فصلی از چکمة گاری
من زیر دست برادرم نقاش ساختمان شده بودم؛ بهاصطلاح به دست خاله نگاه کرده، مثل خاله غربیله میکردم: منظور «تند و تیز کار کردن!!» را از علی حُر آموخته بودم و مثل او بی مبالات بار آمده بودم و به تمیزی زیاد اهمیّت نمیدادم. این برادر ما اگر چه سریع و چابک بود، ولی با شلختگی و پلشتی کار میکرد؛ علی حُر نقاشی و بتونهکشی را مانند درو گندم و جو انجام میداد.
در ولایت خوشههایِ خشک گندم از سر منگال و داس حُر و سایر دروگرها میپریدند و توی خوید میافتادند و در پایتخت، هنگام بتونه کشی، بتونه از سَرِ تیغ و کارتکاش به این طرف و آن طرف میپرید، روی موزائیکهایِ کف اتاقها و سالن میافتاد و همه جا را کثیف میکرد. علی حُر زیر دستِ استاد نقاش نشده بود و ظرایف اینکار را یاد نگرفته بود. این برادرِ ما به زیبائی و کیفیّت کار اهمیّتی نمیداد؛ علیحُر شتابزده بود تا هر چه زودتر کاری را با ترفند و تمهید به پایان میبرد و به تعبیر خودش به پول نزدیک میکرد. گیرم حرفة نقاشی دقت و ظرافت و حوصله میطلبید و اینهمه با روحیّه، شخصیّت، اهداف و آمال او خوانائی نداشت. کارگرهایِ نقاش، در آن زمان شعار کارفرماها را در این چند کلمه خلاصه کرده بودند و به شوخی و طنز تکرار میکردند:
«تند کار کن، زیاد کارکن، تمیز کار کن!»
این شعار را گویا اصغر زارغ، آن تودهای سابق که پس از کودتا، «رفقای حزبی» را بهکار گرفته بود، برسر زبانها انداخته بود و نقل مجلس و موضوع شوخی و لودگی کارگرها شده بود. من بعدها چند صباحی برای اصغرآقا کار کردم و این شعار را از زبان سیّد پَرپا، کارگر شوخ او شنیدم.
«بیا فرزند، بیا، بیا کارکن مگو چیست کار، بیا مگو کار نیست، بیا اینم کار، بیا اینقدر کار کن تا پوستت چمکة گاری بشه»
بماند، جلو نیفتم!
ما هر سه برادر با فرهنگ روستائی بزرگ شده، هیچکدام از ما سه نفر در پایتخت شاگردی را قدم به قدم و پلّه به پلّه طی نکرده بودیم تا به مرحلة «استادکاری» برسیم. با اینهمه در زمانهایکه پول نفت به ایران سرازیر شده بود؛ بازار بساز بفروشها رونق گرفته بود و بنّاها معمار شده بودند و خانهها را با سرعت سر همبندی میکردند؛ در دورانی که تهران مانند سایر شهرهای بزرگ و کوچک ایران، بیریخت، بیقواره، بیهویّت و سرطانی رشد میکرد و از شرق و غرب؛ از شمال و جنوب بزرگ و بزرگتر میشد، ما نیز جائی در آن بهل بشو و شلوغی پیدا کرده بودیم و زیر سایة سبیل علیحُر کار میکردیم. در آن دوران، مهاجرت روستائیها به شهرها همچنان ادامه داشت؛ متقاضی کار روز به روز بیشتر و جا روز به روز تنگ و تنگ تر میشد. مُرغدل انگار گذشته و سالهای اول مهاجرتِ ما را از یاد برده بود؛ دهاتیهایِ مهاجر را تحقیر میکرد و به آنها نیش وکنایه میزد:
«این روزها هرکی از ده میاد یه شلوار رنگی کهنه از خرابهها پیدا میکنه، میپوشه و میشه نقاش ساختمون.»
علی حُر که انگار همیشه با چشمهایش میخندید، گفت:
«داداش، بشکة دویست و بیست لیتری رو فراموش کردی؟»
برادرها سال اول مهاجرت به جای نردبان دوطرفة نقاشی از بشکة دویست و بیست لیتری استفاده میکردند.
«آخه این روزها توی سر سگ بزنی کارگر نقاش میرینه»
هرروز صبح، عملهها، بنّاها، چاهخوها، کارگرهای نقاش بیکار، جلو پاتقها، رنگ فروشیها، سرگذرها و میدانها، کنارِ بیلچه و کلنگ و صافیِ تیغ و کاردکشان، چشم به راه کار فرمائی میایستادند تا از راه میرسید و آنها را به سر کار میبرد. این انتظار غم انگیز، تابستان و زمستان، هر روز،
گاهی تا نزدیک ظهر به درازا میکشید و کسی آنها را به کار نمیگرفت.
«این بیچارهها که جای من و تو رو تنگ نکردن.»
«نه، ولی آبروی نقاشها رو می برن.»
دنیایِ حسن مرغدل کوچک بود؛ در شهر نیز مانند ولایت منزوی و دور از مردم و با فاصله با خانواده زندگی میکرد. حسن جرأت و جسارت نداشت و مانند علی حُر مبتکر نبود. از آنجا که بیاندازه میترسید و خطر نمیکرد، به ناچار پیرو برادر بزرگ شده بود و به آن زندگی بخور و نمیر و مختصر رضا داده بود. حسن بر خلاف علیحُر جاه طلب، بلند پرواز و زیاده خواه نبود؛ چشماندازِ زیبا و تصورِ آیندة بهتری نداشت و اگر اشتباه نکنم، محرومیّت، عجز و ناتوانی سبب شده بود تا کینة بالائیها را به دل بگیرد؛ از آنها تا حد مرگ منزجر و متنفر باشد و به پائینیها نیش بزند و آنها را بیرحمانه تحقیر کند. از جمله آرزوهای حسن مرغدل این بود که شبی، تیشهای بر دارد، از نیاوران و شمیرانات راه بیفتد و شیشة سواریهای مدل بالای مردم شکم کلفت را یکی یکی بشکند و بیاید پائین تا برسد به چهار راه کالج. و یا اتفاقی در مملکت ما بیفتد و دری به تخته بخورد و او همة آنهائی را که پشت مرسدس بنر مینشستند و مثل بوقلمون باد میکردند و به همه فیس و افاده میفروختند، جفت جفت، یوغ کند، به خیش ببندد و زمینهای بایر ولایت را شخم بزند. گیرم اینهمه هرگز از حد و مرز حرف فراتر نمیرفت و جامة عمل نمیپوشید. دنیایِ حسن در شهر بزرگتر نشد و تا آنجا که به یاد دارم تا سالها موتور سیکلت نخرید و با دوچرخه به سرکار میرفت و برخلاف همه دوچرخه سوارها که به جلو نگاه میکنند و رکاب میزنند، مدام سر بر میگرداند و هراسان، به پشت سر و به چپ و راست نگاه میکرد. یک بار سرانجام به او توضیح دادم که اینکار درست نیست. اگر همه مواظب دوچرخه سوار جلوی باشند، تصادفی رخ نمیدهد.
«نباید هر بار برگردی و به پشت سرت نگاه کنی.»
این حرف به نظر حر دلاور که در زندگی همیشه بهجلو و به دور دستها نگاه میکرد، مستدل و منطقی آمد و تصدیق کرد:
«حرف حساب جواب نداره داداش، مگه رانندهها مدام برمیگردن و به عقب و به پشت سرشون نگاه میکنن؟»
حسن تا زمانی که در ولایت بود، از شهریها بهویژه از جاهلهای پایتخت تقلید میکرد؛ دستمال ابریشمی به گردناش میبست و تسبیح میچرخاند و هراز گاهی چند جمله و یا اصطلاحی که شنیده بود، بهجا و بیجا به زبان میآورد: «برو کنار بذار باد بیاد، داشی.» و یا «چنان میزنم توی پوزهت که بهآجر بگی لبو»و یا «هنوز زمین سفت نشاشیدی داداش.»
مرغدل برغم لاف و گزافی که میزد، بر خلاف علیحُر هرگز وارد دعواهای رعیّت و اربابها نشد و حتا یک بار از دماغاش خون نیامد. حسن تا آخر، تا زمانی که علی زنده بود، زیر سایة او و به اتکایِ این برادر زرنگ و کاربُر کار و زندگی میکرد. در آغاز برادرها کارِ نقاشیِ خانهای یا اتاقی را شریکی به کنترات میگرفتند؛ شانه به شانة هم رنگ میزدند و پس از پایان کار هرکدام سهمی برابر و برادرانه بر میداشتند و همه چیز به خیر و خوشی انجام میگرفت. من در آن ایام تازه شروع به کار کرده بودم و هنوز حرفة نقاشی را آنچنان که باید و شاید نیاموخته بودم تا با آنها شریک میشدم و سود میبردم. از این گذشته من صغیر و برادر ناتنی بودم و این تفاوت را در موقعیّتهای باریک و حسّاس احساس کرده بودم و هنوز به یاد داشتم. چند سال پیش از مهاجرت، مرغدل سرخرمن زیره نوکام را چیده بود و گفته بود: «بروکنار، این فضولیها بتو نیامده، تو برو کنار واستا!» از آنجا که من درمدرسه حساب و هندسه، تنزیل و مرابحه خوانده بودم و از آنجا که کربلائی عبدالرسول با فرزندانِ همسرِ اولاش شریک بود، به نمایندگی او در بارة تقسیم خرمن زیره و سهم هر کدام از شرکاء نظر داده بودم. این دخالت به مذاق مرغدل خوش نیامده بود: «تو برو کنار، از حالا آدم شده واسة ما». من آن روز بسختی رنجیدم و متوجه شدم که این برادر ناتنی به چشم بیگانه به من نگاه میکرد و نیش، کنایه و تشر میزد. باید چند سال به درازا میکشید تا میفهمیدم که وقتی پایِ پول و منافع به میان میآید، برادری کنار میرود و آهسته به سایه میخزد؛ سود و منافع برادری و مهر و عاطفه نمیشناسد و دراین سودا، برادرتنی و برادر ناتنی را با یک چوب میراند. اگر اشتباه نکنم چهارده ساله بودم که به این حقیقت تلخ پی بردم و توی کوچه کنار تیر چراغ برق ایستادم و به هایهای بلندگریه کردم. آن شب کارِ برادرها به مشاجره کشیده بود، دست به یقه شده بودند و از من هیچکاری ساخته نبود. من هنوز وارد روابط اجتماعی نشده بودم، از قدرت و نقش پول و جایگاه و ارزش آن در جامعه و نزد آدمها اطلاعی نداشتم، هنور احساسات عواطفام پاک، زلال و دست نخورده بود و در این روابط و شرایط زنگار نگرفته بود و لذا باور نمیکردم که دو برادر به خاطر پنجاه، یا شصت تومن بهجان هم بیفتند و آنهمه با خشم و غضب گلو جر بدهند، کف از دهان بریزند و شب عید یک خروار ناسزا و ناروا نثار یکدیگر بکنند.
«آره، زن تو کون دادن عاجزه، حضرت آقا تو پول دادن…»
شبِ آخر سال بود و برادرهایِ عزیز من درتاریک روشی کوچة نور
از بند جگر فریاد میکشیدند؛ فحش میدادند؛ هیچ کدام کوتاه نمیآمدند و گوششان به زاری و التماس برادر ناتنیشان بدهکار نبود.
«آخه داداش، داداش زشته، همه دارن ما رو تماشا میکنن.»
اگر از محمود بگذرم، همة برادرها فحشهای کربلائی عبدالرسول
دلاک را مو به مو یاد گرفته، حفظ کرده و بی پروا بکار میبردند:
«برو کنار، همه به میون لنگ زناشون میخندن.»
حسن مرغدل مثل چند سال پیش، مثل روز تقسیم خرمن زیره، دست روی سینه ام گذاشت و به عقب هلام داد:
«تو برو کنار، بتو مربوط نیست، برو کنار واستا.»
بر خلاف تصور حسن مرغدل، دعوای برادرها در ملاءعام و تقسیم عادلانة خرمن زیره، به من مربوط میشد و در هر دو مورد حق با من بود. با اینهمه هر دو بار رنجیدم و بناچار کنار کشیدم وگوش ایستادم:
«من اگه نبودم تو به گدائی میافتادی، من، من …»
حسن مرغدل برافروخته بود و نفس نفس می زد:
«اینقدر من من مکن. تو، تو جائی نمیخسبی که آب زیرت بره.»
برادرها تا روز آخر سال، از صبح تا شب کار کرده بودند و به جایِ این که به حمام عمومی میرفتند، استحمام و اصلاح میکردند، لباس نو میپوشیدند و سر سفرة هفت سین کنار زن و فرزندانشان مینشستند و سالکهنه را به سال نو میبردند؛ به جای اینهمه، با لباسِکار؛ سر و موی رنگی کنار سطلها و قوطیهایِ رنگ و نردبان دو طرفه و ابزار کار نقاشی، در برابر نگاه کنجکاو و مشکوک رهگذرها یقة یکدیگر را چسبیده بودند؛ شاخ و شانه میکشیدند و به خاطر پول دعوا میکردند. نه التماس و زازی و میانجیگری من بیفایده بود؛ برادرها دست از گریبان هم بر نمیداشتند و به پند و اندرز و هق هق گریة من اهمیّت نمیدادند.
«مادرجون چرا گریه میکنی؟ اینا چی از جون هم میخوان؟»
پیرزن پاسست کرد، یکدم بالای سر من ایستاد و دو باره پرسید:
«ها؟ آخه اینا چرا شب عید دعوا میکنن؟»
دلگیر و دلچرک بودم، زیر لب با دلخوری به پیرزن گفتم:
«شب عید، شب عید… چه عیدی ننه؟ چه عیدی؟»
شب عید بره کشان نقاشهایِ ساختمان و خرده پاها بود.
هر سال، چند روز مانده به عید نوروز، مردم محلههای فقیر نشین
به فکر خانه تکانی و نظافت و رنگ آمیزی خانه و کاشانه میافتادند؛ در آن
روزها کار نقاشهایِ خردهپا، نظیر حُر و مرغدل، برادرهایِ ناتنی من، رونق میگرفت و سکّه بود. مردم فقیر انتهای خیابان نظام آباد، سبلان، وحیدیه، مجیدیه و سوسنآب اغلب مهاجر روستائی و مستأجر بودند؛ هر خانواده در یک اتاق و یا دو اتاقِ تو در تو زندگیمیکردند. تا آنجا که من به یاد دارم در آن روزگار در میان این مردم رنگِ لعابیِ مغز پستهای، کِرِم، توسی، آبی و فیلی طرفدار زیادی داشت؛ شاید این رنگهایِ زنده و پر جلا به طبیعت نزیکتر بودند و به همین دلیل آنها را به رنگهای انتزاعی و بیرمقِ موردِ پسندِ بالائیها؛ اهل حشمت و دولت ترجیح میدادند. نمیدانم، شاید همة رنگها را نمیشناختند و از یکدیگر تقلید میکردند. هرچه بود، رنگ لعابی ارزانترین بود و نقاشها با گلِ گیوه، سریش و پودرهایِ گلِ ماشی، اُخرا، نیلی و دوده به سادگی میساختند؛ با پارچهای کرباسی و چهارگوش صاف میکردند و با قلم مغلویز روی سقف و دیوارها میمالیدند. کارگرها از این صافیهای پارچهای که به مرور تیره رنگ میشدند، بجای ساروق استفاده میکردند؛ کفش و کلاه و لباس کار، تیغ و کاردکها را در آن میبستند و با خودشان به سر ساختمان، یا به پاتق و سرگذر میبردند.
«عید، عید، من ریدم به سالی که اینجوری شروع میشه»
منتظر پایان مرافعه و ماجرای برادرها نشدم. ساروقِ لباس کارم را
برداشتم، دلشکسته و اندهگین رو به خانه راه افتادم. گیرم صدای آنها را تا سرکوچه میشنیدم. علی حر حرف آخر را زد:
«اگه خیلی ناراحتی، از سال دیگه خودت کار بگبر»
«میگیرم، میگیرم، خیال میکنی چلاقم؟»
از کوچة نور تا کوچة شارق پیاده و سر بهزیر رفتم و نفهمیدم کی به خانة آقا رضا رسیدم و کی لب حوض نشستم. مادرم چشم به راهام بود و خیلی زود به حال زارم پیبرد. مادرها انگار غم و اندوه فرزندشان را از راه دور بو میکشند:
«چته برّهم، گریه کردی؟ ها؟ چرا نرفتی حموم شب عید؟»
«ننه، حسن با علی دعوا کرد، توی کوچه، جلو مردم …»
پدرم که فرزنداناش را بهتر از من میشناخت، شانه بالا انداخت:
«بیا، غصه نخور، برادرون دعوا کنن، خرکُسون باور کنن.»
«آخه شصت تومن که ارزش نداره بابا…»
«بیا، بیا، غصه نخور، فردا، پس فردا دو باره آشتی میکنن.»
برادرها اگر چه در سالنو آشتی کردند، ولی «جنگ سرد» ادامه داشت و رابطه حسن مرغدل تا آخر با برادرش حسنه نشد. حسن مرغدل سال آینده و سالهای بعد نیز کاری به کنترات نگرفت و تا آخر عمرکارگر ماند. علی حُر که جسور و با جربزه بود کارفرما شد و برادرهایش را به کار گرفت. در همان سال نخست مهاجرت استعدادها، توانمندیها و تفاوتها مشخص شده بود و برادرها جایِ خود را پیدا کرده بودند. کارگر و کارفرما. من حدود دو سال و سالی چند ماه برای علیحُر کار کردم و او را بیشتر و بهتر شناختم. علیحُر اغلب ما را سر ساختمان از هم جدا میکرد؛ هرکدام را به طبقهای میفرستاد تا تنها رنگ میزدیم یا بتونه میکشیدیم و با این تمحید ما را به رقابت وامیداشت تا راندمان کار بالا میرفت. حسن مرغدل که به تزویر و حیلة «کارفرما» پی برده بود؛ عصبی میشد، دندان جر میداد و پشت سر برادرش بدگوئی میکرد و به تقلید او میگفت:
«اگه علی ساربونه، میدونه شترها رو کجا بخوابونه.»
منکه هنوز استادکار نشده بودم، تلاش میکردم تا مهارتام را به رخ علیحُر میکشیدم و سَرِ کار از رقیبام عقب نمیماندم.
«داداش، مگه تو متوجة کلک علی ساربون نشدی؟»
«من نمیخوام عقب بمونم و کمتر کار کنم.»
«از کی عقب بمونی؟ از من؟ مگه ما با هم مسابقه داریم؟»
«آخه پس چرا ما رو از هم جدا میکنه؟»
«هیهات، بیا، بیا بریم داداش. بیا بریم، الکل بدنم کم شده.»
هر هفته، عصر پنجشنبه، الکل بدن حسن مرغدل کم میشد؛ بعد از کار، مرا به ده متری ارامنه میبرد، دم غروب، پشت میز کافهای فکسنی مینشستیم و برادرم مثل هربار یک پرس دلمه یا لوبیا چیتی با نیم ظرف ودکای مخصوص سفارش میداد؛
«وارطان، نا بریده، ما رو دریاب»
ده متری ارامنه نزدیک سه راه زندان قصر یا ندامتگاه مرکزی بود. ارمنیهایِ این کوچه سالها پیش، هنگام نسل کشی عثمانیها به ایران مهاجرت کرده بودند و همه، کارگر و یا کاسب و خرده پا بودند و به قول حسن مرغدل گروه خونیآنها به ما میخورد. کافة آشنای حسن مرغدل یک دهنه دکان دوازده متری بود که وارطان چهار تا میز فرمینکا با چند صندلی لهستانی کهنه گذاشته بود و اغلب روزها در انتظار مشتری مگس میپراند. مشتریهای انگشت شمار او سر چراغ جلو پیشخوان، سر پائی چند پیک ودکا و یا آبجو با دلمه و یا لوبیا میخوردند و بزبان ارامنه حرف میزدند. تا مدتها، کافة وارطان پاتق روزهای پنجشنبة حسن مرغدل بود. عصر پنجشنه، هرجا که بود، بعد از کار راهاش را به اینطرف کج میکرد تا الکل بدناش را بالا میبرد.
«این نابریده دلمههاشو با چی درست میکنه؟ با گوشت خوک؟»
«گوشت خوک از عرق سگی که نجستر نیست.»
«نجس؟ حرفای ننه رو اینجا نزن، تو نمیخوای مزّه کنی؟»
«دو قطره بریز، یه ته استکان، آخه من تا حالا عرق نخوردم.»
من هرگز همراه علیحُر به ده متری ارامنه، بهکافه و عرق فروشی نرفتم و اگر اشتباه نکنم، در شانزده سالگی، نخستین پیک ودکا را از دست حسن مرغدل گرفتم و بسلامتی او نوشیدم.
«بزن، برو بالا، سلامتی، مواظب باش کلّه پا نشی»
مرغدل جنبه و ظرفیّت مشروبخوری نداشت؛ با دوتا استکان ودکا
گونههایشگل میانداخت، مست میشد و عرش را سیر و سیاحت میکرد. پنجشنبهها، سرشب کنار بطری ودکا و بشقاب دلمه، مرغدل تمام کارهائی که هرگز پیش از ازدواج و در نوجوانی انجام نداده بود و همة کارهائی که حسرت و آرزوی انجام آنها را داشت، ولی قادر به انجام آنها نبود، با شور و هیجان زیاد، اعتماد بنفس و بامهارت هنرپیشهها باز آفرینی میکرد. این برادر ما از خیال پردازی و چاخان کردن لذت میبرد و فقط در این اوقات روحش پرواز میکرد، به تمامی شکوفا میشد و از زندگی لذّت میبرد.
«یه کف گرگی بش زدم، مثل گُه پهن شد رو زمین.»
تا آنجا که من میدانستم، مرغدل حتا یک تلنگر به کسی نزده بود و جرأت اینکار را نداشت. گیرم با او همپیاله شده بودم و بناچار گوش میدادم و اگر چه باور نمیکردم، ولی به انکار دماغ او را نمیسوزاندم.
«ایوانکی که بودیم، یادت میاد، اون وقتها، یه روز با بچّهها شرط بستم که گردن خر اربابی رو بشکنم، باور میکنی داداش…»
شاید اگر حسن مرغدل کمی عرضه و جُربزه میداشت، در تهران به دنبال برادر بزرگاش راه نمیافتاد و یا سالهایِ اول از علی جدا میشد، به تنهائی کار میگرفت و تمام میکرد. گیرم تا زمانی که علیحُر زنده بود، این اتفاق نیفتاد؛ کام ناکام ادامه داد؛ به شرایط گردن گذاشت و دعواها و مشاجرة دوران شراکت بهمرور زمان به نقنق و غرولند مدام انجامید. بعدها که علیحر در جادة هراز با اتومبیل به درّه افتاد؛ در رود خانه غرق شد و از دنیا رفت، حسن مرغدل که تکیهگاه و پشت و پناهاش را از دست داده بود و از زندگی در پاینخت به تنگ آمده بود، خانهای کلنگی در حومة گرمسار
خرید، از شهر گریخت و دو باره به روستا برگشت. بماند، جلو نیفتم.
«به علی ساربون نگی با من عرق خوردی. غوغا بپا میکنه.»
منکه در ولایت و دروان کودکی به علیحُر علاقة شدیدی داشتم و بیشتر از همه به او نزدیک بودم، هر چه بزرگتر میشدم، از او بیشتر فاصله میگرفتم. پس از مهاجرت به پایتخت دنیای ما و روابط ما از بیخ و بن تغییر کرده بود و من روز به روز بیشتر و بیشتر از او دور میشدم. اگر چه بد بینی، بدگوئی، نق نق و غرولند حسن مرغدل در این میانه بی تأثیر نبود، ولی علت اصلی موقعیّت جدید ما به عنوان کارگر و کارفرما بود. این رابطه در جاهائی میلنگید؛ کارفرمائی با برادری خوانائی نداشت و خواه نا خواه روزی از روزها این رشتة محبّت حتا اگر قطع نمیشد؛ آسب میدید. آن روز موعود سرانجام رسید؛ آن روز به دفاع از دوستام بر خاستم، با او سرشاخ شدم و کارتکام را به هوای ملاجاش پرت کردم و هوار کشیدم:
«چرا بش فحش دادی؟ مگه نوکر دَرِ خونته؟»
دوست دوران مدرسهام خیلی زود یتیم شده بود و در کودکی سر پرستیِ مادر جوان و سه برادرش را به عهده گرفته بود. مادرم اسم او را که عربی بود، به فارسی برگرداند و به او گفت: «بندة خدا». آن روز بل گرفتم و بعد از آن او را به این اسم صدا میزدم. «بندة خدا» به امید و هوایِ من به پایتخت آمده بود و حُر او را به کار گرفته بود. بندة خدا به عنوان شاگرد نقاش زیر دست من کار میکرد و آخر ماه مبلغی به ولایت میفرستاد. آن روز علیحُر به مادر او فحش داد و منکه هنوز احساسات و عواطفام زنگار نگرفته بود، به خاطر دوست دوران مدرسهام، رو در روی برادرم ایستادم و با او تلخ شدم. با این وجود تا به این مرحله و به آگاهی برسم، دو سالی به درازا کشید و در این مدت علیحُر هنوز مراد، مرشد و استادکار من بود؛ از او میآموختم و شجاعت، جسارت، درک و درایتاش را تحسین میکردم.
«صبر کنم دو چرخه رو باد کنم، یه دقیقه صبر کن داداش.»
در آن روزها علیحر هنور موتور سیکلت نخریده بود؛ با دو چرخه به سر کار میرفت و من روی ترک دوچرخهاش مینشستم و در راهِ رفت و برگشت، به پند و اندرزهای مردی گوش میدادم که همیشه میگفت:
«اگه علی ساربونه، میدونه شترها رو کجا بخوابونه.»
«ولی داداش، یه تخته قالی قشنگتر بود، مگه نه؟»
علیحُر دو تخته قالیچة ترکمنی خریده بود و اگر اشتباه نکنم، او نخستین فرد خانوادة ما بود که در تهران موفق به اینکار شده بود.
«داداش، هر کوری تو کار خودش اوستاس، حواست با منه؟ اگه یه روزی کار نقاشی کساد بشه و بیکار بشم، یکیاز قالیچهها رو میفروشم و میخورم؛ ولی اگه یهتخته قالی بخرم و یه روز مجبور بشم و اونو بفروشم اتاقمون مثل مسجد قلعه لخت میشه. ملتفتی؟»
علیحُر هربار بهمناسبت و در موقعّیت حرفی میزد، پندی میداد و همیشه تا تنور گرم بود، نان را میچسباند. گیرم یکروز غروب، بر خلاف عادت، بیمناسبت مرا نصیحت کرد و گفت:
«آدم تا بتونه دعوا نمیکنه و با کسی دست بهیقه نمیشه، ولی
اگه بار گردنش شد و این اتفاق افتاد، باید به حریف مجال نده و ضربة اول رو بیمحابا بزنه. چرا، چون مردم در این جور وقتها دخالت میکنن، دو طرف دعوا رو میگیرن و مانع ادامة زد و خورد میشن، ملتفتی؟ اگه ضربة اول رو حریف بتو زده باشه، از کیسهت میره و دیگه فرصت نداری جبران کنی؛ مردم نمیذارن. میفهمی، باید ضربة اول رو تو بزنی…»
آخر هفته به حکمت این پند و اندر پیبردم. علیحُر با گردن کلفت و جاهل پاساژ فرش فروشها، با «داشآقا» درگیر شده بود و انگار به این فکر افتاده بود تا او را جلو چشم همة فرش فروشها و کسبة پاساژ کتک میزد و سکة یک پول سیاه میکرد.
«فردا به حساب داشآقا میرسم، حالا میبینی.»
داشآقا، آن مرد غول پیکر یک سر و گردن از برادرم بلندتر بود و اگر مشتی به فرق سر او میکوبید، بیتردید از هوش میرفت. با این وجود علیحر تصمیم گرفته بود تا بهتعبیر خودش شاخ او را بشکند. منتها چطور و چگونه؟ من اگر چه در ولایت چندبار جنگ و گریز او را در گودالهای آبادی دیده بودم و میدانستم چرا اهالی به او لقب «حُر دلاور» داده بودند، ولی تهران، پاساژ فرش فروشهای خیابانِ شاه و آن جاهل و گردن کلفت محله با قلعة ما، رعیت ارباب صولت تفاوت داشت. داشآقا چاقو کش بود و جایِ چند زخم کهنه روی صورت و بازوهایش مانده بود و علیحُر با زنجیر دانه درشت خرکاری، چوب و چماق و ارجن دعوا کرده بود و تا آنجا که بیاد داشتم تا آن روز کسی را با چاقو نزده بود. باری، حیران مانده بودم که این برادرکوتاه قد، چطور و چگونه شاخ آن مرد غول پیکر را میشکست؟ اگر کار به جاهای باریک میکشید و بناچار با داشآقا گلاویز میشد، با چه نیرنگ و ترفندی خودش را از چنگ آن غول بیشاخ و دُم نجات میداد.
«نترس، اگه علی ساربونه، میدونه شترها رو کجا بخوابونه.»
ترس، بیم و هراس با موجود زنده بهدنیا میآید و در سرتاسر عمر مانند سایه او را قدم به قدم همراهی میکند. آدمی که ترس را دراین دنیا نشناسد و آن را بارها تجربه نکرده باشد، وجود ندارد. همه کم و بیش از رویاروئی با خطر میترسند؛ منتها عدهای مهارت و قدرت مهار کردن ترس خود را دارند و آن را بروز نمیدهند. بهگمانم راز شجاعت و جسارت مردم دلیر و دلاور، مانند حُر دلاور در همین نکته نهفته بود: خونسردی و مهار هراس! من حتا از تصور رویاروئی برادرم با داشآقا به وحشت افتاده بودم و زانوهایم میلرزیدند، ولی او خونسرد بود؛ لبخند میزد و انگار نه انگار.
«نترس، نمیذارم بتو یه تلنگر بزنه.»
برای جُرّهای به سن و سال من، اقرار و اعتراف به ترسیدن چندان ساده نبود. با اینهمه، من بیش از این که ترسو و بزدل باشم مأخوذ به حیا بودم. اعتماد بنفس نداشتم، اصل و نسب روستائی و لهجهام مرا تا مدتها فلج کرده بود و باعث شرمندگیام شده بود. درآن زمان هنوز با لهجة مردم خراسان حرف میزدم، ازاین بابت خجالت میکشیدم و تا مجبور نمیشدم، دهان باز نمیکردم. شاید اگر تهرانی میبودم و لهجه نمیداشتم، کمتر از دعوا میترسیدم. باری، برادر بزرگام نزاعی را تدارک دیده بود، مرا روی ترک دو چرخهاش نشانده بود، با خودش به پاساژ فرش فروشها میبرد و در بارة زیرکی، هشیاری، چالاکی، استفاده از فرصتهای طلائی و رموز دعوا و نبرد حرف میزد:
«اگه حریف بفهمه ازش ترسیدی، دیگه کارت تمومه؛ فاتحهت خوندهست؛ خلاص، ولی آدم اگه نترسه و رو در روی شیر واسته، سلطان جنگل حتا قلاف میکنه؛ دور میزنه و میره.»
من به عاقبت کار میاندیشیدم؛ آن غول بیشاخ و دم، قُلدر و بزن بهادر محلّه، لات و چاقوکش بود؛ علیحُر حتا اگر موفق میشد و ضربة اول را به حریف میزد؛ اگر فرش فروشها آنها را جدا میکردند و به داش آقا مجال نمیدادند تا ضربة او را جواب میداد؛ بیتردید فردا و یا پس فردا و پسین فردا از ما انتقام میگرفت و روزی از روزها زهرش را میریخت.
«داش آقا اگه امروز یه سیلی از من بخوره، دیگه نمیتونه سرشو رو جلو همپالکیهاش بلند کنه و قُپّی بیاد؛ بادش واسة همیشه میخوابه، همه جا تواتر میشه که داشآقا از یه نقاش ساختمون خورد، ملتفی؟»
درسهائی که برادرم توی راه به من یاد میداد، همه را انگار به تجربه و در عمل آموخته بود و در دعواهایِ رعیّت آزمایش کرده بود. من در جسارت و شجاعت علیحُر هیچ شکی نداشتم و در ولایت او را دیده بودم که چگونه شتر مست و دیوانه را، «لوک سیاه» را، مهار کرد و چگونه دو خروار بار روی جهازش گذاشت و او را و به زیر ران کشید؛ با این وجود هنوز با ترس و لرز بهگوشه و کنار پاساژ نگاه میکردم و منتظر واقعه بودم.
«برو بالای فرشها واستا، من یواش یواش میارمش اونجا، از پشت بپّر و گردن اونو بگیر، چند ثانیه کافیه، فهمیدی؟ چند ثانیه.»
پاساژ و یا تیمچة فرش فروشهای شاه آباد بزرگ بود و یا در آن زمان به چشم من خیلی بزرگ میآمد؛ دور تا دور پاساژ، داخلِ حجره ها و جلو در حجرهها، قالیها و قالیچهها را طوری روی هم پهن کرده بودند تا بشود به سادگی آنها را ورق زد و به مشتریها نشان داد. فرشها حدود نیم متر، یا بیشتر از سطح زمین کرسی داشتند؛ داشآقا اغلب هنگام ناهار، به پاساژ میآمد، روی تختگاهی فرشها، چهار زانو مینشست و چلوکباب با دوغ آب علی میخورد؛ در گوشة خلوتی دراز میکشید و چرتی میزد. داش آقا هر روز مهمان یک نفر بود و من حکمت حضور او را در تیمچة فرش فروشها نمیدانستم. داشآقا در آنجا هیچکاری انجام نمیداد: کلاه شاپویِ مخملیاش را روی ابروی چپاش کج میگذاشت؛ کتاش را روی شانهاش میانداخت؛ با تسبیح دانه درشت کهربائیاش بازی میکرد و لای انگشتهایش میچرخاند؛ گاهی شعری زمزمه میکرد و اگر سر دماغ بود، کوچه باغی میخواند و این جا و آنجا میپلکید؛ همین! با این وجود انگار همه به او بدهکار بودند و اگر سر ظهر به پاساژ میآمد و روی تختگاهی قالیها، جلو حجرهای مینشست؛ حاجی، صاحب حجره، تکلیف خودش را میدانست، با خوشخدمتی احوال او را میپرسید و چلوکباب سلطانی و یا دیزی آبگوشت بُزباش سفارش میداد.
«برو بالا ببینم چند مرده حلاجی، برو بالا.»
آفتاب تموزی از ورای شیشههای گرد و غبار گرفتة سقف پاساژ اریب میتابید؛ هوای اندرون گرم بود و دم داشت. با اینهمه بندرت کسی پنکه روشن میکرد و همه با بادبزن دستی خودشان را باد میزدند. باری، ساعت موعود رسیده بود، علی حر مأموریتی به من واگذار کرده بود و باید سر بلند بیرون میآمدم و شرمندة او نمیشدم. با اشارة برادرم پریدم روی کرسی فرشها و منتظر ماندم تا داشآقا را به آنسو میآورد. ناگهان نعرة حُر دلاور زیر طاق پاساژ پیچید و همه سراسیمه از حجرهها بیرون ریختند و همراه مشتریها دور آنها جمع شدند. بنا به دستور و برنامه، من باید با صدای بلند به داش آقا فحش رکیک میدادم و حواس او را پرت میکردم؛ گیرم هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت و حریف به طرف من نیامد؛ بناچار از روی کرسی فرشها پائین پریدم، رو به داشآقا دویدم، جستی زدم و از پشت سر، مانند دوال پا بهگردناش چسبیدم. داشآقا غافلگیر شد و تا دور خودش بچرخد، گره دستهایم را باز کند و مرا مانند بزعالهای رویِ کرسی فرشها بیاندازد، علیحر مشتی به دماغ او کوبید و بههدفاش رسید. ضربة اول حُر کارگر افتاد، داشآقا خون داماغ شد؛ چند نفر او را گرفتند، کشان کشان به حجره بردند، قیل و قال خوابید و غائله پایان یافت.
آن روز عصر، داشآقا، گردنکلفت محله از نقاش ساختمان خورد، شرمنده شد، رفت و دوباره به پاساژ فرش فروشها بر نگشت.