قلعه ی گالپاها «9»
اگر زن احمدآقا، تختِ مَشک، را نادیده بگیرم و بگذرم و از حوریة ناز دار، با عشوه و کرشمة ته کوچة بن بست، چشم بپوشم، همة زنهائی که من تا آنروز دیده و شناخته بودم، همدوش مردها کار میکردند.مادرم اگر چه مانند زنهای همسایه و سایر زنهای زحمتکش رعیّت، به دشت و صحرا نمیرفت، از رموز کشت و کار، وجین و خوشه چینی و درو و پشته کشی سر رشتهای نداشت و اگر چه تا آخر عمر حتا یک بار سوار الاغ نشد و به سر جالیز نیامد، ولی سرتاسر سال،
زمستان و تابستان، بهار و پائیز، از کلة سحر تا آخر شب سرگرم شستن، پختن و دوختن رتق و فتق امور ریز و درشت خانه و بچّهها و پدر بچّهها بود؛روزهائی کار فوری و فوتی نداشت پشت دستگاه بافندگی مینشست و پارچة چهار خانة خوشرنگ میبافت.اگر اشتباه نکنم، مادرم از این جور پارچهها به جای رختخواب پیچ استفاده میکرد و چنانچه مورد نیاز نبود، به شهر سبزوار میبرد و در بازار به کسبه میفروخت. در قلعة ما به آن دستگاه خودساز خانگی «فرَت» میگفتند که در آن روزگار در اغلب خانهها دایر بود و دخترها از کودکی فرتبافی را یاد میگرفتند. زنهای همسایه، در شبهایِ بلند زمستان، یا در شبهای گرم تابستان، دور هم جمع میشدند، چرخهای ریسندگی، یا لیک لیکی، را به انباری زن تنور مال میبردند، دایره وار، یک زانو مینشستند، و تا دیر وقت نخ میرشتند و نوبت به نوبت چهار بیتی میخواندند. در شبهایِ زمستان پدرم اگر نشئه و سر دماغ بود، بعد از شام، سیگاری آتش میزد، از پشت کرسی بر میخاست و به آغل گوسفندها میرفت و در انتظار بهار و زائیدن آن چند رأس بز و میشی که گویا آبستن شده بودند، خیال میبافت و اگر چه ذهن ریاضی نداشت و در این رشته واقعاً ضعیف بود، ولی هنگامی که در جستجوی کَنِهها، پشم و پوست گوسفندها را با سرانگشت و به مهربانی نوازش میکرد، حشرات موذی را میجست و یکییکی زیر ناخن میکشت، در آن لحظههایِ سرشار و شیرین، برّه بزغالههائی که قرار بود در بهار به دنیا میآمدند، با حساب سرانگشتی میشمرد و برایآینده نقشه میکشید. گیرم من بعدها، زمانیکه پدرم خوابنما شد، خیال سفر کربلا و زیارت قبر شش گوشة حسین شهید، ناز پروردة پیامبر، امام سوم شیعیان به سرش افتاد، زمانی که هفتاد و دو رأس بز و میش را فروخت تا هزینة سفر کربلا را جور میکرد، تازه آن روز فهمیدم که کربلائی عبدالرسول دلاک در آن شبهایِ بلند زمستان، توی آن آغل گرم، دمکرده و بویناک، زیر نور زرد و بیرمق فانوس، چه خیالاتی در سر داشته و به چه چیزهائی میاندیشیده است. هرچه بود، پدرم در زمستان، در آن شبها، همراه گوسفندها، اوقات خوش و لذت بخشی را از سر میگذراند و اینهمه از وجناتاش پیدا بود.
«بهار چند تا شیشک چاق و چلّه داریم.»
در سه ماهة زمستان، چوپانها گوسفندهایِ خردهپاها را به بیابان نمیبردند؛ پدرم مجبور میشد، برّه و بزغالهها را جدا نگه میداشت تا شیر مادرشان را تا صبح نمیخوردند. جایِ برّه و بزغالههای شیری، در گوشة آغل بود و اگر اشتباه نکنم به آن «کاز» میگفتند. من گاهی همراه پدرم به آغل گوسفندها میرفتم، ولی از آنجا که با دنیای او آشنا نبودم و دلیل کیفوری و سرخوشی او را نمیفهمیدم، چندان دوام نمیآوردم؛ دچار نفس تنگی میشدم و از آغل بیرون میزدم. من محفل گرم و مأنوسِ زنهایِ ریسنده را بهآغل گوسفندها ترجیح میدادم؛ گاهی شبها همراه مادرم به انباری زن تنورمال میرفتم، در گوشهای چندک میزدم، به نالة حزنآور لیک لیکیها و آواز زنهای همسایه و ترانهخوانی آنها گوش میدادم:
«ستاره سر زد و بیدار بُودُم
به کنج رخنة دیوار بودم
ستاره سر زد و صبحم طلوع کرد
هنوز در انتظار یار بودم…»
مادرم صدای گرم، ابریشمی و دلپذیری داشت و بیشتر از زنهای همسایه شعر و چهار بیتی، حدیث و روایت بلد بود. فاطمة زهرا تنها زنِ با سواد آن محفل پنج یا شش نفری بود و به تصدیق و شهادت فاطمه بیگم، قرآن را بیغلط میخواند. مادرم از بابا طاهر، شیخ سعدی و حتا از خیام شعر حفظ کرده بود و در آن شبها و یا به مناسبتی دیگر میخواند. گیرم کتابهای مورد علاقهاش قرآن، نهجالبلاغه، جوهری و مفاتیحالجنان بود و آنها را توی طاقچه چیده بود. مادرم بر خلاف زنهای مؤمنه، علاقهاش را به موسیقی و آواز از کسی پنهان نمیکرد و در میان خوانندههایِ زن، مرضیّه، دلکش و به ویژه سیمابینا را بیاندازه دوست داشت؛ شیفتگی و شیدائی او به سیما بینا تا به حدی بود که اگر به نیّت نماز اقامه بسته بود و صدای خوانندة محوباش از رادیو پخش میشد، نمازش را میشکست و به آواز سیما بینا گوش میداد. با اینهمه، اگر ما به ناچار از قلعه گالپاها مهاجرت نمیکردیم؛ بیتردید روضه خوان و ملاباجی از آب در میآمد. مادرم چندی پیش از کوچ و مهاجرت، گرایش و تمایل شدیدی به احادیث و روایات، مرثیه، عزاداری، روضه خوانی، گریه و زاری پیدا کرده بود؛ روزها اگر مجال و فرصتی دست میداد، در خلوت جوهری، مفاتیحالجنان و نوحه میخواند و در تنهائی و پنهانی اشک میریخت. در آن ایّام، دور از چشم کربلائی عبدالرسول مجلس روضه حفظ میکرد و اغلب چشمهایش سرخ و پلکهایش متورم بودند. اگرکسی از ماجرا خبر نداشت گمان میبرد به تازگی عزیزی را از دست داده بود:
«ای دلِ بیدرد، آهِ آسمان سوزت کجاست
این زمینِ پر بالا را نام، دشتِ کربلاست…»
روزهایِ گرم تابستان که کاکلی ها حتا خاموش میشدند، صدای محزون مادرم، از شاه نشین، از پشت درهای بسته به گوش میرسید:
«باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
این رستخیز عام که نامش محرم است
سرهای قدسیان هم بر زانوی غم است. و الا آخر…»
من اگرچه در آن فضا بهسرگذشت آل عبا، نوحه و تعزیه علاقمند شدم، دو سه سالی، تا پیش از دبیرستان، نماز میخواندم و روزه میگرفتم در تعزیه، نقش طفلان مسلم، قاسم و صغرا را بازی میکردم و به پیشنهاد معینالبکا، نسخههای کهنه و پاره شدة تعزیه را با خط خوشی مینوشتم؛ اگر چه در دهة محرم، در کنار دوستان سینه میزدم و در روضه خوانیها و خرج دادنها و عزاداریها دستی زیر بال پدرم میگرفتم، ولی این دوران ارادت و خود باختگی چندان دوام نیاورد و درسال دوم دبیرستان، درس تکامل مرا به فکر واداشت؛ دربارة خدا، افسانة آفرینش، تبعید آدم و هوا از فردوس برین به شک افتادم و پایههای دین و ایمانام سست شد؛ در آغاز نو جوانی بام پوسیدة همة باورهای مذهبیام فرو ریخت و به تعبیر مادرم کافر شدم. این کفر نخستین بار در رویاروئی با مادرم بروز پیدا کرد. مادرم در آن سالها، نوحه خوانی، گریه و زاری را از حد گذرانده بود و آنقدر در این راه زیاده روی میکرد که سرانجام یک روز از کوره در رفتم، کتابهای او را از طاقچه برداشتم، بهحیاط بردم، کنار گودال روی هم انداختم، نفت ریختم، کبریت کشیدم و آتش زدم. مادرم پشت پنجره، با چشم گریان به تماشا ایستاده بود و لب از لب بر نمیداشت. من پس از عمری هنوز در شگفتام که چرا آنروز مادرم مرا نفرین نکرد و به گلوی بریدة علی اصغر حسین حوالهام نداد. شاید مادرم فرزند دلبندش را از جوهری و محتشم کاشانی بیشتر دوست داشت و یا از این که من آنقدر رشد کرده بودم و به جائی رسیده بودم که قرآن، کلام خدا، و آن مصیبت نامهها را بی ترس و لرز از تکفیر و عقوبت الهی، در روز روشن آتش میزدم، وحشت و حیرت کرده بود و زباناش بند آمده بود. هرچه بود، در بارة این کتابسوزی تا آخر خاموش ماند و به پدرم حرفی نزد. دو باره جلو افتادم. بماند.
«نگارِ نازنین ساقم به ساقت
مرا کی می بری به سیر باغت
مرا وقتی ببر که لاله باشه
نهال زنجبیلها تازه باشه…»
حوریة ناز و کرشمهدار، دختر دم بختاش را به محفل ریسندگی همسایهها میآورد، تخمة بو دادة هندوانه میشکست، دست به سیاه سفید
نمیزد؛ چهار بیتی میخواند و با تمسخر به دخترش میگفت:
«تحفه، از خلقِ خدا به در، تو جوونی، تو باید آواز بخونی، دهنت ماست که نداره، بخون، یه دهن بخون تا همسایهها ببینن لال نیستی.»
رعنا، دختر همسایة ته کوچة ما، سفید رو، نازک اندام، بینمک و همیشه هراسان و سراسیمه بود و اعتماد به نفس نداشت. نک بینی باربک و تیز دختر حوریه، تابستان و زمستان قرمز بود. دخترک برخلاف مادرش مأخوذ به حیا، محجوب و به شدت خجالتی بود. تا کسی نام او را بهزبان میآورد، از جا میپرید؛ دستپاچه میشد و قرص صورتاش گُر میگرفت و گونههایش گُل میانداخت. رعنا همه جا جورِ مادرش را میکشید، به جای او به صحرا میرفت، به جای او بقچة بزرگ لباسهای چرک را روی سرش میگذاشت، تا بیرون قلعه، تا لب جوی آب میبرد؛ در سرما و گرما با جامه کوب رخت میشست؛ به جای او نخ میرشت و فرت میبافت و با اینهمه حوریه دم غروب، پیراهن و تنبان شاد و خوشرنگ بهرعنا میپوشاند و او را با چادر سفید گلدار و کفش پوست ماری به کوچه میفرستاد و به نمایش میگذاشت؛ حوریه همه جا بازاریابی و بازارگرمی میکرد و عجله داشت تا دخترش را هر چه زودتر بهخانة شوهر میفرستاد تا شاید خانهاش خلوت و دست و پایش باز میشد. حوریه در محفل نخ ریسی همسایهها به جای رعنا، با عشوه و ناز و ادا و اطوار چهار بیتی میخواند:
«نگارا سر ببند که آمدم مو
به زیر لب بخند که آمدم مو
همو دستمالی کی دادم به دستت
به بالا تر ببند که آمدم مو…»
سارا، زن زمخت، چغر و عبوس تنورمال، آنزن تکیدة سیاهچرده همیشه محزون و غمزده بود؛ آوار نمیخواند؛ قاطی زنها نمیشد و برکنار میماند. سارا در گوشة نیمه تاریک انباری، نزدیک اجاق سرلک مینشست و در کتری دود زده و سیاه آب جوش میآورد و برای همسایهها چای دم میکرد. اخم زن تنورمال به ندرت باز میشد، انگار غم و اندوه انگار در ته چشمهایش بهمرور رسوب کرده بود و رنج زیر پوست صورتاش خشکیده بود. بله، سارا رنج مجسم بود.
«بیا، بیا سارا، زیاد فکر نکن، بیا، یا خودش میاد یا نامهش»
اشارة حوریة به تنورمال بود که از چندی پیش بیرد و پی شده بود و انگار سارا امیدی به بازگشت او نداشت.
«میرم چند تا دیشلمه قند بیارم»
سارا شتابزده از انباری بیرون رفت؛ مادرم سری به غمخواری و همدردی تکان داد و آهسته گفت:
«زن بیچاره غمباد گرفته»
«حق داره، هرکسی جای سارا بود دق میآورد. مردکة بی غیرت سه تا بچّه رو انداخت گردن این زن تنها و رفت که رفته باشه.»
«ما که خبر نداریم، شاید دراین مدّت بلائی سرش اومده.»
«خدا عالمه، لابد اگه زنده بود خبر میداد»
«خواهر، کجای کاری؟ اگه تنورمال قرار بود خبر بده، چند سال پیش بیخبر غیب نمیشد.»
«توی میگی بیباقی رفته که رفته باشه؟»
«نرفته، بلکه به تیر غیب گرفتار شده»
«مگه نشنیدی؟ به سارا هیچ حرفی نزده، تکلیف این زن بیچاره رو روشن نکرده، خب اگه طلاقش داده بود، اگه خبری داده بود. اینجوری سارا بلاتکلیفه، نمیتونه شوهر کنه و یه سایة سر…»
«…سایة سر! مادر محمود، دست وردار، آخه کدوم مردی میاد این دوپاره استخوون رو بگیره. نه خواهر، مردها مغز خر نخوردن»
«خب حالا شاید دیر شده باشه، ولی چند سال پیش…»
« هیس، داره میاد، هیس، میشنوه، دلش میشکنه»
حوریه شانه بالا نداخت و آوازخوانیاش را از سر گرفت:
«سر چشمه که آبم دادی دختر
مثال رشمه تابم دادی دختر… و الا آخ…»
من تا به سن سیزده سالگی برسم و از قلعة گالپاها مهاجرت کنم، بیش از پنجاه تا شصت چهاربیتی عاشقانه به خاطر سپرده بودم. شاید بهتر بود مینوشتم خود به خود و به طور طبیعی، مانند حکایتها، داستانها و لطیفهها، متلک و لیچارها درخاطرم حک شده بودند. من هیچ تلاشی برای یادگیری و حفظ چهار بیتیها نکرده بودم و پس از سالها هنوز نمیدانم چرا و چگونه درحافظهام ثبت و ضبط شده بودند و چرا پس از اینهمه سال هر بار این ترانههای محلی را به سادگی به یاد میآوردم و گاهی زیر لب به زمزمه میخواندم. این چهار پارههای عاشقانه مرا با هزاران رشتة نامرئی به قلعة گالپاها، به زادگاهام وصل میکردند و در آن روزهائی که دلتنگی ظفر میشد، در غروبهایِ حزنانگیز مرا تا دوردستهایِ خاطره میبردند. من هرکدام از این چهارپارهها را از کسی، در جائی و در موقعیّتی خاص شنیده بودم و انگار شعرها رنگ و بوی آنجاها و آن آدمها را به خوگرفته بودند و کلمه ها و تصاویر همزمان از منظرم میگذشتند و مردهها زنده میشدند.
«مادر محمود، هی، شنیدم سه ماهه حاملهای، مگه بابایِ بچّهها هنوز، ها… مگه هنوز سوار میشه»
«خجالت بکش زن، مگه نمیبینی، بچّه اینجاست.»
«آها بچّه! این بچّه اگه به باباش بره، خوشا به حال بیوه زنها.»
«خدا عالمه، شکل و شمایلش که به مادرش رفته»
«هی بچّه، سیاهسوخته، اومدی اینجا چکار؟ سر منو نگه داری»
آفاق به خودشیرینی از جا برخاست و مچ دستام را گرفت:
«بیا بریم حسین جان، بیا. خوابت گرفته، بیا ببرمت»
دست ام را ازدست آفاق بیرون کشیدم:
«خودم میرم، نمیترسم، خودم میرم»
که با لهجة خراسانی اینطوری تلفظ میشود:
«خادُم مِرُم، نَمِتِرسُم، خادُم مِرُم»
«هی، هی، یواشتر، یواشتر لندهور، کورم کردی.»
آفاق خپل خیز برداشت، از جا برخاست، با حرکتی تند و ناشیانه چند پر نرمهکاه به روی صورت حوریه پاشید و گزک به دست او داد:
«نگاش کن، روز به روز کون وکپلش گندهتر میشه»
قمر، زن ملاچروی رو به او برگشت و به خشکی خندید:
«ای داد و بیداد، به کون گندة آفاق بیچاره چکاری داری حوریه؟ خب هر کسی از یه جائی شانس میاره»
حوریة تنبان انداز، شوخ و شنگول، بددهن و لوده بود؛ هیچ کسی حریف او نمیشد.
«گرد و قلومبه… اینجوری عظیم بالش زیر کون آفاق نمیذاره»
«حوریه، شرم کن، حیا کن، بذار بچّه بره بعد…»
آفاق درمانده بود، پا به پا میمالید و جواب مناسبی نمییافت.
«چرا معطلی، برو، برو، اینجوری نگاه نکن، برو غربیلک تاو بده»
« غربیلک تاو میدم تا چشمت از حسودی بترکه»
«آی خدا، آی خدا بزرگ… همینم مونده بود که به کون گندة تو حسودی کنم، برو برو، بچّه رو از اینجا ببر، برو، مگه نشنیدی مادر محمود
چی گفت؟ برو، درست نیست بچّه این حرفها رو بشنوه»
آفاق از حوریة نازدار ته کوچه میترسید؛ تا از انباری بیرون نیامد، و به حیاط خانة تنورمال نرسید، حرفی نزد:
«زنکة تنبان انداز شرم و حیا نداره»
من مخاطب آفاق نبودم؛ نه، زن عظیم با خودش گویه میکرد:
«از زن سلیطه و دیوار شکسته باید حذر کرد»
آفاق دورادور، تا درحیاط خانة ما آمد و در تاریکی منتظر ایستاد. یکدم پا سست کردم و نگاهی به ته کوچه انداختم. نور بیرمقی از درز تختههای در دخمة دوستام «مسّن»، به بیرون میتراوید و این تنها نشانة زندگی در آن بن بست بود. دَرِ حیاط نیمه باز مانده بود؛ «دِلّی» ماده سگِ با وفای برادرم حسن به پیشوازم آمد و چند دور، دورم چرخید. برادرم پس از ازدواج، به «قلعة میو» اسباب کشی کرده بود، با «گالپاها» همسایه شده بود و آن ماده سگ با وفا از دوران کوتاه گله چرانی او به یادگار مانده بود. دّلی هر سال توی خرابه و یا نزدیک تنور چند تا توله میزائید و باعث درد سر میشد. مادرم اگر چه مانند همة مسلمانها سگ را نجس میدانست و از زاد ولد و زایمان هر سالة دّلی عاجز شده بود؛ ولی به مرور به آن سگ سفید و مهربان خو گرفته بود و رضایت نمیداد تا حرمله با زهر و یا نان و نوالة سوزندار او را میکشت. گویا ابرام ابری، چند سال پیش، به پیشنهاد مادرم، دلّی را تا اطراف کوه میش و روستاهای بالا برده بود و به امان خدا رها کرده بود؛ گیرم بیفایده؛ حیوان چند روز بعد برگشته بود و جلو مطبخ برای مادرم دم تکان داده بود. در آن ایّام و در آن سن و سال، من از پاکی و نجسی و پرهیز مردمان مؤمن از نفس سگها چیزی نمیفهمیدم و مانند مادرم و فاطمه بیگم فاصلهام را با دلّی را رعایت نمیکردم. شاید به همین دلیل دلّی به آنها زیاد نزدیک نمیشد و فقط به طرف من میآمد.
«حسین، برو، دم در وانستا، برو، من رفتم.»
آفاق رفته بود و من هنوز کنار دِلّی ایستاده بودم و به آواز گنگ و مبهمی که از خانة همسایه میآمد گوش میدادم. انباری نیمه تاریک زن تنور مال، نالة حزنانگیز لیک لیکیهایِ کهنه و لکنته، آواز دلپذیز زنهای ریسنده و آن فضای مأنوس و وهم آلود کشش و جذبهای جادوئی داشت و من به سختی از آنجا دل میکندم. زنها، در نور فانوسهائی که از دیوار آویخته بود، کنار چرخهای ریسندگی دایره وار، روی کاه و پوشال نرم یک زانو مینشستد؛ هماهنگ و همزمان دستة چرخ را میچرخاندند. نور از بالا بر چرخها و چهرة زنها میتابید؛ سایهها میجنبیدند و انگار با آواز آنها روی دیوار میرقصیدند. این صحنهها بر من اثر ماندگار میگذاشتند؛ گاهی طرحی کودکانه از چرخها و زنها و سایهها میزدم که توجّه هیچ کسی را جلب نمیکرد و با کاغذ باطلههای برادرم نوراله سر از بقالی محمد قلی در میآوردند. در مدرسه نیز، معلمها اغلب به نقاشی بچّهها نگاه نمیکردند. در دبیرستان، یک بار بختام را آزمودم و دفتر نقاشیام را به دبیر نقاشی و کاردستی نشان دادم. گیرم دبیر بچّه باز ما شاگردهای بیبضاعت روستائی را انگار نمیدید و بیاعتنا میگذشت؛ چرا، چون آس و پاس بودند و آبی از آنها گرم نمیشد: اغلب آنها زیر آفتاب کویر جزغاله شده بودند و بَرِروئی نداشتند و بدتر از این، به کلاس خصوصی او نمیرفتند. با اینهمه نتوانست تا آخر سال بیتفاوت بماند؛ گاهی بالای سرم میایستاد؛ تماشا میکرد و سر میجنباند. من در شمار شاگردهای با استعداد کلاس بودم و شاید اگر مانند همکلاسام شبها به کلاس خصوصی دبیر نقاشی میرفتم، در آینده نقاش میشدم. منتها اگر را کاشتند، هیچ چیزی به عمل نیامد. مهاجرت اجباری مسیر زندگیام را تغییر داد و سرنوشتام درشکمبة گاو رقم خورد. باری، در میانة سال دوم، دبیرستان را به ناچار، به رغم میل و ارادهام رها کردم و حسرت تحصیل تا آخر به دلام ماند. در تهران باید مانند نورالله و محمود، روزها کار میکردم و شبها در کلاس شبانه درس میخواندم. در تهران به جای نقاش، کارگر نقاش ساختمان از آب در آمدم. بماند.
«ها، برگشتی، داری ستاره رصد میکنی؟»
پدرم منتظر جواب نماند، ته سیگارش را توی گودال وسط حیاط انداخت و از پلههای هشتی بالا رفت. تا آنجا که به یاد دارم پدرم شبها دیر میخوابید و صبحها به سختی و با بدخلقی بیدار میشد. بر خلاف او، فاطمة زهرا سحر خیز بود، کلّه سحر به حیاط میرفت، اگر باران و یا برف نمیبارید، کنار گودال آتش گیرا میکرد؛ چوب و چلیک و ذغال افروخته را با بیل، توی منقل میریخت و زیر کرسی سرد میگذاشت. زمستانها، با ناله و جِرِق جِرِق هیزم و پنبهچوبهای نمداری که در آتش میسوختند از خواب بیدار میشدم و زیر کرسی بهانتظار گرمای دلچسب منقل میماندم.
آن گرمای دلپذیر را مادرم به خانه و زندگی ما میبخشید، سماور ذغالی را مادرم بعداز نماز صبح روشن میکرد و روی کرسی میگذاشت، نان کاکِ خوشمزة خراسانی، فتیر روغنی، شیر مال، کلوچه قندی را مادرم میپخت؛ پنیر تازه و ماست خوشبوی چکیده را مادرم در تابستان درست میکرد و به سر سفره میآورد؛ در یک کلام، گرما و روشنائی کانون و کاشانة ما همه از خورشیدی به نام «مادر محمود» بود. مادرم مانند آفتاب بهاری مهربان و ملایم و بخشنده بود و بر همه یکسان میتابید.