من دریای توفانی و خشمگین را یک بار دیده بودم، وحشت و هراس مرگ را روی لنجی لکنته که به دام افتاده بود، تجربه کرده بودم. در آن روز کاکل سفید و کفآلود هر خیزابی که به سوی لنج فرتوت ما میشتافت، به هیبت عزرائیلی بود که دم به دم نزدیک و نزدیکتر میشد و زندگی و مرگ را معنا میکرد. بیسبب نبود که گاهی مانند ناخدای آن لنج لکنته درساحل نجات به دریای طوفانی و به گذشتهها نگاه میکردم و به زندگی و مرگ میاندیشیدم. آن روز شاید اگر بارها را به دریا نمیریختم، تخته بند پوسیدۀ لنج در برابر یورش مداوم موجهای کوه پیکر تاب نمیآورد؛ از هم میپاشید و ناخدا و همۀ جاشوها و کارگرها در دریای دیوانه غرق میشدند. من درآن روز تا مرز مرگ رفتم و چهرۀ کریه او را از نزدیک دیدم و به سلامت به ساحل و خشکی برگشتم، بیسبب نبود که در اینهمه سال گاهی مانند ناخدای لنج، در ساحل نجات سر لک می نشستم و به مرگ و زندگی فکر میکردم و این که چرا پس از آن واقعه وسوسۀ نوشتن مرا رها نکرده بود و رها نمیکرد. اگر اشتباه نکنم، وسوسۀ نوشتن از آن زمان، مانند ویروسی در وجودم جاخوش کرد و منتظر فرصت مناسبی بود تا باتب اشتیاق به سراغام میآمد و مرا گرفتار میکرد.
. نه، من تا زمانیکه دچار نسیان نشوم، تا زمانی که مینویسم و اثری خلق می کنم، به خودکشی نمیاندیشم. من انتحار را ستایش یا مذمت نمیکنم و به داوری دیگران نمینشینم. بلکه حق هر کسی میدانم که به اختیار نقطۀ پایان به کتاب زندگیاش بگذارد. در هر حال، در همه جای دنیا مردم نویسنده و هنرمند را (مرده یا زنده) داوری و قضاوت می کنند؛ با وجود این من به مرده لگد نمی زنم.
در خاتمه امیدوارم مهری یلفانی، آن بانوی بزرگوار مرا ببخشد از این که بازهم در بارۀ مرگ و خودکشی نوشتم. چه می شود کرد، مگر مرگ نسل ما را یکدم رها می کند؟