در آن ولایتی که من به دنیا آمدم و بزرگ شدم، به مردمی که تا بیکار میشدند و تا دستشان از کار میافتاد، دهانشان از کار میافتاد، میگفتند: «دست بهدهان». رعیت، مزدورها، فعلهها، در یک کلام کارگرها از این قماش بودند من از دوران جرهگی با این مفهوم و با معنایِ کار و رابطۀ آن با دهان آشنا شده بودم. به همین دلیل بعد از فرار، به هر شهری که وارد میشدم، پیش از هر کاری سراغ پاتق کارگرهای نقاش و کارفرما را میگرفتم، در تبریز نیز تا از گرد راه رسیدم، پرسان پرسان به دفتر «نقش جهان» رفتم، تا از کار فرما میپرسیدم به کارگر نقاش نیاز داشت یا خیر. کارگری که جلو درایستاده بود، گفت آقای ششکلانی گرفتار بود و تا غروب بر نمیگشت. ناچار تا عصر بلند اینجا و آنجا پرسه زدم و سرچراغ به نقش جهان برگشتم، «شش کلانی» از پشت میز برخاست، دست داد و با خوشروئی از من استقبال کرد.
«به شهر ما خوش اومدین، بفرما، بفرما بشین، بفرما.»
گونههای کارفرما، صاحب «نقش جهان» گل انداخته بود و من از بوی الکل حدس زدم که یکی دو پیکی زده بود.
«ممنون، نمیخوام مزاحم شما بشم، من…»
«بله، بچهها به من گفتن، حرفی نیست، فردا صبح بیا…»
«فردا باید تا جلفا برم، اگه اشگالی نداره، شنبه…»
«حرفی نیست، شنبه ساعت هفت و نیم صبح بیا همینجا»
شاید اگر شش کلانی را صبح آن روز میدیدم و به من قول میداد، راه به راه به داران میرفتم، شب درتبریز نمیماندم و در آن مسافرخانۀ ارزانقیمت و پراز شپش نمیخوابیدم. مسافرخانه رو به روی مسجد کبود بود و مسافرخانهچی شبی یک تومان کرایه میگرفت و تختی زهوار در رفته دراختیار مسافر میگذاشت. گیرم توی هراتاق شش تا هشت تخت سیمی گذاشته بود؛ ازاین گذشته، تشک، بالش و ملافهها چرکمرد و پر از لکههای مشکوک بودند و بو میدادند. بوی نا، نم و ترشیدگی، بوی عرق تنهای ناشوی و بوی…
مسافرها همه تبریزی یا اهل روستاهای تبریز و آذربایجان بودند، ترکی حرف میزدند و من پرسا به دهان آنها نگاه میکردم.
«ببخشید، نفهمیدم، من ترکی نمیفهمم.»
«تو فارسی انگار، ها؟ غریبی؟»
«آره، مسافرم، میخوام برم داران. این بابا چی میگه؟»
«میگه این آقا اشتباهی اومده اینجا، عادت نداره»
«مگه این بابا علم غیب داره، از کجا فهمیده؟»
«از ریخت و قیافهت فهمیده، اینجا کسی کتاب نمیخونه و از هیچی تعجب نمیکنه، همه عادت دارن، تو عادت نداری»
حق با پیرمرد بود، آدمیزاد اگر ناچار و وادار میشد، به همه چیز بهمرور عادت میکرد، تن میداد و گردن میگذاشت، آنها اگر مجبور نبودند، اگر چارهای میداشتند، بیشک حتا یک ساعت بوی گند، شپشها و خر و پف هم اتاقیها را تحمل نمیکردند و مثل من دم دمای سحر از آنجا بیرون میزدند. باری، شتابزده و سرسری چند سطری بنا بهعادت نوشتم، دفترچه و رمان چرم ساغری را زیر بالشام گذاشتم؛ روی تخت سیمی دراز کشیدم تا اگر شپشها و خرناسۀ هفت نفر هم اتاقی اجازه میداد چند ساعتی میخوابیدم. نشد، شپشها از سر وگوشام بالا میرفتند، تنام میخارید، یکدم چرتام میبرد، هنوز چشمام گرم نشده، با احساسی چندشآور از خواب میپریدم و شپشی را از روی گردان وگونهام ام بر میداشتم، سرانجام بیطاقت شدم، برخاستم، گیج وخوابآلود لباس پوشیدم، از اتاق بیرون زدم و تلوتلو خوران از پلهها پائین رفتم، پائین، توی حیاط دنگال مسافرخانه، زیر نور بیرمق لامپ، چند نفر بیخ دیوار، رو به گودال پر زیاله سرلک نشسته بودند و شپش میکشتند.
«لابد در گاراج ها هنوز باز نشده، حالا کجا برم؟»
عموی جعفر در محلۀ قوری چای بلیط اتوبوس میفروخت، کسی چه میدانست، شاید دراین فاصله محل کار و خانۀ او را پیدا میکردم. سر راه از چند رفتگر و رهگذر پرسیدم، برگشتند و اریب نگاهام کردند. تبریزیها انگار از فارسی زبانها دلِخوشی نداشتند، به او مشکوک میشدند، به ویژه اگر سراغ قوری چای را میگرفت. چرا؟ چون گذر غریبه و جهانگرد به آن محلهها نمیافتاد؛ کسی که برای تجارت یا سیاحت به تبریر میآمد، لابد اتاقی در مهمانخانه یا هتلی درخیابان فردوسی میگرفت، از آثار باستانی، مسجد کبود، شاهگلی، بازار تبریز، ارک علیشاه دیدن میکرد، لابد شبها در میدان شهرداری، خیابان شهناز قدم میزد و وقتی به ولایتاش برمیگشت از زیبائی شهر، از آشپزی تبریزیها، کوفته تبریزی و درازا و پهنای کباب کوبیده، خشکی و سرد مزاجی آنها داستانها نقل میکرد. باری، در تبریر نیز مثل سایر شهرهای ایران خیابانی که از ایستگاه راهآهن یا از فرودگاه بهمرکز شهر میرسید، اسفالته، تمیز، گلکاری شده و مصفا بود تا هر رهگذر، مسافر و جهانگردی وارد شهر میشد، پیشرفت مملکت را به چشم میدید. گیرم تبریز در یک چیز متفاوت بود: بیشتر از سایر شهرها قهوهخانه داشت،
«آقا، چرا درتبریز اینهمه قهوه خانه دایر کردن»
«برای این که بیکاره و بیکار در شهر ما زیاد است»
در آن محلهای که من پیاده قدم میزدم، در هرده قدم یک قهوهخانه بود و مشتریهای آنها شماری بیکاره، پیر و جوان که سیگار میکشیندند و وراجی میکردند. در این قهوهخانهها تارها و سازهای کفن شدۀ عاشیقها، مانند تفنگ شکاری به دیوار آویخته بودند. اگر بهتعداد این سازها حساب میکردی، در روز حدود هفت «عاشیق» با پولی که از راه آوازخوانی به دست میآوردند، زندگی میکردند. عاشیقها ترانههای درخواستی مشتریهای قهوهخانه را میخواندند و در پایان یک نفر سینی میچرخاند و باگردن کج جلو مشتریها میگرفت. آن عاشیقهائی که در حماسۀ کور اوغلو آواز میخواندند، جایشان را به دریوزگانی داده بودند که اغلب معتاد بودند و به زاری تکدی میکردند. با اینهمه هنوز اندوه و غمی در صدای این عاشیقهای خسته از زندگی موج می زد که مرا به یاد عشق سوزان کوراوغلو میانداخت: شاید اگر پدرم آنجا بود، لابد
مثل همیشه شعری شاهد میآورد:
«از کعبه نشانی است که ره گم نشود»
زبان ترکها را نمیفهمیدم، در شهر غریبه و کلافه بودم و کمکم به این نتیجه میرسیدم که ترکها عبوس، خشک، ترشرو و انعطاف ناپذیر بودند، خشم و بغضی دیرینه و فرو خورده در خطوط چهرۀ خستۀ مردها رسوب کرده بود، گیرم بعدها متوجه شدم که اینهمه ذاتی و سرشتی آنها نبود، بلکه از خستگی مفرط، بیزاری و فرسودگی بود. من از فحشهای رکیکی که روی دیوار آبریزگاهها و توالتهای عمومی نثار «فارسها» کرده بودند، پی به دلچرکی و کینۀ تاریخی آنها بردم، گیرم در اینهمه نفرت و انزجار نشانی از خشم و عصیان و شعاری علیه آن حکومتی که آموزش زبان مادری آنها را در مدارس ممنوع کرده بود، ندیدم.
«بر پدر و مادرترکی لعنت که فارسی حرف بزند»
و سایر فحشهای چارواداری و ناموسی.
«ببخشید آقا، میخوام برم قوری چای، از کدوم طرف…»
قهوه چی نگاهی به قد و بالای من انداخت و اخم کرد:
«بگو شاه آباد، اونجا دیگه قوری چای نیست»
به کارفرمایِ «نقش جهان» قول داده بودم و اگر شنبه کارم را شروع میکردم، نیازی به کسی نداشتم و گلیمام را از آب بیرون میکشیدم، با وجود این، از آنجا که تنها بودم و دوست و آشنائی در تبریز نداشتم، بهیاد عموی دوستام، بهیاد اصلان لنگ افتادم و تصمیم گرفتم تا پیش از حرکت او را در قوری چای پیدا کنم.
«حالا هرچی، از اینجا خیلی راهه، پیاده میشه رفت؟»
«چرا پیاده، مگه تبریز تاکسی و اتوبوس نداره؟ »
«قوری چای» درترکی به معنای رود خانۀ خشک بود. گویا پس از این که سد میبندند و کوچهها را اسفالت میکنند، آنجا را شاهآباد مینامند، چه اسم بی مسمائی! من بعدها که شهر تبریز را ساعتها پیاده پرسه زدم، متوجه شدم که اگر از محلۀ عینالدوله چشم میپوشیدی، «قوریچای» از همه جا خرابتر بود. محلۀ فقیر نشین قوری چای از جمله پر جمعیت ترین و شلوغترین محله هایِ تبریز بود: اهالی آنجا بیشتر قالیباف، نقاش ساختمان، بنا، گچکار، گلگیرساز، باطریساز، میکانیک، سیمانکار، نانوا، کفاش، پادو بازار، دست فروش، بیکاره، گدا، ولگرد و …بودند. کوچههایِ قیقیاج و پر پیچ و خم آن محله که به طرزاسرارآمیزی به هم مریوط میشدند، مملو از بچههای قد و نیمقد بود؛ بچهها انگار از زمین میجوشیدند. در کوچهها بیشتر از هر چیزی بچه و قهوه خانه به چشم میخورد، بچه های کثیف و شندر پندری، که توی هم میلولیدند، جیغ و داد میکشیدند و به این سو و آنسو میدویدند. درآن ازدجام جمعیّت عبور وسائل نقله مشگل بود و شوفر تاکسی وقتی اسم قوری چای را میشنید، سرش را به انکار میجنباند.
«ببخشید، راستگو، راستگو، بلیط فروش…»
«راستگو؟ آها، اصلان، اصلان چلاق اونجاست، اون بالا»
عموی جعفر راستگو، دوست و همقطار من درنیروی هوائی، جوانی شوخ و بذله گو بود، اصلان، بجز لبهای باریک و قیطانی که در خانوادۀ آنها انگار ارثی بود، شباهتی به برادر دلاورش نداشت. از این گذشته، اصلان با آن پای کوتاه و ناقص، اگرچه لنگ می زد و هنگامی که راه میرفت، پیج و تاب میخورد، ولی فرز و چابک بود و مانند یوز پلنگ جا بهجا میشد. چشمهای اصلان خان مثل چشم شاهین بود و هیچ چیزی از نگاه تیز او پنهان نمیماند. بعدها که از سفر برگشتم و بیشتر با خلق، خوی و شخصیت اصلان آشنا شدم، به دوستان و رفقای او حق دادم وقتی میگفتند که مغز اصلان مثل ساعت وستنواچ سویسی کارمیکرد و از آب کره میگرفت. هرچند بر خلاف تصور آنها اصلان خسیس و گدا صفت نبود، بلکه نقص عضو و درآمد ناچیز او را محتاط، مقتصد و حسابگر بار آورده بود. باری، در آن محله، از کوچک و بزرگ اصلان شوخ طبع و بذله گو را میشناختند و بهقول بچههای قوری چای اصلان دلقک آن محله و گاو پیشانی سفید بود. بچهها، کوچک و بزرگ، صبح تا شب، جلو باجۀ بلیط فروشی سر به سر اصلان میگذاشتند، شوخی و لودگی میکردند، لیچار میگفتند، لنگه کفش، پوست خربزه و هندوانه و ریگ به طرفاش پرت میکردند و مرا هم که میهمان و غریبه بودم و کنار او روی صندلی، نشسته بودم، بینصیب نمیگذاشتند
«ها؟ بگو ببینم، جعفر ما بالآخره خلبان شد؟»
«نه، جعفر واسۀ خلبانی نمره نیاورد، افسر فنی میشه»
جعفر همیشه مردد بود، روزهائی که با هم به حمام عمومی
میرفتیم، مدتها پا به پا میمالید و نمیتوانست تصمیم بگیرد که کیسه بکشد یا فقط لیف و صابون بزند. من بارها به بلاتکلیفی او در حمام میخندیدم و تا زمانیکه برای خلبانی هواپیمای شکاری ثبت نام نکرده بود، نمیدانستم چرا همیشه با تأخیر تصمیم میگرفت. فلیپ آمریکائی، دکتر مغز، که ما را معاینه میکرد، با چند آزمایش ساده پی به مشگل مغز راستگو برد و به او گفت خلبان هواپیمای شکاری باید درعرض چند ثانیه، به سرعت تصمیم بگیرد و تردید نکند، تو قادر به اینکار نیستی. متأسفم.
«تو چی، تو مگه همقطار جعفر نبودی؟»
«من استعفا دادم، میخوام برم دنبال شغل آزاد.»
«آها فهمیدم، نان مفت با شکم تو سازگار نیست.»
«آره، مگه نشنیدی، نون گندم شکم فولادی میخواد»
حرفهای اصلان تازه داشت گل میکرد، گیرم من پا به راه بودم؛ باید هرچه زودتر به گاراج میرفتم و بلیط میخریدم.
«من ازدواج نکردم، زن و بچه ندارم، یالقوز! این خونۀ ارث پدری ماست، چند اتاق درندشت و خالی داره، خونۀ خودته»
«ممنون، از داران که برگردم، دوباره میام، سر میزنم»
«چمدونتو گرو نگهمیدارم تا برگردی، تو که استعفا دادی و دیگه به پایگاه نمیری، چند روز بمون و تبریر ما رو سیاحت کن»
من ازنیروی هوائی استعفا نداده بودم، ارتش استعفای هیچ کسی را به هیچ بهانهای نمیپذیرفت؛ بهاصلانِ راستگو دروغ گفتم، من از ارتش فرار کرده بودم و در ده داران و افشار نیز کسی چشم به راه ام نبود. مدتی در کوچههای خلوت و دلگیر آن آبادی دامنۀ کوه چرخیدم و ازپسر بچهای سراغ خانۀ ارسلان میگونی را گرفتم. پسرک پابرهنه، با انگشت در چوبی زهوار درفتهای را نشانام داد. دق الباب کردم و منتظر ماندم، یک دم بعد پیرزنی در آستانۀ در ظاهر شد، نگاهی به سرتاپای من انداخت و به ترکی حرفی زد که نفهمیدم. سلام کردم و گفتم: «ارسلان!» سرش را به انکار، به چپ و راست چرخاند و با لحن خشکی گفت:
«یوک، ارسلان نیست، ارسلان رفت.»
ارسلان به من گفته بود دو هفته در ده داران میماند، لابد بعدها بهشک افتاده بود و از ترس رو پنهان کرده بود. اصرار نکردم، فایدهای نداشت، دمغ و نا امید راه افتادم و رو به قهوه خانه سرازیر شدم. قهوه خانۀ داران را سر راه، در بالایِ تپّه دیده بودم و از این که در آن ده دوردست و پرت افتاده بنا به سنت ترکها قهوهخانه وجود داشت، تعجب کرده بودم. من روستا زاده بودم و تا آنجا که بهیاد داشتم، درولایت قهوهخانهای ندیده بودم، مگر در روستاهائی که کنار جاده هایِ اصلی و شاهراهها واقع شده بودند.
باری، به سرم زد یک استکان چای بخورم و از قهوهچی راه ده افشار را بپرسم. به این قصد و نیّت آرامآرام از پلهها بالا رفتم و یکدم در آستانه در پا سست کردم. مشتریها روی سکوهای قهوه خانه نشسته بودند و به ترکی حرف میزدند. فضا نیمه تاریک بود، با اینهمه، در یک نگاه گذرا چهره هایِ عبوس، ریش جو گندمی و چند روزه، کلاه کپی، سبیل کلفت و چخماقی آنها را دیدم و مردد ایستادم. تا چشم مردها بهمن افتاد، ساکت شدند، پرسا به هم نگاه کردند و بعد، مدتی ناباور قد و بالای مرا با کنجکاوی ورانداز کردند. چرا؟ شاید اگر آینهای جیوه ریخته و زنگار گرفته رویِ دیوار نصب شده بود و شکل خودم را در آینه میدیدم، به آنها حق میدادم. جوانی بیگانه، باموهای نرم و بلندی که روی پیشانیاش ریخته بود، کت و شلوار مشکی و اتو کشیده، پیراهن سرخ مخملی و کفشهای شبرو، ناگهان پیش چشم آنها مثل جن از زمین سبز شده بود و پا به پا میمالید. سکوت! خاموشی ادامه یافت و هیچ کسی نپرسید: چکاره بودم، از کجا آمده بودم؟ در پی چکاری گذرم به روستای خلوت، خاموش، خوابآلود و غمزدۀ آنها افتاده بود؟
سکوت، سکوت گورستان!
باری، اگرچه پشیمان شده بودم، ولی از نیمه راه بر نگشتم، زیر لب سلام کردم، معذب و دلنگران روی سکوی سنگی نشستم. هرچند دوام نیاوردم، تحمل نگاههای تند، تلخ و مشکوک، سکوت مرموز و مظنون آنها دشوار بود و آن برخورد سرد دم به دم بیشتر سراسیمهام میکرد و ترس برم میداشت. سرانجام سکوت سنگین شکست، زمزمهها و پچپچهها شروع شد. مشتریها با اشاره من آهسته حرف میزدند و هرکدام به تأیید دیگری سر میجنباندند: به این معنا: « بله، حق با تست!»
من یک کلمه ترکی نمیفهمیدم، با اینهمه از لحن و نحوۀ حرف زدن و از طرز نگاه مردها به سوءظن و بدگمانی آنها پی بردم و احساس کردم سرزده به حریم خصوصی آنها وارد شده و با این رفتار به آنها بیحرمتی و توهین کرده بودم. اینهمه در یکدم از ذهنام گذشت و از جا برخاستم. هر چند حقیقت چیز دیگری بود. من دوست، خویشاوند و آشنائی درآن روستا نداشتم، عاشق، شیدا و دیوانه بودم و مثل دزد ناشی به کاهدان زده بودم نه، تقصیر و حماقت من بود که با آن شکل و شمایل، به دهکورۀ لب مرز رفته بودم و باعث شک و سوءظن مردم شده بودم. نه، آنها اگرچه با من همکلام نشدند، با زبان بیزبانی و ترشروئی عذرم را حواستند، ولی در این مورد حق داشتند، نه، عشق مرا کور و کر و کودن کرده بود
«افشار، ده افشار، من میخوام برم ده افشار»
قهوهچی با انگشت به پائین ده اشاره کرد و من با لب تشنه و کنفت از قهوه خانه بیرون زدم و رو بهده افشار راه افتادم، رهائی! آه، چه احساس خوشایند و دلپذیری بود، رهائی! مردان عبوس در قهوهخانه جا مانده بودند، از آن زندان رها شده بودم؛ آسمانِ فراخ، آبی، صاف و زلال بالای سرم بود، آفتاب ملایم با مهربانی و سخاوت میتابید؛ نسیم خنکی از کوهپایهها میوزید و در چشم اندازم همه چیز زیبا بود و من در خیال و آرزوی دیدار یار، در کورهراه ناهموار و پر سنگلاخ، از روی بوته های خشک، سنگ و صخره میگذشتم، به دشواری پائین میرفتم و بجز دیدار «ونوس» به هیچ چیزی و به هیچ خطری فکر نمیکردم. نه، عشق با عقل و فکر سنخیتی ندارد.
«هی، دختر، تو حونۀ صبوریها رو بلدی؟»
دنیایکودکی مثل آسمان تابستان زلال و مثل نسیم خنک بهاری دلپذیر است و ربطی به آسمان کدر بزرگسالان ندارد، کودک از مشاهدۀ هر چیز تازه و نو به وجد میآید و چشمهایش از شادی میدرخشد. از چشم دخترک من موجودی بودم که ازدنیای دیگری میآمدم؛ با آن ریخت و قیافه برای او تازگی داشتم. به همین دلیل مدام بر میگشت، لبخند میزد و سراپای مرا ورانداز میکرد.
«اینجاست، آقا…اینجا…»
دخترک با دست به در چوبی اشاره کرد، به شیرینی لبخند زد و برگشت تا دو باره کنار جوی آب مینشست و بازی میکرد. در بسته بود، کوچه خلوت بود و هیچ صدائی از آن سوی دیوار سنگی به گوش نمیرسید. مدتی جلو در خانه پا به پا مالیدم و راه افتادم، آرام آرام تا ته کوچه رفتم و دور زدم. دخترک مرا از دور دیده بود، از جا برخاست و با پشت دست دماعاش مالید:
«ببینم، اسمت چیه دختر؟»
«ریحانه آقا، اسم من ریحانه ست»
«ریحانه، این نامه رو میبری واسۀ نامزدم؟»
چند سطری بین راه داران و افشار شتابزده نوشته بودم تا اگر دیدار یار ممکن و میسر نمیشد، به وسیلۀ آن نامه به «ونوس» اطلاع میدادم که بهخاطر گل روی او از تهران تا لب مرز آمده بودم و تا شب درآنجا منتظرش میماندم. ریحانه نامه را از دستام قاپید و رو بهخانه صبوریها دوید. گیرم بیفایده. تا نزدیک غروب چشم به راه ماندم، بیصبرانه اینجا و آنجا پرسه زدم، چندبار تا در خانه رفتم و گردن کشیدم. افسوس! هیچ اثری و خبری از ونوسام نبود. نه، محبوبۀ من محتاط و عاقل بود، از رسوائی میترسید و پا از خانۀ عمویش بیرون نمیگذاشت. چارهای نبود، باید تا شب نشده بود، به تبریز بر میگشتم. گیرم قهوهچی آب پاکی روی دستام ریخت:
«تا فردا اتوبوس نیست آقا، فردا صبح از ارسی میاد.»
قهوه چی ده افشار جوان، خوش هیکل، بشاش و سر دماغ بود؛ اگر چه سؤالی نکرد و چیزی از من نپرسید، ولی از وجناتاش پیدا بود که او نیز مثل دارانیها به من مشکوک شده بود و انگار بو برده به چه منظوری به ولایت آنها رفته بودم.
«یعنی تا فردا هیچ ماشینی از اینجا رد نمیشه؟»
قهوه چی سرش را به معنا جنباند و با لحن خاصی گفت:
«نه، توی این جاده تا فردا صبح پرنده پر نمیزنه.»
«آخه من امشب باید هر طوری شده برگردم تبریز»
«چه جوری برگردی؟ پایِ پیاده؟»
من چند ساعت توی ده خلوت پرسه زده بودم، در آنمدت
یک نفر سر راهام سبز نشده بوده و نپرسیده بود: از کجا میآئی، چکارهای و «خرت به چند؟» انگار اهالی رو پنهان کرده بودند، از پناهگاه آن غریبۀ سرگشته را میپائیدند و فرصت مناسب را انتظار میکشیدند تا شب به حساب او میرسیدند.
«اینجا مسافرخونه نداره؟ تکلیف آدم مسافر چی میشه؟»
در قهوه خانۀ داران دلشوره به سراغام آمده بود و وحشت برم داشته بود، گیرم در دامنۀ تپه، در هوای آزاد همه چیز از میان رفته بود، با اینهمه در ده افشار اوضاع و فضا عوض شده بود، در قهوه خانۀ افشار مگس پر نمیزد؛ خالی بود؛ از این گذشته، شب در راه بود و اضطراب و دغدغهام دم به دم بیشتر میشد.
«تا حالا گذر مسافر به این طرفها نیفتاده، هر کسی اینجا
میاد، کس و کار و قوم وخویش داره»
«من یه آشنائی تو ده داران دارم، ارسلان میگونی، اومدم سری بش بزنم، مادرش گفت برگشته تهرون،»
«ننه سلیمه بتو دروع گفته، ارسلان عصری اینجا بود»
«که اینطور، اگه نون و پنیری تو دم و دستگاهت داری، یه لقمه میخورم و اگه بشه شب همینجا میخوایم»
«اینجا مثل مسافرخونهها لحاف و تشک نداره»
خورشید به سوی کوههای بایرام گل و کوههای سرخ جلفا سرازیر شده بود، شب در راه بود و من هیچ راه و چارهای نداشتم. در هوای دیدار یار بیگدار بهآب زده بودم، در آن رو ستای خلوت سرمرز و در قهو خانۀ سر راه گیر افتاده بودم؛ باید خطر میکردم و پیه همه چیز را به تنام می مالیدم و شب در آنجا میماندم.
«مهم نیست، یه شب هزار شب نمی شه»
«من شب مشتری ندارم، سرچراغ در قهوهخونه رو از پشت می بندم و میرم خونه.»
«من چکار کنم؟ تکلیف من چی میشه؟»
قهوه چی به تخت چوبی کنار حوض اشاره کرد و لبخند زد:
«اگه تنهائی نمیترسی، میتونی روی این تخت بخوابی»
هوا رو به تاریکی میرفت، قهوه چی دم در پا بهراه ایستاده بود و منتظر بود تا تصمیم میگرفتم: میماندم یا میرفتم! من اگر چه به ظاهر خونسرد و بیتفاوت بودم و اهمیّت نمیدادم، ولی از دورن فرو ریخته بودم، ترس توی جانام رخنه کرده بود و دم به
دم بیشتر دلواپس میشدم و هراس برم میداشت.
«مهم نیست، در رو ببند، من بیرون کاری ندارم.»
قهوه چی دستی به وداع بالا برد و گفت:
«بگیر راحت بخواب، فردا صبح زود بیدارت می کنم،»
قهوهخانه در سینهکشی تپه، کنار جادۀ شنی، دور از آبادی ساخته شده بود و پنجره نداشت، نه، هیچ روزنی به بیرون نداشت. وقتی قهوه چی در چوبی را به روی من بست، مثل گور تاریک شد و یکدم احساس کردم دسیسه و توطئهای در کار بود؛ قهوه چی به عمد در را قفل کرده بود و من مثل موش به تله افتادهام و راه فرار نداشتم. آه کودن، چه حماقتی! مدتی روی لبۀ تخت نشستم و به زمزمۀ باریکه آبی که به حوضچۀ وسط قهوه خانه میریخت و از آن طرف بیرون میرفت، گوش دادم و به همۀ احتمالات اندیشه کردم، ضرب و جرح و تجاوز و حتا مرگ! مرگ! اگر چند نفر نیمههایِ شب به آنجا میآمدند، با طناب خفهام میکردند و جنازهام را توی پتو میپیچیدند و به رود ارس میانداختند، آب ازآب تکان نمیحورد و هیچ کسی با خبر نمیشد، نه، از چاقوی ضامندار من کاری ساخته نبود و بیشک به تنهائی، در تاریکیِ قبرحریف چند نفر نمیشدم. با اینهمه تیغۀ چاقو را آزاد کردم و دم دست گذاشتم، با کفش و لباس روی تخت دراز کشیدم و چشم به راه ماندم. مطمئن بودم که دیر یا زود به سراغام میآمدند، اینهمه را از نیشخند، طرز نگاه و رفتار قهوهچی احساس کرده بودم و خواب به چشمام نمیآمد. با وجود این مقاومت بی فایده بود و پلکهایم بهمرور سنگین میشد؛ هر ازگاهی یکدم چرتام میبرد و باز سراسیمه از خواب میپریدم و به تاریکیها خیره نگاه میکردم. آخرینبار سمضربههای یک گله اسب وحشی که درکوهپایه چهار نعل میتاختند مرا از خواب پراند. نیم خیر شدم، چاقوی ضامندارم را برداشتم و به ستون آهنی تکیه دادم. صدای پاها بر سنگ ریزههای جاده دم به دم نزدیکتر میشد. رو به قهوهخانه میآمدند؛ قهوه چی بیتردید همراه آنها بود، در را باز میکرد و آنچه را که حدس زده بودم و از سرشب در انتظارش بودم، رخ میداد، گریز و گزیری از آن نبود. باری، همه چیز درچند ثانیه اتفاق افتاد، همهمهای برخاست، در چوبی با سر و صدا باز شد و نور چراع قوه توی چشمام افتاد؛ به نرمی جا به جا شدم، پشت به ستون دادم و منتظر ماندم تا باهم حمله میکردند. همهمه خوابید و کسی از جا نجبید. چند لحظه که عمری بر من گذشت در سکوت بهتماشا ایستادند؛ نور چراع قوه چشمهایم را آزاد می داد، قلبام مانند جوجه گنجشگیگرفتار درقفس سینهام پرپر میزد و نفسام بسختی بالا میآمد. منظر چی بودند: چرا حرفی نمی زدند؟ چرا از جا نمیجنبیدند. یکدم بعد کسی کبریت کشید و سیگاری روشن کرد و مردی با فانوس وارد قهوه خانه شد، قهوه چی را شناختم و همراهان او را در پرتو نور فانوس دیدم. نه، اثری از خشم و غضب در چهرۀ آنها نبود و بهقصد آزارم نیامده بودند، همراهان قهوهچی همه جوان بودند و به من دوستانه نگاه میکردند، لبخند میزدند و لب از لب بر نمیداشتند. چرا؟ به چه قصد ونیتی نیمه شب به آنجا آمده بودند؟ سرانجام قهوه چی به حرف آمد و خواب آلود گفت:
«بچهها منو از خواب بیدار کردن، میخواستن تو رو ببین.»
تماشای بیگانهای که نیمهجان شده بود، چندان به درازا نکشید؛ سردستۀ آنها کانادادرای سفارش داد، روی لبۀ سیمانی حوضچه، سر لک نشست و دوستاناش از او تقلید و تأسی کردند. گیرم قهوه چی خوابزده و برزح، اخمهایش در هم کشید، با اشاره به من، بهترکی چیزی به این معنا گفت یا من چنین استنباط کردم: «بیشتر ار این مزاحم مسافر نشوید.» جوانان سرخوش و خندان با بگو و بخند، شیشۀ کانادادرای را دست به دست کردند؛ نوبت به نوبت آن را سرکشیدند و حتا یک کلمه با من حرف نزدند و بعد، همچنان که سرزده، بدون سلام و احوالپرسی آمده بودند، خاموش و بدون خداحافظی رفتند. قهوه چی سری به طعنه جنباند، فانوس را از لب طاقچه برداشت و گفت:
«نصف شب بس که دقالباب و داد و هوار کردن همسایه ها بیدار شدن، ملتفتی؟ چاره ای نداشتم…»
«عیبی نداره، من نخوابیده بودم، بیدار بودم»
آن شب با یک چشم خوابیدم؛ صبح زود با سردرد بیدار شدم، دست و صورتام با آب خنک و تگری حوضچه شستم و در انتظار قهوهچی نشستم. بنا به گفتۀ او اتوبوس ارسی ساعت هفت صبح از ده افشار می گذشت و اگر آن را از دست می دادم، می باید دو باره تا فردا صبح صبر میکردم، در نتیجه وقت نداشتم و باید از دیداریار و دلدار چشم میپوشیدم و پیش از این که حادثۀ ناگواری رخ میداد، مأیوس و دلشکسته بهتبریز بر میگشتم. نه، هنوز خطر رفع نشده بود و بیشک آن جوانان خندان و سرخوش، از خویشانِ پسر دائی ونوس و خواستگار سمج او بودند و لابد نیمه شب به نیت شناسائی به قهوهخانه آمده بودند؛ چون دلیل دیگری نداشتند، اگر کسی رذالت میکرد و به ژاندارمری خبر میداد، به دام میافتادم و سر مرز دستگیر میشدم. این سوء ظن با ترس آمیخته بود و هنوز بر طرف نشده بود، به همین جهت تا ازدحام جمعیت و ژاندارمها را نزدیک اتوبوس قراضه دیدم، یکه خوردم، قلبام در سینهام لرزید، مثل روباه به پناه دیوار قهوهخانه پیچیدم و گوش به زنگ ماندم تا شاید متوجه میشدم چه اتفاقی افتاده بود و ماجرا از چه قرار بود. گیرم بیفایده. من زبان ترکها را نمیفهمیدم و این «زبان نفهمی» مرا به شدت عصبی کرده بود و از آن رنج میبردم. باری، داد و هوار ادامه داشت و اهالی و ژاندارمها کمکم از اتوبوس فاصله میگرفتند. به قهوه خانه برگشتم، اسکناسی کف دست قهوه چی گذاشتم و از پلههای سنگی پائین دویدم. دراتوبوس باز بود، راننده پشت فرمان نشسته بود و از شیشۀ پنجره به دعوای اهالی نگاه میکرد. راننده محو و مجذوب تماشا بود و انگار مرا ندید. پاورچین پاورچین تا ته اتویوس رفتم و درآن گوشه، روی صندلی آخر کز کردم.
غائله و مرافعه پایان یافت، اتوبوس سرانجام راهافتاد، گیرم من تا آخر نفهمیدم چرا ژاندارمها به ده افشار آمده بودند.
.
فصلی ار کتاب « چکمۀ گاری»
این کتاب هنور چاپ نشده است