.چوبین در اثری است از حسین دولتآبادی، در چهارده فصل نوشته شده، هر فصلی مزین به نامی؛ نامها دلالت به مفاهیمی دارد که نویسنده در گزینش آنها دقت و وسواس زیادی به خرج داده است. مضامین آن بطور کلی حول و حوش زندگی یک خانواده حاشیه کویری دور میزند. کوچ اجباری به شهر، مشکلات حاشیهنشینی، انقلاب، وقایع دوره انقلاب، سپس رویدادهای متعاقب آن را دربر میگیرد.
درونمایه رمان، از دو تم عمده برخوردار است.
تم اول: رمان چوبیندر ماجرای دربدری و خانهبدوشی خانواده خالو خداداد است. خالو خداداد با زن و فرزندانش از حاشیه کویر کنده میشود و در حومه یک شهر سکنی میگزیند. سپس از طریق شخصی به نام حاج حاتم حلواتی به بیگاری گرفته میشود. حاج حاتم صاحب ملک و املاک و مستغلات زیادی است. کارگاهی هم دارد. خالو خداداد همسری دارد به نام زلیخا، دختری به نام حوریه و پسری به نام خادم.
در چوبیندر، ما یک راوی داریم. وقایع رمان از زبان راوی روایت میشود. راوی کیست؟ خادم است. هموست که داستان را روایت میکند. روایت راوی بخشی از تاریخ معاصر جامعه بحرانزده را در بر میگیرد. نویسنده مقاله نمینویسد، کلمات قصار صادر نمیکند. فقط داستان مینویسد. بجر خانواده راوی، اشخاص دیگری هم هستند. این اشخاص بتدریج وارد صحنه میشوند. سیمای تک تک آنها از زاویه دید راوی به دقت ترسیم میشود.
پیش از آنکه به اصل موضوع بپردازیم لازم است اشاره کنیم زمانهای که راوی در آن زندگی میکند، زمانهای نیست که به جز تعداد معدودی، دیگران برای سعادت آدمها از خودشان مایه بگذارند. راوی به تدریج به این قبیل مسائل آگاهی پیدا میکند. سپس نسبت به موقعیت کنونیاش وقوف کامل پیدا میکند. شاید از این روست که راهش را از دیگران جدا میکند، گوشه عزلت میگزیند و به مرور خاطرات مشغول میشود.
باری، در حاشیه کویر قتلی اتفاق افتاده است. بین خالو خداداد و علی امینه درگیری پیش میآید. خالو خداداد او را از پا درمیآورد و متواری میگردد. نتایج این قتل دامن خانواده راوی را میگیرد. زمانی بعد، آدمی به نام لوطی لنگ با عنترش مخمل از گرد راه میرسد، او هم از حاشیه کویر گذشته است. گزارش به این شهر افتاده است.لوطی لنگ رازی در سینه دارد. رازی که هم برای خالو خداداد هم برای خانوادهاش به بهای گران تمام خواهد شد. خالو خداداد بار دیگر متواری میشود. به رباط میرود. در آنجا نزد اربابی به گاوداری مشغول میشود. چندی بعد، قتل دیگری اتفاق میافتد، این بار نوبت لوطی لنگ است . لوطی لنگ به طرز فجیعی به قتل میرسد. قاتل، هر که هست، خودش را از انظار پنهان میکند. کاشف بعمل میآید که لوطی لنگ عموی راوی است. خالو خداداد ناپدریاش است. پدر راوی اسفندیار نام دارد. اسفدیار کاروانسالار است. اسفندیار در سفری میان برف و بوران از پا درمیافتد. خالو خداداد پیش از آنکه زلیخا، همسر اسفندیار شود، خاطرخواه او بوده است. بعد از ناپدید شدن اسفندیار، زلیخا دیگر احساس امنیت نمیکند. دست خادم را میگیرد و به خانه خالو خداداد پناه میبرد.
تم دوم: داستان انقلاب است. راوی آنچه را که بر ما رفته است با باریکبینی حکایت میکند. دست به انکشاف میزند. عواملی که مردم را به سوی جهش ناگهانی سوق داده، یک یک برمیشمرد، بدون آنکه اشک تمساح بریزد. راوی مشاهده میکند. مشاهداتش را مو بمو برای مخاطب تعریف میکند، بدون آنکه دست به اغراقگویی زده باشد. پارهای ار مشاهداتش عیناً برگرفته از واقعیت محض است. راوی آنها را به زبان داستانی بیان میکند، به گونهای که مخاطب واقعی بودن آنها را میپذیرد. راوی سری پرشور دارد. در بهار آزادی، دلش از رایحه انقلاب پر است: «آه چه شور و شری داشتیم ما. کتمان نمیکنم، زیباترین بهار سالهای تاریخ میهن ما، نخستین بهار انقلاب بود.» راوی مثل اشخاص دیگر رمان گمان میکند که: «ما که در آغاز راه بودیم، گمان میبردیم که دنیا را تکان خواهیم داد». اگر رمان چوبیندر را به دو بخش تقسیم کنیم، میتوانیم بگوئیم که راوی در بخش اول که فصول زیادی را به آن اختصاص داده است به ماجرای سفر خانواده خود از حاشیه کویر به شهر میپردازد. سپس درگیریهایی که برای راوی و خانواده او پیش میآید. با پیدا شدن سر و کله لوطی لنگ در شهر، رمان بُعد دیگری پیدا میکند. در بخش دوم که ایضاً فصول زیادی را دربر میگیرد. وقایع و حوادث و رویدادهای انقلاب و متعاقب آن است که به تفصیل وسیله راوی روایت میشود. اشخاص علیرغم تعلقات طبقاتی دست به موضعگیری سیاسی میزنند. نویسنده تأثیرات انقلاب را به وضوح روی اشخاص نشان میدهد. برخی از آنها، زندگی خود را همچون یک سیاسی حرفهای وقف جنبش انقلابی میکنند. جامعه را باید از بنیاد تغییر داد. برای بکف آوردن آزادی بهای زیادی باید پرداخت. پیش از آنکه به بررسی کتاب بپردازیم، لازم است به یک نکته اساسی اشاره کنیم. رمان چوبیندر وسیله راوی روایت میشود. رمان به صیغه اول شخص مفرد بیان میشود. به زعم راقم این سطور برای فهم و درک مضامین و درونمایه رمان، در آغاز میباید به شناخت کلی از راوی برسیم. با خصوصیات و خلق و خوی او آشنا شویم، وگرنه مخاطب بیتوجه به سیر درونی رمان، در چنبره حوادث گرفتار خواهد شد و نخواهد توانست به آسانی مسائل را با ذهن کنجکاوی که دارد، از هم تفکیک کند. بدین لحاظ ضروری است که به شخصیت راوی بپردازیم. راوی کیست، جایگاه اجتماعیاش کدامست؟ از کدام منظر به قضایا نگاه میکند؟ اولین سئوالی که پیش روی مخاطب گشوده میشود اینست، چرا راوی اغلب اوقات در برخورد با مسائل روزمره زندگی قادر نیست به موقع تصمیم بگیرد. در چوبیندر میبینیم که همین ضعف برای او گران تمام میشود. قطعاً زمانی که راوی بر این ضعف اساسی فایق آید، زندگانیش دستخوش تغییرات زیادی خواهد شد.
شرم: این، آن چیزی است که گویی در درون راوی نهادینه شده است. از اینکه فرزند حاشیه کویر است، در کارگاه شیرهپزی، در کارگاه کابینتسازی مشغول به کار است، احساس شرمساری میکند؛ کسی که علیرغم مشکلات عدیده، توانسته تحصیل کند، آموزگار بشود، سپس در دانشگاه نامنویسی کند، چنین کسی قادر است زندگانیش را متحول کند.
ضعف و تردید، ترس و شجاعت، این صفات در وجود راوی مجموع شده است. راوی عادت کرده است که کوتاه بیاید و از حق و حقوقش بگذرد. قادر نیست با صراحت نظرش را ابراز کند. آدمی است که علیرغم رودست خوردنها، باز هم به آدمها اعتماد میکند، میگذارد که همچنان کلاه سرش بگذارند، بلاتکلیف است. این خصلتها همیشه با اوست، در اوست. همین جا باید اضافه کنیم که راوی آدمی است بواقع صادق و بیشیله پیله. ما در روایت راوی رگههایی از صفا و صمیمیت او را بوضوح میبینیم. باری، از صداقت راوی میگفتیم، اینکه اغلب بخاطر همین خصلت پسندیده چوبش را میخورد. باز هم در روابطش به آدمها اعتماد میکند. راوی یک روستایی است، یک روستایی حاشیه کویر که زیر خط فقر میزیسته است؛ بخاطر جرم فاحش پدرش، او و دیگر اعضاء خانواده در معرض تهدید و خطر دائمی قرار دارند.
با این همه، راوی سر بزیر و همیشه خاموش، یکبار دست به عصیان میزند، بر علیه پدرش میشورد و خانه را برای همیشه ترک میکند.
نکتهای که توجه مخاطب را بخود جلب میکند، اینست که راوی همیشه احساس میکند که دشمن در تاریکی کمین کرده تا از قفا خنجر را بین دو کتفش فرو کند.
راوی آدمی است صبور. از کودکی به او یاد دادهاند که گوش کند، که سکوت کند، که مشاهده کند. از این رو، راوی مشاهدهگری است که ماهیت اشیاء، طبیعت و آدمها را با زبان خاص خودش برای مخاطب روشن میکند.
به گمان من، نویسنده در زمان چوبیندر بر آن شده است که وقایع انقلاب و رویدادهای متعاقب آن را ثبت تاریخ کند. هم از این رو برای درک معانی نهفته در رمان شناخت متد و اسلوب نویسندگی با گزینش نام هر فصلی معنای ویژهای به اثر میدهد. بخصوص فصل اول و فصل آخر مخاطب را به رموز و راه و روش نویسندگی مؤلف آشنا میکند. نویسنده با بهرهگیری از تکنیک بازگشت به گذشته نکات مجهول را بخوبی آشکار میکند. مخاطب با تورق و غرق شدن در سیر درونی رمان گرههایی را که باعث پیچیدگی رمان شده، یک به یک باز میکند. نویسنده با استفاده از ترفندهایی توانسته مخاطب را تا فصل پایانی رمان چوبیندر به دنبال خود بکشاند.
از فصل آخر «رصدخانه» شروع میکنیم. راوی در تبعید گوشه عزلت گزیده و به مرور خاطرات مشغول است. همراه او «کاترین» نام دارد. کاترین راوی را از گوشه و کنار محله «مونمارتر» جمع میکند و به او پناه میدهد. راوی قول داده بود خاطراتش را ـ که حاوی ورقپارههاست ـ برای کاترین بخواند. راوی رگههایی از زندگی آدمهای حاشیه کویر را انتخاب، تلخیص و به زبان فرانسه ترجمه میکند. مخاطب از زبان کاترین میشنود که:
الف، راوی بیش از یک بار سکته قلبی کرده است.
ب، راوی از یک بیماری قدیمی روحی رنج میبرد.
کاترین شیفته صداقت راوی است. از این رو، در رابطه با بحران روحی راوی صبوری پیشه میکند و دلمشغول اوست. کاترین تمام نیرویش را به کار میگیرد تا بهراوی کمک کند. اما وقتی میبیند که کوششهای او بیثمره مانده، روزی چمدانش را میبندد و خانه را برای همیشه ترک میکند و راوی تنها میماند.
یک نکته: همانطور که در ادامه بررسی رمان چوبیندر خواهیم دید، درک و شناخت کلیدی و رمز و رازهای رمان، ویژهگیهایی که ما از راوی برشمردیم، ضروری است. چرا که کشمکش اشخاص در پهنه روابط اجتماعی، همچنین خطوط اصلی رمان، از خط نگاه کاونده راوی به مخاطب منتقل میگردد.
گفتنی است که در این اثر مخاطب است که باید دست به انکشاف بزند و از ورای واقعیتها حقایق را بیرون بکشد. در چوبیندر کسی محکوم نمیشود. قضاوتی در کار نیست. راوی انگشت اتهام سوی کسی دراز نمیکند. راوی همانطور که در سطور بالا اشاره کردیم، مشاهده میکند. مشاهدهگر خوبی است. راوی نشان میدهد. آنچه را که بر ما رفته است، در بازآفرینی خاطراتش با ذکر جزئیات بیان میکند. متأسفانه در چوبیندر لحظات و دقایقی وجود دارد که نویسنده بیش از ظرفیت رمان به توصیف خصوصیات اشخاص رمان میپردازد. سالار و عارف، دو نمونه بارز آن هستند. نویسنده باره باره به آنها میپردازند و هر بار دست به توصیفات مکرر میزند. بعلاوه به نظر میآید که راوی خود شیفته خصایص انسانی آن دو برادر شده است. اصرار دارد که مخاطب هم در این رابطه با او همدلی کند. در حالی که زیادهگویی در باره اشخاص مغایر با ایجاز است و صد البته بدور از حوصله مخاطب. در حالی که مؤلف نشان داده است که در چوبیندر مواد خام و مصالح به اندازه کافی در اختیار دارد. بعلاوه، به نظر میرسد که مؤلف دست راوی را باز گذاشته تا از این همه مواد و مصالح بهره کافی بگیرد. ارائه تصاویر و توصیفات گرچه بیانگر ذهنیت قوی مؤلف است، اما بیان مکرر آن چه بسا میتواند نتایج معکوس بهمراه داشته باشد. نویسنده میتواند و باید فوران ذهنش را مهار کند و آن را در خدمت آن بخش از زیباییهایی که در اثر ضروری است قرار دهد، و آنگاه بخش نه زائد، زیادی آن را در دفترچه یادداشتهای روزانه مثلاً ثبت کند و در مناسبتی دیگر برای خلق اثری دیگر به کار زند. چرا که به زعم ما، دادههای زیادی از زیبایی اثر میکاهد و تأثیرش را بر ذهنیت کنجکاو و جستجوگر مخاطب کم کند. در یک کلام ایجاز در مقوله هنر رمان حائز اهمیت است. مؤلف باید به این مقوله عنایت کند.
راوی و حس بیگانگی: مخاطب شاهد تحول تدریجی راوی در سیر وقایع غیرمترقبه است. راوی از آنجا که خودش را متعلق به جامعه شهری، قراردادها و روابط حاکم بر آن نمیداند، با همه آنچه که پیرامونش میگذرد، احساس بیگانگی میکند، در حرکتهای اجتماعی شرکت میکند بی آن که به آنها اعتقادی داشته باشد. پارهای از لحظات راوی با خودش نیز بیگانه است. با همپالگیهایش همسو نیست. آدمی است که مدام درد میکشد. از اینکه آدمهای پیرامونش او را درک نمیکنند، رنج میکشد. راوی در پوست خود شاد نیست، انگار با درد و رنج به دنیا آمده و یک روزی با درد و رنج از این دنیا خواهد رفت. آموخته است که به کسی اعتماد نکند. اما در گذر زمان پیش میآید که علیرغم تجربیات تلخش به آدمها اعتماد میکند. آموخته است که روی کسی جز خودش حساب نکند، اما عکس آن رفتار میکند. راوی به همه چیز و به همه کس شک میکند. جتی زمانی میرسد که به افکار و اعتقادات خودش هم شک میکند. و این عمق فاجعه زندگانی راوی را نشان میدهد. مخاطب دست آخر از خودش میپرسد راوی از چه رو به این زندگانی نکبتبار ادامه میدهد، وقتی که میبیند همه درها به رویش بسته است. آیا براستی راوی به بنبست رسیده است؟ آدمی که به بنبست رسیده باشد، عاقبت کارش به کجا ختم خواهد شد؟ مخاطب سئوالاتی از این دست از خودش میکند و چون پاسخی دریافت نمیدارد، لای کتاب را میبندد و در اندیشه فرو میرود. پرسش اینست، این، آن چیزی است که مؤلف به دنبالش است؟ به نظر ما پاسخ آن را باید در بطن پرسش جستجو باید کرد. پرسش کدامست؟ از نو شروع باید کرد. در این صورت، برای آنکه از این بلاتکلیفی خلاص شویم، بهتر است دمی پای صحبت مؤلف بنشینیم و پرسشهایی از این دست را پیش رویش بگذاریم تا شاید از زبان مؤلف پاسخ مناسب را دریافت داریم. شاید داریم به بیراهه میزنیم. داستان چیز دیگری است. مؤلف رمانی نوشته است به نام چوبیندر. به عبارت روشنتر زندان چوبیندر. از زمانی که مؤلف دست از نوشتن برداشته، از زمانی که کتاب صحافی شده، از زمانی که کتاب در پیشخوان کتابفروشیها به معرض فروش گذاشته شده است، دیگر مؤلف را با آن کاری نیست، چرا که مؤلف کار خودش را کرده است. شاید عاقلانه است که با مرور دوباره پاسخ خود را در محتوای اثر جستجو کنیم. پی بهانه نگردیم و بیخودی پای مؤلف را به میان نکشیم.
راوی و دوگانگی: دوگانگی در افکار و حالات و اعمالش، دوستانش را به شگفتی درمیآورد. مخاطب در رابطه با مرور خاطرات درمییابد که راوی گاهی متناسب با بحران روحی، معلق بین حال و گذشته دست به تغییر صحنهها میزند تا روایت دلخواهش را از بطن آنها بیرون بکشد، گرچه هیچ چیز از چشم بینای او پنهان نمیماند.
نمونههای تیپیک:
الف، در چوبیندر به نظر میرسد که بعضی از شخصیتها از اشخاص نمونهای الهام پذیرفتهاند.
ب، اشخاصی هستند که تنها از یکی از جزئیات مشاهده شده در یک شخصیت برگرفته شدهاند.
بعد از این ملاحظات، میتوان با قید احتیاط گفت که مخاطب بعد از مطالعه اثر به رگههایی از جهانبینی و نگاه خالق اثر به جهان دست مییابد، گرچه مخاطب به سهم خود به دنبال جبنههای ناشناخته وجود مؤلف در رمان چوبیندر است. آیا مؤلف خود یکی از شخصیتهای رمان است و یا رگههایی از شخصیت او در وجود یکی از اشخاص رمان پنهان است.
از نظر «لویی آراگون»، شخصیتها در موقعیت قرار دارند. اما باید دید رمان چگونه تعریف میشود. نقش شخصیتها در رمان چیست؟
از نظر آراگون رمان بنا بر تعریف اثری است که شخصیتها را به روی صحنه میآورد.
به زعم آراگون در هر زمانی عمدتاً چندین شخصیت وجود دارد: شخصیتهایی که در رمان وجود واقعی دارند. آراگون اعتقاد دارد که شخصیتها با خود مؤلف رابطهای ویژه دارند.
آراگون میگوید: شاید مؤلف خود یکی از این شخصیتهاست یا در میان هیچیک از این شخصیتها نیست.
«ماریو وارگاس لیوزا» اعتقاد دارد که سوژهها خود را در عرصه زندگانی بر نویسنده تحمیل میکنند. وارگاس به درستی بر این نکته تأکید میکند که نویسنده بعضی از چیزهایی را که بر او گذشته، مینویسد. وارگاس گامی به جلو مینهد. وی بر این باور است که درونمایه تمام رمان تجارب خود نویسنده است. از نظر او نویسنده در چنگ حوادث قرار گرفته است. در حالی که آراگون اعتقاد دارد که شخصیت میتواند مؤلف را دربر بگیرد یا نگیرد. اشخاص حقیقی باشند یا صرفاً خیالی باشند. از نظر وارگاس حتی در آثار تخیلی رگههایی هست که فضا، محیط، زمان، مکان و اشخاص رمان برای نویسنده بیگانه نیست.
مارسل پروست چنین مینویسد: «کتاب، محصول خودی است، جز آن خودی که در عاداتمان، در زندگی اجتماعیمان نشان میدهیم»
به زعم پروست خود راستین نویسنده در کتابهایش نشان داده میشود. پروست به درستی نوشته است.
از نظر راقم این سطور مخاطب میتواند رگههایی از شخصیت مؤلف را در رمان کشف کند؛ گرچه اغلب اوقات، مؤلف چهره خود را پس پشت کلمات پنهان میکند. شاید بتوان با قید احتیاط گفت که مخاطب به هنگام مطالعه اثر با ابهاماتی روبرو میشود؛ گرههایی که فقط با انگشتان چابک مؤلف باز میشود. این گونه ابهامات چیزی نیست جز شگردهایی که مؤلف با وقوف کامل به آنها جهت پنهان کردن چهره واقعی خود دست مییازد تا به اصطلاح رد گم کند تا مخاطب گیجسرانه به جست و جو بپردازد. واقعیت اینست که مؤلف به توانایی ذهنی مخاطب آگاه است. بخوبی میداند که تا چه اندازه از دادهها را در اختیار وی بگذارد. باقی برای مخاطب دست نیافتنی است. هم از این روست که مؤلف دست مخاطب را بازمیگذارد که خود دست به انکشاف بزند. اما گاهی اوقات مؤلف در وسط صحنهها حاضر میشود. خطوط ذهنی راوی را خدشهدار کرده و خود حی و حاضر همچون دانای کل سر نخ روایت را بدست گرفته و به شرح کشافی از وقایع میپردازد. مؤلف عادت مألوف را از راوی میگیرد و با دخالت نابجا در اثر سکته ایجاد میکند. مخاطب کلافه از نابجایی دست از مطالعه برمیدارد و کتاب را میبندد. مؤلف باید دست راوی را باز بگذارد تا راوی با توجه به بضاعتش از منظر خود به ترسیم سیمای اشخاص و همچنین به تصویر و توصیف اشیاء و طبیعت بپردازد.
جا دارد که در رابطه با دخالتهای پنهان و آشکار راوی برعلیه خالق بشورد و به ویژه از او تمکین نکند و بنا بر عادت مألوف روایتش را ادامه دهد. بدین معنا که مؤلف باید دست راوی را باز بگذارد تا از دید خود مشاهداتش را بیان کند. همچنین تصویر جهان را آنگونه که میبیند، به مخاطب منتقل کند. در این صورت است که مؤلف میتواند اعتماد مخاطب را به خود جلب کند. از سوی دیگر مخاطب به حقانیت راوی پی برده و با او یگانه میشود. ماحصل این انکشاف موجبات خرسندی و خوشنودی مخاطب را فراهم میآورد. مؤلف هم خواهی نخواهی در این رابطه با مخاطب اثر خود سهیم میگردد. در این صورت میتوانیم بگوئیم که رمان با توفیق زیادی همراه بوده است.
راوی در حال کاوش وجود خویش است: در رمان چوبیندر، راوی در پوست خود شاد نیست. بدین معنا که واژه شادی در فرهنگ لغات او محلی از اعراب ندارد. راوی دچار افسردگی دائمی است. گویی مؤلف خود با احوالات روحی راوی از دیرباز آشنایی داشته است. گویی راوی از روزی که خودش را شناخته، از زندگی به جز درد و رنج نصیبی نبرده است. مؤلف با حضور دایمی باره باره از درد و رنج و افسردگی و کسالت و بیگانگی راوی با مخاطب سخن میگوید. از آنجا که شخصیتهای رمان با دنیای او آشنایی ندارند، راوی را پس میزنند. راوی نیز سعی نمیکند که برای زدودن تناقضات روحی از خودش مایه بگذارد. در واقع میتوان گفت که راوی در حال کاوش وجود خویش است.
راوی عنصری است مردد: هم تلخ است هم رومانتیک. آنگاه که از گذشته حرف میزند، آهنگ کلامش رنگ نوستالژیک بخود میگیرد. بگاه تصمیمگیری دست و بالش میلرزد. دست به خطر میزند بدون آنکه به آن کار اعتقادی داشته باشد. از سویی آدمی است منزوی. خودش را از انظار پنهان میکند ـ البته باید توجه و اذعان داشت که راوی به هیچ وجه اهل تظاهر و خودنمایی نیست ـ از سوی دیگر دلش میخواهد مورد توجه اشخاص قرار بگیرد. وقتی که میبیند دیگران به او بهای لازم را نمیدهند و به شخصیت والای انسانی او عنایت نمیکنند، مغموم و گاه در خشم میشود. در نتیجه فاصلهاش با آنها بیشتر و عمیقتر میشود.
تزلزل: تزلزل وجه دیگری است از شخصیت راوی. راوی آدمی است حساس و زودرنج و به شدت عصبی. قادر نیست به موقع اعصاب خرابش را کنترل کند. از این رو، بی آنکه خودش بخواهد با دیگران درگیر میشود و پلهای پشت سرش را خراب میکند. حال، پرسشی پیش روی ما نهاده میشود. آیا تناقضات درونی ازین دست در وجود تک تک ما نیست؟ اگر هست تا چه اندازه نهادینه شده است. شاید ـ کسی چه میداند ـ مؤلف خواسته پیش روی ما آیینهای بگذارد تا ما خود را در آن بنگریم. شاید به خاطر همینست که مؤلف هیچگاه دست به قضاوت نمیزند، او فقط نشان میدهد. نقاط قوت و ضعف ما را برملا میکند. شاید با این تفاصیل مؤلف قصد دارد آن روی سکه مخاطب را به خودش نشان دهد. تناقضات درونی او را آشکار کرده و از او بخواهد، پیش از آنکه کار از کار بگذرد، در وجود خویش به یک خانه تکانی اساسی دست بزند. مؤلف از استحاله، استحاله وجود آدمی حرف نمیزند، مؤلف یحتمل خواستار دگرگونی بنیادی در وجود مخاطب است. خواهان تحول در زندگی مخاطب است. خواهان اعتلا و تعالی روح مخاطب است نه تخریب روحیه و سقوط او.
نوستالژی، مهاجرت و بیگانگی: راوی دچار نوستالژی است. بویژه زمانی که پایش را از مرزهای سرزمین زادگاهش بیرون میگذارد. آنچه که در این نگاه باید به آن توجه داشت، مسئله بیگانگی است. بیگانگی آن سوی مرز در خانه خود، بیگانگی در جامعه میزبان. در هر حال حس بیگانگی همیشه با اوست. در اوست. از نظر میلان کوندرا مردمان به درد نوستالژی میاندیشند: «اما آنچه بدتر است، درد بیگانگی است؛ فرآیندی که در طی آن، آنچه صمیمی بوده، بیگانه میشود.»
«میلان کوندرا» در باره مهاجرت چنین مینویسد: «اقامتی اجباری در خارج برای کسی که زادگاهش را تنها میهن خویش میداند.» از نظر کوندرا هنرمند زخم مهاجرت خویش را در درون دارد. کوندرا اعتقاد دارد که تحول هنری مسیری متفاوت میپیمود اگر که هنرمند میتوانست همان جا که زاده شده بود، بماند.
از گسست حرف میزند. البته این مسئله ابعاد مختلفی دارد. نباید به این قضیه یک بُعدی نگاه کرد. مثلاً گذشته از موطن اصلی سرزمین زادگاه که نقش کلیدی برای هنرمند دارد، از خانه ادبیات سخن باید گفت. اما این مسئله ارتباط تنگاتنگ دارد با درد دوری از وطن. از یاد نبریم که ما در این نوشته از نویسندگان جهانشمول همچون کوندرا و مارکز و همینگوی حرف نمیزنیم، ما از نویسندگان ایرانی حرف میزنیم که بعد از انقلاب از مرز گذشتهاند و در اروپا و امریکا سکنی گزیدهاند. نویسندگان تبعیدی و مهاجر. مثلاً در فرانسه، نویسندگان ایرانی هستند که بیش از سه دهه است از سرزمین زادگاهشان بدور ماندهاند، تعداد اندکی پاسپورت ایرانی دارند، میتوانند آزادانه به خانه و کاشانهشان سر بزنند و برگردند. اما اغلب آنهایی که به اجبار خاک سرزمینشان را ترک کردهاند و درد دوری از وطن را به تن مالیدهاند، از دیدار خانواده و دوست و آشنا محروم گشتهاند و در همانجایی که اقامت گزیدهاند، ماندگار شدهاند. همه بدور ماندههای از وطن مینویسند. آنها دو گروه هستند: گروه اول بفرض اینکه تنها موطنشان ادبیات است، بدون هیچگونه تردیدی به امر خلاقیت ادبی ادامه میدهند. گروه دوم که اکثریت قریب به اتفاق نویسندگان را تشکیل میدهند، پراکنده در جهان مینویسند. از آن میان تعداد انگشتشماری به زبان جامعه میزبان مینویسند. باقی همچنان به زبان مادری مینویسند، بدون آنکه با مخاطبان جامعه میزبان کوچکترین رابطه فرهنگی داشته باشند. از یاد نبریم که در این جا استثناء وجود دارد. مقولههایی همچون موسیقی، نقاشی، خطاطی، مجسمهسازی و عکاسی را باید از موارد بالا مجزا کرد. میتوان حرفه بازیگری در سینما، همچنین حرفه بازیگر روی صحنه تأتر را به آنها افزود. برای تفهیم این مقولهها از میلان کوندرا مثالی بدست میدهیم. کوندرا از موسیقی حرف میزند. از نابغه موسیقی، استراوینسکی، برخاسته از سرزمین پهناور روسیه. از نظر کوندرا آغاز سفر استراوینسکی از میان تاریخ موسیقی تقریباً با لحظهای همزمان میشود که کشور زادگاهش دیگر برای او وجود ندارد. با درک اینکه هیچ کشوری نمیتواند جای زادگاهش را بگیرد، تنها موطناش را موسیقی میداند. چرا که از نگاه کوندرا تنها موطناش، تنها خانهاش موسیقی بود.
راوی و خاطرهنویسی: در چوبیندر به وفور طرحهای داستانی دیده میشود؛ طرحهایی که میتواند دستمایه داستانهای کوتاه شود. طرحها، نوعی از خاطرهنویسی را به یاد مخاطب میاندازد؛ خاطرههایی که همچون حاشیهای از بطن مضامین سر در میآورد. با این حال، لبریز شدن مضامین در هر یک از فصول بیان پربار بودن محتوای رمان چوبیندر است نه زیادی بودن آن. گرچه محتوای آن با ساختار رمان میخواند. با این حال، مخاطب در بازخوانی اثر از خود میپرسد که آیا فیالواقع رمان حجیم چوبیندر یک اثر اتوبیوگرافیک است که البته با فرم و ساختار رمان معاصر نگاشته شده است. واقعیت اینست که پاسخ دادن به آن دشوار است. طبیعتاً مخاطب رگههایی از زندگی مؤلف را در آن مشاهده میکند. هم از این روست که به هنگام مطالعه صفحات پایانی فصل آخر ـ رصدخانه ـ به این نکته عنایت میکند. اگر به این گفته میلان کوندرا باور داشته باشیم که «رمان از آنچه در هر یک از ماست، پرده برمیدارد»، مؤلف به هدف خود رسیده است. با وقوف به این نکته اساسی که، در رمان چوبیندر، ارزش کار مؤلف کشف و بیرون کشیدن و آشکار نمودن درون پنهان شخصیتهاست. برکندن نقاب از چهره یک یک آنهاست؛ اشخاصی که با توجه به تعلقات طبقاتیشان چهره در نقاب پوشاندهاند.
راوی و برجسته کردن چهرهها: در سطور بالا گفتیم که از میان شخصیتهای چوبیندر، دو شخصیت عمده وجود دارند که راوی با میلی وافر در باره آنها سخن میگوید: سالار و برادرش عارف. راوی هر بار به مناسبتی به ترسیم سیمای این دو شخصیت عمده مینشیند. بدون شک، مؤلف در ارائه مکرر سیمای آنها دلایل خاص خودش را دارد. وگرنه میتوانست با چرخش قلمی از آنها بگذرد و به رمانش بپردازد. آیا مؤلف بدنبال ردگیری عناصری است که گویا قرار است ـ از ظاهر امر پیداست ـ دست به کشف اسراری بزنند که در درونمایه رمان پنهان است. مخاطب از خودش میپرسد ارائه تصاویر مکرر از سیمای عناصر اصلی رمان چوبیندر از بهر چیست. اساساً مؤلف از دست یازیدن به این کار چه هدفی را دنبال میکند؟ اگر مؤلف همچون دانای کل در صحنه حضور دارد، در این صورت نقش راوی چیست؟ جایگاه واقعی راوی در کجاست؟ داستان کشف جنایت در حاشیه کویر، درگیری خالو خداداد و علی امنیه، و قتل وی، داستان یخ زدن جسم اسفندیار کاروانسالار در میان برف و بوران، داستان لوطی لنگ با عنترش مخمل، کشف اینکه خالو خداداد پدرش نیست، اسفندیار پدر اوست و لوطی لنگ برادر اسفندیار است. اینها مسائلی است که در هزار توی رمان چوبیندر به هنگام مرور خاطرات از دهن آشفته و بیمار راوی تراوش میکند و بخش اول رمان را شامل میشود. مخاطب با شامه تیزی که دارد به هنگام مرور خاطرات راوی درمییابد در جفت و جور گردن این ماجراها دستی در کار است. دستی پنهان که یحتمل از آستین مؤلف بیرون زده است. این احساس به مخاطب دست میدهد که در واقع این مؤلف است که برای خوشدست درآوردن چوبیندر، آجر روی آجر چیده، خاک را با دستهای ماهرش ورز کرده و بنای مستحکمی چون جوبیندر ساخته است. اگر اینطور است پس جای راوی کجاست؟ راوی نویسنده است؟ نویسنده راوی است؟ یا هر دو راوی نویسنده هستند؟ راوی همان نویسنده است یا نه؟ نویسنده با ذائقه خودش راوی را خلق کرده است و رگههایی از شخصیتاش را درون راوی به ودیعه گذاشته است. چرا ما اینطور فکر میکنیم؟ چرا مته روی خشخاش میگذاریم؟ چرا دست از سر راوی برنمیداریم؟ چرا راحتش نمیگذاریم؟ چرا مثل یک آدم معقول سرمان را زیر نمیاندازیم و بدون این شاخ آن شاخ پریدنها روایت راوی را دنبال نمیکنیم؟ نویسنده یک کتاب نوشته. در کتاب حوادث زیادی اتفاق میافتد. نویسنده شخصیتهایی خلق کرده، از میان شخصیتها راوی را داریم. نویسنده روایت کتابش را به عهده راوی گذاشته: از این به بعد نویسنده دیگر با مخاطب طرف نیست. راوی است که مقابل مخاطب قرار دارد پس باید او را باور کرد و به روایتش گوش سپرد. تا صفحات پایانی رمان، تا سطور آخر رمان. پرسش اینست چرا مخاطب از روش داستانخوانی سرپیچی میکند؟ پاسخ روشن است. در رمان چوبیندر مخاطب از یک سو خط داستان را دنبال میکند، از سوی دیگر در جست و جوی جنبههای ناشناخته وجود مؤلف در رمان است.
واقعیت اینست که به ما مربوط نیست که مؤلف چطور، چگونه و با چه ایدههایی رمانش را نوشته است. بطور روشن و شفاف بگوئیم که مؤلف پیش از نوشتن رمان، چگونه و براساس چه ایده ـ ایدههایی ـ طرح آنرا ریخته؟ پس از آن به قالب آن اندیشیده یا بعد از محاسبههای زیاد دست به نوشتن زده است یا نه در آغاز یک طرح کلی در ذهن داشته، سپس خطوط اصلی آن را تعیین کرده، در روند کار نکاتی را به آن افزوده، دست آخر به شکل دلخواهش دست یافته است. حاصل کار رمانی است پیش روی مخاطب. همانطور که پیشتر اشاره کردیم، دیگر متعلق به خالق آن نیست. این اثر، جالا هرچه که است، در دسترس مخاطبان قرار گرفته است. به عهده مخاطب است که با مطالعه آن با خالقش ارتباط برقرار کند. بطور خلاصه میتوان گفت از زمانی که نویسنده دست از نوشتن شسته و قلم را زمین گذاشته کار رمان، به زبانی دیگر کار مؤلف پایان یافته است.
اشخاص رمان
راوی و سالار: سالار یکی از عناصر اصلی رمان است. همانطور که در صفحات پیشین به آن اشاره کردیم، راوی در سراسر رمان از زوایای مختلف به تجزیه و تحلیل شخصیت او پرداخته است. سالار فرزند حاج حاتم حلوایی است. در فصول رمان رابطه عمیقی بین راوی و سالار ایجاد میگردد. علیرغم تردیدهای راوی در رابطه با تعلقات طبقاتی سالار، این دو، بعد از انقلاب، دوشادوش یکدیگر به مبارزه ادامه میدهند. راوی از سالار تأثیر زیادی پذیرفته. سالار، راوی را علیرغم چپ و راست زدنها و تردید به نتایج زحمات و جانفشانیها به ادامه مبارزه تشویق میکند. سالار نقش کلیدی در رمان چوبیندر دارد. میرود که جهان را عوض کند. به جنبش انقلابی میپیوندد. همه هستیاش را در گره امر مبارزه میگذارد. زندان و شکنجه را به جان میخرد. اما در خود نمیشکند. از نظر راوی، سالار سمبول مقاومت است.
راوی و عارف: یکی دیگر از پسران حاج حاتم حلوایی. راوی شیفته صفا و صداقت اوست. در رمان چوبیندر هر بار به مناسبتی زبان به تمجید او میگشاید. راوی، در وجود عارف، مهر و محبت، مهربانی و صمیمیت میبیند. لحظات و دقایقی که آن دو با هم سپری میکنند، برای راوی فراموش نشدنی است. از نظر راوی، عارف انسانی است یگانه. قلب او پلشتیهای دنیا و رذالت آدمیزاد را تاب نمیآورد. به روایت راوی، عارف شیفته طلوع آفتاب و غروب آفتاب است. شفق و فلق خونین او را مسحور و جادو میکند. عارف دست آخر جهان را وامیگذارد و خود خواسته به زندگیش خاتمه میدهد. به روایت راوی یکی از خصوصیات عارف این بود که وی لحظاتی شاد و خندان بود و لحظات دیگر چهرهاش مانند آسمان بهاری تغییر میکرد.
راوی و ناپدری: خالو خداداد نام دارد. آدمی است خشن و بیرحم. راوی به راز قتل علی امنیه پی میبرد. و داستان دزدیدن تفنگ برنو علی امنیه. خالو خداداد به چند فقره قتل متهم میشود. از جمله قتل مرموز لوطی لنگ. داستان از این قرار است. خالو خداداد با ورود لوطی لنگ با عنترش مخمل که از حاشیه کویر آمده، رد او را گرفته و به دنبال اوست، مجبور میشود بار سفر ببندد و به رباط برود و نزد اربابی به گاوداری مشغول شود. شبی لوطی لنگ در حضور عارف به راوی میگوید که خالو خداداد پدر او نیست. او شهمیرزاد کوهسرخی نام دارد و یک قاتل فراری است. معلوم میشود لوطی لنگ در تعقیب خالو خداداد است. خالو خداداد پیش از آنکه به رباط برود و از چشم انظار پنهان شود، تغییر قیافه میدهد و لباس مبدل به تن میکند.
راوی و زلیخا: مادر راوی، همسر خالو خداداد. از نظر زلیخا خالو خداداد آدم شری است. زلیخا سالها به آتش ندانمکاری خالو خداداد سوخته است. خالو خداداد دائم خادم را تحقیر میکند. خاموشی خادم گویای بسی حرفهاست. زلیخا حامی پسرش خادم است. راوی به یاد میآورد از زمانی که خودش را شناخته زلیخا همیشه از او جانبداری میکرده است. در واقع زلیخا، پیش از آنکه زن خالو خداداد بشود، شوهری داشته به نام اسفندیار. اسفندیار کاروانسالار است. راوی پسر اسفندیار است. اسفندیار پدر واقعی راوی است. به قول راوی، او «شتردار ولایت» است.
راوی و لوطی لنگ: لوطی چلاق کسی که از حاشیه کویر آمده است. عنتری دارد به نام مخمل. در جست و جوی خالو خداداد است. خالو خداداد میترسد که پرده از جنایت او کنار زده شود. برای فرار از چنگ عدالت فراری میشود و جایی بین «رباط و علیشاه» در یک گاوداری مشغول به کار میشود. لوطی چلاق همچون عضو گمشدهای از فامیل زلیخا وارد مناسبات خانوادگی میشود. لوطی چلاق سعی میکند به راوی نزدیک شود. لوطی چلاق اهل دود و دم است. همیشه خدا خمار است. دلش برای یک لول تریاک لک زده است. به اصطلاح به سوخته خوری افتاده است. لوطی چلاق برادری دارد به نام اسفندیار. اسفندیار کاروانسالار است. اسفندیار در سفر «عشقآباد» گرفتار برف و بوران میشود و تنش از سرما یخ میزند. زلیخا از اسفندیار پسری دارد به نام خادم. خادم دوماهه است. خالو خداداد «عاشق دیرینه» زلیخاست. زلیخا بعد از مرگ اسفندیار در خانهاش احساس امنیت نمیکند. پسر دوماههاش را زیر بغل میزند و به خانه خالو خداداد میرود.
برملا شدن رازهای دیگر: راوی در سفری به «سریز» به تصادف با پینهدوزی برخورد میکند. پینهدوز زنی دارد بنام «عمه ماندگار». عمه ماندگار در سریز شیرهکشخانه دارد. راوی سر کیسه را شل میکند و سیر تریاک میکشد. کاشف بعمل میآید که اسفندیار برادر تنی لوطی چلاق شوهر اول مادرش زلیخاست. عمه ماندگار هم خواهرش است. در شیرهکشخانه دیگر همه چیز برای راوی روشن میشود. راوی فرزند اسفندیار است. برادرزاده لوطی لنگ و عمه ماندگار است. خالو خداداد ناپدری اوست.
راوی و حوریه: خواهر راوی است. شانزده سال بیشتر ندارد که او را به اجبار به عقد «صفر معمار» درمیآورند. صفر معمار ۴۸ سال دارد. آدمی است عامی، خشن و بیرحم. همچون پدر حوریه خالو خداداد. حوریه دلش نمیخواند تن به ازدواج بدهد. اما هیچکس از او حمایت نمیکند. حتی راوی. راوی خاموشی اختیار کرده است. خاموشیای که بعدها برای او بسی گران تمام میشود. تاوانش را هم پس میدهد. صفر معمار حوریه را با جهیزیه ناچیزی با خود به یک شهر دور میبرد. یک روز حوریه با کودکی زیر بغل به خانه پدری برمیگردد. معلوم میشود که شوهرش، مادر شوهرش از گرده او همچون یک برده خانگی کار میکشیدهاند و بر او ستمها روا میداشتهاند. حوریه ناچاراً جانش را برداشته و شبی با کودکش از خانه فرار میکند. راوی وجدانش ناراحت است. از اینکه به موقع از خواهرش دفاع نکرده است، سخت احساس پشیمانی میکند. وی خودش را مسئول تمام بدبختیهای حوریه میداند. حوریه در این داستان، همه را مسئول میداند و بر آنها نمیبخشد. بویژه راوی را. از یاد نبریم، راوی آنگاه که شاهد قربانی شدن حوریه است، زبان به کام گرفته و به امور دیگری میپردازد. گرچه آن امور حائز اهمیت بود، اما، بهر حال میشد به آن امور در زمانی دیگر پرداخت. واقعیت اینست که حوریه جوانیاش حرام میشود، قربانی سنتهای پوسیده جامعه پدرسالار. شگفت آنکه راوی در شب عروسی اجباری حوریه مادرش را نیز تنها میگذارد.
راوی و ماجرای قتل علی امنیه و کهریز کهنه: راوی درمییابد که داستان کویر خشک و زمین بایر عمه سکینه بهانه بوده است. ناپدریاش مجبور شده است بخاطر قتل مأمور دولت از حاشیه کویر بگذرد و نزد حاج حاتم حلوایی به کار مشغول شود.
دو سه نکته برای روشن شدن قضایا:
الف، در صفحات پایانی «فصل اژدها» راوی از آدمی به نام لوطی لنگ نام میبرد.
ب، در فصل «اسب» راوی با لوطی چلاق و عنترش مخمل برخورد میکند. راوی درمییابد لوطیای که گذارش به این خطه افتاده، همان «لوطی لنگ» است، کسی که رازی در سینه دارد. دست آخر کاشف بعمل میآید که لوطی لنگ عموی راوی است.
پ، مؤلف میکوشد خصوصیات یک روستایی را که زیر خط فقر میزیسته به نمایش بگذارد. یک روستایی که از حق و حقوقش میگذرد. عادت کرده است که همیشه کوتاه بیاید. نمیتواند با صراحت نظرش را ابراز کند. آدمی است معلق بین حال و گذشته، بلاتکلیف است. راوی سعی میکند در روایتش، همدلی و همدردی مخاطب را نسبت به او برانگیزاند.
راوی و ارغوان: ارغوان دختر سجائی است. سجائی دبیر دبیرستان. کارمن، همسر سجائی، مادر ارغوان. سجائی با همان گرایش سابق «حزب توده» با برادرش یک محفل سیاسی ـ فرهنگی راه انداخته است. ارغوان دانشجو است.راوی به ارغوان عشق میورزد. اما در خفا، عشق یکطرفه. ارغوان از گرایش عاشقانه راوی نسبت به خودش بیاطلاع است. در آغاز مخاطب با راوی احساس همدردی میکند. اما پافشاری راوی و شبها به زیر پنجره خانه ارغوان رفتن و دیدن سایه او از پشت پنجره، شنیدن صدای آهنگ موسیقی بدون آنکه راوی مستقیماً عشق و علاقه و مهر و محبتش را به ارغوان ابلاغ کند، تنها ترحم مخاطب را نسبت به او برمیانگیزاند. از تعلقات طبقاتی که بگذریم، مخاطب هیچگونه وجه اشتراکی بین راوی و ارغوان نمیبیند. بویژه اینکه ارغوان عاشق کس دیگری است، سالار، نزدیکترین دوست راوی. حتی نامههایی که ارغوان برای سالار مینویسد، از طریق حوریه، خواهر راوی به دست سالار میرسد. سجائی پدر ارغوان از خادم میخواهد که در جلساتشان شرکت کند. آنها در جلسات خط مشی حزب توده را تبلیغ و ترویج میکردند. راوی برای آنکه در کنار ارغوان باشد، گاهی در جلسات شرکت میکرد. در حالی که ما میبینیم که ارغوان از شرکت در این جلسات پرهیز میکرد. از طرف دیگر، کارمِن از مدتها پیش به علاقه راوی به ارغوان پی برده و به موقع او را از سر راه ارغوان کنار میزند.
راوی و دیگر اشخاص فرعی:
ـ حاج حاتم حلوایی پدر سالار و عارف
ـ خاتون همسر حاج حاتم حلوایی
ـ گیتی، خواهر سالار و عارف
ـ مهندس نامی هم هست که ظاهراً باید شوهر گیتی باشد. او هیچوقت در صحنه حاضر نیست.
ـ لطفالله، برادر شوهر گیتی
ـ لاله، همسر لطفالله
ـ خانبابا، سرایدار جدید حاج حاتم حلوایی
ـ هما، نامزد عارف
ـ خاله منور، مادر جبرئیل، مبارزی که در بازداشت بسر میبرد و منتظر حکم اعدام است. خاله منور در یک شو تلویزیونی شرکت میکند و در مقابل چشمان میلیونها تماشاچی فرزندش جبرئیل را عاق میکند (برگرفته از واقعیتی تراژیک که مؤلف آنرا عیناً با تغییر نام نقل کرده است).
جملگی این افراد از زمره اشخاص نظری و گذری هستند. البته تعداد آنها زیاد است. مثلاً میتوان از خسرو پسرعموی سالار نام برد. از غنچه، شاممدلی، پینهدوز، عمه ماندگار و ربابه که دلباخته راوی میشود و دیگر قضایا. تا اینجا این بررسی به درازا کشیده است. طبیعی است که در این جستار نمیتوان به تک تک آنها پرداخت. اما باید اذعان داشت که اشخاص نظری و گذری، به سهم خود، هر چند کوچک، نقش بازی میکنند. مخاطب با وقوف به این مسئله، با مؤلف موافق و همراه است.
راوی و انقلاب: روایت راوی از پروسه انقلاب با واقعیات تاریخی همخوانی دارد. راوی از اشخاصی میگوید که از جنبش انقلابی تأثیر پذیرفتهاند، اشخاصی که در مسیر رویدادها متحول میشوند، اشخاصی که در جامعه بحرانزده به گزینش راه و روش دیگر دست مییازند. اشخاصی که بعد از فروپاشی نظام سابق جایگاه ویژهای در نظام تازه به قدرت رسیده پیدا میکنند. خوشهچینان انقلاب به برکت فداکاری پامال شدگان در پی کسب جاه و مال و منال و شغل و مرتبه و مقام هستند. اقشار پائینی جامعه که در نظام سابق حق و حقوقشان پامال شده بود، نسبت به حاکمان جدید دچار توهم گشته، از سویی بخاطر اهداف آنها قربانی میدهند، از سوی دیگر دستشان به خون مدافعان آزادی و عدالت اجتماعی آلوده میشود. تودههای خودجوش درکی از مضمون اصلی انقلاب ندارند. حوادث و وقایع و رویدادها بطور شتابندهای در جریان است. جایی برای مکث و تأمل و تعقل باقی نمیگذارد. تب انقلاب جامعه را فراگرفته، حاکمان با برنامهریزی دقیق و حساب شده دست به سرکوب غیرخودیها ـ دگراندیشان ـ میزنند. اقشار پائینی به بازوی سرکوب تبدیل میشوند. راوی بوضوح و بدرستی سیمای هر یک از آنها را ترسیم میکند.
در سطور بالا گفتیم که راوی دارای خصلت ویژهای است. راوی به همه چیز ایمان دارد. در عین حال به هیچ چیز ایمان ندارد. دست به خطر میزند. بدون آنکه به آن اعتقاد داشته باشد. نمونه بدست میدهیم: «ما که در آغاز راه بودیم، گمان میکردیم که دنیا را تکان خواهیم داد»، «آه چه شور و شری داشتیم ما. کتمان نمیکنم، زیباترین بهار سالهای تاریخ میهن ما، نخستین بهار انقلاب بود»، «من به هیچ چیز ایمان نمیآوردم و مدام شک میکردم و خیلی زود سر میخوردم».
علیرغم فراز و فرودها، راوی در ثبت لحظهها صادق است. بر آن است که این همه را ثبت تاریخ کند. با همه کوششی که بخرج میدهد به قول خودش «اغلب از گردونه زمانه عقب» میماند و «قادر» نیست «همه چیز را دنبال» کند. از شرکت فعالین و هواداران احزاب و سازمانها بگیر تا تغییر مواضع سیاسی افراد. مخاطب به یک شناخت کلی از تاریخ معاصر میرسد. انگار که مؤلف همه اسناد و مدارک پیش و پس از انقلاب را گرد آورده و در یک اثر رمان مستند به مخاطب عرضه میکند. از این جهت کم نمیآورد. مواد و مصالح به اندازه کافی در اختیار دارد. گفتیم که راوی دارای خصلتهای متغیر است. با شروع سرکوب دگراندیشان به فعالیت مخفی رو میآورد. چندی بعد احساس خطر میکند. بر آن میشود که دست از فعالیت مخفی بکشد. در کارگاهی جلسات مخفی برقرار است. راوی چنین مینویسد: «من آن روز برای ادای همین دو کلمه سر زده به کارگاه رفته بودم». در عین حال پیشروی نیروهای ارتجاعی را پیشبینی و به دقت ترسیم میکند.
راوی و ایام محبس: راوی در بازداشت بسر میبرد. زیر بازجویی دچار بحران روحی میشود. زمان از دستش در میرود. تغییرات فصول را به یاد نمیآورد. برای راوی همه فصول پائیز است. پائیز زندان چوبیندر. راوی از همه کس و همه چیز واهمه دارد. کابوس شبانه امانش را بریده است. لازم است در این جا اشاره کنیم که «سال ببر» و «سال خرگوش» به مقوله زندان میپردازد. «سال سگ» را میتوان همچون مؤخره آن سالها بحساب آورد. راوی از زبان طنز نیز استفاده میکند. چیزی که در رابطه با ایام محبس نظر مخاطب را به خود جلب میکند، اینست که به نظر میرسد مؤلف خود این دقایق و لحظات تلخ را زیسته است. با نگاهی ژرف به کاوش میپردازد. با ذکر جزئیات. هیچ چیز از چشم بیدار راوی پنهان نمیماند.
گفت و شنودها: آنجا که به زبان اهالی خطه خراسان حرف میزند، موفق است. مؤلف شناخت کاملی از مردمان آن خطه دارد. به آداب و رسوم، خلقیات و بطور کلی فرهنگ عامه تسلط کامل دارد. گفت و شنودها بطور طبیعی همراه با اصطلاحات از زبان آدمهای حاشیه کویرنشین جاری میشود:
ـ خدا از زبانت بشنوه، خالو.
ـ زن، خیال میکنی دروغ میبافم.
و
ـ مادر خادم، بیا، بیا یکی دو تا دود بگیر، بیا، رفع خیالات میکند.
ـ مادر خادم، اگر این مرغ به دام میافتاد نانمان توی روغن بود.
ـ تو نانجیبی بابای خادم… نانحیب و نمکنشناسی.
ـ خادم، خدا خیرت بده، یک پیاله چای داغ.
همانطور که میبینید، گفت و شنودها بکر و زنده هستند. یکدست هستند. از غنای زیادی برخوردارند.
زبان و نثر رمان: زبان پخته و جا افتاده است. تصاویر و توصیفات درخشان است. نمونه بدست میدهیم:
«عصرها که هوا خنک میشد، مادرم حیاط را آبپاشی و جارو میکرد، به باغچههای کنار حوض و درختهای یاس، گل ابریشم و گلهای محمدی آب میداد.»
«قالیچه بلوچی و تشکچهها و مخده را روی تختها پهن میکرد. سماور برنجی زغالی عشقآبادی را آتش میانداخت، تنباکوی نمدار و چند گله زغال سر قلیان میگذاشت و آن را به دود میآورد.»
«عنتر آرام بود و توی بغل لوطی چلاق چرت میزد. پلکهای مخمل خود به خود روی هم میافتاد و چشمهای خردلی رنگ او در پرتو نور چراغ کوچه مانند دو ستاره زرد، خاموش روشن میشد. ـ عنتر ـ عاجز از دردی جانکاه، به زاری نگاهم میکرد.»
درخشان است. رمان چوبیندر لبریز از تصاویر و توصیفاتی از این دست است.
کلام آخر: حسین دولت آبادی نویسندهای است پرکار. تاکنون آثار زیادی از او در خارج از کشور انتشار یافته است. دولتآبادی همچنان مینویسد. رمان، داستان کوتاه و مقاله مینویسد. اولین اثر این نویسنده در تهران به سال ۱۳۵۷ توسط انتشارات امیرکبیر تحت عنوان «کبودان» به چاپ رسیده است. دولتآبادی نمایشنامه هم مینویسد. آثار نمایشی او در پاریس انتشار یافته است. رمان «در آنکارا باران میبارد» چاپ سوئد با اقبال مخاطبین خارج از کشور روبرو شد. دولتآبادی یکی از اولین کسانی است که در باره تبعید رمان نوشته است. از دیگر آثار شاخص این نویسنده میتوان از مجموعه سهگانه رمان «گدار» نام برد. همچنین رمان «باد سرخ» و «چوبیندر»، اثری که ما به آن پرداختیم. آخرین کار این نویسنده «زندان سکندر» نام دارد و همزمان در سه جلد توسط انتشارات ناکجا در پاریس منتشر شده است. به آثارش ارج بسیار میگذاریم و توفیق هرچه بیشتر این نویسنده سختکوش را در اعتلا فرهنگ و هنر ادبیات معاصر آرزومندیم.
محسن حسام
پاریس، نوامبر