فصلی از «قلعه یِ گالپاها»
علیحُر، چندی پیش لوکِ سیاهرنگی از طاهر شتردار خریده بود و چون شترخوان نداشت، حیوان را به خانة ما آورده بود و در خرابة گوشة حیاط رها کرده بود. لوکِ حُرّ دلاور مست شده بود، هر روز صبح زود جلو پلّههایِ هشتی میایستاد؛ بدمستی میکرد، عربده میکشید و مانع عبور و مرور اهل خانه میشد.
هیکل و هیبت لوک درآن وضعیّت وحشتناک بود؛ طرز نگاه و حالت چشمهایش تغییر میکرد، زبانِ سرخ و متورماشاز گوشة دهاناش بیرون میافتاد و مانند موش خرمایِ پوستکنده و برهنهای مدام میجنید، کوچک و بزرگ میشد و با قُلقُلِ چندشآوری کف میریخت.
در این وقتها هیچ کسی به پلّههایِ هشتی نزدیک نمیشد و به چشمهای ورقلمبیدة آن شتر مست نگاه نمیکرد و هیچ کسی نمیفهمید چرا لوک هر روز صبح به آن محل میآمد و چرا پاهایش را گشاد میگذاشت، دماش را مدام بالا میبرد و مانند شلاق ریشه داری به وسط پاها و به بیضههایش میکوبید. مردم ولایت به این کردار شترهایِ مست میگفتند: «دم شکاف کردن» و «بُّلُوق زدن». غرض لوک مست حُرِ دلاور با آن حرکتها از همه زهرچشم گرفته بود و هیچ کسی نمیدانست از ما چه انتظاری داشت. لابد متوقع بود حُُر اَربَنهای گیر میآورد و او را با شتر ماده به حجله میبرد. در هر حال لوک مست کربلائی عبدالرسول را عاجز و عاصی کرده بود.
«بدو برو به علی بگو بیا، از پنجره بپّر تو حیاط، بدو برو بگو لوک
مست و دیوونه شده. اَه، کونِ کی، کیرِ کی، مظلمهش به گردن کی»
«مرد حیا کن، خجالت بکش، جلو این بچّه»
«انتظار داری چی بگم فاطمة زهرا؟ آخه مگه من شتردارم، بابام شتردار بوده، مگه مظلمة این لوک مست نیفتاده گردن من…»
«به پسرت بگو کسی که منار میدزده، از قبل فکر قایم کردنش رو میکنه، آدم وقتی جا و مکان نداره، شتر نمیخره»
«من از کجا بدونم شتر دوونه میخره، این بخت و اقبال ماست، هر کی به ما می رسه، مست میکنه»
«کلب عبدالرسول، میترسم به بچّه م شَپّات بزنه»
«بترس، بترس، تو یک عمره که داری میترسی»
مادرم حریف شوهرش نمیشد و اغلب دست پائین را میگرفت:
«خب، تو اگه از کینة شتر نمیترسی، خودت برو»
«خودم برم؟ من واسة همین روزها کُرّه پس انداختم»
در قلعة گالپاها الاغ لگد میزد و شتر شَپّات؛ الاغ بیمهر بود و شتر مقاوم، صبور و کینه کش، اسب زیبا و نجیب، قاطر لجباز و یک دنده؛ سگ با وفا، گربه نمک نشناس و بیچشم و رو… بگیر و برو تا آخر… باری، خر مهر، شترکینه، نجیب، با وفا، گربه کور و سایر صفتها با زندگی مادی و معیشتی مردمی گره خورده بود که با زمین و حیوان سر و کار داشتند؛ مردمی که به مرور زمان به شاخصهها و طبیعت آب، خاک، هوا و حیوانات وحشی و اهلی پی برده بودند و با نسبت دادن این صفتها به انسان و با ساختن اصطلاحات؛ لطیفهها و متلکها زبان را غنی کرده بودند. افسوس که این واژهها، اصطلاحات و فرهنگ غنی و پربار مردم مهجور مانده بود و راهی به فرهنگ رسمی و زبانِ مکتوب نیافته بود. کتمان نمیکنم. من از روزی که به قلعة گالپاها و به دوران کودکیام برگشتم و این کار را شروع کردم، به این مشکل پیبردم و بارها افسوس خوردم. شاید اگر میسر بود و به زبان به زبان مردم آن دیار مینوشتم، کارم راحت تر پیش میرفت.
«تو اگه مثل من کره پس مینداختی، دلت به حالش میسوخت»
«آه دوباره اشکش راه افتاد، آدم جرأت نداره لب تر کنه که…»
شتر داری، مانند نظام ارباب-رعیّتی اگر چه هنوز بیباقی منقرض نشده بود، ولی در شُرُف انقراض بود. شتردارهای قلعة گالپاها در سالهای نه چندان دور، پیش از جنگ جهانی دوم، چهار صد شتر به زیر «گُدام» میبردهاند و گویا نقش مهمی در امر حمل و نقل داشتهاند. منظور از گُدام به احتمال زیاد گمرکِ مرز باجگیران بود؛ واژة روسی گمرک را شتردارها و اهالی تحریف کرده بودند. غرض با ورود کامیون به ایران از اهمیّت شتر و شترداری کاسته شده بود و از آنهمه شتر، یک قافله در قلعة گالپاها باقی مانده بود و این دو بیتی که پس از سالها هنوز به یادم مانده بود:
حسینای غریب مرد شتردار/ چرا از قافله میمانی به دنبال
گُپگُپ گنگ، مداوم و یکنواخت درای قافله در خاموشی بیابان خیالانگیز بود. در شبهای برفی، خاموش و آرام زمستان صدای درای زیر تاق آسمان کویر میپیچید و از راه دور بهگوش میرسید. کاروانسالار مرد عاشقی بود که شبها، دور از یار، زیر برف پیاده راه می پیمود و در آرزوی دیدار دلدار چهاربیتی میخواند: کاروانسالار اغلب نزدیک قبرستان متروک آبادی، اطراق میکرد و بارها را از روی جهاز شترها بر میداشت و آنها را سر سفره میخسباند تا کاه، علوفه و پنبه دانه میخوردند. ورود قافله به قلعة گالپاها، مانند ورود مطربها، حادثهای بود و من سرخوش و پا برهنه بهروی قبرستان کهنه میدویدم و دو رادور به تماشا میایستادم. درایهای کوچک و بزرگی که لایه لایه، تو در تو، بهگردن سرهنگ قافله بسته بودند و آن منگولههای سرخ، سبز، آبی، زرد و خوشریختی که از سر و گوش و کاکل و پیشانی سردار قافله آویزان کرده بودند، همه و همه، مانند تصاویر زیبایِ «شهر فرنگ» چشمگیر بود و توجهام را جلب میکرد.
«شتر در خواب بیند پنبه دانه/ گهی غبغب خورد گه دانه دانه…»
بجز این قافلة شتر، چند شتردار بیبضاعت، از جمله بابایِ عبدالله حقیقی، رفیقِ من، هنوز یک نفر یا دو نفر شتر داشتند که با باربری امرار معاش میکردند. بابایِ عبدالله چندی بعد، در جوانی، به دردی ناشناخته مرد و چهار پسر بچّة قد و نیمقد را برای بیوة زیبا و جواناشاش به یادگار گذاشت، بابایِ عبدالله سالها با شترهایش از ناحیة کوهسرخ سنگ نمک بار میزد، به سبزوار میبرد و میفروخت. من آن مرد سر بهزیر، منزوی، محجوب و شترهایش را توی شتر خوان خانة دو اشکوبة آنها دیده بودم و جز این چیزی از او به یاد نداشتم، بابایِ عبداله مانند زن علی سیرضا بی سر و صدا از این دنیا رفت و انگار در کوههای نمک، در سراب لرزان ناپدید شد و مادر عبدالله، آن زن کوچک اندام، ظریف، ریز نقش و زیبا تا سالها با حسرت از مردی یاد میکرد که آزارش حتا به مورچه نرسیده بود و مانند برّه آرام و با وفا بود. دوستی من و عبداله حقیقی در آن سن زبانزد بود و به عشق پهلو میزد. من گاهی شبها در خانة آنها میخوابیدم و مادرم، فردای آن شب با خنده و به شوخی میپرسید:
«دیشب دوباره رفته بودی نامزدبازی؟»
«مادر محمود، سر به سر بچّه مگذار، خجالت میکشه»
عشق انگار از زمانی که آدمیزاد، انسان شده بود، وجود داشته و تا زمانی که این موجود در روی زمین انسان باقی بماند، وجود خواهد داشت. در قلعة گالپاها جوانهای عاشق اگر نامزدی رسمی و عقد کرده داشتند و هنوز عروسی نگرفته بودند، شبها به خانة همسر آیندهشان میرفتند و در اتاقی جداگانه میخوابیدند، ولی تا شب زفاف دست از پا خطا نمیکردند:
«لب هام رو مبوس که مادرم کرده نشون
سینه هامو بمال که زیر پیرهن باشه… »
من در آن روزها معنای نامزد بازی و زبانِ حالِ دخترهایِ ولایت را نمینفهمیدم و به این نیّت در خانة دوستام نمیخوابیدم. نیروی مرموز دوستی مرا به آنجا میکشاند. این دوستی که از کودکی آغاز شده بود، تا سالها، تا زمانی که عبداله رنگ سکّه را شناخت ادامه یافت و بعد چرتکه، جای صمیمیّت را گرفت و دوستی ما به مرور رنگ باخت. بماند.
«بابام از سفر برگشته، بیا بریم، بیا شترها رو ببین»
«تو برو، به نورالله میگم و الان میام»
من شتر را در شترخوان بابای عبداله دیدم و از نزدیک شاهد نگه داری و تیمارداری این موجود کینهای بودم و هراز گاهی با عبداله سوار شتر میشدم. ساربان، من و عبدالله را روی جهاز مینشاند و بیهیچ حرف و سخنی در میدانگاهیِ جلو شترخوان میچرخاند. کسی چه میداند، شاید افسانهها را در محلة آنها شنیده بودم. درآن دیار بین مردم شایع بود که اگر شتری کینة ساربان را به دل میگرفت، در فرصتی مناسب، او را دنبال میکرد و میدواند و میدواند تا از نفس میافتاد و به زانو در میآمد، آنگاه بر او میخسبید و آنقدر با «سِفنِه»اش دشمن را میمالاند و میمالاند تا جان میداد. مردمِ ولایت ما به آن بر جستگی گرد و سخت سینة شتر میگفتند: «سفنه». در آن دیار داستانهای هولناک زیادی از کینة شتر و از مرگ فجیع ساربانها و شترچرانها بر سر زبانها بود. با اینهمه، بابِایِ دوستِ من انگار وحشتی از شترهایش نداشت؛ با مهر و محبّت دست به سر و گوش آنها میکشید و با آنها مأنوس و همدم بود. آن ساربان فقیر و سر به زیر عمری با شترهایش همراه و همسفر شده بود و طی سالها و سفرها انگار رابطة حسنهای بین آنها به وجود آمده بود و زبان همدیگر را میفهمیدند. شترهایِ لاغر بابایِ عبداله شاید ماّده و یا اخته بودند و مثل لوک علی حُّر مست نمیشدند و یا من مستی آنها را ندیده بودم. آوازة مستی لوک سیاه حر از چهار دیوار خانه گذشته بود و به گوش همسایهها حتا رسیده بود وآن روز صبح به خانة ما، به تماشا آمده بودند.
«حسین، از بیخ دیوار برو، از بیخ دیوار…»
ابری صدایِ کربلائی عبدالرسول را توی کوچه شنیده بود، آهسته به درون خزید، پاورچین پاورچین رو به من آمد و مچ دستام را گرفت:
«بیا، بیا بریم، بدو، بدو …»
ابرام ابری نزدیک حمام از من جلو افتاد. زودتر به منزل حُر دلاور رسید و ماوقعه را به او خبر داد و برگشت. با این وجود من به راهام ادامه دادم و پیغام پدرم را رساندم.
«علی، علی، اگه شتر دیوونه شده باشه چی؟»
حوریه، زن برادرم، در تاریک روشنی اتاق به دیوار یله داده بود و مانند همة زنها در اینگونه مواقع، با دلواپسی به قد و بالایِ شوهرش نگاه میکرد و او را بر حذر میدشت: علی حُر خاموش بود و انگار به رویاروئی با حریف و عاقبت کار میاندیشید و در آنجا حضور نداشت.
«خیره سری تو مرد، به خدا مادرت حق داره»
علی بیاعتنا به دلواپسیهایِ همسرش، با خونسردی، دستارش را
به سبک و سیاق مردم خراسان چنان بست که انتهایِ ریشه دار شال از مندیل بیرون ماند و مانند کاکل زیبایِ طاووس به اهتزار در آمد؛ و بعد، با حرکتی ماهرانه، تحتالحنک شال را به دور گردناش انداخت؛ دم در زانو زد، پاوزارهای کهنهاش را پوشید، پاتابههایش را به دور مچ و ساق پاهایش پیچید، نخهایِ قیطانی دو سر پاتابهها را گره زد؛ دست بهزانو گرفت، از جا بر خاست و رو به من گفت:
« خب، حالا راه بیفت بریم ببینم حرفِ حسابِ لوک چیه»
«خیره سری مرد، خیره سری، خیره سر…»
برادرها، همسایهها، زن و بچّه، به خانة ما آمده بودند و دورادور به تماشای نمایش لوکِ مست، بیخ دیوار مطبخ رج بسته بودند. برادرها هیچ کدام جرأت نداشتند و قدم جلو نمیگذاشتند. من آنروز جسارت و جرأت علی حُر را از نزدیک به چشم دیدم و فهمیدم چرا مردم به برادرم لقب حُر داده بودند. علی در ایام کودکی و نوجوانی مدتی در بیابانهای ولایت شتر چرانی کرده بود و در نوجوانی چند سفر با قافله به باجگیران رفته بود؛ حُر تجربه داشت؛ با طبیعت و سرشت شتر آشنا بود و نقاط قوت و ضعف او را میشناخت. در هر حال آن روز صبح، در برابر نگاه حیرت زدة همسایهها و برادرها، حلقة طناب را از دور به گردن لوک مست انداخت، او را با مهارت مهار کرد، به زانو در آورد و به دستهایش عگال زد:
«بد مستی میکنی، ها؟ طاقت بیار…»
لوکِ خسبیده از بیخ گلو عُر میکشید، کف میریخت و علی حُر طوری رفتار میکرد که انگار حیوان زبان او را میفهمید:
«… طاقت بیار، امروز دمار از روزگارت در میارم»
حوریه دوان دوان از راه رسید و بیخ دیوار کنار همسایهها ایستاد، مرضیه، زن ممدتقی، با لحن ستایش آمیزی به او گفت:
«ترس تو چشم مردِ تو نیست حوریه، نبودی ببینی»
چلچراغ نگاهی به شوهرش انداخت و صدایش را پائین آورد:
«توی همة ایل و تبار قُرپشتها فقط این یکی دل و جرأت داره»
«مردم قلعه اینقدر کُلَش زیر بغل علی میذارن تا بالأخره یه روز کار دست خودش میده»
«حوریه، من اگه جایِ تو بودم برا شوهرم اسپند دود میکردم.»
«طعنه نزن زاّلی، چشمایِ ازرقیت کف پام.»
«خر خدا، شوخی نمیکنم. جدّی میگم»
نمایش حر دلاور و شتر مست هنوز پایان نیافته بود؛ همهمهها و زمزمهها هنوز نبریده بود. حُر چست و چالاک، به اینسو و آنسو میدوید،
از انباری و مطبخ ماله، یوغ، خیش، داس، منگال و هر چه ابزار کشاورزی بود و هر چه بهدستاش میرسید بر میداشت و بار لوکِ مست میکرد؛ با طناب میبست و گره میزد. کربلائی عبدالرسول روی پلة هشتی نشسته بود، ناشتا سیگار میکشید و چشم از پسرش بر نمیداشت. برادرها، محمد رضا و حسن گیج شده بودند و سر از کار او در نمیآوردند. راستی علی حُر چه قصد و غرضی داشت و چرا آنهمه چیز بار شتر مست کرده بود. چرا زیر بازوهای مرا گرفته بود و مثل بزغاله روی بارها انداخته بود؟ مرا به کجا میبرد؟ چرا مادرم از زبان افتاده بود و مانع او نمیشد؟ چرا پدرم خاموش بود، چرا از جا برنمیخاست و حرفی بهپسرش نمیزد؟ نمیدانم. انگار همه طلسم و جادو شده بودند و با شیفتگی به مردی کوتاه قد و چهارشانه نگاه میکردند که قرار بود از لوک مست زهر چشم میگرفت و او را تسلیم، رام و آرام میکرد. باری، لی حُر گره عگالها را باز کرد، میدان گرفت، به لوک نهیب زد و درست هنگامیکه شتر مست، زیربار سنگین به سختی از جا بر میخاست، جستی زد، قاچ جهاز را چسبید و مانند زنبور بالا پیچید:
«علی، مواظب بچّه م باش، علی، علی…»
علی حر انگار صدایِ مادرم را نشنید، به من گفت:
«شالِ کمرم رو محکم بگیر، محکم، محکم»
همسایهها، برادرها و تماشاچیهای مسحور از خانه بیرون آمدند و دو باره هیاهو و همهمه برخاست. علی حُر بیاعتنا به آنها افسار لوک را کشید؛ شتر مست بهکوچة حمام پیچید و من فرصت نکردم تا آنها را لب گودالِ پشتِ دیوار میدیدم. بیتردید مادرم همراه برادرها تا سرکوچه آمده بود؛ زیر لب آیتالکرسی میخواند و به دنبالِ ما فوت میکرد؛ گیرم من آن روز به یاد او نبودم و بر خلاف سالِ گذشته، مدام به عقب بر نمیگشتم و با حسرت بهجادة خالی نگاه نمیکردم. آن روز صبح دریچة تازهای رو به دنیا و مافیها گشوده شده بود و من از آن بالا، کوچهها، خانهها و آدمها را طور دیگری میدیدم.
«منو کجا می بری داداش علی؟»
«به کالشور، می برمت به کالشور شتر سواری کنی»
من تا به آن روز به «کالشور» نرفته بودم و نمیدانستم که برادرم صاحب چند جریب زمین نیمه بایر در آن ناحیه بود. کالشور نام رودی بود که در بهار و زمستان پر آب میشد و از آنجا که هنوز پلی رویِ رود نزده بودند، گذر از سیلاب دشوار بود و روزهائی که طغیان میکرد، به آبباز نیاز میافتاد. گیرم در تابستان و پائیز، آب باریکهای بر کنارِ بستر گستردة رود شور میگذشت و مشکلی برایِ عابران بهوجود نمیآورد. قناتِ آن منطقه سالها پیش خشک شده بود، آسیاب آبیِ نزدیک کالشور متروک مانده بود و زمینها بایر افتاده بودند. با این وجود، برادرم تا چند سال خاک شور را شخم میزد و جو و گندم دیمی میکاشت. علی حُر لوکِ پروار را به این قصد خریده بود تا به جای یک جفت گاو سیستانی از او کار میکشید. حُر مرا با خودش میبرد تا افسار شتر را روی دوشام میانداختم و پیشاپیش شتر و شتربان در حاشیة شیارها راه میرفتم. هر چند بعد از شتردوانی و تنبیه لوک به نیّت برادرم پی بردم. علی حُر آگاهانه و به عمد راه اش را به طرف آسیاب مخروبه و متروک کج کرده بود. بیابان حاشة آن رود شور، تا چشم کار میکرد، شوره زده، سفید و صاف بود و انگار آنجا را برای شتر دوانی تخت و هموار کرده بودند. بیتردید وقتی علیدر تاریک روشنی اتاق دستار میپیچید، به بیابان سفید کالشور و شتر دوانی میاندیشید. آن روز صبح برادرم مرا غافلگیر کرده بود و شأن نزول حرفهایِ او را نمیفهمیدم:
«آدمیزاد اشرف مخلوقاته، دنیا و همة موجودات رو مسخّر کرده»
آن روز صبح لوکِ مست از اشرف مخلوقات زهر چشم گرفته بود؛ همه از او ترسیده بودند و جلو نمیرفتند:
«همة حیوونا از آدمیزاد میترسن، یادت باشه. اگه آدم جرأت کنه و رو در روی شیر و پلنگ بایسته، حتا شیر و پلنگ جا میزنن.»
شجاعت، درایت، مهربانی و خوش خلقی ذاتی، سرشتی و شاخصة علی حُر بود و او را از سایر برادرها متمایز میکرد. من اینهمه را حتا در کودکی و در آن سن احساس کرده بودم و شیفتة او شده بودم. محمدرضا و حسن بر خلاف علی تند مزاج، عصبی و مهم تر از این، کم جنبه بودند و اگر چه هر از گاهی با خوشروئی و به قهقهه میخندیدند، ولی خندة آنها مانند باران بهاری گذرا و بیدوام بود. شاید به همین دلیل من به علیحُر نزدیک شده بودم؛ از هر حیث به او اعتماد و اطمینان داشتم و زیر سایة او از هیچ کسی و هیچ چیزی نمیترسیدم. اگر غیر از این میبود، آن روز صبح که لوک مست را به تاخت درآورده بود و در بیابان سفید و بیانتهایِ کالشور میدواند، از ترس زهره ترک میشدم.
«حالا می بینی؟ امروز دمار از روزگارش در میارم»
چه لذّتی داشت شتر سواری در آن صبح سرد پائیزی. لوک مست زیر آنهمه بار چهار نعل میتاخت و چنان نرم، هموار و یکنواخت میدوید که آب توی دلِ من تکان نمیخورد. تاختِ شتر در مقام قیاس، به حرکت قطار شباهت داشت؛ در این هنگام، دست و پایش انگار به زمین نمیرسید و مانند پرندة غول پیکری در هوا پرواز میکرد. گیرم علیحر به منظور تفریح و سرگرمی شتر را زیر آنهمه بار نمیدواند و او را تا مرزهای مرگ و هلاکت نمیبرد. لوک مست به نفسنفس افتاده بود، لیچ عرق شده بود و به مرور صداهائی از منخریناش بیرون میآمد که بهجان کندن و نالههایِ حیوانی زخمی، تشنه و مشرف به موت شباهت داشت. برادرم انگار پی به حالِ زار شتر ذّله برد و زیر دندان جوید:
«ها، داری سقط میشی، حالا فهمیدی؟ حالا آروم شدی؟»
آفتاب چند قد بالا آمده بود، علی هنوز آن شتر خسته را به آرامی در حاشیة کالشور راه میبرد و رو به آسیاب متروک و مخروبه میرفت؛ امر تنبیه شتر گویا به پایان رسیده بود؛ لوک مست آرام گرفته بود؛ سر تسلیم فرود آورده بود و علیحر انگار منتظر بود تا عرق شتر خشک میشد. رفتار علی نرم و لحناش دلجویانه شده بود و دیگر فریاد نمیکشید و با ترکه به گردن و کون و کپل شتر نمیکوبید. نزدیک زاله، لوک را از رفتن واداشت، او را با زبان ساربانها خسباند، از رویِ جهاز پائین پرید؛ گره طنابها را باز کرد تا بارها را پائین میآورد. نماندم و به نیّت دست به آب، رو به زالة بند دویدم. پشت زاله، نزدیک بوتههای خار، ماری لَخت و بیحس، با شکم باد کرده، دراز به دراز افتاده بود و از جا جنب نمیخورد. مار بخت برگشته به آسودگی لمیده بود تا موشی را که شبانه بلعیده بود، بیسرِ خَر، در آرامش نرم نرمک هضم میکرد. خیال خام! هوایِ صبحِ پائیزی هنوز سرد بود؛ مار از سرما عاجز بود و بیتردید به من آسیبی نمیرساند. باری، لوک مست و علی حر را از یاد بردم و از سرکنجکاوی کودکانه به فکر کشتن مار و نجات موش گرفتار افتادم. این بار برادرم را صدا نزدم، بلکه هر چه سنگ و کلوخ
در اطراف بود، گرد آوردم و به سرِ مارِ کرخت کوبیدم. گیرم بیفایده! موش
صحرائی خفه شده بود و از شکم مار بیرون نیامد.
«کجا رفتی، لابد مثل نورالله اسهال شدی»
دم مار مرده را گرفتم و روی زاله انداختم:
«ببین، یه موش صحرائی شکار کرده بود.»
شتر از جا بر خاسته بود و زانوهایش هنوز میلرزید؛ علی طنابها خیش را به گردن و سینة حیوان بسته بود و همه چیز آماده بود:
«اگه هوا سرد نبود، فرار میکرد. مار از سرما عاجره، تو سرما یخ میزنه و نمیتونه از جا بجنبه، بیا جلو، بیا بگیر.»
افسار شتر به نظرم خطرناکتر از مار پشت زاله بود، برادرم ترس و تردید مرا دید و با لبخند گفت:
«بیا، افسار شتر رو اگه بندازی روی دوش موش، دنبالش میره»
اگر اشتباه نکنم، علی آن روز شخم و شیارکردنِ زمین نیمه بایر حاشیة کالشور را بهانه کرده بود و مرا با خودش به بیابان برده بود تا شاید ضمن شترسواری و تنبیه لوکِ مست، درسی به برادر کوچکاش میداد. کسی چه میدانست، شاید شیفتگی و علاقهام را نسبت به خودش احساس کرده بود و همه جا به من روی خوش نشان میداد. شاید به تعبیر او برادر کوچاش متفاوت بود و جوهر داشت. هر چه بود شترسواری و آن ماجرای هیجانانگیز دوباره تکرار نشد و من فقط آن روز از صبح تا عصر بلند افسار شتر را به دوش کشیدم و علی شخم زد و نفهمیدم چرا برادرم از خیر لوک گذشت و حیوان را به «علی لاشور»، به قصاب کنار آبگیر فروخت.
«حسین، بیا بریم تماشا، میخوان لوک شما رو بکشن»
من آن روز خام شدم، همراه ممدکور، حسنخین و مسّن یتیم به به میدانگاهی نزدیک خانة برادرم، به تماشای شترکشی رفتم و تا آخر عمر آن مرگ فجیع و صحنة هولناک را از یاد نبردم. اهل محلّة آبگیر و حمام، دور میدان خاکی، ازدحام کرده بودند و به تماشای نحر شتر ایستاده بودند. لوک عگال شده، وسط میدان خسبیده بود و قصاب حرفهای آستینهایش را تا مرفق بالا زده بود، کارد نک تیزی را که به سرنیزة تفنگ برنو شباهت داشت، با سوهان تیز میکرد و مانند میرغضب، زیرنگاه وحشتزدة شتر قدم میزد. لوکِ بیمناک، به هر سو گردن میکشید و نگانه پرسا و ملتمساش روی صورت آدمها میدوید؛ گوئی منتظر بود تا کسی قدم جلو میگذاشت و او را از چنگ جلاد نجات میداد.
«من نمیبینم، حسین، برو کنار، برو جلوتر، جلوتر…»
لاشور روی پاشنة پا چرخید و کارد بلند را تا دسته، در سینة نرم شتر فرو برد و چند دور چرخاند. کارد قلب شتر خسبیده را شکافت؛ خون داغ فواره زد، نعرهایِ جگر خراش لوکِ نحر شده، زیر طاق آسمان پیچید؛ پشتام لرزید، دهانام پر آب شد و موی بربدنام راست ایستاد. از شما چه پنهان، من پس از سالهای سال، هنوز آن فریادِ درمانده و دردناک شتر را از یاد نبردهام، انگار در دم مرگ، خدایش را به یاری میطلبید و یا لعنت و نفرین ابدی را نثار قصاب و نسل و نژاد آدمیزاد میکرد.
«حسین، کجا؟ هی، هی، داری کجا میری؟»
«هیچ جا، هیچ جا… دارم بالا میارم»
مرگ! من آن روز چهرة کریه مرگ را در نگاه درماندة لوک دیدم و بعد از شترکشی، هربار در جائی صحبتی از مرگ و قتل به میان میآمد، نعرههایِ شتر توی گوشام میپیچید و به یاد کابوسهای پلشتی میافتادم که شبها از خوابهای آشفتهام گذر کرده بودند. با اینهمه تا نزد رفقایم به دلنازکی و بزدلی شهره نمیشدم، زبان بهکام میگرفتم و حرفی به آنها نمیزدم. رفقایِ من، گنجشک و کبوترها را با فلاخن میزدند، کلة آنها را به سادگی و راحتی میکندند و خم به ابرو نمیآوردند. حسن خین انگار از بویِ خون و کلّه کندن گنجشکها لذّت می برد. حسن خین مثل مار، لانة گنجشکها را در شکاف و درز دیوارهایِ خانههایِ متروک و خرابهها پیدا میکرد؛ مانند کوهنوردها از دیوار صاف بالا میرفت، مدتها در وضعیتی خطرناک و معذب در کمرکش دیوار میماند، مدتها عرق میریخت و با هزار حیله و تمهید، سر لزج و چسبندة چوب چهار پرش را به شکاف عمیق دیوار فرو میبرد و لانة گِرد و بافته شدة گنجشک و جوجههایش را بیرون میکشید. در تمام این مدت، پدر و مادر جوجهها، بالای سر حسن خین پر پر میزدند و به زاری جیک جیک میکردند. گیرم بیفایده. حسن خین از ترسِ قمر، نا مادریاش جوجههایِ گنجشک را به خانه نمیبرد و با دست و دل بازی به رفقایش میبخشید؛ اگر کبوتر چاهی و یا پرندهای را با فلاخن میزد، به دخمة مسّن یتیم میبرد، روی آتش کباب میکرد و با او میخورد. من در آن روزها هنوز «تکامل» نخوانده بودم، و از سرگذشت انسان اطلاعی نداشتم، چند سال بعد که تصاویر رنگیِ انسانهای اولّیه را توی کتاب درسیام دیدم، به یاد حسن خین افتادم. رفیق دوران کودکیام انگار تازه از غار بیرون آمده بود؛ قد وقواره، شکل و شمایل، رفتار وکردارش شباهت نزدیکی به انسانهای شکارچی عصر حجر داشت. حسن خین اگر چه از گوشتِ کبابیِ کبوتر و گنجشک لذّت میبرد، ولی بهاین منظور شکار نمیکرد؛ نه، هدف و منظور اصلی او از شکار لذّت و سر گرمی بود؛ درست مثل قماربازها که از هیجان واضطراب قمار و از برد و باخت لذّت میبردند. حسنخین در آن سن و سال، بهقصد شکار جوجةهایِ کبوترهایِ چاهی از قناتهای کهنهای پائین میرفت، که حتا مقنیهای حرفهای و کهنه کار جرأت نداشتند بیطناب و تنها به آنجا بروند. کبوترهای چاهی در کمرش چاه قنات و در سوراخ سنبهها و جایِ پاها تخم میگذاشتند و مارها اغلب به سراغ جوجههای آنها میرفتند؛ حسنخین به این امر آگاه بود و با این وجود ترسی از مار، عقرب و رطیل نداشت؛ انگار عشق و لذّت شکار به بازماندة انسانهای اولیه افسار میزد و او را تا اعماق کاریزهای مخروبه میکشاند. حسن خین اغلب روزها من و مسن یتیم و ممدکور و بچّههای محله را به خرابهها، به
تماشایِ عملیاتاش میبرد:
«آه ذلّه شوم، ذلّه شدم!!»
حسنخین انگشت پاهایش را به درز و شکاف خشتهای پوسیده بند میکرد و مانند زنبوز به دیوار میچسبید و عرق میریخت:
« خب اگه خسته شدی، بیا پائین»
حسن خیتن تا به مرادش نمیرسید از دیوار کنده نمیشد!
«ممد، یه چوب بلندتر، یه چوب بلندتر بده به من»
حسن خین به نظر من بد جنس، تخس و مردم آزار نبود؛ نه، آن بازماندة انسانهایِ شکارگر هنوز مانند اجداد کبیرش زندگی میکرد؛ هنوز به دوران کشف دانة گندم نرسیده بود و از کشت و کار بیزار بود و زن عنق ملاچروی، او را با زور دگنگ به خوشه چینی و یا وجین زیره میفرستاد. از چشمِ حسن خین شکار، دزدی، قتل و آزار حیوانات عادی و طبیعی بود. من در کنار حسنخین پنبه دزدی و راه و چاه فروشِ آن را یاد گرفتم. آن پسرکی که قرار بود در آینده دزدی سرشناس میشد و در جوانی به زندان میافتاد، ما را بسیج میکرد، به کشتزار پنبه، در حومة قلعة گالپاها میبرد و آموزش میداد. حسن خین، مانند شکارچیهایِ ماهر، روی پنجة پا قدم بر میداشت و هربار دزدانه نگاهی بهاطراف میانداخت؛ اگر دشتبان در آن نزدیکیها نبود، ترو فرز پنبه میچید؛ توی جیب ارخالیق و یقة پیراهناش میچپاند و بعد رو بهقلعه و دکان حسین یورغه میدوید، پنبهها را به بقال ناخن خشک میداد و چند سیر خرما میگرفت. در کوچة ما، مسّن یتیم از دشتبان میترسید و به دزدی نمیآمد؛ آن گربة ناخوش گدائی و تکدی را به دزدی ترجیح میداد. روزهائی که لاشور گاو یا گوسفندی میکشت و یا شتری نحر میکرد، مانند سگ گرسنهای دور و بر بساط او میپلکید تا دلِ قصاب به رحم میآمد و یک تکّه استخوان و مقداری گوشت چربیدار توی کاغذ باطله میپیچید و کفِ دستاش میگذاشت. آن روز لاشور کَرَم کرده بود و نصفِ جگر سفید لوک را به او داده بود. گیرم جگر کرم گذاشته بود، حفره، حفره، خالدار و چندشآور شده بود. حسن خین، بازماندة شکارگرها سری به اکراه جنباند و گفت:
«مسّن، به خدا اگه لب به این جگر بزنی، رو به قبله میشی»
مسّن یتیم، رفیق ناخوش ما، جگر لوک علیحُر را به سیخ کشید، روی آتش اجاق کباب کرد و خورد و نمرد. نه، مسّن تا چند سال بعد هنوز زنده بود و من تا روز آخر نفهمیدم کی و کجا، مانند برگ خشکی از شاخة درخت افتاد و باد او را برد.