فصلی از خون اژدها
نریمان چند روز بعد از آن مراسم با شکوه عقد تدارک دیده بود، صدها دروغ و دغل برای ثریا بافته بود و زمینه را طوری چیده بود تا همراه ترک شیرازیاش بهجزیرهای در یونان، به ماه عسل برود. همسرش از همه جا بیخبر بود و من بهتازگیزیر نام سکرتر استخدام شده بودم و در دفتر او کتاب میخواندم، هر از گاهی به تلفن جواب میدادم و عصرها به کلاس ماشین نویسی میرفتم.
نریمان مرا به معاون و کارمندهایش معرفی نکرده بود و آنها انگار در جریان اینگونه امور بودند. تعویض «سکرتر» و تجدید فراش مدیرکل را لابد بارها دیده بودند و کنجکاوی نشان نمیدادند. دفتر کار رئیس در طبقة چهارم ساختمان قرار داشت و دکوراسیون مدرن آن را آرشیتکتی که گویا تحصیلکردة خارجه بود، باز سازی کرده بود و تابلوهائی به دیوارها آویخته بود که نریمان خان و مشتریها در برابر آنها حیران و انگشت به دهان میماندند و چیزی نمیفهمیدند. کپی آثار پیکاسو، دالی و و و… طبقة چهارم در بست در اختیار رئیس و منشی او بود و هیچ کسی بدون قرار قبلی حق وورد به آن معبد را نداشت. نریمان هرگز کارمندی را احضار نمیکرد و این مهم را به عهدة من وا میگذاشت:
« الو، آقای بهارلو، رئیس با شما کار دارن، تشریف بیارید بالا!»
سمت دستیار و «سکرتر» مستمسکی بود تا حضور مرا در همه
جا توجیـه میکرد. نریمان به این بهانه مرا به سفرهای چند روزه میبرد تا
در خانه نمیماندم و حوصلهام درجوار «ترنج سنگ سفیدی» سر نمیرفت. این مرد خوش پوش، خوش اشتها و خوشگذران برگردة زندگی سوار بود و بهترین هتلها، رستورانها، بهترین پیراهن و کرواتها، بهترین عطرها و … غرض از همه چیز بهترینها را میشناخت و بهترینها را انتخاب میکرد. ترک شیرازی او نیز گویا از میان همة زنهائیکه مزّة آنها را چشیده بود، بهترین بود و تا حرف او را باور میکردم، زانو میزد و به جقّة اعلیحضرت و یا به روح مادرش قسم میخورد.
«مستی آقا نریمان، آخه چرا پشت سر هم قسم میخوری؟»
« ترک شیرازی من، بگو، بگو چی کم داری؟»
در سفر، شبها اغلب مشروب میخورد، مست میکرد، خیلی زود خوابش میبرد و من از جا بر میخاستم و در آینه از خودم میپرسیدم:
« خدایا، یعنی اونو دیگه فراموشکردم؟»
آن زنی که بر افروخته از بستر بیرون آمده و در آینه به من خیره مانده بود، جواب نمیداد و پلک نمیزد. انگار به من خیانت کرده بود، انگار از اینکه در آغوش گرم و معطر نریمان لذّت برده بود، شرمنده بود و مدام گوشة لباش را میجوید. نه، انکار حقیقت دشوار بود، من به آن زنی که آشفته موی و سیراب به من خیره شده بود نمیتوانستم دروغ بگویم. نه، نه، تنام تشنه بود، بهرغم ارادهام او را میطلبید و نوازشها و زمزمههای شیرین آن مرد، نجوهای خیالانگیز نریمان همه چیز را از خاطرم میبرد. در آغوش او سرگیجه میگرفتم، بند بندم در تشنجی شیرین و لذتبخش می لرزید و چشمهایم از اشک پر می شد:
« هی، هی، کجائی؟»
نریمان در عشق ورزی ماهر و با تجربه بود و هر بار خیس عرق به پشت میغلتید و نیم نفس از من میپرسید: «کجائی؟»
جانِ عاطفه غایب بود، نریمان این نقص و کمبود را احساس کرده
بود و سر آن داشت تا روح و جسمام را به تمامی تصرف میکرد. به باور او اگر چند جرعه شامپاین مینوشیدم، این کمبود از میان میرفت و با او همراه و هماهنگ میشدم.
« بیا جلو، بشین اینجا، بیا امشب به سلامتی من بنوش.»
« نه، میترسم، خراب میشه، اگه مست بشم گریه میکنم»
« از کجا می دونی، مگه تا حالا مشروب خوردی؟»
من در زندان زنان شیراز یک بار با بوم غلتون شراب خرما خورده بودم و مدتیگریه کرده بودم. آن زن خوشقلب و لوتی مسلک گاهی به من شیرة تریاک میداد تا اعصابام آرام میشد و شبها خوابام میبرد.
« نه، بیا بریم کنار کارون… اینقدر حرص نزن.»
« آخه من از تو سیر نمیشم، بیا، بیا … توی این گرما از پایِ کولر و اتاق خنک بریم بیرون کنار کارون؟ بیا عزیزم، بیا، بیا، کارون کوسه داره، خطرناکه… بیا.»
بهیاد زندان زنان و ماه منیر افتاده بودم و نگاهام به راه رفته بود.
«راستی شنیدی مردم چه لقبی به من دادن؟ … کوسه ماهی!»
نریمان در هر مجالی رندانه دام پهن میکرد تا از زیر زبانام حرف بیرون میکشید و من مدام طفره میرفتم.
« ببین، ماه، ماه کامل، بیا ببینکارون زیر مهتاب چقدر قشنگه، بیا بریم بیرون. هوا لابد خنک شده، بریم یه خرده کنار رود پرسه بزنیم.»
«مهتاب وکارون همیشه هست، جائی نمیرن، سفر ما کوتاهه، بیا عزیز دل، بیا توی بغل من تا فرشتة الهام بیاد سراغت، بیا اینجا واسة من شعر بگو، از اون شعرهایِ ناب و عاشقونه.»
« آقا نریمان، طعنه نزن، من کی، کجا شعر گفتم؟»
« دیوار حاشا بلنده عزیزم، ولی من از همه چی خبر دارم.»
« آها، لابد تو هم وصیت نامة مرحوم ذبیحالله خان رو خوندی؟»
« نه، نه، مرحوم اخوی شعور این حرفها رو نداشت. یه نفر دیگه شعرهای تو رو به من نشون داد.»
« کی؟ افسر زندون، همون یابوئی که از من سیلی خورد؟»
« عاطفه، تا حالا بتو نگفتم، اون یابو شش ماه منتظر خدمت شد. بخدا نمیخوام سرت منّت بذارم، ولی میدونی اگه از بالاها اشاره نمیشد، اگه رفیق من پشت کار شما دو تا رو نمیگرفت…»
یاد ماه منیر، مانند ستارة دنبالهداری ازخاطرم گذشت، یک لحظه توی سرم شعله ور شد و در تاریکی فرو مرد.
« نخیر، چند ماه زندون عینهو داغ لعنت رو پیشونی من مونده»
« هی، ازم رنجیدی؟ منکه منظوری نداشتم. میخواستم بگم که افسر زندون اون شعرها رو توی شهربانی ولایت، ببین…»
زخمهای روح، تحقیر و توهین هرگز از یاد آدمی نمیرود! افسر زندان زنان جوان بود و مرا با زنی هرزه و هر جائی عوضی گرفته بود.
«کاش بجای سیلی به اون یارو چاقو میزدم که تا آخر عمر جاش رو صورتش میموند.»
« عاطفه، ببین، مگه چی شده، ها؟ اون بد بخت قسم می خورد و میگفت بتو دست نزده، توهین نکرده، تو رو سر شب صدا زده و برده دفتر زندون تا در بارة قصه ها، نامهها و شعرها ازت سؤال کنه، میگفت براش خیلی جالب بوده، باورش نمیشده که یه زن اون چیزها رو نوشته باشه، میخواسته تو رو از نزدیک ببینه، قسم میخورد که نیّت سوئی نداشته.»
« نه، آدرسو عوضی اومده بود، به من چشمک زد، منم خوابوندم زیر گوشش. ببین، تو رفیق افسر داری و لابد میدونی توی زندونهایِ این مملکت چی میگذره، من اونجا حّب انداختم، بنگ و حشیش کشیدم، حتا عرق خرما خوردم، ولی به کسی باج ندادم.»
نریمان نیمه برهنه از تخت پائین پرید، بطری شامپاین را از سطل یخ بر داشت، لیوانها را پر کرد و کنار من، پشت پنجره ایستاد:
« حق داری عزیزم، امشب مهتاب و کارون زیباست، زیبا.»
نریمان تا چند دقیقه پیش حتا به رود کارون نگاه نکرده بود.
« بخدا آدم هوس میکنه کنار این رود میِ ناب بزنه، بیا، بزن»
لیوان شامپاین را از دست او گرفتم و لبام را تر کردم: «آها»
برگشتم، لب تخت نشستم و جرعه جرعه نوشیدم. نریمان، مانند سردار رومی، بال پرده را روی شانهاش انداخته بود، به دیوار یله داده بود و پشت به کارون، محو تماشای ترک شیرازیاش شده بود.
«واستا، تکون نخور، بذار دوربین بیارم و ازت عکس بگیرم، وای، خدای من، باورکن وقتی عصبانی میشی، صد برابر خوشگلتر میشی.»
« دو باره مست کردی، ها؟ برهنه، با زیر پوش، دیوونه شدی؟»
« ببین، این عکسها رو رفیقم ظاهر میکنه، کسی نمیبینه»
« آقا نریمان، اینجا حریم خصوصی ماست، رفیق کدومه؟»
« باشه، یه دوربین پولاروید میخرم، میخوام تو رو جاودانه کنم، میخوام تو رو بذارم رو قلبم، عزیزم، من وصف تو رو از زبون همه شنیدم، از همه چیخبر دارم، تو رو بهتراز هرکسی میشناسم، به مولا از شخصیّت تو، از هیکل تو، از مرام و مسلک تو خوشم اومده، واسة همین…»
« آها، واسة همین منو با عجله بردی به اون مهمونی، آره؟»
« عاطفه، به روح مادرم قسم از اون ماجرا خبر نداشتم، دستپاچه شده بودم، مجلس عقد خیلی یخ بود، میخواستم جبران کنم، خیالکردم توی مهمونی بتو خوش میگذره، آدم اشتباه میکنه، به هرحال این اتفاق دیر یا زود میافتاد، ببین، منکه امّل نیستم، میفهمم، هرکسی گذشتهای داره، منم یه زمانی خاطرخواه یه دختر ارمنی بودم، خاطرخواهیکه عیب نیست، واسة همه پیش میاد. زمان میگذره، آدم به مرور عوض میشه، فراموش میکنه، حالا کاترین مثل من دو تا کرّه داره، همه چی خوش و یا ناخوش گذشته، بله، گذشته گذشته، خلاص، سلامتی، بزن.»
لبة لیواناش را به ته لیوان من زد، سرخوش و خندان گفت:
« باورکن، من سالها دنبال تو میگشتم، دنبال یهزنی که مثل تو زیبا و با شعور باشه، دل و جرأت داشته باشه، تو یگانهای، یگانة روزگار..»
« غلو نکن، من اونقدرها که تو فکر میکنی زیبا و دلاور نیستم»
« عاطفه، من چند ساله که سایة تو رو راه میبرم. پروندهت پیش منه، تو حساس و زود رنجی، دلرحم و با گذشتی، کلّه شق و جسوری. با شعور و خیالبافی. اگه حرف حاجیه راست باشه، کافر و لامذهبی و …»
« نه، حاجیه، والدة مکرمّة شما به عمرش دروغ نگفته.»
« حاجیه والدة مکرمة من نیست، نامادری و زن بابای منه.»
« به هر حال هر چی در بارة من بشما گفته، حقیقت محضه»
اگرچه نریمان از گذشتة من و تمام وقایع با خبر بود، گاه و بیگاه به خاطرخواهی اشاره میکرد، ولی هرگز نامی از مهران به میان نمیآورد. بلکه تلویحی و ضمنی میگفت: «فراموش میکنی!»
« مختص به حاجیه نیست، این جماعت تنگ نظر و حسود پشت سر همه حرف میزنن، اگه پول در بیاری و گلیمت رو از آب بیرون بکشی، کوسه و گرگی، اگه رشوه ندی و رشوه نگیری و رو راست باشی، دست و پا چلفتی و بی بخاری، اگه زانو نزنی و در کون آخوندها را بو نکشی، بهائی و کافری… نه، عزیزم، من دهن بین نیستم، خودم چشم و عقل و شعور دارم، من دنیا رو اگه میگشتم، زنی بهکمال و جمال تو پیدا نمیکردم.»
« آقا نریمان، شما همیشه غلو میکنین؟»
« عزیزم دیگه به من نگو شما. نه، نگو آقا نریمان، نگو آقا، باشه، باشه، خواهر و مادر و کس وکار منو بجنبون، ولی به من نگو آقا نریمان. آقا، آقا! من چاکرتم، مخلصتم، نوکر خانه زادم. من بهخاطر تو زمین رو به آسمون دوختم، اگه ریش من پیش بابای ثریا گرو نبود تا حالا…اگه، اگه این دنیا نامرد نبود …اَه، ولش کن، مارمولک موذی.»
« من چاکر و نوکر نمیخوام آقا نریمان، آخه شما چرا…»
یکدم زبان بهکام گرفت، جلو تخت زانو زد، پاهایم را بغلکرد و با لبخندی رضایتمند به چشمهایم خیره شد:
« شما، شما… جالبه، تو، تو هیچ وقت از من سؤال نمیکنی.»
« یه مثل انگلیسی میگه: سؤال نکن تا بهشما دروغ نگن»
« من این مثل رو نشنیده بودم، بهخدا طرف گل گفته، این حرف درسته، راست و درست. اونمارمولک سیاهسوختة رذل مدام سؤال میکنه و من چپ و راست دروغ تحویلش میدم.»
« هرکسی جای اون بیچاره بود… آخه نمیتونه مثل شما…»
« به من نگو شما، نگو شما… بیچاره؟ کدوم بیچاره، اون مارمولک چوب توی آستین من بدبخت کرده، بیچاره؟ هه، ولش، اَه، چرا حالا…»
ثریا استخوانلایِ زخم بود و نریمان را آزار میداد. شبح ثریا همه جا جلو چشم او ظاهر میشد و کاماش را تلخ میکرد: «اَه، مارمولک»
« ها، ساکت شدی، ها، تو هنوز داری به ماه نگاه میکنی؟ در چه خیالی عزیزم، ها، به من بگو، ها، بگو به چی فکر میکنی؟»
« به ماه، به غروب ماه در مرداب.»
مشروب خورده بودم و مانند روزگار زندان دلم هوایگریه داشت.
« هی، هی، اخمهاتو واکن، بیا یه شعر قشنگ برام بخون، بیا…»
ماه در قاب پنجره بود و انگار به ما نگاه میکرد، به بالش یله دادم و نریمان سرش را مانند طفلی روی سینهام گذاشت و منتظر ماند.
« این شعر رو فروغ گفته:
…کاش چون برگ خزان رقص مرا/ نیمه شب ماه تماشا می کرد/ در دل باغچة خانة تو/ شور من، ولوله بر پا میکرد.
« بخون، برام از این شعرها بخون، بخون عزیزم، آه، چه صدائی…»
… کاش بر ساحل رودی خاموش/ عطر مرموز گیاهی بودم/ چو بر آنجا گذرت می افتاد/ به سراپای تو لب میسودم.
آن شب، هر چه شعر از فروغ فرخزاد و دیگران بهیاد داشتم، برای نریمانخواندم و او که سرشب مانند اسبی مست و چموش بیتابی میکرد،
به مرور رام شد و در کنار من آرام گرفت و خوابید.
« دیشب انگار ته بطری رو بالا آوردیم، وای، وای چه شبی.»
« آره، من دیشب رگِ خواب شما رو پیدا کردم»
«تو رو خدا نگو که غلو میکنم، نه، بذار صادقانه بگم، تا حالا هیچ زنی مثل تو منو تا عرش اعلا بالا نبرده، خدایا، تو جادوگری، جادوگر…»
با هواپیما از اهواز برگشتیم، در فرودگاه، مردی به پیشواز ما آمد، چیزی زیر گوش نریمان پچپچه کرد، نگاهی به من انداخت و رفت.
« فهمیدی چی شده؟ حاج آقا مرده. آه، چه به موقع، میبینی؟ یعنی این پیر مرد نمیتونست دو هفتة دیگه صبر کنه.»
« مرگ که دست آدم نیست آقا نریمان، مرگ خبر نمیکنه.»
« حاج آقا وصیّت فرموده اونو توی مقبرة خانوادگی، کنار برادرش دفن کنن. من ناچارم چند روز برم ولایت.»
« منکه نمی تونم واسة عزای اون مرحوم با شما بیام ولایت»
« بازم شما، شما… منو کشتی با این شما گفتن! نه، اون مارمولک و بچّهها رو با خودم می برم، سوهان عمر… تو با تاکسی برو شرکت… تلفن میزنم و میگم چکار کنی. آها، آها، چند خطی واسة روزنامهها بنویس…»
« سر راه میرم خونه لباس عوض میکنم، دیر که نمیشه؟»
از نیمه راه برگشت، سر تا پایم را ورانداز کرد و شانه بالا انداخت:
«چرا از من میپرسی، تو خودت صاحب اختیاری.»
« اگه فرصت کردین بار و بندیل منو بدین بیارن، همه چی رو
توی کارتن چیدم و توی زیر زمین گذاشتم، جهیزّیه منه!»
« سر چشم، اون کتابها رو به آشنا میدم برات بیاره»
توی راهرو ساختمان بوی خوش اسپند پیچیده بود، صدای دوتار از راه نه چندان دور بهگوش میرسید. آرام آرام از پلّهها بالا رفتم و یکدم پشت در آپارتمان مکث کردم. بوی اسپند و صدای ساز آشنا از آپارتمان ما میآمد. در را آهسته باز کردم و پاورچنن پاورچین رو به آشپزخانه رفتم، پیرزن روی صندلی، پشت به در آشپزخانه، نزدیک گاز نشسته بود و با سیخ و سنگ تریاک میکشید و به دو تار استاد گوش میداد:
« آه خانم، نصف عمر شدم، شما، شما کی تشرف آوردین؟»
از جا پرید، صندلی برگشت و روی موزائیکها افتاد. فرصت نکرد سیخ سرخ را از روی شعله بر دارد. پشت به گاز ایستاد و من از او نپرسیدم چرا اسپند دود کرده بود و چرا نزدیک گاز نشسته بود. به سالن برگشتم و پنجرهها را باز کردم. ترنج یکدم بعد به سالن آمد، پارچ شربت و لیوان را روی میز پایه کوتاه گذاشت و با لهجة خراسانی گفت:
« آقا خودش خبرداره … من، من گه گاهی دوتا دود میگیرم»
ترنج سنگ سفیدی معذب ایستاده بود، درانتظار سرزنش و عتاب و خطاب خانم خانه پا به پا میمالید و من نمیدانستم چکار باید میکردم تا از آن وضع برزخی نجات مییافت و خیالاش آسوده میشد.
« چرا ضبط صوت رو خاموش کردی؟ ساز قشنگی میزد»
پیرزن نفسی بهراحتی کشید و کمر راست کرد.
« چگور بود خانم، چگور! چشم، الان روشن میکنم»
پا سست کرد، مردد توی در گاهیایستاد و بعد رو به من برگشت:
« ای خاک عالم، نزدیک بود فراموش کنم، مادر شما دو بار تلفن زد، گفتم با آقا تشریف بردین مسافرت.»
من نامهای نوشته، شمارة تلفن آپارتمان و شرکت را به تاجبانو و
شاهین داده بودم. تاجبانو هفتهای یکی دو بار دفتر وکیل دعاوی را نظافت
و کتابخانهاش را گردگیری میکرد و گاهی از آنجا با من تماس میگرفت.
« اگه مادرم دوباره تلفن کرد، بگو من برگشتم، رفتم سر کارم.»
دفتر شرکت، سه تا خط تلفن داشت و اگر یکی از تلفنها مشغول بود، کسی پشت خط نمیماند. از اینگذشته، ترنج سنگ سفیدی آنجا نبود و من بدون ترس از استراغ سمع، با تاجبانو درد دل میکردم.
« آی مادر، مادر… خودتی عاطفه، اشتباه نمیکنم؟»
« خوش خبر باشی تاجی، از دفتر وکیل زنگ میزنی»
« خدا به آقای وکیل عزّت بده، بله، احوالپرسن، سلام دارن.»
« ببین تاجی، یه پاکت دادم به نریمان برات بیاره.»
« باباش بهرحمت خدا رفت، حاجیة بیچاره اوّل جوونی بیوه شد.»
« خیر نبینی تاجی، دست وردار. بگو چه خبر شده؟»
« حالا دیدی عاطفه، نگفتم اشتباه میکنی، نگفتم «طرف» نامزد نکرده، کاخ و باغ و بوستون کجا بود، بابای بچّههام اونو تویدوبی دیده، آره دخترم، توی صف عملهها و گدا گدولههای ایرونی، گذرنامه گرفته تا از اون ولایت بره، حالا کجا میخواسته بره، خدا عالمه.»
«بابای بچّههای تو اشتباه میکنه، من توی مهمونی اونو با فریده، با نامزدش دیدم، تاجی، تاجی، من اون دوتا رو با دوتا چشم خودم دیدم.»
« کی اونو دیدی عزیزم، چند وقت پیش، دخترم، رمضون ناخوش نیست که به ما دروغ بگه، آخه چه سودی براش داره؟ رمضون قسم قرآن میخوره، تازه، یه نفر دیگهم اونو تو بندرلنگه دیده، الو، الو…»
« گوش میکنم، بگو، بگو، گیج شدم تاجی، سر در نمیارم»
« عاطفه، لابد اتفاقی افتاده که برادرش از تهرون اومده ولایت، انگار خودشو باخته، مردکه بر عکس طرف ترسو و بزدله، وقتی این خبر رو میشنوه، سراسیمه میاد ولایت، مشت توی سرش میزنه و به باباش میگه «مهران داره کار دست خودش میده، وامصیبتا! وامصیبتا!» عموعبدالوهاب یکشبه ده سال پیر شده. بخدا اگه اونو ببینی نمیشناسی. پیرمرد بیچاره داره دق میکنه. تقصیر برادر بزرگهست، دل بابا رو خالیکرده، الو، من با رمضون تلخ شدم، گفتم چرا جلو زبونشو نگرفته، آره، گفتم چرا زبونشگوز داده. گیرم فرقی نمیکرد. به هر حال یه همولایتی قبل از رمضون، تو پایتخت به اسمال گفته بود که برادرشو تو بندر لنگه دیده. آره، حالا همه میپرسن مهران اونجاها چکار داره»
پشت میز کارم، توی دفتر خلوت و خنک نریمان نشسته بودم، به حیاط دنگال عمو عبدالوهاب خیره شده بودم وگریه و زاری خانوادة مهران را از راه دور میشنیدم، مادر و خواهرها عزا گرفته بودند، پیرمرد، خمیده پشت و سر به زیر در سایة نخلها قدم میزد، با کف دست به پیشانیاش میکوبید وگاهی رو به اسماعیل بر میگشت: « آخ، جوونم از دستم رفت.»
چرا دبی؟ بندرلنگه؟ قاچاقچیها و کارگرها میرفتند آن طرفها، مهران چرا؟ او که اهل قاچاق اسلحه نبود؟ لابد برادرش به نیّت او پی برده بود که مشت توی سرش زده بود و جلو بابا وامصیبتا راه انداخته بود، کدام مصیبت؟ چرا نگران سرنوشت مهران شده بودند؟ چرا؟ … چرا؟