صحرا روی سکّو ايستاده است و به رفتن قطار نگاه می کند.
قطار آرام آرام از ايستـگاه راه آهن دور می شود و صدای تلق تلق چرخ های لوکوموتيو تا مدّت ها از راه دور به گوش می رسد. تنهائی و زوزة دلخـراش قطـاری که دور می شود. دور و دورتر! صـحرا در آن گوشـة دور افتـادة دنيـا تنها است، تنـهای تنـها! سرگشته بر لبـة سکّوی سمنـتی راه می رود و چشم ازبرف برنمی دارد: «به کجا می روی؟» ايستگاه نيمه ويرانه مانند خانة ارواح خالی است و در آن حوالی هيچ نشانی از آب و آبادی و آبادانی و آدميزاده به چشم نمی خورد.
نرمه بادی سـرد از جانـب کوه های برفپوش دوردسـت می وزد. صحرا از سرما قوز می کند و به پناه اتاق مخروبه می پيچد. گربه ای سياه از سوراخ ديوار بيرون می جـهد، قلب صحـرا از ترس منفجـر می شود: آه! گربة سياه لحظه ای به حيرت می ماند و به اين زن تنـها خيـره نگاه می کنـد. چشم هاي گربـه ماننـد دو نگين زمرّد می درخشند:«توله جّن!» تا گربه پشت چينة ديوار ناپـديد نمی شود، کوبش قلب صـحرا آرام نمی گيرد: «تولـه جّن!!» بی اختيـار دست به سوی قلبش مـی برد و با کف دست گـودی سينـه اش را مالش مـی دهـد و راه می افتـد. صحرا همـة عمـر از اين موجود خودخواه ترس و نفرت داشته و هنوز اين حسّ و حـالت از ميـان نرفته است: «نکبت!» کسی درون اتـاق تاريک می نالد، نه، نه، صحرا احساس می کـند که نالة انسان مجـروحی را از درون تاريکی اتاق مخروبه شنيده است، از جا می کند و هراسان و با شتاب از گربة سياه و نالة مرد مجروح و ايستگاه نيمه ويرانة خالی می گريزد:
«انگار اشتباهی پياده شدم، اين جا که …»
ايستگاه خالی نيمه ويرانه، گربة سياه بر شانة شکستة ديوار، قامت کوتاه چند درخت برهنه، پرسه زدن باد هرزه، تّپه های برفپوش و کوره راه بُزرو که زير برف گم شده است و زنی تنـها که بر گردة ماهـوری ايستاده و مانند ماديانی که فرسخ ها چهار نعل دويده باشد، نفس نفس می زند:
«چند ساله؟ من هيچ وقت اياّم زمستان از اين طرف ها …»
صحرا سرگردان، گمشده و ناباور ايستاده است و به غروب آفتاب نگاه می کنـد: «آه، خدايا گم شـدم؟» چنـد پاره ابر ولگرد شنـجرفی از راه می رسند و بر رخسارة خورشيد نقاب می کشند. کلاغی تنها رو به دامنة کوه دوردست پرواز می کند. آسمان کبود، بيابان خالی، برف و نرمه باد هرزه گرد که سرخوشانه زمزمه می کند.
«مامان، مامان کلاغ!»
صدای بهاره درغروب شنجرفی بيابان خالی تکرار می شود.
«مامان، مامان کلاغ!»
بهاره؟ بهاره حالا کجا است؟ کجا؟ اگر بهاره با او بود، اگر … اگر… نه، صحرا در آن بيابان برفپوش تنها است، ساسان و بهاره، پدر و دختر کنار هم، روی تپّه های دامنة البرز نشسته اند.
– بابا کلاغ ها کجا می رن؟
ساسان بر دامنة تپّه های البرز کوه نشسته است و به برادر صالح سياهپوش و قرار ملاقات می انديشد:
– چه می دونم بهاره، لابد می رن به خونه هاشون.
– خونة کلاغ ها کجاست؟
– بالای کوه، روی شاخة درخت ها، چه می دونم عزيزم.
– ما چرا نمی ريم به خونة خودمون؟
– گوش کن بهاره، من …
– چرا مامان رو کتک زدی؟
– بهاره، من کی کتک زدم؟
– کتاب هامو پاره کردی، همه چی روشکستی، همه چی …
– من که نمی دونستم کتاب های تو با مال مامان …
– هر چه جيغ زدم نشنفتی، منو نمی ديدی، پرتم کردی توی راهرو، سر زانوهام زخم شد. خيلی دردم اومد …
– دوباره، آره دوباره برات می خرم.
– اسباب بازی، همه چی رو خراب کردی بابا، همه چی رو.
– من خراب نکردم دخترم، من …
– چرا، چرا، همه چی رو تو خراب کردی، من خودم ديدم.
بهاره سر بر زانو می گذارد و زير لب شکوه می کند:
– دايم داد می زنی، دايم هوار می کشی …
هق هق گرية بهاره ودرماندگی پدر! ساسان کلافه و درمانده دور خودش می چرخـد و برای تسّلی دخترک هيـچ کلامی نمی يابد و راهی به عقلش نمی رسد:
– بهاره، عزيزم، من که خراب نکردم، باورکن دخترم، من…
هق هق گرية بهاره دم به دم بيشتر بالا می گيرد:
– چرا اومديم اين جا، رو تپّه ها؟ من اين جا رو دوست ندارم.
– آخه دلم گرفته بود دخترم، گفتم شايد…
– برگرديم خونه، برگرديم، من اين جا رو دوست ندارم.
– می خواستم باهات تو تنهائی حرف بزنم.
– بيا از اين جا بريم، بريم، منو از اين جا ببر.
– گفتم می خوام باهات حرف بزنم دخترم.
– بريم، بريم، بريم!
– لجباز، لجبازی، درست عين اون زنکة غربتی.
– چرا، چرا به مامان فحش می دی؟
بهاره از تپّه سرازير می شود و به برف ها تيپا می زند.
– کجا می ری بهاره، صبر کن، نيفتی.
– بريم خونه، بريم پيش مامان …
– مامان خونه نيست، مامان گذاشته رفته.
– می خوام برم پيش خرگوشم، خرگوشم تنهاست.
– خرگوش؟ کدوم خرگوش؟ تو که خرگوش نداشتی.
بهاره پاشنه پا به زمين می کوبد:
– چرا، چرا، دارم. قرار بود بابا بزرگ برام بياره.
ساسان بهاره را قلمدوش می کند و از دامنه سرازير می شود.
– بريم عزيزم، باشه، بريم به خرگوش بابا بزرگ سر بزنيم.
– اوّل بريم پيش مامان، مامان تنهاست.
– مگه تو می دونی مامانت کجا رفته؟ می دونی کجاست؟
– آره، تو يه زير زمين تاريک، يه جای تاريک تاريک، شب و روز تاريکه، مامان از ترس ديو سياه در اون جا رو قفل می کنه.
– ديو سياه؟ لابد خواب ديدی دخترم.
– بابا، تو زورت به ديو سياه می رسه؟
– ديو، ديو سياه؟ بهاره، شايد مادرت داستان ديو سياه رو برات حکايت کرده؟ آره؟ مامان برات قصّه گفته؟
– يه شب اومده بود پشت در، هی زور می داد، هی لگد می زد و زور می داد، مامان منو بغل کرد تا جيغ نکشم.
– خواب ديدی دخترم، بس که اون زنکة هيستريک …
– بابا، من خودم ديدم که سياهپوش بود.
– بهاره، دروغ نگو، کجا ديدی؟
– خونة مامان بزرگ، با عمو درويش اومد.
– چی؟ آقای سياهپوش؟ دوست عمو درويش؟ بهاره مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟
– با چشم خـودم ديدم بابا، آره، با چشـم خودم. مـامـان از آقاهه ترسيد، پاش سر خورد و افتاد. من خودم…
– مامان سرگيجه داشت، بس که قرص خورده بود …
– نـه، نـه، هروقت آقاهـه می اومـد توی کوچـة ما، هروقت چشم مامان به اون آقاهه می افتاد دست و پاش می لرزيد و …
کی؟ در زمان زندان و غيبت او؟ در آن سال ها صحرا اتاقکی اجاره کرده بود و با بچّه ها زندگی می کرد. سياهپوش؟ نه، اين مرد هيچ ربطی به دائی ميثم نداشت و ندارد، سياهپوش از دوران نامزدی، شايد پيش از نامزدی، شايد از همان سال های اوّل…ولی چرا صحرا از او پنهان کرده بود؟ چرا از او پنهان می کرد؟ چرا رازهايش را به او نمی گفت؟ پليس؟ به پليس جمـاعت اعتـماد نداشت؟ ولی ساسان شوهر او بود و حـق بود که در اين مدّت … آی، دوباره خوره به جان ساسان می افتد و لبخند مشمئز کنندة برادرصالح سياهپـوش را به ياد می آورد: «نگران نباش، جای دور نمی ره!» تاريکی، سوار نقابدار سياهپوش، کابوس ها، ابليس سياه سمدار، برادرصالح سياهپوش؟ پرده از برابر چشم هايش فرو می افتد و نگاهش به راه می رود: «سياهپوش، سياهپوش حالا می فهمم، آره، حالا دارم کم کم می فهمم!» بازوهای بهاره را می گيرد و او را مانند نهالی از ريشه می جنباند:
– يارو چـکار کرد؟ هـا؟ اومد تو اتاق يا رفت پی کارش؟ ها؟ گفتم يارو اومد توی اتاق؟
صدای ساسان در کوه مکرّر می شود: « اتاق … اتاق … اتاق»
– مامانم حرف نمی زد، يواشکی زير گوشم گفت حرف نزنم، اين قدر ترسيدم که خدا می دونه. مامان برق اتاق رو خاموش کرد و توی تاريکی نشست تا ديو سياه …
– بهاره، بگو، ديو سيـاه هر شب می اومـد پيـش مامانت؟ ها؟ تو خونة کنار خط آهن، ها؟ آقاهه اون جا هم می اومد؟
– مامان می گفت بايد از اين جا فرار کنيم، می گفت بايد بريم يه جائی که ديگه ديو نباشه، تاريکی نباشه، سياهی نباشه.
– بهاره، گفتم اون آقاهه…
– مامان خيلی از سياهی می ترسه. مامان …
سياهی، سياهی رنگ زمانة ماست!
ساسان به ياد حضور شبانه و غير منتظرة برادر سياهپوش و هراس مداوم وکابوس هـای مـکرّر صحرا می افتـد: «ديو سيـاه؟» لابد مأمورهای برادر صالح سياهپوش ساية او را تا مخفيگاه دائی ميثم راه می برند. شايد برادر صالح سياهپوش بی خبر از اداره و مافوق، بـه خاطر اهداف ديگری او را دنبـال مـی کند؟ بله؟ مگر در آن سال ها ساسان مأموری را وادار نکرده بود تا «عنـصر مشکوک!!» را تعقيب کند؟…شکارچی و شکار! تعقيب صحرا تکرار می شود و تا لب گور ادامه می يابد. اين رازی است که به جز صحرا هيچ کسی از آن خبر ندارد. رازی که او را تا مرز جنون می برد. سياهی! شب وسايه هائی که مدام پشت تيرهای چراغ برق و کنج ديوارها جاعوض می کنند. آن مرد سمج و سياهپـوشی که سال های سال بزخو کرده است و انتظار می کشد و او را آزار می دهد: «ما ايّوب دهريم، صبرمی کنيم صحرا خانم» شب و برف و سرما و تاريکی! صحرا مدّت ها است از ايستگاه متروک دور افتاده است و در برف جلد قدم بر می دارد. آن سياهی سمج هنوز در ميدان نگاهش می چـرخد و دم به دم به او نزديـک تر مـی شود. سگی در همان نزديکی پارس می کند. نشانی از آبادی و زندگی! صحرا به کوچه ای می پيچد و از کنار جوی آب و درخت های برفپوش يورتمه می رود، سکندری می خورد ، تپق می زند و هر از گاهی با ترس و لرز به عقب بر می گردد، هربار سيــاهی پشت درخـت ها پنـهان می شود. صحرا يکدم می ماند و خيره به تاريکی نگاه می کند. کوچه و برف و درخت های برفپوش و زوزة آن سگ ولگرد. دوباره راه می افتد و احساس می کند که سياهی نعل به نعل از پی او می آيد و دم به دم به سرعت قدمهايش می افزايد. صحرا در برابر در کهنة چوبی توقّف می کند و کوبه را ديوانه وار می کوبد. جوابـی از آن سوی در نمـی آيد و سيــاهی دورتر از او پا به پا می مـالد. صحرا دوباره می کوبد و پارس سگ ولگرد بالا می گيرد. هيچ ثمری ندارد، خانـه باغ گويا خالـی و غير مسکونـی است. دوباره راه می افتـد: «صحرا، سياهی وهم و خيال است، نه، هيچ کسی توی اين کوچه باغ خلوت و دور افتاده در پی تو نيست، نترس، نترس!» صحرا با صـدای بلنـد با خودش حرف می زند: «چرا بترسم؟ من که نمی ترسـم؟ از چه کسی بترسم؟ از آن مردکة سمج سياهپوش؟ سياه … «آه، سياه جامه ها؟ اين جماعت هميشه بودن و همه جا هستند. آه، يک عمره که مثل سايه پا به پای من راه مياد، مثل سايه. کفتار، کفتارها! بوی لاشة گنديـده می ده، بوی مـردار می دن. مردار. آه، چقدر بيـزارم از اين همه گند و کوفت و نکبتی که از در و ديوار بالا می ره، بيزارم، بيزار! حلوا، حلوای نذری!» صالح سياهپوش زير سبيلی می خندد: «بی خيـال صحـرا خانم، ما ايّـوب دهريـم!» فرياد، صحرا فرياد می کشد:«آی آشغـال کلّـه، آی آدميـزاد بی شرم و بی حيـا. ديوانه شدم، ديوانه! بس نيست؟ خدايا کافی نيست؟» از صدای خودش بيشتر هراس برش می دارد، توی کوچه می دود و ديوانه وار هوار می کشد:« آی نکبت، چی از جـون من می خـوای؟ هـا؟ چرا جلو نميای؟ چرا پشت درخـت قايم می شی؟ بيا جـلو کثافت، بيـا، منتظر چی هستـی؟ چرا اين همــه عـذابم می دی؟ بيا جلو…» صدای آشنا از ورای سال ها و سال ها می آيد و توی سر صحرا تکرار می شود: « ما ايّوب دهريم صحرا…»زوزة سگ ولگرد خاموش می شود، گربه ای از يال ديوار به کوچه می پرد، صحرا سکندری می خورد، چهار دست و پا تا پشت در چوبی می رود و مشت می کوبد:
– بازکن مادر، بازکن، بازکن!
انگشتش را به دندان می گيرد تا از هراس فرياد نکشد. سکوت، زمزمة ملايم شبانة آب جوی، صدای مادر: «کيه؟» و صدای قدم هائی که هراس را از جان صـحرا می تاراند و برف يـخ زده را به ناله وا می دارد، نور فانوسی که از شکاف های در چوبی روی برف کوچه جا به جا می شود و بعد، و بعد مادر که در خانه را می گشايد و در آستانه فانوس را بالا می گيرد:
– خدايا، توئی صحرا؟ توئی دخترم؟
صحرا قد علم می کند و مادرش را در آغوش می کشد:
– آی مادر، مادر، مادر …
اشک های گرم صحرا گونة مادر را خيس می کند:
– چی شده دخترم؟ تنهائی؟ اين وقت شب؟
گوهر با دلواپسی به کوچه سرک می کشد، فانوس را بالاتر می گيرد. کوچه خلوت و خالی است و به جز رد پای صحرا در برف هيچ چيزی ديده نمی شود.
– کسی دنبالت کرده؟ ها؟ بگو چه اتفّاقی افتاده؟ چرا تنها؟ کو ساسان؟ آخه چرا اين وقت شب؟ تک وتنها؟ صحرا، حرف بزن مادر، تو که خون جگرم کردی. حرف بزن عزيزم.
– هيـچی، بی خـودی ترس ورم داشت، نتـرس مادر، آره، خيال کردم … آره، وهـم و خيال …
– وهم و خيال؟ بگو کی بود دختر؟
صحرا بعد از هول و هراس آن سفر جهنّمی، سرانجام به جائی رسيده است که احساس امنيّت و آرامش می کند: خانه!
– ها؟ بگو کی بود؟
– گفتم که يهو به نظرم رسيد مادر، از خستگی و بی خوابی! خسته م، خيلی خسته م. اين جوری به ام زل نزن، نترس مادر، ديوانه نشدم. نترس، بگو ببينم، قاسم کجاست؟ بابا خونه ست؟
– بابات شب ها دير مياد. آخه محّل کارش دوره.
– کار، کار، کار! کار يعنی بابا، بابا يعنی کار!
– بريم تو، هوا سوز داره، بيا، بيا، چرا ماتت برده؟
ساية مادر و دختر روی برف های باغچه جا به جا می شود. صحرا به اطراف نگاه می کند، چينة کوتاه ديوار خانه باغ، لانة مرغ ها و خرگوشها، آغل گوسفنـدها و بام های گنبـذی برفپوش، خشت خام و برف سنگين! همه چيز مثل قديم سرجای خودش قرار دارد و عجبا که همه چيز به چشم او غريبه و نا آشنا می آيد.
– بريم تو دخترم، لابد يخ زدی، بيا تو …
صحـرا هنوز از دنيای بهـت و ناباوری بيرون نيامده و خودش را نيـافته است. با گيجی و سردرگمی به همه جا نگاه می کند و ناگهان توی راهرو تنگ و کوچک خانه، چکمه های خيس داوود را می بيند.
– داوود؟ مگه داوود اين جاست؟
قاسم لنگة در اتاق را باز می کند و سرک می کشد:
– سلام آبجی، به به، چه عجب ياد ما کردی؟
قاسم نو بالغ ريش در گلو دارد و صدايش رگه دار و آشکارا هتّاک و مهاجم شده است. چرا؟ داوود هميشه محجوب و سر به زير از سر شانة برادرش به او لبخند می زند. نور گردسوز از لب طاقچه از پشت بر قامت کشيده و لاغر داوود میتابد و مدّتی طول میکشد تا صحرا پای باند پيچی شدة او را ببيند و به ياد بياورد که به ملاقات برادرش نرفته است. قاسم راه باز می کنـد و صحـرا پا به درون اتاق میگـذارد. آه، سال هـا گذشتـه و انگار هيچ چيـزی در زندگی آن هـا تغيير نکرده است. همـة اثاث آن خانه را می توان به قيـمت ناچيزی از ميدان سيد اسماعيل خريد. به جز همان قاليچة بلوچی که ماننـد قديم لوله شده و در کنـج اتاق برای روز مبادا، به ديوار تکيه داده شده، هيچ چيز قيمتی و به قول درويش دندانگيری به چشم نمی خـورد. کرسی، تشکچه هائی که از دوران کودکی مادر پنبة آنها را هرسال میزند، لحاف کهنه و چل تکة چهل سالة روی کرسی، مجمعـة مسی و متّـکای سوزنی بابا که حالا رنگ باختـه و نخ نما شده است. آری، همه چيز همان است که سی سال پيش بود و بی شک در سال های آينده نيز چنين خواهد بود. پدر بام خشتـی را بر نچيـده و آن تعميـراتی را که در نظـر داشت انجام نداده و به جای آن، دو تا پنجرة هلالی شکل در گردة ديوار قطور اتاق تعبيـه کرده است تا آفتـاب معبری به درون بيـابد. کوشکی سال هـا پيش با آنارشيستی الکلی همکار و همکاسه بوده، تحت تأثير او پايه های ايمانش به مرور سست شده و با مذهب وائمّة اطهار ميـانة خوشی ندارد، فرايض ديـنی را هرگز انجـام نمی دهد، بالاتر از اين منکر وجود «باريتعـالی!» است و حـتّی تمثال انبياء و اولياء را بر ديوارخانه اش تحمّل نمی کند. کوشکی تا پيش از انقلاب اسلامی آشکارا کفر می گفت و گوهر در خلوت اشک می ريخت. گيرم بعد از انقلاب موازنة قوا درخانـة او تغييـر کرده و قاسم بر خـلاف پدر به خدا و مسجد روی آورده است، شب ها پاي منبـر آقا دو زانو می نشنيـند و هيـچ آرزوئی بـه جز شهادت ندارد. قاسم تمثال عظيم آيت الله خمينی را بالای طاقچه به ديوار آويخته است و عکس داوود را روی طاقچه، زير پای امام گذاشته است. داوود در لباس سربازی، به تنة تانک يله داده، تفنگش را بالا برده ولابد به همرزمانش لبخند می زند. چند تابلو رنگ و روغن بسيار ابتدائی، اين جا و آن جـا روی ديوار نصب شده است. اين تابلوهای سردستی، خام وکودکانه را داوود پيش از دوران سربازی کشيده است. داوود زير دست کوشکی با رنگ ها آشنا شده و بنّائی وکارهای ساختمانی را درخردسالی آموخته است و مانند پدر با جربزه، سختکوش و اهل کار است. قاسم نسل انقلاب است و اهل شعـار و هياهو. مثل صحـرا زود رنج، عصبی، مهاجم، تندخو و درشت حرف است ودرمباحثـه و منازعـه رعايت هيچ خدائی را نمی کند. قاسم به دنيای متفاوتی تعلّق دارد، دنيائی که در آن همـة مردم متّهـم هستند و اين اتهام تاز زمانی که خلافش ثابت نشـود به قوّت خود باقی است. قاسم انگار از ديار ديگـری آمده است و هيـچ سنخيّتی با برادرش ندارد، برادر بزرگتر مثل برّه آرام و نجيب و مانند حضرت مسيح مهربان و خيرخواه مردم است و نيـک و بد را از صميـم قلب دوست دارد. داوود که مدّتی در بيمارستان بستری بوده، برای استراحت و مرخصی چند روزه به خانه برگشته است و از شوق ديدار صحرا صميمانه لبخند می زند. داوود هيچ شکوه و شکايتی از خواهرش ندارد ولی صحرا که دچار عذاب وجدان است، به زبان می آيد:
– حق داری اگه شکوه کنی داداش، من کوتاهی کردم.
– عيبی نداره، چيز مهّمی نبود، يه زخم سطحی!
– سطحی؟ به خير گذشت، کم مونده بود پاش رو قطع کنن.
بچّـه ها کتـابی توی پلّـه کرسی کنـار هم خوابيده اند، هوای اتاق سنگين است و نفس تنگی می آورد:
– ماشالا چقدر قد کشيدی قاسم، واسة خودت مردی شدی.
– آره، قراره تو هواشناسی استخدام بشم.
مادر هنوز شگفت زده به صحرا نگاه می کند:
– نمی خوای کفش هات رو از پات در بياری؟
صحرا به ياد چکـمه ها و پاهـايش که از سرما کرخ شـده انـد می افتد و تازه ذق ذق انگشت هايش را احساس می کند:
– گمونم آب رفته توش، پنجة پاهام خيسه.
مادر زانو می زند تا چکمه های او را از پايش بيرون بکشد.
– تو هيچ وقت به فکر خودت نبودی. هيچ وقت …
– مادر، برو کنار، مگه خودم دست ندارم؟
داوود کمـک می کند و چکـمه های خـيس را از پای خواهرش بيرون می کشد. صحرا موهای نرم و آشفتة او را نوازش می کند:
– شنيدم رانندة تانکی، آره؟ تو کی رانندگی ياد گرفتی؟
داوود پاهای يخزدة خواهرش را مالش می دهد:
– توی پادگان پل دختر، بعد از دورة آموزشی.
– منم می خواستـم امسال برم جبـهه آبجی، به خاطر اين خونة کوفتی نرفتم. بابا می گه خونه مون پرت و دور از شهره و ننه …
– جبهه؟ مگه توی جبهه نخود و کشميش بخش می کنن؟
– امام گفته واجب کفائی ست …تکليف شرعی ست …
– قاسم، تو که هنوز تکليف نشدی داداش؟
– همة هم سن و سال های من دارن می رن.
مادر تا خيال قاسم را منصرف کند مجيزش را می گويد:
– قاسم مرد خونة ماست دخترم، داوود که زخم پاش خوب شده و تا آخر هميـن هفته بر می گرده جبـهه، بابات که دايم سر کاره، مائيم و آقا قاسم، ملخ مردينة ما. واجب يا غير واجب ما نمی تونيم.
مادر ماننـد چونه گير نانوائی کف دست هايـش را بی وقفه به هم می مالد و چشم از صحرا بر نمی دارد:
– بهاره کجاست؟ دختر کوچولوم حالش خوبه؟
– بهاره رفته هواخوری، رفته پيش مامان بزرگش.
– ها؟ رفته هوا خوری؟ توی اين سرما؟
– مگه چی شده؟ مگه شاخ در آوردم؟ چرا اين جوری به من زل زدين؟ ننه، چرا …
– صحرا، تو که يک مثقال گوشت به تنت نمونده. دخترم، چی به
روزگار خودت آوردی؟
صحرا بی اختيار رو به آينة لب طاقچه می چرخد.
– شب به آينه نگاه نکن دخترم، غم می آره.
ديرشده، صحرا چهرة تکيده، گودی وکبودی زيرچشم هايش را در آينـة لب طـاقچه می بينـد وآن زن زانيـه را بـه ياد مـی آورد که زير خروارها سنگ در برف خفته است: «خلاص!»
– چی؟ خلاص؟
– نگران من نباش مـادر، مهّـم نيست. يه لقـمه نون وردار بيار بخورم. خسته م، می خوام بخوابم.
مادر هنوز با دهان باز به او خيره مانده است.
– چرا هيچ وقت با مادرت حرف نمی زنی؟ آخه من مادرم …
صحرا طفره می رود و از داوود می پرسد:
– داداش، توی اون يکی اتاق می شه خوابيد؟
مادر هراسان به ميان حرف آن ها می دود:
– صحرا، اون اتاق مثل زمهرير سرده.
– خطر داره آبجی. سقف اتاق ترک بر داشته، ديوار نِشَست کرده، بابا می گه اگه زمين يه تکون بخوره سقف مياد پائين.
صحرا به تلخی لبخند می زند:
– بهتر، شايد خدا رحم کرد و سقف روی سرم خراب شد.
– پشت هفت کوه سياه، صحرا زبونت رو گاز بگير.
مادر چشـم از چشم هـای سرخ و تبـدار وگونـه هـای برافروختة دخترش بر نمی دارد.
– تب کردی؟ ها؟ انگار تب کردی؟
دست روی پيشانی او می گذارد:
– مثل تنور داغی دخترم، شايد زکام شدی؟
– مهّم نيست مادر، تو رو خدا اين جوری به من نيگاه نکن. چيه؟ انگار مشرف به موتم؟ ها؟ يا مردة از گور گريخته؟
– می خوای برات دوتا تب بُر بيارم؟
– قرص تب بر؟ نه، نه مادر، خودم يه توبره قرص دارم. يه لقمه نون و پنير ور دار بيار، دلم داره ضعف می ره.
– يک الحم طاقت بيار تا برات نيمرو درست کنم.
مادر بيرون می رود تا چراغ پريموس را روشن کند. برادرها مدّتی بلاتکليـف پا به پا می مالنـد و سرانجـام پشت کرسی می نشيننـد. صحرا هنوز رو به روی تابلو ايستاده و به دروگرها نگاه می کند.
– آبجی، اگه از اين نقّاشی خوشت اومده، مال تو، ببرش.
– بگو ببينم داوود، مگه تو تا حالا درو کردی؟
– تابستـون گذشتـه با بابا رفتيم درو. دمار از روزگار آدم در مياد. آفتاب اين طرف ها آدم رو جزغاله می کنه.
– پيداست، همة دروگرها شکل زنگی مستن.
– زنگی؟ زنگی ديگه چيه آبجی؟
– قديم و نديم به آفريقائی ها می گفتن زنگی!
– آره، بابا مثل زنگی ها شده بود، سياهِ سياه، ذغال اخته.
– مگه کار ساختمونی نبود؟ بنائی، نقّاشی؟
داوود با لحن آرام و ملاحظه کاری انتقاد می کند:
– کو مصـالح؟ کو آهن؟ کو آجـر؟ انقلابـه، جنگه آبجی، قيمت ها توی بازار آزاد سر به خدا می زنه، هيچی گيرنميـاد. هيـچی! واسـة دوتا شاخه آهن بايد دو سال توی نوبت بمونی.
– همـه چی هست داود، منتـها توی انبار شکم کلفت ها. احتکار
می کنن داداشی و توی بازار سياه به ده برابر قيمت می فروشن.
رگ های گردن قاسم از خشم ورم می کند:
– کی احتکار می کنه آبجی؟ ها؟ بگو کی احتکار می کنه؟
– از ما بهترون!
– اين حرف ها مال ضد انقلابه آبجی.
– آها، پس تو هم انقلابی شدی و من خبر نداشتم.
مادر وارد اتاق می شود و جُرّه اش را نهيب می کند:
– قاسم، بذار يه لقمه نون راحت از گلوی خواهرت پائين بره.
– من که چيزی نگفتم ننه، آبجی شروع کرد.
– به هرحال خواهرت دوتا پيرهن بيشتر از تو پاره کرده.
– آبجی مثل دائی ميثم، تا حالا پاش به مسجد نرسيده.
داوود دست برادرش را می گيرد و آهسته می فشارد:
– خجالت بکش پسر، تازه از راه رسيده، جلو ننه …
– می بينی؟ ملخ مردينة ما از کون آخوندها افتاده. تا شاش قاسم آقا کف کرد اوّل واسة دائی ميثم شاخ و شونه کشيد.
– ننه، من توی مسجد هيچی نگفتم، آقا خودش خبر داشت.
– آقا به گور هفت جدّش خنديد با تو. اين يخه چرک شپشوی کون نشور زن دزد از کی واسة ما «آقا» شده؟
– ننه اگه اين حرف ها به گوش مقامات برسه.
– قاسم، اگه، اگه حرفی از اين خونه به بيرون درز کنه، به خدا قسم مثل توله سگ لب باغچه گوش و دمت می کنم، فهميدی؟
– جلو من به مقامات بی حرمتی نکنين تا …
– قاسم، تو از کی تا حالا مقامات شناس شدی؟ ها؟
– داداش، آخـه بابا و ننـه شب و روز نق می زنن و اعصاب آدم رو خرد می کنـن. از انقلاب اسلامی توقّـع دارن معجزه کنه.
– مگه تو به نقّاشی علاقه نداری پسر؟ بگيـر يه گوشه بنشين و به کار خودت برس. تو رو چه به انقلاب و مقامات!
– دوست و رفيقـام دارن می رن جبـهه ولی من بايد هميـشه يه گوشه بتمرگم و جيک نزنم.
– قاسـم، پسـرم، نور چشمـم، من و بابات دين خودمـون رو به انقـلاب ادا کرديم. ببيـن، داوود توی جبـهه زخمی شده، داره دو باره بر می گرده، اگه «آقا!» تو رو هم از من بگيره …
مادر بغض می کند، دم در رو به قاسم بر می گردد:
– … اگه تو هم بری من دست تنها چه خاکی به سرم بريزم؟
صحرا از گوشة چشم برادرش را می پايد. قاسم متوّجة نگاه مشکوک و نگران خواهرش می شود، دست پيش می گيرد و به ايماء و اشاره های برادرش داوود اهميّتی نمی دهد:
– بی خـودی چشم غـرّه نده داداش، تا حـالا سـه بار از پايتـخت اومدن دنبال دائی. مخفی شده، آره، اگه باور نمی کنی، از ننه بپرس.
رنگ از روی صحرا می پرد و صدايش می لرزد: «قاسم!»
مادر با سينی نان و نيمرو وارد می شود:
– …آخه ملخ مردينة ما توی بسيج اسم نوشته. پسرک نازنين من مثل باباشه، توی سفرة خودش شکار می کنه.
هيـچ کسی به جز صـحرا کناية مادر را نمی فهمد. اين راز بين او مادرش سال ها مکتوم باقی مانده است.
– طعنه نزن ننه، اسلام با کفر والحـاد می جنـگه، با ضـد انقلاب می جنگه، تکليف ما رو اسلام روشن کرده …
کاسة صبر برادر بزرگتر لب ريز می کند:
– آخه کی ضـد انقـلابه؟ بابا؟ مامان؟ آبجی؟ من؟ چرا حرف مفت می زنی جغله؟ می فهمی داری چه گهی می خوری؟
– سرم داد نکش، من ديگه ازت نمی ترسم، فهميدی؟
قاسم از پشت کرسی بلند می شود:
– می دونی توی محـلّه به بابا چی مـی گن؟ گبـر، پيـر گبر! آره، دائـی خلقـی، داداش ترياکی، بابا گبر و کمونيست و ترياکی، آبجی …
– گفتم خفه شو جغلة بی چشم و رو!
قاسم پالتو و کلاهش را از گل ميخ بر می دارد:
– … من به خـاطر دائـی و بابا از همـه خجـالت می کشـم، آره به خاطر شما نمی تونم سرم رو جلو رفقام بلند کنم.
لنگة در اتاق را محکـم به هم می کوبد و می رود و بعد صدای در حياط می آيد و آن ها مدّتی در بهت و حيرت فرو می روند.
صحرا با دلواپسی از مادرش می پرسد:
– کجا رفت؟ ها؟ توی اين برف و سرما؟
– مسجـد، دنبـال بهانه بود تا بره مسجـد. بسيـجی هـا شب هـا می رن بيابون خدا تمرين جنگ می کنن. بابات مانع می شه.
– بابا هر شب اين قدر دير مياد خونه؟
– نه، هر شب اين موقع خونه بود، امشب دير کرده.
داوود لباس می پوشد و پا به راه می ايستد:
– لابد دوباره موتورش توی راه خراب شده. موتور که نيست، ابو طيّاره ست. بيچاره رو خون دماغ می کنه.
– بازم غنيمته داوود، وسيله ست.
– من می رم دنبال عنينه، خدا می دونه چی توی مغز خشک اين خرچسونه فرو کرده ن، می ترسم شاهکار بندازه.
– داوود، سربه سر داداشت نذار، گه لوله مثل گربه می مونه، شرم و حيا نداره. بالأخره کار دست ما می ده.
مادر رو به صحرا بر می گردد و به درماندگی اقرار می کند:
– گربه کوره! به خدا قسم من و بابات ازش چشم می زنيم.
صحرا بيش از اندازه عصبی و متشنّج است و غذا از گلويش پائين
نمی رود. کيسة قرص هايش را از کيف دستی بر می دارد، چند حبّه قرص آرامبخش رنگارنگ توی گودی کف دست هايش می ريزد و زير نگاه نگران مادر همه را می بلعد و ليواب آب را سر می کشد.
– همين؟ همين شام خوردنت بود دختر؟
– من رفتم بخوابم مادر!
– صحرا، تو، تو که لب به نيمرو نزدی؟
– سير شدم، از همه چی سير شدم.
مادر همراه صحرا به اتاق مجاور می رود و به سقف ضربی و ترک خورده نگاه می کند.
– چقدر لجبازی دختر، آخه اين جا به پُفی بنده … صحرا …
– نترس مادر، بخت من اين قدرها بلند نيست که سقف خونه رو سرم خراب بشه.
گوهر بر باليـن او می نشيند و بال های پتو را مرتب می کند و به اين بهانه مدّتی در نور فانوس منتظر می ماند تا شايد دخترش لب از لب بردارد. صحـرا حوصـلة شکـوه و شکايت، حوصـلة حکايت حال و روز و زندگی اش را ندارد. نه، از همه چيز اين روزگار بيزار است:
– طلاق گرفتم مادر، طلاق. حالا خيالت راحت شد؟ خب، حالا برو بذار سر مرگم رو بذارم.
گوهر جواب اين سؤال را از سر شب حدس می زده و مدام طفره می رفته است تا شايد، شايد حدس و گمانش غلط از آب در آيد و حالا که بر بالين دخترش نشسته، صدای فرو ريختن آواری را از راه دور می شنود، دنبـة سرش را آرام آرام به ديوار می کوبد و زير لب انگار برای دل خودش نجوا می کند:
– آی ور ورة جادو، ور ورة جادو!
صحرا به شانه می غلتد، فتيلة فانوس را پائين می کشد:
– صبح زود بيدارم می کنی مادر، کلّة سحر.
– صحـرا، عزيزم، دخترم، آخه چـرا از مادرت پنـهون می کنی؟
بگو چی شده؟ ها؟ چه اتّفاقی افتاده؟
– هيچی، تاق آسمون رو سر مردم خراب شده.
– فرار کردی؟ آره مادر؟ به خاطر دائی ميثم فرار کردی؟
– به کجا فرار کردم؟ به خونة بابام؟ مگه ديونه شدم؟
– پس چرا صبح می خوای بری؟ مگه اومدی دنبال آتش؟
– دست از سرم وردار مادر، می خوام بخوابم.
– صحرا، دائی ميثم گير افتاده؟ آره؟
– نه، نمی دونم، نمی دونم، قرار بود از مملکت بره.
– زن و بچّه ش چی؟ ها؟ ملوک از ولايت رفته؟
– من از هيچ کسی خبر ندارم مادر، قسم می خورم.
– پنهون می کنی، همه چی رو از مادرت پنهون می کنی.
مادر دست به زانو می گيرد، از بالين صحرا بلند می شود و از اتاق خارج می شود و توی راهرو به هق هق می افتد:
– خدايا، همه آواره و در به در شده ن!
شعلة فانوس می لرزد و ساية اشياء روی ديوار نمور مانند اشباح جـا به جـا می شوند. باريکة نوری از پنـجرة کوچک مدوّر روی برف های حيـاط می تابـد و کوشـکی در اين نور جنازة موتور گازی را به سوی آغل گوسفندها می برد. جلو ايوان خانه پايش ليز می خورد، تعادلش را از دست می دهد، موتور روی سنگفرش می افتد و صحرا صدای خشک شکستن طلق بادگير آن را می شنود.
– جنازه ست، جنازه، اََه، اََه، مرده شويش برد. نفسم رو بريد، يک ساعته که دارم توی برف هلش می دم. آه، هلاکم کرد … آخ …
موتور لکنتـة گازی را بـه سختی از زميـن بلند می کنـد و پشت
ديوار آغل گوسفندها جک می زند:
– بادگير موتورت شکست، ترک ورداشت.
– جهّنم! آخ، آخ، آخ دندونم گوهر … دندونم، وای دندونم …
از زمانی که داوود به خانه برگشته، کوشکی هرشب به بهانة تسکين دردپای پسر ودرد دندان خودش، بساط «قُلقُلی» را جلو چشم گوهر روی کرسی می گذارد و بست کوچکی را با هم دود می کنند. گوهر از سال ها پيش بهانه ها و مستمسک های او را می شناسد.
– مخم داره از درد سوت می کشه، بجنب، بجنب پريموس رو روشن کن. آخ، آخ، آخ … بدو گوهر، بدو … زودباش زن.
گوهر غرولند کنان به اتاق می خزد و دور از چشم او، اشک هايش را با بال چارقدش خشک می کند:
– تا هوا تاريک می شه، دندون «حضرت آقا!» درد می گيره.
– لاکردار اين قدر قر نزن، نمی خوام ترياک بکشم.
– تو بالأخره داوود رو ترياکی می کنی.
– حالا کجا رفته؟ ها؟ کو قاسم؟
گوهر چراغ پريموس را از گوشة راهرو بر می دارد:
– چه می دونم، رفته سر قبر مرده هام.
تا نفت پيالة چراغ پريموس به تمامی بسوزد و خرخر آشنای آن بلند شود، کوشکی در آينة ريش تراشی به وارسی دندان پوسيده می پردازد. آينه را به ديوار آويخته، جلو آينه چهار زانو نشسته است و نور گرد سوز بر چهرة شکستة او می تابد و شيارهای پيشانی و چروک دور چشم هايش را خيلی عميق تر نشان می دهد. کوشکی در آستانة پنجاه سالگی پير شده است، دندان هايش ريخته اند و بيش از چند دندان پوسيده برايش باقی نمانده است. دهانش را به سختی باز می کند، تکّه چوبی بين آرواره هايش می گذارد تا دهنک نزند.
– آی ی ی داره دمار از روزگارم در مياره.
– صحرا برگشته.
لب های کوشکی به هم نمی رسد:
– آخ خ خ … کی؟ تنها؟
– سر شب، تنها … داری دنبال چی می گردی؟
اشک درچشم های کوشکی حلقه زده است، کورمال، کورمال سيخ و نی کاغذی را زير گليم پيدا می کند.
– مدام حواست به سيخ و سنگه، به دود و دم و ترياک.
کوشکی اشک های گوشة چشم هايش را بادستمال ابريشمی پاک می کند و مانند آدم های نيمزبان داد می زند:
– ترياک کجا بود زن … آخ خ خ … مُردم، مُردم …
– می خوای چکار کنی مرد؟
– داغ، داغ، داغ …
در اين مدّت مفتول باريک آهنی روی شعلة چراغ پريموس سرخ شده است. کوشکی با دل انگشت دندان فاسد را لمس می کند، در آينه جای پوسيدگی را با دقّت نشانه می گيرد و سيخ سرخ را در سوراخ سياه دندان پوسيده فرو می کند: آخ! جزجز بزاق دهان و دود عصب و لثة سوخته از دهـان کوشکی بيـرون می زند. چهـره اش مسخ می شود و درد او را درهم می پيچاند، مثـل چنبر گره می خـورد، اشک مـی ريزد، شانـه های لاغر، تکيده و استخوانی اش در تشنجّی عصبی می لرزند، رو به ديوار می چرخد، زانوهايش را مثل قنداق بچّه بغل می گيرد و پيشانی اش را مانند گاو ديوانه به گچ سرد ديوار می مالد.
– صحرا طلاق گرفت!
– آی سوختم ننه، سوختم!
کوشکی از شدّت درد بی تاب است، رو به گوهر می چرخد و
مانند سگ سوزن خورده زنجموره می کند و پاشنة سرش را به ديوار اتاق می کوبد: «سوختم!»
– يک پرده گوشت به تن صـحرا نمـونده، دختـرم شده پوست و استخوون. يک ساله که دارم زير گوشت می خونم، يک ساله دارم التماست می کنم که برو يه سری به دخترت بزن. برو از دخترت خبر بگير. ببين زنده ست، مرده ست. معاذالله! آخه من که بچّـه م رو از سر آب نگرفتـم که اون ورورة جادو هر بلائی بخواد سرش بياره؟
کوشکی ماننـد لنـگر ساعت ديواری تـکان می خـورد. مـی رود و مـی آيد. از کدام درد؟ درد جسـم يا درد روح؟ يا هر دو؟ خم می شود تا آب دهانش را زير فرش تف کندو به اين بهانه يک ماش شيره توی سوراخ دندان می چپاند و منتظر می ماند تا درد فرو کش کند.
– آخه خدای ناکرده تو پدر هستی، بزرگتر خانواده ای يک تُک پا می رفتی پايتخت، می رفتی تا دادگاه …
داوود تنها بر می گردد و کوشکی را از غرولند گوهر نجات می دهد. کوشکی هنوز زانوهـايش را بغل گرفته و بيرون از کرسی، دنبة سرش را به ديوار تکيه داده، مدام به چپ و راست می جنباند و چشم هايش دم به دم پر اشک می شود: آه! مادر دلواپس و پرسا به داوود نگاه می کند و سرباز زخمی شانه بالا می اندازد.
– چيزی نيست پسرم، دندون بابات دوباره درد گرفته.
– نه جانم، خواهرتون طلاق گرفته و ننه جانت خيال می کنه که بنده مقّصـرم. خـانم، مگـه من نرفتم به پايتـخت؟ هـا؟ مگه من جز جگر نزدم؟ کی به حرف اين دهاتی يخه چرک گوش داد؟ ها؟ دختر خانمت گفت: «من کبيـرم. آزادم، خـودم مـی دونم.» هر وقـت رفتـم حرفی بزنم گفت: «شما دخالت نکنين، به شما ربطی نداره.» حالا بکشه تا کورشه.
– تو گفتی که من دخترم رو آزاد بار ميارم، آزاد گذاشتم …
– مگـه چـارة ديگـه ای هم داشتم؟ مگه چارة ديگه ای هم دارم؟ مگـه مـی تونم هر روز کار و زندگيـم رو ول کنـم، کفش و کلاه کنـم برم پايتخت خبر بگيرم؟ ها؟ آخه چه کاری از دست من ساخته ست؟
– جگرم رو داغ کردن، خدايا جگرم سوخت …
داوود آهسته و زير لب من من می کند:
– به هر حال خلاص شد ننه.
– عفريته، الهی که خانمانت آتش بگيره، الهی خناق بگيری و خون قی کنی، الهی …
– نفرين نکن زن نصف شبی.
– الهی که جگرت لخته لخته از حلقت بيفته بيرون عفريته.
کوشکی کاسه ای را بر می دارد و به مجمعه می کوبد:
– برو بيرون زن، گفتم برو بيرون زوزه بکش.
گوهر نفرين می کنـد، مشت به گودی سينـه اش می کوبـد و از اتاق خارج می شود. مسيح مجروح هنوز سر پا ايستاده است.
– با اين پای ناکار کجا رفته بودی پسرم، ها؟ مواظب باش توی اين سرمای نحس زخم پات سيم نکشه.
داوود پشت کرسی می نشينـد و به زوزه هـای مادرش گوش تيز می کنـد. گوهـر زير نگاه ستاره ها، روی برف باغچـه به هـای هـای بلند می گريد: «الهی آتش…» پارس سگی از راه نه چندان دور به گوش می رسد. صحرا طاقباز دراز کشيده، خواب از سرش کوچ کرده است و برادرش قاسم را در برف شبـانه دنبـال می کنـد: «به کجـا رفته؟ به کجا می رود؟ پيش مقامات؟ خدايا من حتّی از برادرم می ترسم!»
– يهودا، يهودا، اين پسره دودمان ما رو به باد می ده.
– دلواپس نباش بابا، قاسـم توی خونه شيـر شده، بيـرون مثل بُز می ترسه، عنتر رفته گوشة مسجد تنهائی آبغوره می گيره.
پدر و پسر، رفيقـانه بساط «قُلقُلی!» را علم می کننـد، مادر هنوز روی برف هـا قـدم می زند و خيالش از برادرش ميثم به قاسم و از پسرش قاسم به ورورة جـادو و از مادر ساسان به صحرا واز صحرا تا ستاره هـای درخشان شب زمستـانی می رود و بر می گردد و هيـچ درمـانی به جز زار زدن نمـی يابد، زار! پدر و پسر دل روی دل هم می گـذارند و از بد روزگار می نالند و صحرا پچ پچه های آن ها را به سختی می شنود و شب هائی را بـه يـاد می آورد که توی پلّه کرسی می خوابيـد و تا دير وقت از وحشت پدر خواب به چشم هايش نمـی آمد. از وحشت دستـی که در تاريکی مثل مار بوآ زير لحـاف کرسی می لغزيـد و آرام آرام به سوی او مـی آمد و نک پستان هـاي نو رسش را می جست: «بيا، ميوة درختی که خودم کاشتم…» چرا اين لکّه های چرک چربی از جدارة روح صحرا پاک نمی شد؟ چرا؟ چرا آن هراس شبانه را، آن حسّ گنگ، سرگيجه آور و هنوز ناشناخته را هرگز از ياد نمی برد؟ چرا؟ چـون آن دست هرزه گرد زنانگی را در انـدرون او کشتـه بود واحساسات و عواطف او را به زهر آلوده بود؟ بله؟ دخترک حسّاس، ترد و نورسی که می بايد در نوازش های عاشقانه جوانکی می باليد و برگ برگ می شکفـت، از هراس مردی که بوی تنـد تينـر و رنگ روغن می داد فرو پژمرد و چندش و نفرت جای لذّت را گرفت. نفرت و چندشی که بعدها در بستر به سراغش می آمد و ساسان کج خيال نمی فهميد و عذابش می داد: «اَه، ميّت، مثل ميّت يخی!» آری، اين گونـه زخم هـا هرگز کهنـه نمی شدند، هرگز بهبود نمی يافتند و هرگز از ياد نمی رفتند. تلنگری کافی بود تا به تاريکی هـا پرتاب شود، زبری آن انگشت های او را روی نـک پستـان ها و حقّـة نافش احساس کنـد و آرواره هـايش را از خشـم بر هم بفشارد و از ريشه بلرزد. صحرا زير لحاف می لرزد ولی مانند آن ايّام به قتل پدر فـکر نمی کند: «آدمک ذليل قابل ترّحم!» مردک پخمه و بزدلی که تا او را شبانـه دستمالی کند عرق می خورد، چرند و پرند می گفت، به گريه می افتاد و بعد التماس می کرد ولی هرگز به زور متّوسل نمی شد. متّوسل نشد، نـه، تجـاوز کوشکی از اين حـد فراتر نرفت و هميـن عمری را کفاف می داد. صحـرا عمری درگير اين راز بود، از رنج ها گذر کرده بود ولی اين لکّـه هـرگز پاک نمی شد. بعد از آن سال هـا، پدر هيـچ وقت به چشم دخترش نگاه نمی کرد و هرگز با او تنها نمی ماند و درخلوت با او همکلام نمی شد. زندگی هفت نفر آدم توی يک اتاق ساده نبود، همان بهتر که صحرا از خانه رفت، پيش از ازدواج از خـانة پدری رفت و اين گونه رفتار هنوز در آن ايّام معمول نبود و مردم هزار و يک جور حرف می زدند. گيرم کوشکی که شرمندة صحرا بود و زبانش کوتاه، برای توجيه رفتار او کلمة آزادی را جلو همسايه ها به زبان آورد و صحرا از کوچة نور رفت تا آزاد زندگی کند. تنـها؟ دائی ميثم زيربال او را گرفـت و صحرا بعد از سال ها، تکيـه گاهی و پشت و پناهی يافت، کوه و جنگل و دريا را در کنار و شانه به شانة دائی کشف کرد و با افـکار تازه و دنيـای تازه ای آشنـا شد، درآب های ولرم سّد کرج به تصادف در آغوش او لغزيد و ناگهان دريافت که به دائی ميثم دل باخته است. صحرا عشق را درآن روز گرم تابستابی کشف کرد ولی هرگز به زبان نياورد. گيرم اين عشق چندان در پرده نماند و ساسان پيش از ازدواج به راز صحـرا پی برد و «عنـصر مشکوک» را از سرراه برداشت: «صحرا به جان بهرام قسم من يه تلنگر به دائی نزدم!» دائی ميثم کجا بود؟ ها؟ زنده بود يا مرده؟ آيا زن و فرزندش ازمملکت رفته بودند؟ موّفق شده بودند؟ آه چقدر همـه چيز دور و همـه چيز نزديک بود. کـی بود؟ چنـد سال پيش؟ خدايا، با آن همه سختی چه زود گذشته بود. چه زود می گذشت، چه زود بچّه ها بزرگ شده بودند و پدر …بله، به هر حـال پدر بود، نمی شد کتمان کرد. می شد از گناه او گذشت و به چهـل سال کار و رنج او بخشيد. صحرا او را از مدّت ها پيش بخشيده بود ولی آن حسّ نکبت و پلشت گريبانش را رها نمی کرد. شايد، شايد به همين دليل کمتر سراغ خانواده اش می رفت و کمتر حالی از پدرش می پرسيـد. اگر ناچـار نمی شد اين بار نيز … ها؟ راستی چرا به خانة پدری آمده بود؟ برای وداع؟ ديوانگی! کی اين تصميم را گرفته بود؟ چرا؟ ناخود آگاه؟ فيل درخواب؟ خوابيده بودند؟ آری، بچّه ها خوابيـده اند و کوشکی سيـگار پشت سيـگار می کشد، گوهر خودش را به خواب زده است و صحرا توی رختخواب از اين شانه به آن شانه می غلتد و خواب به چشمش نمی آيد. صحـرا به سقف و تصاوير لرزان روی ديـوار نگـاه می کند ولی پدرش را می بيند که به مخّده يله داده، سيگار می کشد و نم گوشة چشم هايش را مـدام با دستـمال خشک می کنـد. گوهر بيدار است ولی دم نمیزنـد: «روباه!» کوشکی از ورای دود سيـگار دنيـائی را نظاره می کنـد که داغ دندان و درد جانـکاه آن را از خاطرش می برد: «اين زن مثـل روباه مکّار وحيلـه گره!» لابد ساير مردم دنيا مثل او در جاهائی پايشان لغزيـده و بی شک همـه نقاط تاريـکی در زنـدگی دارند که از ياد آوری آن رنج می برند: « قاسم مثل باباش توی سفرة خودش شکار می کنه، اَه، روباه مکّار!» چه اشتبـاهی! کی اين فکر توی سر او افتاده بود؟ اين تخم هرز را چه کسی توی سر او کاشته بود؟ « …بيا، بيا، ميوة درختی که خودم کاشتم.» کلّـه خر احمـق، کلّـه خر!! بيهـوده دنبة سرش را ديوانه سر را به مخدّه می مالد، نه، نه، نمیتواند يخه اش را از چنگ گذشته رها کند. کاش، کاش ضربه ای به ملاجش می خورد و دچار فراموشی می شد. فراموشی! صحرا آيا فراموش کرده بود؟ کاش شهامت و جسارت می داشت، به پای او می افتاد، التماس می کرد و عذر گنـاه می خواست. گناه؟ کوشکی به گناه اعتقاد نداشت و به ياد نمی آورد کی اعتقاد و ايمانش را از دست داده بود؟ چه کسی ايمانش را دزديده بود؟ پدر؟ پدر که هر وقت خمار بود به خداوند بد و بی راه می گفـت يا آن مردک الـکلی که برای هيچ چيز و هيچ کسی احترام قائل نبود؟ آقا جيمی؟ «جيمی آنارشيست؟» نه، کوشکی هرگز به معنای «آنارشيسم» پی نبرده بود و پی نمی برد. از پدر آن شک ذاتی، بينی نوک تيز عقابی، چشم های اريب ترکمنی و پاکيزگی و تميـزی و تمسخـر مردم را به ارث برده بود و از حرف های سر و گوش و دم بريدة جيمی تکّه پاره هائی به يادش مانده بود: « خدا، بهشت ودوزخ و عدل الهی، بگو زرشک!» پدر تخـم شک را در سر او کاشت، جيـمی ايمان را از او گرفت و عصائی به دستش نداد. جيـمی پيستوله کار که گرد رنگ روغـن و تينـر ريه هايش را سوزانده بود، با عرق سگی دوآتشه و آبجو، کليه ها و کبدش را از از کار انداخت و در چهل وهشت سالگی روی داربست مرگ مفاجات کرد: «سگ کليمی شاشيد به اين دنيا و آن دنيای شما!» کوشکی سال ها زير دست اين کارگر توده ای سابق که بعدها مرتد شده بود، کار کرد و تا آخر عمر او را از ياد نبـرد. پيستـوله کاری و رنگ کاری و حرف های «گنده» را از جيمی آموخت ولی برخـلاف جيـمی الـکل را کنار گـذاشت، به دنيا دل بست، از جنجال، گرد و غبار و کرايه خانة سرسام آور پايتخت گريخت، خانه باغی نيمه ويرانه در حومة نزديک شهرستانی خريد به اين اميد که در باغچه هايش پنهانی خشخاش بکارد، پروار ببندد، کبوتر بپراند و چند صباحی بی دغدغه روزگار بگذراند. بازگشت به اصل، به روستا! گيرم حرف های «گندة» جيمی کار دست او داد و مردم گرد عقل و همسايه ها که مثل خودش، معنای حرف هاي او را نمی فهميدند، گمان کردند با گبر و «شيطان پرست» سر و کار دارند. آشنائی بـه شوخی او را «پيرگبر!» می ناميد. اين شوخی ها تا پيش از انقلاب تاوانی نداشت ولی بعد از انقلاب … بعد از انقلاب زمانه ناگهان عوض شد. قاسم که در گيـر و دار انقـلاب بالغ شده بود و در راهپيمائی ها قد کشيده بود، به «لامذهبی» پدرش پی برده بود و کم کم از او دور شده بود. جوانـک ساده دل عصبـی در اين کلبـة گلی به دنبـال «ضـد انقلاب!» می گشت و آن چه را که در مسجد و پای منبر آموخته بود، در مورد خانواده و نزديکانش به کار می بست. طفلک قاسم! کجا رفته بود؟ به تمرين تير اندازی؟ آموزش نظامی؟ سينه خيز؟ جودو؟ کاراته؟ نه جانم، قاسم دوباره به اين خانه بر نمی گشت، کوشکی نفوذی معنوی روی اين پسرک نو بالغ نداشت. قاسم می رفت و بی شک برای اعزام به جبهه نام نويسی می کرد: «جهنّم!» درد مخ کوشکی را می سوزاند:
– قاسم بر نگشت زن. بيداری؟
– صد بار گفتم يه تک پا تا مسجد برو، نرفتی.
– بخواب زن، داره صبح میشه.
– میبينی؟ خدا از ما رو گردان شده.
– بخواب زن، خدا کدام گوری بود.
– بس که از اين حرف های صد تا يک غاز زدی.
– خدا، خدا! اگه خدائی بود وضع مردم اين جوری نبود.
کوشکی ازخيال قاسم بيرون نمی رود. شايد، شايد سر رفتن زهرش را به کسی می ريخت: «اَه، نکبت جغله!» صحرا، صحرا که بی دليل تنها نيامده؟ طلاق؟ نه صحرا پا به راه است، ترسيده؟ از قاسم ترسيده؟ صحرا فردا کلة سحر می رود. چرا، چرا؟ از او فرار می کند يا از قاسم؟ …شايد … ها؟ قاسم به کجا رفته بود؟ به درک اسفل؟ همه می رفتند و او می ماند با باغچه ها، بز و بزعاله ها و کبوترها و آن خانة خشتی. حاصل يک عمر کار. حاصل يک عمر رنج و کار.
– می رفتی مسجد بلکه دم دهن مردم بسته می شد.
کوشکی ته سيگارش راتوی سينی خاموش می کند، فتيلة گرد سوز را پائين می کشد.
– بخواب زن، بخواب داره صبح می شه.
سپيدة صبح!
برف، دنيای سفيد و سپيدة صبح!
صـدای مؤذّن از گلدستة مسجد دور دست می آيـد. گوهـر تا سر کوچه می رود و بر می گردد. برف های دم در را پارو می کند و با خودش
حرف می زند:
– بخواب، بخواب، بفرما، پسرکم از دستم رفت!
صحرا از خواب بيـدار شده است و کنـار باغچـه هـا در برف پرسه می زند. کوشکـی بی جهت دور موتورگازی خراب می چرخـد و گه گاه از گوشة چشم دخترش را می پايد. مادر سرگرم فراهم کردن صبحانه است و مدام می رود و بر می گردد. کوشکی موتور را از روی جک خلاص کرده، هل می دهد و رو به در حياط می برد و با صدای بلند، به نحوی که صحرا بشنود حرف می زند:
– نه، کار من نيست، بايد ببرمش پيش فری مکانيک.
در چوبـی حيـاط پشت سر کوشکی بستـه می شود و حـالا پدر و دختـر به راحتی نفس می کشند. حالا هر دو از حضور آزار دهندة يکديگر خلاص شده اند و صحـرا با رفتـن پدر راهش را به سوی اتاق کج می کند: «مادر، مادر!» دلگير و کم حوصله و عصبی است. شب را با کابوس و خيالات پريشان و دغدغه گذرانده، کسل، دمغ و بد خواب است. خميازه می کشد. تا پشت در حياط می رود و نگاهی به کوچه باغ می اندازد: کوچه خلوت و خالی است. مادر به مراد او پی برده و دم در اشک می ريزد:
– آخه تو که هنوز با بابات حرف نزدی.
– چه حرفی مادر؟ چی بگم؟
– بمون تا برگرده، شايد باهات کاری داشت؟
– چه کاری؟ ها؟ از طرف من ازش خداحافظی کن.
– اقلاً آدرسی، تلفنی، چيزی به ما می دادی تا …
– هنوز آدرس مشخصی ندارم. دارم جا عوض می کنم.
داوود به بدرقه بيرون آمده. صحرا مجال نمی دهد تا عواطف بر او غلبه کند، چشم های مادر و موهاي برادرش را می بوسد:
– از بچّه ها خداحافظی کن داداش، می بخشی که …
– صبر کن تا ايستگاه باهات بيام.
– با اين پای زخمی؟ نه قربونت، لازم نيست، تنها می رم.
– صحرا، آخه، آخه ناشتا، آخه تنهائی …
– گريه نکن مادر، من به تنهائی عادت دارم، من يک عمره که تنهام. قربونت مادر، خواهش می کنم گريه نکن.
مادر مبلغی پول و گوشواره هايش را توی پاکت گذاشته به دست صحرا می دهد:
– به نيّت تو گذاشته بودم کنار، هيژده عياره.
صحـرا راه درازی در پيش دارد و به همين خاطر هدية مادر را با طيب خاطر می پذيرد.
– مادر، مادر، شايد دوباره قسمت نشد که من …
– نگو، نگو، خدا رو چه ديدی دخترم؟
تمام شب تلاش کرده بود تا در بارة سفر به مادرش حرف بزند، نتوانسته بود و حالا با چند اشارة کوتاه …
– آره مادر، آره، آدم از فردای خودش خبر نداره.
– آخه صحرا … آخه …
صحرا بغض می کند و زبان به کام می گيرد: «چه فايده؟»
گوهـر و داوود تا دم در و بعـد تا وسط کوچـه می آينـد، کوچه و درخت ها پوشيـده از برف سنگين شبانـه اند. رد چرخ های موتور کوشکی روی برف بکر تنـها نشانی از آدميـزاده است. صحرا پا روی رد چرخ موتور پدر می گذارد و آرام آرام از آن ها دور می شود.
کوچة باريک برفی و صحرا که در بلور اشک می لرزد، دور و دورتر می شود و کم کم از چشم مادر می افتد … در انتهای کوچه، جيپ نظامی ايستاده است. داوود زيرلب زمزمه می کند: « کميته!»
– آخه دخترم توی اين برف و سرما …
برف، برف و داوود که با عصا زير درخـت های برفپوش در کنار مادر ايستاده است و با خيال صحرا سفر می کنند. کی بود و کجا بود که از قطار پياده شده بود و به ديدار آن ها رفته بود؟ چند ماه، چند سال، چند قرن پيش؟ در کدام سفر؟ چرا همه چيز محو و گنگ و اين همه دور به نظرش می آيد؟ خواب می بينيد؟ خواب؟ چرا مسافرهای کوپة مجاور نمی خوابند؟ چرا اين همه بحث و جدل می کنند؟
– به خداوندی خدا قسم همه جا دارم باج می دم. من يک سال تموم به خاطر اين فيلمنامه با حضرات انقلابی درگير بودم. آره، من جريان انتخابات رياست جمهوری رو کليد کردم، می دونی چرا؟ چرا؟ چون يه تيکه گوشت زير دندون اين آقايون دارم. منوچ، کوتاه بيا …
صحرا چشم هايش را بر تپّه های برفپوش می بنندد ولی مادر از منظر او کنار نمی رود:
«آه، برگرد مادر، سفر بعدی، سفر …»
سفر، دنيای صحرا با اين قطار لکنته سفر می کند!
.
فصلی از رمان: باد سرخ