من در همان روزهای اول مهاجرت اجباری و جلای وطن؛ در مهمانخانۀ «دوران» آنکارا متوجه شدم چیزهای با ارزشی را در وطنام جا گذاشتهام که در هیچ کجای دنیا دوباره به دست نخواهم آورد. از آنجمله دوستان نازنینی را میتوانم نام ببرم که آرزو و حسرت دیدار دو بارة شماری از آنها به دلام ماند، عزیزانی که پیش از من بار سفر بستند و از این دنیای وارونه رفتند؛ دوستانی که خبر مرگ آنها را هربار از راه دور میشنیدم، باور نمیکردم و از شما چه پنهان هنوز باور نکردهام. چرا، چون هراز گاهی در این گوشۀ دنیا، چنان سر زنده و شاد و سردماغ به سراغام میآیند و به قهقهه میخندند که انگار اینهمه سال بر ما نگذشته و من هنوز از آن دیار نکبت زده فرار نکردهام و در باغ سیب و گلابی، زیر سایۀ درختهای نارون، کنار جوی آب، روی علفهای تازه نشستهام و به لطیفهها و قصههای آنها گوش میدهم.
باری، اگر چه بیشتر دوستان من در «ولایت بادها» از مردم عادی و عامی بودند و با هنر و ادبیات سر و کار نداشتند، ولی گاهی صحبت از کتاب، تأتر، سینما و رمان پیش پیش میآمد و در نتیجه پرسشهائی مطرح میشد. به هر حال انقلاب شده بود و این تغییر و تحوالات اجتماعی و سیاسی در گفتگوهای روزمره بیتأثیر نبود. غرض محسن رنجی که بتازگی هوادار سازمانی سیاسی شده بود و نمایشنامة «درانتظار گودو» را دیده و یا خوانده بود، پرسید:
«ببینم، بنظر تو بکت ازاین نمایشنامه چه هدف و منظوری داشته، من که چیز زیادی نفهمیدم»
صداقتش در آن زمان، دنیای ساموئل بکت و امر پوچی او، برای اینجانب نیز چندان روشن نبود، نقدها، تحلیل و تفسیرهای این نمایشنامه بیشتر به پوچی و بیهودگی پهلو میزد، کسی چه میدانست، شاید منظور بکت از انتظار امیدی برای زندگی بود. در هرحال تا آنجا که به یاد دارم، محسن بیشتر گیج و منگ شد، سرش را به معنا جنباند و گفت:
«مشگل دو تا شد!»
عبداله که با هوش تر از محسن رنجی بود، لبخندی زد و مثل همیشه، با طنز و شوخی، به تغبیر و تفسیر پرداخت:
«…تو چقدر خنگی، این که خیلی سادهست، چطور داستان رو نفهمیدی؟ انتظار، انتظار، ما همه منتظریم یه اتفاقی بیفته، یکی از راه برسه و ما رو از این بدبختی نجات بده، مسیح از آسمون بیاد، امام زمان از چاه دربیاد. ما پانزده سال منتظر امام سیردهم بودیم تا از نجف بیاد، ایشون اومد، مردم عکس نحس اونو توی ماه دیدن، ولی قانع نشدن، بازم منتظرن تا امام دوازدهم ظهور کنه، انتظار، در انتظار گودو… انتظار بیهوده، انتظار بیخودی، عمر ما در انتظار تموم میشه، حالا فهمیدی؟ انتظار تخمی، حالا خر فهم شدی؟…!»
عبدالله فری را در وجیزۀ «لشکر یک پیاده نظام!»، وصف کرده ام، «فری» رانندة کامیون بود، مادرزاد مو، مژه و ناخن نداشت و در عوض زبان و کلام گرمی داشت؛ بذلهگو، طنّاز و داستانسرای مادرزاد و ماهری بود. غرض آن روز فری، در ادامۀ تعبیر، تأویل و تفسیر نمایشنامة «در انتظار گودو» گفت:
«… ننهم، هاجرکلانتر هر سال، یه ماه مانده به عید نوروز، ماهی دودی بزرگی از گمرک به قیمت ارزون میخرید و با چنگک از سقف اتاق دود زدۀ ما آویزان میکرد. ما، هشت رأس بچة قد و نیمقد، هر شب، توی پلههایِ کرسی رو به سقف اتاق طاقبار دراز میکشیدیم، با حسرت به ماهی دودی نگاه میکردیم و «در انتظار گودو،» در انتظار و آرزوی روزی که عید از راه برسه و هاجرکلانتر ماهی رو از دار پائین بیاره؛ خیال خوش میبافتیم و شبها خواب ماهی دودی و سبزی پلو میدیدیم… انتظار، در انتظار گودو… »
بیش از چهل سال از آن روز گذشته است، گیرم من هنوز قهقهۀ خندیدۀ دوستانام را میشنوم و آنها را به روشنی میبینم که در سایۀ درختهای گلابی از خنده ریسه می روند.