فصلی از جلد دوم زندان سکندر
.
لودویک از حاشیة میدان والیبال همپای من راه افتاد: «واستا»
– سهند، «مرد رو به دیوار» دوباره کار دست خودش داد.
مرد رو به دیوار، توی آشپرخانة بند آب داغ رو سرش ریخته بود، خوشبختانه آب هنور کاملاً جوش نشده بود.
– مگه قرار نشد بچّه ها دیگه صفائی رو توی آشپزخونه راه ندن؟ حالا چی شده؟ حالش خرابه؟ سوختگیهاش عمیقه؟ اونو بردن درمانگاه؟
– نه، نه، طفلی حرفی نمی زنه، دوباره وایستاده رو به دیوار!
روزگار صفائی رو به دیوار بند میگذشت.
صفائیتا آنروز چندبار اقدام به خودکشیکرده بود و او را نجات داده بودند. تازگیها خبر خود کشی از بندهای دیگر قصر و حتا از بند زنان میرسید و روز به روز بر شمار روانیها، دیوانه ها و جاسوسها افزوده میشد. برزخ! زندانیهائیکه به کمیته میرفتند و بعد از مدتی به قصر بر میگشتند همه مشکوک بودند و ما هرگز نمیفهمیدیم چه کسانی در آنجا، زیر اخیه کسرآورده بودند، قول همکاریداده بودند و چهکسانی مقاومت کرده بودند. سرهنگ آشکارا و آگاهانه به این فضای مشکوک و مسموم دامن میزد، به وسیلة پاسبانها، افسرها و جاسوسهای مخفی اتهام میزد و با شایعه پراکنی زندانیها را بد نام میکرد و در نتیجه، اعتمادها و اتحادها آسیب می دید و بد بینی و سوء ظن زندانیها نسبت به یکدیگر روز به روز افزایش مییافت. در این شرایط، آنهائی که تسلیم و نادم نمیشدند، گردن به ظلم و زور نمیگذاشتند و تن به خواری، خبرچینی و جاسوسی نمیدادند و از سوئی، توان روحیو انگیزةکافی نداشتند تا سالها پشت میلهها محروم از همه چیز میماندند، زیر این فشار دوجانبه از پا می افتادند و اغلب تعادل روحیشان را از دست میدادند. صفائی بیست پنج ساله به بیست سال حبس محکوم شده بود و بعد از دادگاه تجدید نظر و تأیید حکم به قصر برگشته بود و در راهرو بند رو به دیوار ایستاده بود. تمام! دیدار هر روزة صفائی رو به دیوار اگرچه غم انگیز بود ولی آزار او مانند سایر دیوانهها به کسی نمیرسید و مزاحمتی برای ما فراهم نمیکرد.
– لودویک، این روزها کمتر دور و بر من بیا.
– واستا، یارو دید که تو یه چیزی توی اتاق انداختی.
هیچ چیزی از چشمهای ریز و خاکستریلودویک پنهان نمیماند. در آن ماه، کمون مخفی من و زکریا شعیب را به عنوان مسؤل بند انتخاب کرده بود. از جمله وظایف مسؤلان بند خرید کره و خرما و تقسیم مخفیانة آن بین کسانی بود که زخم معده داشتند.
– مهم نیست، لودویک، خودت رو کنار بکش، خطرناکه.
– سهند، واستا، یه نفر روی تخت طبقة سوم، زیر پتو خوابیده بود، خودشو به خواب زده بود و انگار به حرفهای شما دو تا گوش میداد.
– ببین، اگه بو ببرن تو رو به خاطر ما اذیّت میکنن. این تحفه داره دنبال بهانه میگرده، مواظب باش.
– نه، شما رو شناسائیکردن، شناختن، تو، تو باید مواظب باشی.
– حکومت و پلیس ما رو خوب میشناسه، باکی نیست، این جنگ ما و مبارزة ماست، ما واسة آزادی تاوون میدیم، ولی تو، آخه تو چرا؟
لودویک شانه هایش را بالا انداخت، لحظه ای به فکر فرو رفت:
– من؟ من از سیاسیها خوشم میاد، نمیدونم چرا؟
آخر آن ماه زمزمة روز جهانی حقوق بشر و عفو زندانیها و بخشش ملوکانه برخاست و به گوش ما رسید. سرهنگ که هیچ فرصتی را از دست نمیداد، شبی از شبها، درکنف حمایت گارد تازه نفس، شبانه به زندان آمد تا مانند موش رشتههای اعصاب ما را میجوید. گارد شهربانی از قبل توی حیاط بند شش مستقر شده بود. شمار رنجرها از زندانیها بیشتر بود و ما را دورتادور محاصره کرده بودند. رئیسزندان تجربة تلخی داشت و میترسید دوباره آن ماجرا تکرار می شد. سرهنگ زمانی یک بار به هنگام بازرسی اتاقها پیش چشم افسر نگهبان و پاسبانها از ایرج یوسفی سیلی خورده بود و از آن روز به بعد جانب احتیاط را نگه میداشت.
– حقیقت تلخه آقایون، شما همه تون پشیمون و نادمین، منتها از هم خجالت میکشین و به زبون نمیارین، اگه شرم و حیا مانع نمیشد، نفر بغل دستی هرکدوم از شما میگفت که نامه نوشته و تقاضای بخشش کرده، آقایون، من سند و مدرک دارم و رو هوا حرف نمیزنم …
شب، سرما، پرهیب رنجرها و دروغها و سخنهای نیشدار سرهنگ که تا مغز استخوان را میسوزاند و سوهان بر اعصاب ما میکشید. شایداگر آن تحقیر و توهین بیشتر ادامه مییافت، ضعف و زبونی شماری از زندانیان را به همه تعمیم میداد، زکریا کف به لب می آورد و مانند دیوانهها سرش را به دیوار میکوبید. آن خاموشی سنگین آبستن نعره و فریاد بود. من بین جمشید و زکریا ایستاده بودم، مچدست رفقا را گرفته بودم، تپش تند قلب آنها را مانند دل دل زدن کبوتری زیر پوستام احساس میکردم. سرهنگ با صدای بلند نامکسانی را که مورد رأفت، عطوفت و عفو ملوکانه قرارگرفته بودند می خواند، زندانیها از صف بیرون میرفتند و توی میدان والیبال رج می بستند. تمام بخشوده شدهها آشنا بودند و همه آنها را می شناختند.
– حاجیکروبی، حاج عراقی، آیت الله انواری، حاج مهدی عراقی، عسکر اولادی.. به، این حضرات که از مدتها پیش ندامت نامه امضا کردن و رفتن تلویزیون. بیچارهها تا حالا مجانی و بیجهت زندانی میکشیدن.
– من شک دارم که عزیز یوسفی تقاضای بخششکرده باشه.
حق با زکریّا شعیب بود، سرهنگ چند نفر را که ندامتامه ننوشته و تقاضای بخشش نکرده بودند با اینجماعت بُر زد، و تا همه چیز مغشوش و لوث میشد. نام آنها را نیز از بلندگو خواند. عزیز یوسفی از آن جمله بود که تاب تهمت را نیاورد و چند روز بعد از آزادی در خانهاش سکته کرد.
– مردک رذل، شرف و حثیّت مردم رو به بازی گرفته.
– آخه این قرمساق خیال میکنه خایة همه روکشیده، گه خورده، کی ندامتنامه امضا کرده؟ من؟ تو؟ جمشید؟ کی؟ … باید یه تو دهنی …
– زکریا، آهسته تر، دیوار موش داره، چته؟ عسس بیا منو بگیر؟
سرهنگ اعصاب زندانیها را تحریککرده بود، زکریا شعیب به فکر واکنش سریع افتاده بود و طاقت نمیآورد. شعیب مانند چهره سای جنگی سلحشور بود و سر ناترسی داشت و اگر پا می داد به مغاک اژدها می رفت. زکریا شعیب شتابزده و تند رو بود، خیلی زود عصبی و احساساتی می شد، سنگ سنگین برمیداشتو خرابی به بار میآورد. ارزیابی زکریا مانند بهادر از روحیّة محافظه کار و محطاط زندانیهای زیر دادگاه، ظرفیّت محدود، و توان مقاومت و مبارزة آنها نادرست بود و انتظارات آنها با واقعیّت خوانائی نداشت و هربار گفتگوی ما به درازا میکشید. گیرم این بار حق با لودویک بود، گویا افراد از قبل شناسائی شده بودند و توطئه را کشفکردند. رنجرها در آغاز بحث و گفتگو به بند ما هجوم آوردند، و مجال ندادند تا تصمیمی در باره مقابله و مقاومت گرفته میشد. من و زکریا را از اتاق بیرونکشیدند و همراه شانزده نفر دیگر به زیر هشت بردند.
– هی، اگه از جات جنب بخوری ملاجتو با این داغون میکنم.
لودویک که ناخودآگاه از جا پریده بود به دیوار چسبید.
– سرکار، زیاد رجز نخون، اون آلمانی یه، زبون تو رو نمی فهمه.
– خفه شو، اینقدر توی سرش میزنم تا گُه قی کنه و بفهمه.
هجوم و حملة آنها از چند روز پیش آغاز شده بود و زندانیها را به اتهام «توطئه» می بردند و مانند پوست دّباغی به چهار میخ میکشیدند. خبرهای وحشتناکی از انفرادی می رسید، رنجرها گویا زندانیها را سر تا پا برهنه میکردند و مرتکب اعمال شنیعی میشدند که تا آن زمان در زندان قصر سابقه نداشت. این بار صحبت از زیر هشت و قناره، کتک و یا دستبند قپانی در میان نبود، این بار سر و کار ما با رنجرهای تازه نفسیافتاده بود که بتازگیاز پادگان عشرتآباد به قصر آورده بودند تا از زندانیهای سیاسی زهر چشم میگرفتند. باری، ما را سوار مینی بوسی کردند و به ساختمان بند تنبیهی انفرادی بردند.
– بیا قرمساق اشتراکی، بیا، امشب پوست از کلّهت میکنم.
رنجرها دور هشتیِ نیمه تاریک و درندشتی صف بسته بودند و ما را که از قبل دو دسته کرده بودند، یکی یکی به نام و نشان صدا میزدند.
– لخت شو جاکش، بجنب، همه چی رو در بیار.
سوز سرد و نحسی از پنجره میوزید، بلوز و شلوارم را در آوردم و فقط با یک شورت رو به روی آنها و پشت به دیوار ایستادم.
– بجنب، در بیار، مگهکری؟ در بیار، میخوام چراغ قوّه بندازم و سوراخ کونتو تو روشنائی ببینم، در بیار کونی، در بیار ابنهای …
پاسبانی، دم در عینکام را گرفته بود و من صورت رنجرها را محو و تار میدیدم. بیتردید هیچکدام آدمی به نام سهند را نمیشناختند و من نمیفهمیدم کینة کور آنها از کجا سرچشمه میگرفت و چرا چرک و نفرت از کلام آنها می ریخت و چه فکر پلشتی پشت پیشانی آنها میگذشت.
– حرف مفت نزن، آدم باش، من شورتمو در نمیارم.
نه، آنها آدم نبودند، فرسنگها از آدمیّت دور شده بودند، من بعدها به مرور دریافتم که چگونه از آدمیزاد «رابات» میساختند.
– در نمیاری، جناب ابنهای، خواهیم دید.
تن به آن خواری و تحقیر ندادم و نمیدانم تا چه مدّت از رنجرها مشت ولگد و باتوم و فحش میخوردم. گمانم از نفرت روئینتن شده بودم، از خشم سر و کرخت شده بودم و هیچ دردی احساس نمیکردم و هیچ دغدغهای به جز آن تکه پارچه نداشتم. دو دستی لیفة شورت ام را محکم چسبیده بودم، با هر ضربه روی زمین میغلتیدم و لگد می پراندم. رنجرها مانند سگهای زرگنده هر بار هجوم میآوردند، از چپ و راست و از بالا و پائین به قصد مرگ میزدند، هربار چنگ میانداختند و تکه ای از پارچه را پاره میکردند، ولی موفق نمیشدند تا آن را از پایِ من بیرون میکشیدند. غرض، شورت کتانی و سفید سهند مانند پیراهن عثمان تکه تکه شد و هر تکه ای به دست رنجری افتاد و تلاش آنها برای معاینة ماتحت مهندس به جائی نرسید و انگار در آن کشاکش و گیر و دار فراموش شد: «ابنهای!»
سرتا پا برهنه، له و لورده، خونین و مالین، با آخرین لگد به راهرو باریکی پرتاب شدم و یکدم بعد، پاسبانیکه عینکام راگرفته بود، لباسهایم را روی سرم انداخت و آن را به من برگرداند: «چارچشم!»
پاسبان در آهنی را بست، لیچاری پراند و رفت. به دیوار نمدار و یخزده یله دادم و بنا به عادت دیرینه، قبل از هر چیز عینک زدم و آن را با وسواس میزانکردم. دنیا دور سرم میچرخید، مانند اسبی بعد از مسابقة اسب دوانی هنوز نفس نفس میزدم و در جستجوی هم بندها به اطراف نگاه میکردم. در آن نور بیرمق، اشباهی را به سختی تشخیص میدادم و همهمة گنگی از ته راهرو باریک می شنیدم و در این خیال بودم تا از جا بر میخاستم و به سوی رفقا میرفتم. گیرم یکدم پشت در پا سستکردم و به تماشای سلولها ایستادم. از آنجا، نمای بیرونی آنها بیشباهت به چشم انداز سی و سه پل اصفهان از راه دور نبود، گیرم انحنای درگاهی سلولهای انفرادی به مراتب کوچکتر بود و حتا کوتاه قدترین زندانیها بناچار باید خم می شد تا از درگاه عبور میکرد و به درون آن دخمهها می رفت. نه، هیچ نامی غیراز دخمه و یا غار مناسب سلولهای انفرادی قصر نبودو با آن سقف کوتاه زندانی جائی نداشت تا گه گاهی کمر راست میکرد و یا قدم می زد. شاید اگر آن هیولای مهیب را پشت میلهها به تصادف نمیدیدم هرگز باور نمیکردم که انسانی در آن شرایط زنده می ماند و به زندگی ادامه میداد. رنجرها گویا آگاهانه در آهنییکیاز دخمهها را نبسته بودند تا آن موجودی را که مسخ شده بود به ما نشان می دادند. بله، مسخ! زندانی هیچ شباهتی به آدمیزاده نداشت و با آن موی های بلند، چرک و ژولیده، لباسهای شندر پندری، پاره و پوسیده، چشمهائیکه در عمقکبود حدقهها گم شده بودند، تکیده، خمیده و نگاهی خالی و خاموش، مانند دیوانهای بود که به تماشای سهند حیران مانده بود و انگار زبان آدمی و کلمه ها را از یاد برده بود.
«چه کسی بود آن موجود؟ چکار کرده بود؟»
درد، سوزش، سرما و رنجرها را فراموشکرده بودم، نرم نرمک و با احتیاط از نزدیک دخمهها رد میشدم تا شاید زندانیدیگری را میدیدم. گیرم همة درهای کوچک آهنی بسته بودند، ولی من وجود انسانهائی را در آن زاغههای ناپیدا احساس میکردمکه بیشباهت به آن هیولا نبودند.
– بیا، بیا سهند، به شاه نشین انفرادی خوشامدی.
گلیمکف شاه نشین خیسو چندشآور بود. بنا به دستور سرهنگ زمانی، برای پذیرائیاز «زندانیهای خطرناک و نا آرام» همیشه روی آن آب می پاشیدند و هرگز خشک نمیشد. در آن سرمای نحسگلیم خیس برای عذاب ما کافی بود و بدتر از هر شکنجهای کارگر می افتاد. من بعد از چند دقیقه به سمنت خشک و یخزده حتا راضی شده بودم، ولییک وجب جای خشک پیدا نمیکردم و تا تنام به گلیم نمیخورد و نم بر نمیداشت مدام
روی پنجة پا قدم میزدم. گیرم پیاده روی علاجِ کار نبود و دیر یا زود از پا میافتادی و به ناچار می نشستی و بعد از مدتی حتا به خواب میرفتی. بار آخر از خواب برنخاسته بودم، گویا بیهوش شده بودم و پاسبانها جنازة نیمه جان سهندرا از شاه نشین به بیمارستان برده بودند. کسیچه میداند، لابد نام توطئهگر به گوش سرهنگ آشنا آمده بود و گر نه او هرگز از این خاصّه خرجیها نمیکرد. شاید آمار خودکشی و مرگ در زندان قصر بالارفته بود و صلاح نمیدانست که زندانی در آن شاه نشین از سرما میمرد. باری، روزی که از بیمارستان به بند برگشتم صفائیرا رو به دیوار ندیدم. در جای خالی او شمعی سبز رنگ بیخ دیوار راهرو بند میسوخت. صفائی سرانجام موفق شده بود و در حمام داروی نظافت خورده بود.
– لودویک، کی این شمع رو اینجا روشنکرده؟
– من نمیشناسم، شنیدم مجاهده، هر روز با یه شمع از ته بند میاد اینجا، با هیچ کسی حرف نمی زنه، همیشه ساکته، توی خودشه.
– کاش یه شاخه گل سفید از جائیگیر میآوردم.
– شاید من از «تحفه» خریدم، هر چقدر پول بخواد میدم.
– لودویک، توکنار بکش، قاطی این مسائل نشو، ببین، قساوت و شناعت اینا حدو مرزی نمیشناسه. من اگه با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم، من تازه توی شاه نشین بودم لودویک، اون دخمه ها …
– شاخه گل به کنار، باشه، بگو واسة تو چکار کنم؟
– هیچکار، تابستون که بیاد زیر آفتاب تموز خشک میشم.
– شوخی نکن، شالچی، پزشک بند چی به تو گفت؟
– هیچی، چند صباحی از ورزش و ملاقات معافم کرد.
– آره، صلاح نیست کسی تو رو با این ریخت و قیافه ببینه.
فرامرز به خانوادهاش ندا داده بود و منتا عید نوروز بهانه تراشیدم و به ملاقات شهناز نرفتم. در دوران نقاهت روزنامه و یا کتاب میخواندم و روزهای پنج شنبه، در آشپزخانه دستی زیر بال سرآشپز میگرفتم و با نقل ماجراهای مادر بزرگ و دانش و اندازة کوفته های او بچّهها را میخنداندم. بهارکه از راه رسید تتمة دردها و باقیماندة آن بیماری نکبت از میان رفت، رمق به زانوهایم بازگشت و با اجازة پزشک در برنامة ورزشی شرکتکردم و در نیمة اوّل فروردین ماه به همراه زکریا شعیب دوباره مسؤل بند شدم.
– ماهان محاط توی محوطه سراغ تو رو میگرفت.
– چی شده زکریا؟ مگه اون بیچاره جذام گرفته؟
هرکسی که از کمیته بر میگشت تا مدّتی جذامی و مشکوک بود.
ماهان بعداز چند ماه با بهار به قصر برگشت و دوباره حرف مهتاب به میان آمد. در دوران غیبت او من اگرچه در بارة شاه نشین، رنجرها و آن چه در انفرادی از سرگذرانده بودم با رفقا حرف میزدم، ولی هرگز اشارهای به مهتاب، هذیانهای شبانه وگذر از خیلکابوسها نمیکردم. من در آن شاه نشین، مانند ماهیدر سردخانه، منجمد شدم. آخرین ذرّة حیات در وجودم یخ زد و از آن مهتابیکه در ژرفاهای ضمیرم با سماجت میتابید، از مهتاب تنها نقطة سفید و چرخانی باقیماند که نرم نرمک در سیاهی فرو میرفت و صدائی از فرا سوی زمان انگار تا ابدیّت مکرّر می شد:
«آی برف پارو میکنیم!»
ماهان به قصر برگشته بود، یخهای وجود سهند در گرمای دلپذیر حضور دوست آرام آرام آب میشد و یک نفس حرف می زد. شگفتا که من آن شب به مرور جزئیات صحنههائی را به یاد میآوردم که مانند نقاشیهای انسانهای اولّیه بر دیوارة غارها در ته ذهنام پریده رنگ و محو شده بودند:
– … مثل دانههای ریز برف ذرّه ذرّه و پودر شده بودم، مثل برف چرخ میزدم و برخلاف طبیعت، رو به آسمان بالا میرفتم و صدای آشنای پسرک رو میشنیدم که زیر پنجرة اتاق خیابان داد میکشید:
«آهای برف پارو میکنم!»
ماهان دست روی شانهام گذاشت و گردنام را به نرمی مالش داد:
– جوانمردا، اینکه گفتی کابوس نیست، رویاست.
بارها در کرختیِ میانِ خواب و بیداری و یا شاید دراغماء به رهائی از آن شاهنشین اندیشیده بودم. نه، هیچ امکانی نبود. تنها راه، تجزیة وجود آدمی به ذرات میکروسکوپی بود تا همراه هوا از منفذها خارج میشدند و دوباره، در آن سوی میله های زندان با قدرتی فوق بشری فراهم میآمدند.
– ببین، من یه جائی ایستاده بودم، کجا؟ نمیدونم، ولی میدیدم که اینذرّههای سفید تویهوا یخ میزدند، مثل دانههای برف زیر نور ملایم مهتاب آرومآروم میریختن روی یه بستر ساتن. بعد صدایپسرک میاومد: «آی برف پارو میکنیم.» همهچی از یخ بود، پودر سفید یخ، بستر و بالش، میخواستم از جا جنب بخورم، نمیتونستم، مهتاباونجا بود، سرتاپا سفید، مهتاب با یه میخک سفید روی بستر یخ خم شده بود، انگار شک داشت، برگشت، با شاخه گل برگشت و من هرچه داد میزدم زندهم، نمی شنید.
ماهان دوباره سهند را در آغوشکشید و بغض درگلو گفت:
– مهتاب! مهتاب نذاشت ندامتنامه بنویسم.
ماهان این بار شکنجة جسمی و روحی را دوام آورده بود. مهتاب، مهتابی که او هرگز ندیده بود و نمیشناخت کمک کرده بود تا زیر تازیانه زانو نمی زد و کوتاه نمی آمد: «… آره مهتاب!»
بهارمست که ما را از دور پائیده بود نزدیک شد:
– آها، انگار دو تا یار غار همدیگه رو دوباره پیدا کردهن!
– پرنده با پرنده «قاز با قاز» … آره، روشنفکرها با هم می پرن.
– توکه ماشالا صد ماشالا، چشم بدکور، عینهو سد سکندری؟ ها؟ قرص و قبراق، بچّهها منو ترسوندن.
– مگه نشنیدی؟ «بادمجون بَم آفت نداره»
– هر بیشه گمان مبر که خالی ست، شاید که پلنگ خفته باشد.
بهار مست برگشت، نگاهی به قد و بالای ماهان انداخت و پرسید:
– پلنگ؟! ها، تو چطوری جناب لنین؟ ها؟ کمیته خوشگذشت؟
– جای شما خالی، بازجوها احوالپرس جنابعالی بودن.
– قراره فردا برگردمکمیته، میخوام تهرانیرو ببرملرستان و اینبار جای انبارک اسلحه رو بهش نشون بدم.
ماجرایکوهنوردی و پیاده روی بهار مست و تهرانیرا در کمیته از زندانیها شنیده بودم، گیرم نقل داستانها از زبان او طعم و مزة دیگری پیدا میکرد و همه را میخنداند. بهار مست خوشطبع و بذلهگو بود و به تعبیر شعیب دهانگرمی داشت. فاجعهها و مصائب از زبان و در دهان او مضحک از آب در میآمد. بهارمست هر واقعة ناگواری را به شوخی برگزار میکرد و با اندوه انگار بیگانه بود و با مردم منزوی و گوشهگیر هیچ میانهای نداشت. با اینهمه در قصر نظر او نسبت به «سهند منزوی» از بیخ و بن عوض شد. گرایش به تنهائی و انزوا اگرچه در وجود منریشه دار و سابقه دار بود، ولی در آنفضای سرکوب و در آن شرایط رعبانگیز اعتراض، مقاومت و واکنش ما ادامة طبیعیمبارزه بود و به یک ضرورت اجتناب ناپذیر تبدیل شده بود. دوران مکث، تفکر و تأمل به سر آمده بود، مرحلة تازهای آغاز شده بود و سکوت و انفعال زندانی به ترس، تسلیم، ضعف و بریدگی تعبیر میشد. من سنگهایم را در کمیته با خودم حقکرده بودم و در این مورد هیچ تردیدی نداشتم و از روزهای نخست با شبکة مخفی همکاری میکردم. اقدامات ما به گوش بهار مست رسیده بود و به مرور نظرش نسبت به روشنفکر کمیته تغییر کرده بود. هر چند هنوز به یاد آن روزها گهگاهی به شوخی سهند را «روشنفکر» صدا می زد.
– هی، مگه تو به «روشنفکر» نگفتی جناب لنین؟ بیا، بیا …
ماهان پا سست کرد ولی بهار مست سَرِآستین او را گرفت: «بیا!»
– جات سبز عمو سهند، ده روز اونا رو کوه به کوه بردم و واداشتم
تا بیل بزنن: آها، اینجاست، نه آقای تهرانی، اشتباه کردم، گمونم اینجاست. بازجوها بیل می زدن و به گنج نمیرسیدن. من که پاهام هنوز زخم بود و و بهانه داشتم، نمیتونستم بیل بزنم، زود خسته می شدم و میدادم دست بازجو، سیگاریروشن میکردم و مینشستم به تماشا. مادر به خطاها! جانم که تو باشی، من اون منطقه رو مثل کف دستم میشناسم، کوه و صخره و سنگ و ده و درّه و رودخونه، همه جاش برام آشناست. آقای تهرانی، اینجا کره و عسل عالیدارن، به راننده بگو نگهداره، جوجه کباب این جا محشره، اینجا دیزی بزباش و چلوکبابش حرف نداره. خلاصه دردسرت ندم، ده روز خوب خوردم و همه جا رو سیاحت کردم و بازجوها هیکندن و هی کندن و انبارک اسلحه پیدا نشد که نشد. کجاست؟ خدایا مخم لابد آسیب دیده؟ پاک فراموشکردم. یادم نمیاد … آقایون دست از پا دراز تر برگشتن مرکز .
– حالا قصة اون پیرمرده رو بگو که باهات رو به رو کردن.
– خب گردن نگرفتم، گفتم این باباهه رو نمیشناسم، شاید با من دشمنی داره، بیچاره میگفت آقای بهار مست، به چشمام نگاه کن، تو منو نمیشناسی؟ تو، تو از مناسلحه نخریدی؟ گفتم نه پدرجان، برو خدا بده. تهرانیبا شلاق میزد و پیر مرد فریاد میکشید که آقا، من خطا که نکردم، کار دوتا مسلمون رو راه انداختم، از اینگرفتم و به اون یکی دادم.
ماهان هر شب بعداز شام به حیاط بند زیر دادگاه میآمد و مدتی در حاشیة دیوار کنار به کنار هم قدم می زدیم. گه گاهی بهار مست نیز با ما همراه می شد تا لطیفة نقل میکرد و یا خبر تازهای میآورد:
– یه عادی رو دیروز دیدم، توی زندون قم با جرنی همبند بوده.
– تو از کجا فهمیدی؟ مگه جزنی رو میشناخت؟
– آره جونم، بیژن جزنی رو همه جا میشناسن، نشونیهائیکه یارو
میداد درست بود. میگفت نقاش بوده، انگار بیژن ازش یه طرحی زده.
– شایعه که گروه جزنی رو آخر اسفند ماه به اوین منتقلکردن.
– ببینم، چرا تا حالا نگفتی جزنی رو از کمیته بردن؟
– گفتم اونجا شایع شده بود، من مطمئن نیستم. ولی تصادفی به
سعید سلطانپور بر خوردم، شاعر ما رو آش و لاش کرده بودن.
– سعید شاعر، این آدم دو تا پاره استخوون بیشتر نیست، دوک، ولی سمجه، سمج، مبارز و کّله شق!
جا به جائیها، تبعیدها و یا اعدام زندانیهای سیاسیو سایراخبار را باد انگار با خودش میآورد و همه دیر یا زود از وقایع با خبر می شدند. اگر زندانی شهرتی میان مردم داشت، شاعر، نویسنده و یا رهبر سرشناسی بود، توجه زندانیهارا بیشتر از دیگرانجلب میکرد و سرگذشت و سرنوشت او را مانند افسانه پی میگرفتند. شماری از این آدمها زبانزد شده بودند و نقل مقاومت و مبارزة آنها از جمله سرگرمیهای لذّت بخش و آموزنده بود و به ما نیرو و روحیّه می داد. تلاش شبانه روزی شبکة ما در بند زیردادگاه این بود تا زندانیها در برابر فشار و سرکوب زندان بیشتر از این محافظه کار نمیشدند و بر آن هراس روز افزون و افسردگی و تسلیم غلبه میکردند.
– من تا فروشگاه بند می رم و الان برگردم،
روزنامهای از فروشگاه بند خریدم، نگاهیگذرا به عنوانها انداختم و به دیوار تکیه دادم: «نه نفر زندانی در حال فرار از زندان کشته شدند.»
– چی شده سهند، دیرکردی؟ چرا رنگت پریده؟
زکریا چنگ زد و روزنامه را از دستم قاپید: «بده ببینم!»
خبر واقعه را روزنامة کیهان مختصر نوشته بود تا آن را بی اهمیّت جلوه می داد. زکریا نام فراریها را با ناباوری میخواند و هربار بر میگشت و به من نگاه میکرد: بیژن جزنی، حسن ضیا ظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، عباس سورکی، مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار …
– … فرار؟ چی؟ فرار؟ … دروغ شاخدار!
نه هیچکسی خبر روزنامة دولتیکشور را باور نمیکرد، فرار ازاوین
غیرممکن بود. بی تردید ساواک آنها را شبانه، دست بسته دربالای تپههای
دامنة البرز به رگبار بسته بود. با توجّه به ترکیباینگروه نه نفری و انتقال آنها ازکمیته به زندان اوین هیچ شکی برایکسی باقی نمیماند. ساواک با اعدام نه نفر از شاخصترین و برجستهترین چهرههای جنبش مسلحانه از چریکهای فدائی و مجاهدین خلقانتقام گرفته بود. من اگر چه بیژن جزنی و همرزماناشرا درکمیتة مشترکاز نزدیک دیده بودم و نام و نشان آنها را بارها شنیده بودم، ولی به قیافه نمیشناختم. روزنامة کیهان عکس فراریها را چاپ کرده بود، گیرم آن تصاویر سیاه و سفید یادگار دوران جوانیآنها بودو هیچ شباهتی با کسانیکه من روزیاز روزها با ترفند برایشان صبحانه و چای شیرین برده بودم نداشت، تلاش و سماجت ام به جائی نمیرسید و چهرة آشنائیرا به خاطر نمیآوردم. نه، چشم و چهرهها را با دستمال سیاه بسته بودندو آنها را دردامنة تپّه از کامیون پیاده میکردند. نه نفر بودند، نه نفرکه به اعتراض و همزمان نعره میکشیدند، نعرههائیکه از بندجگر کنده میشد، زیر طاق آسمان می پیچید و در آن برهوت به گوش هیچکسی به جز عملة مرگ نمیرسید. هلال نازکو معلقماه، شب سیاه و همهمة گنگ اشباح … نه، جوخة آتش و مراسم اعدامی در میانه نبود، آنها را با طناب به تیرک چوبی نمیبستند و فرمان آتش قرائت نمیشد. نه، نه، عملة مرگ از مرگ چیزی نمیگفتند، ناگهانی و با هم آتش میگشودند و نعرة آنها در زوزة مسلسلهای دستی محو میشد. پژواک رگبار مسلسلها و دخترکی که هراسان تا پشت پنجرة بالاخانه میدوید و به ژرفاهای شب خیره می ماند. تکرار رگبار! دخترک خیره نگاه میکرد، ولی نمیدید که نُه تن، مانند نه درخت تناور، در برق صاعقه به خاک میغلتیدند و خون، چشمههای خون از هر سو میجوشید و بعد صدایتک تیرهای خلاص … تک تیری که انگار دم به دم به شقیقة سهند شلیک میشد.
– چرا عرق کردی سهند، بیا، بیا یه لیوان آب بخور!
– من خودم به جزنی تو بند سه کمیته صبحونه دادم؛ با ذوالانوار و خوشدل تو سلول خودم شام خوردم و اونا از « تحفه ای» به اسم ستار مرادی تو قصر داستانهای با مزّه برام تعریف کردن و مدتها باهم خندیدیم. فرار کجا بود؟ دروغه!
نه، نیازی به حضور در صحنة کشتار نبود تا همه چیز را می دیدم
و بعد از واقعه با عملة مرگ تا طبقة آخر هتل هیلتون میرفتم و نزدیک «بار» به تماشای آنها میایستادم. گفتگوی کسانیکه ازکشتار بر میگشتند شنیدنی بود. بازجوئی که تیر خلاص زده بود، قطرههای خونتازه را در زیر شیر آب میشست و در آینه نگاه میکرد، ولی انگار خودش را نمیدید و یا نمی شناخت. فرماندة عملیّات جام شامپاین را بر میداشت و آرام آرام تا پشت پنجرة هتل قدم میزد و نگاهی گذرا به ساختمان زندان و تپّه های اطراف میانداخت و لابد به یاد آخرینکلام قربانیها جبیندر هم میکشید.
– زکریا، بعد از کشتارکجا رفتن؟ شب توی رختخواب به چی فکر می کردن؟ توی آینه … زکریا، یارو توی آینه به خودش چی میگه؟
– قیاس به نفس نکن، یارو توجیه شده، آره، فکر نمیکنه.
– نعره های اونا رو کسی نشنید زکریا، صدایاونا باید از حنجرة ما اینجا فریاد بشه، اینجا، اینجا، توی این زندون …
ولولهای در زندانافتاد و سرانجام آن جوّ رعب و وحشت در بند زیر دادگاه شکست، غرش مسلسلها بهگوش زندانیها رسید، شگفتا که ترس آنها ریخت و خشم و نفرتجای وحشترا گرفت، خشم و نفرتیکه حتا محافظه کارترین آدمها بروز میدادند و طرح ما را میپذیرفتند. این طرح را من و زکریا و حسن زاده که مسئول آن دورة کمون بودیم متناسب با روحیة غالب و با توجّه به ظرفیّت اعتراضی زندانیها تهیه کردیم و با شبکه درمیانگذاشتیم. از فردایآنشب، باید همة زندانیها، بدوناستثنا، در برنامة ورزش مخصوص شرکت می کردند و صبح و عصر، به جای بیست دقیقه، یک ساعت میدویدند، و به جای نرمش ملایم سوئدی، حرکات خشن رنجری و جودو وکاراته، که با نعره و فریاد همراه بود، انجام میدادند. خرید از مغازة بند، آشپزی و ملاقات و … تحریم و تعطیل می شد. در هفته دوبار، هنگامی که سایر بندها را از حیاط بند ما عبور داده به حمام بند پنج می بردند باید همة زندانیها، بدوناشتثنا، به حیاط می رفتند، زانو به بغل میگرفتند، با سرهای فرو افکنده و سوگوار بیخ دیوار می نشستند. این طرح و پیشنهاد ما از جانب همه پذیرفته شد و لودویک که دورادور شاهد جنب و جوش زندانیها بود، آهسته گفت:
– سهند، بگو من باید چکارکنم، لطفاً به من توضیح بده.
– تو با بچّه ها بیا توی حیاط ولیکنار واستا، قاطی نشو.
– منظورم چیز دیگهست، تازگی یه خورده پول به دستم رسیده، میخوام بدم به کمون، من تا حالا اینجا کم و کسری نداشتم، شما …
– … هر لودویک، تو تا روز آخر مهمون مائی، مهمون کمونی.
– گفتم که من به این پول احتیاجی ندارم، مبلغ زیادی نیست.
– حالا بریم، باشه، با بچّه ها صحبت میکنم، شاید پذیرفتن.
شبکة ما در سراسر بند گسترده و پراکنده بود و در هر اتاقی یک یا دونفر قابلاعتماد بر اجرای درست طرح نظارت میکردند.گرایش عمومی با اعتراضو سوگواری در همین حد، با شبکه همرأی، همدل و همراه بود و نادمها، ترسوها و جاسوسها و معاودین عراقی نیز، شاید از ترس، باری به هرجهت از اتاقها به محوطة زندان میآمدند، بعضیها میدویدند و شماری و در حاشیة دیوار به تماشا میایستادند. از تأثیر تحریمها که بگذرم، خشم، نفرت و اعتراض زندانیها بیشتر در ورزش و به ویژه در حرکات خشن تجلی می یافت. تا آنروز هرگز آنهمه زندانی همپا و همزمان، یک ساعت ندویده بودند. زندان متلاطم شده بود، زمین زیر پای زندانیها میلرزید، های، هوی و فریادهای خشم آلود زیر طاق آسمان میپیچید و زنگها برای سرهنگ به صدا در میآمد: «کافیه، ایست!» گیرم کسی به فرمان پلیس گوش نمیداد و به تهدیدهای رنجرهای مسلح و تفنگ به دست که به طور غیر عادی بر لبه پشت بامها صف میکشیدند، اعتنا نمیکرد. میدویدند، میدویدند!
چند نفر را از صف بیرونکشیدند، با نثار مشت و لگد و لیچار به زیر هشت بردند و باز زندانیها می دویدند، می دویدند! «ایست کافیه!» چند نفر بعدی را بردند و باز زندانیها میدویدند، میدویدندو مانند سربازها سم به زمین میکوبیدند: «یک دو سه چهار!»
تا آخر، چندین و چند نفر را به زیر هشت بردند و به زیر اخیه کشیدند و با اینهمه دویدن تا یک ساعت ادامه یافت. نوبت نرمش رسید و میاندار، چهره سای جنگی، به وسط زمین پرید:
– ایست، حالا نفس عمیق بکشین، نفس عمیق … نیم دایره!
هدف نرمش و ورزش نبود، نرمش بهانه بود تا بغضها میترکید و با نعره درهوا منفجر میشد، تا عصیان، خشم، نفرت و کینة کهنة ما در آن حرکات خشن تجسم مییافت و فریادها، مانند شلیک خمپارهها دیوارهای سیمانی قصر سرهنگ را به لرزه در میآورد. اتفاق بیسابقه ای افتاده بود و زندانیها در کنار هم پی به قدرتی میبردند که برایآنها تازگی داشت، انگار همه به یک پیکر بدل شده بودند، پیکر غولآسائیکه سرهنگ و رنجرها تا آن روز ندیده بودند و هیچکاری به جز ضرب و شتم از آنها ساخته نبود، گیرم اینبار ارعاب، شلاق، قناره و دستبند قپانیو انفرادی ثمری نداشت. تا میانداری را می بردند، نفر بعدی جای او را میگرفت و ادامه می داد. جای میاندار یکدم خالی نمی ماند و هیچ کسی حتا یک لحظه تردید به دل راه نمی داد. هر بار که کسی را با مشت و لگد می بردند، نفری بعدی به وسط میدان می پرید، نفر بعدی، نفر بعدی، نفر بعدی … تا کی؟
– بچّهها سعید، ببین، شاعر از کمیته برگشته.
زمین لرزه در روز دو بار، صبح و عصر، بند زیر دادگاه قصر را از ریشه میلرزاند، روز سوم سعید سلطانپور به ما پیوست و میاندار شد. او را با پاهایزخمی و باندپیچی شده از کمیته و از زیر شکنجه به قصر آورده بودند. چرا؟ ساواک هرگز زندانی مجروح را از کمیته به زندانهای عمومی نمیفرستادو تا زمانی کهزخمها جوش نمیخورد، او را دور از چشم دیگران نگه می داشت. کسی نمیدانست، شاید سعید سلطانپور را آگاهانه و با این هدف به قصر منتقل کرده بود تا آن زخمهای تازه، دوران بازجوئی و شکنجهها را به یاد زندانیها میآورد وکوتاه میآمدند. گیرم شرکت او در ورزش جمعیشور و شرری به پا کرد و برخلاف تصور پلیسروحیّة زندانیها را بالا برد. مقاومت، جسارت و ستیزه جوئی سعید شاعر شگفتانگیز بود و آن دو پاره استخوان، آن مرد تکیده و ترکه، با پاهای زخمی و خونمرد بیشتر از دیگران به هوا می پرید به زمین می آمد و جست و خیز میکرد.
– هی، لودویک، لودویک تو بیا کنار… بیا کنار!
لودویک آلمانیاز مشاهدة شاعر ما به هیجان آمد، به وسط میدان پرید، جای خالی میاندار را پرکرد و اخطار و هشدار سهند به جائی نرسید. من به لودویک نزدیک شده بودم و به صدای بلند با او حرف می زدم تا شاید قانع می شد. گیرم لودویک نمی پذیرفت، زیر بار نمیرفت و رنجرها من و او را کشانکشان به زیر هشت بردند. تحفه موهای بلند لودویک را گرفته بود، مثل افسار می کشید و توی اتاق ملاقاتی میچرخاند: «قیچی»
رنجرها به سهند دستبد قپانی زدند و با مشت و لگد و سر نیزه به جان لودویک افتادند. دوست آلمانی من مقاومت میکرد و اجازه نمیداد تا موی سر و ریش او را با قیچی می زدند. موهای لودویک مثل شورت سهند انگار شرف، غرور و حثیّت او بود و اگر ریش و زلفاو را با زور میتراشیدند بزرگترین توهین و اهانت را به او روا میداشتند. تحفه با قیچی آماده بود و لودویک مانند گاو وحشی کله میزد، خرناسه میکشید و فحش می داد. رنجرها با تقلا و تلاش زیاد سر انجام لودویک را مهار کردند، دو تا پاسبان غول پیکر بر شانههای او سوار شدند، کمرش را زیر بار و فشار شکستند تا تسلیم شد و از هوشرفت. پاسبانها لودویکرا کف اتاق ملاقاتیدراز به دراز خواباندند، موهای او را مانند پشم گوسفندی با قیچی زدند و بعد جنازهاش را به بند زیر دادگاه بردند و در آن گوشه انداختند.
– ها، چی چی زیر گوش این اجنبی میگفتی تو؟
انگشت روی زخم ناسور سرکار مرادی گذاشتم:
– سرکار، تو مگه ترک نیستی؟ چرا ترکی حرف نمی زنی؟
– این غلطها به تو نیامده، خفه، خفه، اینقدر بمان اینجا تا علف زیر پات سبر شه، گوساله، واسة من آلمانی بلغورمی کنه!
لودویک مثل جنازهای روی تخت طبقة اوّل به پشت افتاده بود و مدام فریاد می زد که « باید سفیر آلمان را می دید». «باید به بیمارستان منتقل می شد» ولی آنها اعتنا نمی کردند. قدغن بود و نباید کسی با او حرف می زد و یا از او مراقبت و پرستاری میکرد. وقتی این خبر به گوش بچههای شبکه رسید و مشکل لودویک مطرح شد، داوطلب های پرستاری تویراهرو، کنار تخت صف بستند. سرهنگ و پاسبانها و رنجرهای او حریف زندانیها نمیشدند، هرکسی را که به زیر هشت می بردند، کتک می زدند و به انفرادی میفرستادند، بلافاصله یک نفر دیگر جای او را میگرفت. لودویک از کمر آسیب سختی دیده بود مثانه اش متورم شده بود، توانائی کنترل مدفوع و ادرارش را از دست داده بود و هر بار از خجالت سرخ می شد و عرق می کرد و عذرها می خواست. زندانیها جا، شلوار، رخت و لباس او را عوض میکردند، نوبت به نوبت به او غذا میدادند و کتک می خوردند و لودویک از مشاهدة آنهمه مهر و محبّت بی دریغ متأثر می شد و مانند بچّه ها اشک می ریخت. دوست آلمانی من درمدّت کوتاهی چندین کیلو وزن کم کرد، مانند دوک لاغر و باریک شد و با آن موهائی که به شکل موهن و بیریختی قیچی قیچیکرده بودند، رنگ پریده و زار و نزار، مرا به یاد محکومین مشرف به موت اردوگاههای نازیها میانداخت. مردمی که مانند جنازههای متحرک، تلوتلو خوران، جنازههای دیگری را با فرقون به گورهایجمعی می بردند و روی هم میانباشتند. من یکی دوبار در بارة اردوگاههای فاشیستها و عملة مرگ با لودویک صحبت کرده بودم تا شاید راهی به دهی میبردم و از ذات آدمیزاد و خمیرة شکل پذیر و طبع خو پذیر او سر در میآوردم. آری، آدمیزاده معمایزندگی من بود و تا آخر این معما به تمامی حل نشد. روزهای آخر، به صرافت افتادم و چند دقیقه رو به روی کلوشاری * که نزدیک بن بست الکساندر، روی مقواها میخوابید، پا سست کردم. چرا؟ نمیدانم. شاید شباهت او با لودویک باعث شد و یا شاید غم دنیا روی دلم بار شده بود و باید با کسیحرف میزدم، با کسی گفتگو میکردم که مرا نمی شناخت و نمیدانست از کدام گوشه دنیا آمده بودم و چرا هراز گاهی به تماشای او میایستادم. بار آخر دل دریا کردم، تتمة بطری شراب و پنیر را از روی میز برداشتم و نیمههای شب به همین خیال از پلّه ها پائین رفتم، خیابان و پیاده رو خلوت بود، به ندرت کسی عبور میکرد. چراغ نئون سبز داروخانة نبش بن بست الکساندر مثل همیشه چشمک میزد، هربار به شکلی در می آمد و نور روی کلوشاری که کنار پیاده رو، یله شده بود به بازیگوشی میرقصید. کلوشار مست و لایعقل بود و درآن نور مشکوک و رقصان به جانوری چرک و پلشت میمانست که زیر انبوه خرت و پرتها گیر افتاده بود و ناله میکرد. نزدیک شدم و به زبان آلمانی سلامگفتم و حال و احوال او را به گرمی پرسیدم، مردیکه شباهت نزدیکی به لودویک داشت، رو به من چرخید و با کج خلقی فریاد کشید:
– va te faire foutre*
از خیر همزبانی و همدلی کلوشار گذشتم، از پلهها بالارفتم، جام شرابی سر کشیدم، پشت میزم نشستم و دوباره به زندان قصر برگشتم.