نریمان پازندی را من کشتم، گیرم قتل او را هرگز گردن نگرفتم.
من که با ساده دلی و سادگی، به نیّت جدائی دوستانه و بدرود با نریمان به آشیانة عقاب رفته بودم، با مردی رو به رو شدم که شباهتی به او نداشت، مردی که مسخ شده بود، مردی که «ترک شیرازیاش» را برای حریف برد، آن قوچهای مست، آدمکشهای مزدور مدتها مرا توی استخر و روی چمنهای باغچه آزار دادند و به جائی رساندند تا دم دمای سحر، لولة طپانچه را روی شقیقة نریمان گذاشتم و شلیک کردم: «پا انداز!»
نریمان، آن عاشق شیدا پاانداز شده بود. شور، شوق و عطش او در آن چند روزة دوری و تنهائی انگار فروکش کرده بود و مثل هربار بیتاب و بی طاقتِ بوسیدنِ ترکِ شیرازیاش نبود. مردی که مدام مانند گردباد دور خودش میچرخید، مردی که تا از راه میرسید، مرا در آغوش میکشید، از جا میکند و میچرخاند و میچرخاند و سر تاپایم را میبوسید، مردی که شتابزدگی و بیقراری شاخصة عمدة او بود، به آرامشی بودائی رسیده بود و با مشاهدة من از جا حتا جنب نخورد. لخت، کرخت و بیرمق روی صندلی لمیده بود و منتظر بود تا میرفتم و هفت تیر را توی دستاش میگذاشتم. من این بی تفاوتی و خونسردی را بعد از واقعه، در باز داشتگاه پاسگاه ژندارمی دو باره با درد به یاد آوردم، گیرم علّت این تغییر ناگهانی را هرگز نفهمیدم. رفتار، گفتار، طرز نگاه و لحن نریمان عوض شده بود، انگار نیروی حیات در وجودش مرده بود، امیدی به زندگی و زنده ماندن نداشت. نریمان که با کتاب و ادبیّات بیگانه بود، چند سطری از شعری را که سالها پیش، پشت عکس مهران نوشته بودم به خاطر سپرده بود و مدام زیر لب زمزمه میکرد:
« خواهم که بر آن سینه نهم سینة خود را
تا دل به تو گوید غمُ دیرینة خود را…»
« آقا نریمان، من همون روزها به این روغن وازلین زدم و گذاشتم توی جا یخی یخچال، خدا کنه زنگ نزده باشه.»
طپانچه را از لای حوله و شلوار در آورد، با خونسردی وارسی کرد، به شاخة درخت نشانه رفت و ماشه را چکاند. با انفجار گلوله پرندهها از لای شاخ و برگها پر زدند و من وحشتزده از جا پریدم.
« نه نه، زنگ نزده، دیدی؟ زنگ نزده.»
لولة طپانچه را روی شقیقه اش گذاشت و رو به من برگشت:
« سرکار استوار رضائی اینجوری تیر خلاص میزنه. دنگ!»
من تا آن روز نام استوار رضائی را نشنیده بودم و منظور نریمان را از تیر خلاص نمیفهمیدم. بلاتکلیف ایستاده بودم و پا به پا می مالیدم.
« آقا نریمان، من امروز اومدم اینجا تا با شما صحبت کنم…»
« آقا، آقا … تشنه در سراب آمدم… برهنه در سراب آمدم»
دفترچه ام را یک نظر روی میز دیدم و یکّه خوردم. نریمان آن را از کتابخانه بر داشته بود و تکههائی از آن نوشتهها را خوانده بود:
«تشنگی، عطش، سراب، برهنه در سراب… خواهم که بر آن سینه نهم سینة خود را/ تا دل به تو گوید غمُ دیرینة خود را…»
« این نوشتهها سیاه مشقه، هنوز شعر نشدن، من گاهی…»
نریمان از جا جنب نخورد و حتا به من نگاه نکرد:
« چرا این سیاه مشقها رو قایم کردی، خجالت میکشیدی؟»
وقاحت و رفتار بی پروای او در هماغوشی خشن تر و شرمآورتر از آن شعرهای لطیفی بود که من بیاد عزیزی سروده بودم.
« من امروز اومدم راجع به همین چیزها با شما صحبت کنم.»
طپانچه را روی دفتر چه گذاشت و به خشکی گفت:
« حالا برو یه دوش بگیر، یه چرتی بزن، حرفهاتو بذار واسة بعد، برو، امشب برام مهمون میاد، میخوام سیاه مشق تو رو براشون بخونم»
«آقا نریمان، من این چیزها رو واسة دل خودم نوشتم، شما …»
« میدونم، میدونم، دوستت خزر به منگفت: خصوصی یه»
« خزر؟ خزر کجا بود؟ مگه شما خزر رو تازگی دیدین؟»
«مگه یادت رفته؟ نگفتم من پشّه رو تو هوا نعل میکنم، نگران خزر نباش، جاش امن و امانه، دوره دیده ها دارن روی سوژه کار میکنن»
« آقا نریمان، بگین چه بلائی سر خزر اومده؟»
« حالا برو یه دوش بگیر، برو، برو تو رختخواب، الان میام، آهای قربانعلی، برگشتی؟ مگه رفته بودی دنبال آب حیات»
« آقا، گوشت قصابی تموم شده بود، بخاطر شما یه برّه کشت»
سرایدار از آبادی بر گشته بود و اگر برای نریمان مهمان میآمد، لابد مراسم عرقخوری، تریاککشی و «خودسازی» آنها تا دیر وقت شب به دراز میکشید. در اینجور بزمها، نریمان خوش نداشت ترک شیرازیاش با مردهای عزب، سر میز و یا کنار منقل، زانو به زانوی آنها مینشست:
« نه، نه، این دفتر چه رو بذار اینجا باشه، خجالت نکش. خدایا، تو تازگی چقدر معصوم، عفیفه و خجالتی شدی.»
« آقا نریمان، من سر از حرفهای شما در نمیارم، مگه چی شده؟»
« برو ای عطش کویر، برو، برو امشب سیرابت میکنم!»
طپانچه را برداشت، توی لولة آن فوت کرد:
« بیا بگیر، اینو بذار زیر بالشت تا خواب آشفته نبینی»
انقلابی دررفتار نریمان رخ داده بود که علل آن را نمیفهمیدم. من در زندان زنان شیراز شنیده بودم که تریاک روی سلسله اعصاب و میل
جنسی مردها اثر میگذاشت و در دراز مدّت، به شخصیّت و منش آنها آسیب میرساند، شنیده بودم که تعصّب، غیرت، جرأت و جسارت معتادها به مرور زمان تحلیل میرفت و در موقعیّتهای حسّاس و در برابر دشمن، خوار، ذلیل و منفعل میماندند. گیرم نریمان معتاد نشده نبود و اگر شب و روز با سرایدار جرجانی زانو به زانو نشسته بود و تریاک کشیده بود، لابد اعصاباش بیش از اندازه خسته و متشنّج بود و یا حوصلهاش از تنهائی، بیکاری و سکوت ملالآور آشیانة عقاب سر رفته بود. نریمان به سکون و سکوت و آرامش عادت نداشت، بر خلاف من از تنهائی و انزوا بیزار بود. او مرغ طوفان بود، در تندبادها و رگبارها، در غوغای تندرها و آذرخشها بیپروا پرواز میکرد. گیرم آن مرغ افسانهای را انگار صاعقه زده بود، از شور و شوق افتاده بود، پژمرده و افسرده شده بود و آن روز غروب حتا به پیشواز ترک شیرازیاش نیامد. چرا؟ چه اتفاقی دراین چند روز افتاده بود؟ لابد خزر دستگیر شده بود یا به شعرهای دفترچه و مهران مربوط می شد. گیرم نریمان از آغاز آشنائی ما دورادور مهران را میشناخت و آنقدرها دلنازک، حسّاس و شکننده نبود که آن شعرهای بیپروا او را از پا میآورد. نه، بی تردید حادثهای مهمتر از اینهمه او را درهم شکسته بود و به زانو در آورده بود. کسی چه میدانست، لابد تهدید به مرگ شده بود و در «آشیانة عقاب» سنگر گرفته بود. شاید جاسوسی بود که پس از سالها خدمت به اجنبی، لو رفته بود؟ شاید نفی بلد شده بود و …
« من که تیر اندازی بلد نیستم، سلاح به چه دردم می خوره؟»
نگاه نریمان به راه رفته بود و با لحنی که مهر و عطوفت در آن یخ زده بود، زیر لب به زمزمه گفت:
« خب بذارش زیر بالش من، باشه، بذارش دم دست»
« آقا نریمان، خواهش می کنم به من بگو چی شده؟»
« برو یه دوش سرد بگیر، دراز بکش استراحت کن، نگران مهمونا
نباش، برو، قربان ترتیب همه چی رو میده»
با لباس روی تخت دراز کشیدم و تا دیر وقت خواب به چشمهایم نیامد، تا آخر شب به جدائی، به واکنش نریمان و به بحث و مشاجرهای که خواه ناخواه پیش میآمد، فکر میکردم. من اگرچه دلکنده شده بودم، ولی هنوز همة رشتههائی نامرئی دوستی ما نبریده بود و هنوز نگران سرنوشت او بودم. کسی چه میدانست، شاید نریمان به بن بست رسیده بود و در آشیانة عقاب به انتظار پایان کار نشسته بود. شاید به فکر خودکشی افتاده بود؟ ولی اگر قصد خودکشی داشت طپانچهاش را به من نمیداد، بلکه از کوره راه جنگلی بالا میرفت و کنار چشمه با گلولهای به زندگیاش خاتمه میداد. ولی چرا به خیرالله سفارش کرده بود تا امانتی او را به آشیانة عقاب میبردم. نریمان آن طپانچه را برای چکاری لازم داشت. لابد نگران امنیّت ترک شیرازیاش شده بود و به میهمانهایش اعتماد نداشت:
« جاکشها! الحق که توی شهر نو بزرگ شدین»
دم دمای سحر با خندة مستانة میهمانها از خواب پریدم.
میهمانها روی تراس نشسته بودند و من بسختی صدای آنها را میشنیدم. نریمان تا آن شب هرگز دوستی و یا آشنائی را به آشیانة عقاب دعوت نکرده بود، هیچ کسی نشانی عشرتکدة خصوصی او را نمیدانست و در آن منطقه، حتا سرایدار نریمان پازندی را نمی شناخت و همه او را آقا یا ارباب صدا میزدند. لابد میهمانهای آقا از جنم دیگری بودند. باری، کنجکاو شده بودم تا شاید سر از ماجرای آنها در میآوردم.
« یا به تشویش و غصه راضی شو
یا جگر بند پیش زاغ بنه»
لایِ پنجره را باز کردم و سرک کشیدم، نه، نریمان مثل همیشه میهماندار و میداندار نبود، فرو ریخته بود و آهسته حرف میزد:
« همه ش مال شما، فقط اینقدر برام بذارین تا ترکیه برسم»
« ترکیّه؟ خر نشو مردک، اونجا همه چی رو با پول میخرن، حتا آدمها رو. تو مثل گاو پیشونی سفیدی، تو رو پیدا میکنن»
« من یه روزی دوباره به این خراب شده بر میگردم»
« لاف نزن، تو مرد مُردهای، فهمیدی، مُرده! فردا توی روزنامهها مینویسن نریمان پازندی مفقودالاثر شد. خلاص!»
« خب، اگر گره کار اینجوری باز میشد، چرا زودتر نگفتین؟»
« گره کار تو دیگه با هدیه و تحفه و نشمه باز نمیشه، حالا دیگه خیلی دیر شده، تو دیگه چیزی نداری که به کسی ببخشی. مگه نشنیدی، دست مُرده از دنیا کوتاهه، تو دیگه مُردی، من که همون رزوها تلفنی بتو گفتم. نگفتم اگه عقاب بشی و به قلة قاف بری پیدات میکنم.»
« تو یه سگ با وفای شکارچی هستی، سگ شکارچی! عقل تو به این چیزها قد نمیده، تو و رفیقت فقط و فقط امر برین، مزدورین،»
« ببین، اون بالا منتظرن تا خبر مرگ نریمان رو بشنون، ولی من به خاطر دوستی و دینی که بتو دارم میذارم زنده از مملکت بری.»
« دوستی و دین؟ دوستی و رفاقت شما توی اون کیف سامسونته، بارلاها، آدمکش حرفهای و اینهمه گذشت و بزرگواری.»
« حرف مفت نزن، فردا جنازهت رو وردار و از اینجا برو.»
بیاد بستة اسکناسها، روزنامة النهار و نامة عاشقانة او افتادم: « در آشیانة عقاب چشم به راه ونوس نشستهام تا با او به دیار عشق پرواز کنم.»
« نریمان، چرا صداش نمیکنی بیاد یه پیک با ما بزنه»
« گفتم خیرالله قراره ساعت چهار صبح بیاد. اگه سر برسه …»
« نگران نباش، تا خیرالله برگرده کار رو تموم میکنم، وقت تنگه،
دیگه طاقت ندارم. هی یابو، من رفتم»
جلو پنجرة اتاق، پا به فرار ایستاده بودم تا شاید صدای اعتراض نریمان را میشنیدم، دیر جنبیدم، خاموشی و رضایت نریمان گیجام کرده بود، مخام از کار افتاده بود. آنهمه رذالت و پستی را باور نمیکردم. نریمان که هر بار مثل سگ با وفائی به پای عاطفة قشقائی میافتاد، دم میجنباند و با تملق و چاپلوسی مرا لیس میزد، ترک شیرازیاش را معامله کرده بود، به آنها وعده داده بود و حالا، در آشیانة عقاب، همسر و معشوقهاش را برای حریف میبرد. اگر اشتباه نکنم، فکر قتل او در همان لحظه از سرم گذشت، یک دم مردد ماندم: «کاش طپانچه را برداشته بودم». دیر شده بود، درنگ کوتاه سبب شد تا قوچهای مست راهام را میبستند و مرا کنار استخر دوره میکردند: «کجا جیگر؟» جلو چشم نریمان برهنهام کردند، به مستانه استخر انداختند و او از جا جنب نخورد، نه، روی تراس به تماشای فاجعهای نشسته بود که سرانجام به قتل او منجر شد. شاید اگر نریمان به اعتراض لب ترکرده بود، او را میبخشیدم و به جای او، مردانی را میکشتم که در استخر مستانه و حشیانه نوبت به نوبت به من تجاوز کرده بودند:
« حالا دمر، یابو، گفتم دمر بخوابونش روی چمن…»
بند بندم میلرزید، برهنه روی چمنهای خیس میغلتیدم، جیغ
میکشیدم: « نریمان، آهای نریمان». گیرم او از روی تراس رفته بود، انگار کور و کر شده بود و نمیشنید. آدمکشها مرا را زجز میدادند و او لابد جلو آینه ریش میتراشید، لباس میپوشید و چمداناش را میبست.
« بلند شو دیگه یابو، بسه، چقدر تلمبه میزنی»
نیمه بیهوش، درگوشة تاریک محوطه، روی چمنها افتاده بودم و از ورای پردة اشکهایم مردانی را میدیدم که کنار استخر، زیر مهتاب لودگی میکردند:
« یابو، نمیخوای غسل جنابت بکنی، بپّر تو آب»
« وای، مثل خر کیف کردم، وای چه مزّه داشت تو آب یخ»
هوا تاریک بود که آن قوچهای پرواری از استخر بیرون پریدند، رو به من آمدند، دستها و پاهایم را گرفتند، توی هوا تابام دادند و دوباره به
آب انداختند و قهقهه زدند:
« یک دو، یک دو، برو واسة غسل ارتماسی»
لباسهایم تکه تکه کنار استخر افتاده بود و خیس شده بود، آنها را یکی یکی چنگ زدم، چهار دست و پا، افتان و خیزان به حمام دویدم و زیر شیر آب مانند دیوانه فریاد کشیدم: «پا انداز! پا انداز»
نریمان پازندی را من آن شب کشتم و داستانی که برای ژاندارمها و مأمورهای ادارة آگاهی حکایت کردم سر تا پا دروغ بود. نه، من با صدای گلوله از خواب بیدار نشده بودم، من آن شب تا سحر، تا زمانیکه ژاندارمها به آشیانة عقاب آمدند، نخوابیدم. قوچ های مست لگد مال و لجنمالام کرده بودند، منی و چرکابی که آنها به من پاشیده بودند، با آب زمزم حتا تمیز نمیشد، زیر دوش، چند بار خودم را با صابون شسته بودم، ولی هنوز آن پلشتی از ذهنام پاک نشده بود و از میان نمیرفت، پلشتی آنها مانند لکة چربی سیاهی به روحام چسبیده بود، آن احساس نکبت تجاوز، تحقیر، توهین، خواری و زبونی همیشه با من بود و تا سالها در کابوسهایم ظاهر میشد. من آن شب نکبت تباه بودم، هستیام تباه شد، آن شب در آب سرد استخر سر تا پا سوختم. تا مدتها سرتاسر بدنام سوزن سوزن میشد. دنبة سرم را مدام مانند صرعیها به ستون آهنی میکوبیدم و هیچ آرزوئی بجز کشتن آن قوچ های مست نداشتم، آدمکشها قسر در رفته بودند و من از عجز و ناتوانیام، از تنام، از آسمان و از زمین بیزار شده بودم و مانند پیر زنها، پتوئی روی شانههایم انداخته بودم و کنار صندلی راحتی نریمان چندک زده بودم و میلرزیدم. اگرچه نریمان را به ضرب گلوله کشته بودم، ولی آن قوچهای پرواری از مرگ جسته بودند تا لابد در بزمی شبانه از آن
شب با لذّت یاد میکردند: « چه کیفی داشت توی آب سرد»
شاید اگر نریمان در سکوت و آرامش در مهتاب، بیتفاوت و خونسرد به تماشای تجاوز آن قوچها نمیایستاد، از حمام بیرون میآمدم، طپانچه را از زیر بالشام بر میداشتم، به طرف بنز میهمانهای سرخوش و سرمست او میرفتم و تتمة گلولهها را نثار آنها میکردم. افسوس، نفرتی که مانند تیزاب در رگهایم میدوید، عقلام را زایل کرده بود، حولهای پوشیدم، پابرهنه و پاورچین پاورچین به روی تراس برگشتم، نریمان لباس پوشیده بود، چمداناش را دم دست گذاشته بود و چشم به راه خیرالله روی صندلی راحتی لمیده بود. خواب یا بیدار، نفهمیدم، لولة طپانچه را روی شقیقهاش گذاشتم و پیش از آن ماشه را بچکانم فریاد کشیدم:
«پا انداز …پا انداز!!»
گلوله در سکوت سحری منفجر شد، خون و مخ گندیدة نریمان روی سنگفرش کنار استخر شتک زد، خیل پرندهها از لابهلای شاخ و برگ درختها پرکشیدند و ولوله کنان رفتند، اتومبیل آدمکشها، خرناسه کشان، توی محوطة شن ریزی شده ساختمان دور زد و رو به جاده جنگلی راست شد. نور خیره کنندة چراغهای اتومبیلگلهای باغچه و آب کبود استخر را روشن کرد، یک نظر زیر پوش سفیدم را روی آب دیدم و دوباره همه چیز از خاطرم گذشت و به هق هق افتادم: « پا انداز، پا انداز…»
شب به آخر رسیده بود و دیر یا زود خیر الله از راه میرسید تا آقا را به مرز بازرگان میبرد. گیرم ولینعمت او غرق خون، روی صندلی راحتی لمیده بود و جویبار و باریکه آبی که از کنار ساختمان میگذشت، زمزمه کنان به استخر میریخت و من آرام آرام متوجه وقوع جنایتی میشدم که انگار در خواب رخ داده بود. شگفتا، نریمان را من کشته بودم، ولی نگران و مضطرب عواقب این قتل عمد نبودم، مرگ او به باور من جنایت نبود، نه، من او را سزاوار چنین مرگ فجیعی میدانستم، با اینهمه هفت تیر را توی دستاشگذاشتم تا از میان انگشتهای لمس و بیحس او رها میشد و زیر پایة صندلی میافتاد، تا اثر انگشتانش روی قبضة طپانچه میماند و امر خودکشی طبیعی به نظر میرسید.
« خانم، چرا آقا اینجا خوابیده، مگه قرار نیست…»
« آقا دیگه به سفر نمی ره، آقا دیگه به راننده احتیاج نداره!»
خیرالله بنا به قولی که به نریمان داده بود، سر ساعت برگشته بود تا آقا را به مرز بازرگان میبرد. گیرم ژاندارمها از او زودتر رسیده بودند
« بیا کنار آقا، بیا کنار به چیزی دست نزن!»
بازرسی ژاندارمها از محل واقعه و از جنازه ساعتی به درازکشید و
در این مدّت خیرالله بیخ دیوار نشسته بود، دستمالی یزدی جلو صورتاش گرفته بود و بیصدا اشک میریخت. مرغ طوفان از دنیا رفته بود، ملحفة سفیدی روی او کشیده بودند و سرکار استوار ژاندارمری جلو دروازة ویلا نگهبان گذاشتـه بود و به هیچ کسی اجازة ورود نمیداد.
« بله، بله، ارباب خودکشی کرده، برین کنار، برین کنار …»
سرانجام آمبولانسی از راه رسید تا جنازه را از زمین بر میداشتند و به سرد خانه میبردند. گیرم خودکشی ارباب به نظر رئیس ژاندارمری مشکوک آمده بود و با ادارة آگاهی شهربانی تماسگرفته بود. سرکار استوار ژاندارمری به یاری کدخدا و اهالی روستا استشهاد محلی تهیه کرده بود و آن را در اختیار مأمورهای ادارة آگاهی گذاشته بود. بنا به گزارش آنها خیرالله پیش از غروب آفتاب از ویلا رفته بود و اهالی پیکان بادمجانی رنگ او را دیده بودند. قربانعلی، سرایدار آخرهای شب ارباب را تنها گذاشته بود و به آبادی برگشته بود. من نزدیک سحر با صدای شلیک گلوله از خواب پریده بودم و جنازه نریمان را روی تراس کشف کرده بودم.
« همین، به همین سادگی؟»
توجّه کارشناسان ادارة آگاهی شهربانی قبل از جنایت و جنازه، به
معشوقة نریمان جلب شده بود:
« شما چه نسبتی با مقتول دارین خانم … خانم …»
مأمور ریز نقش ادارة آگاهی پاسپورتام را ورق زد:
« … آها، بله، خانم عاطفة قشقائی… درسته؟»
« من مهمون ایشون بودم، منو اینجا دعوت کرده بود»
خیرالله از جا برخاست و بجانبداری گفت:
« خانم راست میگه، بنده دیروز ایشون رو آوردم اینجا»
« جنابعالی چکاره تشریف دارین؟»
« بنده رانندة آقا بودم، پانزده سال تموم… پانزده سال»
« شما این خانم رو از کجا میشناسین، ایشونو از کجا آوردین»
« از تهران آقا، از منزل خودشون، من این خانم رو میشناسم. هم ولایتی ماست، خانم قشقائی تو شرکت آقا کار میکرد»
مأمور ادارة آگاهی رو به سرکار استوار گفت:
« مشخصات و آدرس این آقا را بگیر، باهاش کار دارم»
مأمور ادارة آگاهیکه دستکش نازک سفید پزشکی پوشیده بود، هنگام تفتیش، دفترچه و عکس مهران را از زیر صندلی راحتی پیدا کرد و آنها را کنار پوکه، طپانچه و تنکة پارة من توی کیسة پلاستیکی گذاشت. تنکهام را از روی آب استخر گرفته بودند و دفتر چة شعر و عکس مهران زیر ران نریمان مانده بود و بعد از مرگ او انگار چند قطره ادرار روی آنها چکیده بود و گوشة کاغذها را لک انداخته بود.
« خانم قشقائی، این چیز، این، این شورت پاره مال شماست»
نگاهی به قد و بالای من انداخت و انگار خجالت کشید:
« خانم، حالا برین لباس بپوشین، برین، با این حوله …»
توی رختکن حمام تازه بیاد آوردم که آن قوچهای مست تنکهام را توی استخر به تنام پاره کرده بودند.
«خانم، شما صاحب این عکس رو میشناسین؟»
رانندة نریمان با کنجکاوی از سرشانة مأمور ریز نقش ادارة آگاهی سرک کشید و به من مجال نداد:
« دهه، این که مهران پسر عمو عبدالوهاب آوُکه»
« آقا جان، چند بار بگم، تا از شما سؤال نشده، جواب ندین»
« مختص به خیرالله نیست آقا، حالا همه این آقا رو میشناسن»
« شما چی خانم، شما با این آقا دوستین؟»
« چند سال پیش ایشون همسایة دیوار به دیوار ما بود.»
– من واقعة قتل نریمان رو یه جور دیگه شنیده بودم.
– عمو صفا، حقیقت به ندرت توی دادگاه روشن میشه، بذار این چند سطر رو برات بخونم و بعد بریم هواخوری.
سرکار استوار به احترام مأمور ادارة آگاهی پشت میز سرپا ایستاده بود و چشم از من بر نمیداشت. شاید اگر بجای نریمان، یک روستائی به قتل رسیده بود، رئیس ژاندارمری منطقه پس از بازجوئی و بررسی، پرونده را در پاسگاه تکمیل میکرد و بعد آن را به مرکز میفرستاد. گیرم آن روز، مأمور ادارة آگاهی مانند اجل معلق از راه رسیده و امر بازجوئی و تحقیق و تفحص را به دست گرفته بود. چرا؟ شاید ثریا به ادارة آگاهی شهربانی خبر داده بود، شاید آنها را درجریان فرار نریمان با معشوقهاش قرار داده بود تا شاید شوهرش را پیدا میکردند و مانع خروج او از مملکت میشدند.
من ثریا را پس از مدتها، در سردخانه، کنار جنارة نریمان دیدم.