکزم به هم خورده بود و هر از گاهی سرم را بی اختیار بلند می کردم و به تلفن خیره می شدم:
«مهتاب؟ از کجا؟»
مدام طفره می رفتم و خودم را با عکس ها سرگرم میکردم، ولی منتظر زنگ تلفن مهتاب بودم و در آن دم هیچ آرزوئی غیر از این نداشتم:
از جا برخاستم، پرده راکشیدم و شیشة شراب را برداشتم و روی موکت، دم دستم گذاشتم. کارتن کاغذ ها و پاکت کهنة عکسها را کف اتاق بساط کردم و بعد آن ها را بنا به توالی زمانی کنار هم چیدم: … خانة کوی کلیسا، ویرانه، ویرانه، هیهات، روی این پله ها بود که مهتاب را در آغوش کشیده بودم و زیر گوش او میگفتم:
« بیا با هم خودکشی کنیم …»
خانة کوی کلیسا را به سختی شناختم. پلّههای آجری فرسوده بود، بندکشی جرز آجرها بعد از سالها به مرور زمان ریخته بود، لای آجرها مانند دهان بی دندان میّتی باز مانده بود و آن در دو لنگة موریانه خوردة چوبی بسته بود و من در این گوشة دنیا، دست بر کوبة آهنی در گذاشته بودم و جرأت دق الباب نداشتم.
شب از نیمه گذشته بود، غوغا و همهمة شهر فروکش کرده بود و من هنوز، پشت پنجره نشسته بودم و هر از گاهی با دستمال کاغذی عرق گوشة جام شیشه را خشک می کردم و به چهرة پیرزنی که روی گل های شمعدانی خم شده بود، خیره می شدم. نور سبز داروخانة نبش بن بست روی طرح های گرافیک مدام خاموش و روشن می شد، رقص بازیگوشانة نور همه چیز را به حرکت در می آورد و گاهی چنین به نظر می رسید که آنا سلطان جان گرفته بود و مانند روزگار قدیم با حسرت می گفت:
« هی هی، دربار کجا و ادبار کجا؟»
شب و شراب و صدای آناسلطان که از راه دور می آمد:
«هی، کجائی، کجائی سنجوجو!»