… قلمستان نام باغیاست که «چلمرد» پس از عمری کار، زحمت و ذلّت درخت های آن را به بار آورده است. حوادث نمايشنامه در اين باغ و حوالی آن و خانۀ چلمرد اتفاق میافتند. چلمرد در آن دیار بیگانهاست و سالها پیش، پس از مرگ همسر جواناش، همراه فرزند خردسالاش «بمان» از روستاهای همدان به آنجا آمده و قلمستان مخروبه را طی سالها آباد کردهاست. «رندان» برای تصاحب اين باغ و عروس زيبای او دندان تيز کرده اند؛ در تاريکی به کمین نشستهاند، منتظرند تا پیرمرد از پا بیفتد. پسر چلمرد با امام امت بیعت کرده و با همسرش «توبا» که مخالف قتل و آدمکشیست، دچار مشکل شدهاست. ماجرا از اینجا آغاز میشود، شوهر فدوی امام به جبهه میرود؛ زن فراری میشود و فرزند کوچک آنها روی دست چلمرد میماند و بعد، در بهاری سرد و سیاه، برف سنگینی میبارد، شکوفه های درختهای گلابی قلمستان يخ می زنند و …
.
من این نمایشنامه را تابستان سال 1367 خورشیدی، برای گروهی تازه نفس و اهل تأتر نوشتم که در پاریس تشکیل شده بود، گروهی که پس از مدت کوتاهی از هم پاشید؛ پراکنده شدند و هرکدام به سوئی رفتند و این نمایشنامه نیز به سرنوشت نمایشنامۀ «آدم سنگی» دچار شد و هرگز به روی صحنه نرفت. امسال (2024 میلادی) نشر مهری به تحدید چاپ آن همت گماشت:
Mehri Publication info@mehripublication.com نشر مهری- لندن