به یاد دوست، به یاد «اکبرشهریار» که امروز خبرش را آوردند.
در آن ولایتی که من به دنیا آمدم، مردم معتقد بودند: «اوستا زاده، پشت کمر پدرش نیم اوستاست» در این باور پاره ای از حقیقت وجود داشت. من در دکان سلمانی پدرم، الفبای این حرفه را یاد گرفتم و گاهی سر بچّههای مدرسه و پیرمردها را با ماشین نمرۀ دواصلاح میکردم، هر چند مانند برادرم محمود «اوستاد سلمانی» نشدم. کسی نمیداند چرا، شاید به این دلیل که چپ دست بودم و ابزار و ماشین آلات را برای کسانی ساخته بودند که با دست راست کار میکردند. با اینهمه هر روز صبح، آن دکۀ تاریک و کاهگلی را آبپاشی و جارو میکردم، دستمالی به آینه زنگار گرفته میکشیدم و بعد به مدرسه میرفتم و عصرها، سر راه، سری به پدرم میزدم. از شما چه پنهان من در آن دکه با مردم ولایت آشنا شدم و قصهها شنیدم و درسها آموختم. از جمله این که مشتریها اغلب غیبت میکردند و مانند غریبهای از مردم قلعه بد میگفتند.
«اوستا، مردم قلعۀ خوش اول و بد آخرند»
اوستا، مردم قلعۀ ما… اوستا مردم قلعۀ ما…
قلعۀ ما در آن زمان دویست و شصت خانوار جمعیّت داشت و بی اغراق هر مردی که وارد دّکه می شد و زیر تیغ اوستا می نشست، همین صفتهایِ زشت را به «مردم قلعه» نسبت میداد. چنانکه گوئی خودش «اهل آن قلعه» نبود. جالب اینجاست که آنها بندرت از فرد مشخصی نام می بردند، نه، نه، همه را یک کاسه میکردند، همه را به یک چوب میراندند: «مردم قلعۀ ما» من حتا یک بار ندیدم و نشنیدم که مشتریها ازکسی تعریف و تمجید کنند و یا فضائل و خصلتهای نیک شخصی را به زبان بیاورند و او را بستایند. باری، در آن سن و سال، به این نتیجه رسیدم که با این حساب یک آدم خوب حتا در قلعۀ ما وجود ندارد. چرا، چون همه را روی صندلی سلمانی پدرم دیده بودم و همۀ آنها معتقد بودند که: « مردم قلعۀ ما فلانند، مردم قلعۀ ما بهمانند…»
غرض امروز متن کوتاهی از نویسندهای تبعیدی میخواندم، به یاد ولایت و «مردم قلعۀ ما» افتادم. هر چند این نویسندۀ دردمند و عصبی در اینگونه داوریهای یک جانبه و سطحی تنها نیست، نه، بسیارند کسانی که «ایرانیها» و «ایرانی جماعت» را یک کاسه میکنند، همه را با یک چوب میرانند و هر صفتی که مایلند و دل تنگشان میخواهد، به آنها نسبت میدهند. این قماش آدمها چنان رفتار میکنند که گوئی ایرانی ها از یک نژاد هستند و این نژاد منحط و فاسد شدهاست، گوئی خودشان ایرانی نیستند و از کرۀ مریخ به مملکت ما و به میان مردم ما نزول اجلال کردهاند؛ این قماش آدمها اغلب برکنار میمانند و «ایرانی» و «ایرانی جماعت» را زیر ذره بین میبرند و داوری می کنند، انگار «ایرانی» صفت است و این صفت همۀ کسانی را که در ایران به دنیا آمده اند شامل میشود. من از مردم عامی و عادی توقع و انتظار ندارم، ولی وقتی نویسندهای ایرانی به این نتیجۀ درخشان میرسد و مردم ایران را با آنهمه تنوع قومی و فرهنگی و طبقاتی یک کاسه می کند و به داوری می نشیند، از خودم میپرسم این نویسندۀ نازنین ما که اینهمه از «ایرانی جماعت» منزجر و متنفر است، در بارۀ چه کسی و چه چیزی نوشته و می نویسد؟ اگر در بارۀ مردم ما بنویسد، آیا با این باور، یا این پیشداوری و این طرز نگاه جانب انصاف را نگه میدارد و به واقعیت نزدیک میشود؟