مهرماه، سال 1341، آغاز سال تحصیلی، روز اول و زنگ اول بود که دبیر فارسی ما وارد کلاس اول دبیرستان شد، بی اعتنا به قیل و قال شصت و پنج شاگرد شهری و روستانی، از سکوی جلو تخته سیاه بالا رفت و پشت به شاگرد ها با گچ سفید نوشت:
فخر، مفاخر، مفتخر، تفاخر، فاخر، افتخار…
گچ را انداخت، برگشت و مدتی به شاگردها خیره نگاه کرد تا همه به مرور خاموش شدند. سکوت مطلق و غیر منتظره! لبخندی زد، با خوشروئی به همه خوشامد گفت و ادامه داد:
«من فرهنگ افتخار، دبیر فارسی و عربی این دبیرستان هستم، امسال با هم فارسی و عربی میخوانیم: دستور زبان، املا و انشا… اگر از من بپرسید چرا باید شاگردها زبان عربی بخوانند؟ در جواب توجه شما را به چند کلمۀ روی تخته سیاه جلب میکنم: « فخر» مانند بسیاری از کلمههای فارسی، از زبان عربی وارد زبان فارسی شده است، هر چند معنای آنها در زبان ما گاهی تغییر کردهاند. … و اما امروز به دو دلیل سال تحصیلی را با فخر شروع کردم، اول این که شهرت من «افتخار» با مصدر عربی فخر ساخته شده است و دیگر این که میخواهم در بارۀ معنای «افتخار» صحبت کنم و آنچه را که در این سالها آموختهام با شما درمیان بگذارم.»
فرهنگ افتخار اگر چه به زبان سلیس و کتابی سخن میگفت؛ ولی گفتههایش پیچیده نبود و شاگردها منظور او را میفهمیدند. آفتاب آمد دلیل آفتاب! یک نمونه: پس از شصت و اندی سال من هنوز جوهر کلام او را به یاد دارم. فرهنگ افتخار؛ دبیر فارسی و عربی ما معتقد بود که هر انسانی به تنهائی دنیائیاست که اگر موفق به کشف این دنیا و خویشتن خویش بشود، نیازی نخواهد داشت که بهدیگری یا به چیزی افتخار کند و یا برعکس به دیگران فخر بفروشد و تفاحر کند. هر انسانی استعداد و قابلیت هائی دارد، اگر در شرایط و موقعیت مناسب قرار بگیرد، بی شک ارزشها واستعادهای او شکوفا میشوند؛ هر کسی که به ارزشهای خودش آگاه شود، اعتماد به نفس، تشخص و هویت پیدا میکند؛ بر خویشتن خوش متکی میشود و نیازی نخواهد داشت خودش را با هویت دیگران تعریف کند. ابوالفضل بیهقی در نزدیک روستای ما به دنیا آمده است، او تاریخ بیهقی را در سی جلد نوشته و انسان بزرگی از نظر اخلاقی بوده است، مرحبا و هزار بار دست مریزاد، ولی من چرا باید به او افتخار کنم؟ چون همولایتی من بوده است؟ اگر بیهقی در اهواز، تبریز، یا سنندج یا جای دیگر به دنیا آمده بود، تکلیف آدمی مثل من چه بود؟ لابد افتخار میکردم که ایرانی بودهاست. اگر ایرانی نبود تکلیف من چه بود؟ لابد افتخار میکردم که به بشریت و به جامعۀ بشری تعلق داشته است. اشتباه نشود، من مخالف ادای احترام به انسانهای زحمتکش، شریف و بزرگ نیستم، گیرم نمیپرسم در کجا به دنیا آمده اند، چه دین و مرام، مسلک وملیّتی داشته اند. این انسانهای بزرگ تاریخ که کاری کردهاند کارستان، درنهایت به ما میآموزدند که آدمیزاد شیر خام خورده به هر کاری قادر است و میتواند آن کار را، هرکاری را بنحو احسن انجام بدهد. اگر آدمی کارش را، هرکاری را بیعیب و نقص و به نحو احسن انجام بدهد، نزد دیگران تشخص و هویت پیدا میکند؛ مورد احترام قرار میگیرد، شب سر راحت بر بالش می گذارد و از ا فتخار کردن به دیگران بینیاز میشود. چرا که او خود نفس افتخار است! کسانی به دیگران یا به مفاخر ملی افتخار میکنند که هیچ کار مفیدی برایخویشتن خویش و دیگران انجام ندادهاند و لاجرم با تمسک به اینگونه هویتها (همولایتی، همشهری، هم میهنی و همزبانی، همکیشی) میخواهند ازآنچه که دیگران با جان کندن، زحمت و ذلت انجام داده اند و شهرتی پیدا کرده اند، سهمی ببرند و کمبودهای خویش را جبران کنند…دلم خوش اشت که نامم کبوتر حرم است…»
فرهنگ افتخار هیچ شباهتی بهسایر دبیران نداشت و من بیش از یک سال شاگرد او نبودم. گیرم او نیز مانند انسانهای شریف، نیک؛ خیرخواه و آزاداندیش این مرز و بوم «عاقبت به خیر شد!!» و در سالهای آخر عمر او را تکفیر کردند و به دار آویختند.