اگر چه در شهر سبزوار ژاندارمری وجود داشت، ولی در ولایت ما هنوز به« ژاندارم» که واژهای فرانسوی است، می گفتند «مأمور» یا «امنیه» که امنیّت را به ذهن متبادر میکرد و گویا قرار بود در روستاها مواظب امنیّت مردم باشد و خلافکارها را دستگیر و به دست پرقدرت عدالت بسپارد. با اینهمه «مأمور» بار منفی داشت، رعیت از مأمور دولت بیزار بود و میترسید و اهالی از آنها چشم می زدند. نام مأمور و امنیه با زورگوئی، تلکه و رشوه گره خورده بود و هر بار سر و کلۀ امنیهها توی ده پیدا میشد، گوش مردم زنگ میزد. اگر کدخدا در ده و در درسترس نبود، باید کسی مأمورها را به خانه اش دعوت میکرد و اگر امکان و توانائی نداشت تا برای آنها مرغ سر میبرید، دست کم خاگینه با تخم مرغ خانگی روی سفرۀ آنها میگذاشت. ناگفته نماند که در روزگار نوجوانی نسل ما امینهها به خوردن لنگ و سینۀ مرغ عادت داشتند.
باری، امنیهها اغلب دست خالی به شهر برنمیگشتند، اگر تیرشان بهسنگ میخورد، بهانه و مستمسکی میتراشیدند و بخت برگشته ای را سرکیسه میکردند. از آنجائی که من پسر کدخدا بودم، چند سالی که فرماندار به پدرم مسؤلیت داده بود، با امنیهها سر و کار داشتم، برای آنها چای و غذا می بردم و گاهی استشهاد محلی نیز می نوشتم. غرض، روزی از روزها، دو نفر امنیه شیره ای و مافنگی به قلعۀ ما آمدند و بچهها خانۀ کدخدا را به آنها نشان دادند. گیرم کدخدا به صحرا رفته بود و تا ظهر بر نمیگشت، مادرم در خانه نبود و من همراه امنیهها توی قلعه راه افتادم و به پرسشهای آن ها در بارۀ دعوائی که بین رعیت دو تا ارباب در گرفته بود، جواب میدادم. آخر پائیز بود و مردهای آبادی بیخ دیوار خانۀ اربابی، در آفتاب نشسته بودند و مثل هر روز از هر دری حرف می زدند و بحث و جدل میکردند. امینه ها پا سست کردند و به غیراز کلمراد همه به احترام مأمورها ار جا برخاستند. گوشهای کلمراد سنگین و چشمهایش کمسو بود و منوجۀ حضور امینه ها نشد
«بلند شو از جات پیرمرد»
کلمراد سایۀ امنیه را روی سرش احساس کرد، بسختتی ار جا برخاست و به دیوار تکیه داد.
«بیا ببینم، چرا تاج شاه رو آتیش زدی پیرمرد؟ »
در آن سالها ادارۀ دخانیات، روی سیگارهای بدون فیلترارزانقیمت «ویژه»، تاج سلطنتی را چاپ میکرد. کلمراد سراسیمه شد و به لکنتت افتاد
« قربان من که به شاه جسارت نکردم، من غلط می کنم…»
امینه سیگار را با خشونت قاپید و به او نشان داد:
«این تاج اعلیحضرت ما نیست؟ مگه کوری نمیبینی؟ یالا راه بیفت بریم خونۀ کدخدا…»
من که دورادور به تماشای آن صحنه ایستاده بودم؛ گمان میکردم سر به سر پیرمرد می گذاشت و با او شوخی میکرد و آن بیچاره را تا پاسگاه ژاندارمری نمیبرد، خیال باطل، امنیه یقۀ او را گرفت و به طرف من هل داد:
«بریم خونۀ کدخدا؛ بجنب، یالا بریم…»
اهالی از تشریف فرمائی مأمورها اطلاع یافته بودند، در خانۀ ما جمع شده بودند؛ داد و بیداد و هیاهو می کردند. پدرم مثل شمر دوالجوشن از راه رسید، بنا به تجربه فریادیاز بند جگر کشید و همه را ساکت کرد. امنیهها و طرفین عوا را به شاه نشین برد و رو به کلمراد برگشت و به او توپید:
«تو اینجا چه گهی میخوری؟ چرا خون دماع شدی؟»
من به جای پیرمرد جواب دادم:
«بابا، کلمراد تاج شاه رو آتیش زده.»
«تاج شاه؟ تاج شاه؟ زن جلب ها… بد بخت از ترس خون دماغ شده. برو از مادرت پنبه بگیر… زن جلب ها»
مادرم پنبه آورد و توی سوراخهای بینی کلمراد چپاند، پیرمرد سرش را بالا گرفت و آرام آرام از خانۀ کدخدا بیرون رفت.