زمان آرام آرام، بیسر و صدا میگذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار برخاطر آدمی مینشیند. زمان اگرچه زخمهای ناسور جان را درمان نمیکند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمیآنها را التیام میبخشد. گیرم جراحت جان برخلاف جراحت جسم هرگزکاملاً بهبود نمییابد، هر از گاهی، مانند آتش زیر خاکستر با وزش نرمه بادی جان و جلا میگیرد، در تاریکیهای ذهن و خاطره میدرخشد و باز قلبات را بهدرد میآورد. مرگ ماه منیر، آتشی زیر خاکستر بود که هرگز خاموش نمیشد، تا سالها، هربار که از قاب پنجره به قرص ماه نگاه میکردم، به یاد دخترکی میافتادم که چهرهاش از درد کبود و مسخ شده بود، دختر هفده سالهای که در آغوش من و قابله سر زا رفت و نوزادش را برای خاله عاطفه به یادگار گذاشت. یاد ماه منیر شندره پوش پا برهنه، با بوی پشم و پشگل گوسفند، بوی خاک سوختة صحرا همراه بود و اینهمه با نام ذبیحالله گره خورده بود و این نام با فریادهای جگر خراش دخترک برای ابد توی مخ من حک شده بود:
« آییی، آلهی آتش به گورت بباره ذبیح الله»
طلعت، زن همسایه، دستهای ماه منیر را از پشت گرفته بود، او را مهارکرده بود تا ناخن به صورت قابله نمیکشید:
« آیییالهی گور به گور بشی که این بلا رو سرم آوردی»
ماه منیر روی تشکچه افتاده بود، فریاد میکشید، ضجّه میکرد، دشنام میداد، لبهایش را با دندان گاز میگرفت، به هر چه دم دست بود، چنگ میانداخت، مانند ورزائی درتموز، عرق میریخت، ولی فارغ نمیشد. زنهای همسایه بهکمک قابله آمدند، روی سرزائو خیمه زدند و مدام با هم و همصدا تکرار میکردند:
«زور بده، ماه منیر، زور بده! زور، زور …»
چشم از زائو بر داشتم و به سوی پنجره برگشتم، ماه، قرصکامل ماه، انگار در آسمان به حیرت از حرکت باز مانده بود و از قاب پنجره به ماه منیر نگاه میکرد. ماه و ماه منیر را رها کردم و بهکوچه دویدم، اثری از تاجبانو و وانت باری پسر خالة او نبود، توی محلة ما پرنده پر نمیزد و بجز فریادهای دلخراش ماه منیر، نفیریاز آدمیزاده برنمیخاست و هیچ صدائی از جائی نمیآمد. مدتی مردد و سرگردان قدم زدم و دور خودم چرخیدم، جرأت نداشتم به اتاق زائو برگردم و او را به حال مرگ ببینم، ماه منیر بچّة نمیخواست، او به اصرار من در زندان سقط جنین نکرد و به پیشنهاد و با خواهش و التماس من منتظر رأی دادگاه ماند. بیگناهی ماه منیر خیلی زود ثابت شد و دو ماه زودتر از من از زندان به خانة ذبیحالله برگشت. گیرم کلاغکور تا آخر نپذیرفت که ماه منیر از آن مرحوم بار برداشته بود، حاجیه اگرچه به ناچار به رأی دادگاه گردنگذاشت، ولی او را به عنوان کلفت خانه به کار گرفت تا روزی که «تولهاش را بهدنیا میآورد» من اینکلمه را بارها از زبان او شنیده بودم و از نفرت و کینة کور کلاغ کور با خبر بودم: «تولة زنکة دهاتی!» شایداگر تجربه میداشتم، خامِ قابله نمیشدم، بیاعتنا به غرولند حاجیه و بر خلاف میل او، ماه منیر را به بیمارستان میبردم، گیرم دیر به اشتباهام پی بردم، زنهای ولایت، تا آنجا که من میدانستم، در خانه و به کمک قابله میزائیدند. درمحلّه ما کسی به زایشگاه نمیرفت. نه،
همه چیز به نظر همسایههایِ ما طبیعی بود و تاجبانو هر زمان به خانة ما
میآمد، مثل همیشه شوخی و لودگی میکرد:
« به کوری چشم حاجیه منیر دو قلو میزاد»
« من که تا حالا حامله نشدم، ولی این شکم گنده با این جثّه …»
« نگران نباش دختر، همه چی به خیر و خوشی میگذره»
گیرم ماه منیر فارغ نمیشد و من بسکه با ناخن به کف دستهایم فشار آورده بودم، سرانگشتانم همه خونی شده بود. تاجبانو توی حیاط، زیر نخل نشسته بود و سیگار میکشید، گاهی از جا بر می خاست، یک تک پا به اتاق میرفت و بر میگشت. او نیز نگران شده بود و از زبان افتاده بود.
« تاجبانو، تا حالا سابقه داشته که زنی اینهمه درد بکشه»
« تا خودت حامله نشی نمیفهمی، سالِآقا که تموم شد، یکی رو برات پیدا میکنم، آره عاطفه، تا هنوز آب و رنگی داری باید بجنبی»
« بانو، دست وردار، منظورم اینه که زائیدن همة زنها اینقدر طول میکشه، ببین، این طفلی داره هلاک میشه»
« نگران نباش، می زاد، میزاد، از من بشنو، به فکر خودت باش، عاطفه، گوشکن، از پسر عمو عبدالوهاب آبی گرم نمیشه.»
تاجبانو از کجا فکر مرا می خواند، از کجا می فهمید که من مدام در خیال مهران بودم و در زندان حتا یک شب از یاد او غافل نشده بودم؟
« تو رو خدا الان وقت شوخی نیست، دلم بد جوری شور میزنه.»
« من به عمرم هوویی به این نازنینی و دلرحمی ندیدم»
« ماه منیر هووی من نیست، این طفلی مثل بره بیگناهه، ببین، می ترسم تاجبانو، میترسم، اگه، اگه یه ماشین گیر بیاریم… اگه …»
تاجبانو سیگارش را زیر پاشنة پا له کرد و از جا برخاست:
« دامادِ عبدالوهاب یه وانت بار قراضه داره، ولی خیلی بد عنقه، خوش نداره این وقت شب از خواب بیدارش کنم.»
« میدونم، دیر وقته، ولی، ولی بانو، من غیر تو کسی رو ندارم.»
« باشه، باشه، برم ببینم چکار میتونم بکنم، »
تاجبانو دنبال داماد عبدالوهاب رفته بود و من بیتاب و بی قرار توی حیاط خانه قدم میزدم و هر از گاهی پاورچین، پاور چین به درگاهی اتاق زائو نزدیک میشدم، از سر شانة زنهای همسایه گردن میکشیدم و بر میگشتم، طاقت تماشای چهرة کبود و مسخ شدة ماه منیر را نداشتم، هربار نفسام در سینهام گره میخورد و قلبام به شدت تیر میکشید و با حرص لبام را میجویدم. بسکه درآن مدّت لبام جویده بودم، زخم شده بود و مزة شور خون را توی دهانام احساس میکردم. شاید اگر حاجیه به خانه نمیآمد و صدای او را توی ایوان نمیشنیدم، تار و پود وجودم آنهمه نمیلرزید و آنهمه حرص نمیخوردم.
« بالأخره تولة اون زنکة دهاتی به دنیا اومد»
کلاغ کور سر شب یک بار آمده بودو گذرا، انگار از دیوار پرسیده بود و بعد به خانهاش برگشته بود. انگار نه انگار. حاجیه بعداز آزادی با من همکلام نشده بود و خواری این شکست را بر خودش هموار نکرده بود. من اگر چه چند ماه در زندان ماندم، ولی در دادگاه تبرئه شدم و شکایت کلاغ کور و وصیّتنامة مرحوم و مغفور جنّت مکان و خلد آشیان بهجائی نرسید و ناچار شدند خسارت چند ماهی که مرا از زندگی باز داشته بودند و باعث ابروی من شده بودند، بپردازند. گیرم آسیبهائی که در زندان به من وارد شده بود و زخمهائیکه جانام بر داشته بود، با پول جبران نمیشد. من آن تجربههای تلخ را در زندان یاد داشت کردم بهاین امید که روزی با حوصله بازنگری و بازنویسیکنم و به آنها سر و سامانی بدهم. باری، بنا به تصمیم دادگاه، خانواده و ورثة ذبیحالله باید تا روزی که بچّه به دنیا میآمد، به ماه منیر نفقه میدادند و بعد از تولد بچّه، کسیاز خانواده و یا خویشان نزدیک امر تولیّت او را تا هیژده سالگی به عهده میگرفت. ماه منیر همسر رسمی و قانونی ذبیحالله نبود، عقد و ازدواج آنها در دفتر اسناد رسمی ثبت نشده بود و لابد از دارائی ذبیحالله چیزی به ارث نمیبرد. من شک داشتم، ولی تاجبانو میگفت که سر دخترک بیکلاه مانده بود. آیِ بیکلاه، چند بار به در زندان ملاقات ما آمده بود و بعد از آزادی ماه منیر از زندان نیز، به رغم غرولند حاجیه، گاه و بیگاه به او سر زده بود.
« کجائی تاجبانو، ها؟ رفتی دنبال آب حیات …»
زلیخاو دخترش سارا، همراه تاجبانو آمده بودند، ولیاثری از داماد عبدالوهاب نبود:
« خوابِ دمِ صبحِ آدمِ چرسی سنگینه، مگه بیدار می شد»
« زبونتو گاز بگیر تاج خروس، داماد ما چرسی و بنگی نیست»
«والا، خدا بهسر شاهده من از بابام شنیدم که خواب دم صبح آدم چرسی سنگینه، آدم تریاکی رو نمیدونم، خدا عالمه»
« خب، حالا کجاست، ها؟ چرا نیومد. ها؟ بالأخره میاد یانه؟»
« داره به ابوقراضهش ور میره، ادا در میاره، روشن نمی شه»
سارا مچ دستام را گرفت، مرا به کناری کشید و آهسته پرسید:
« چی شده عاطفه، چرا اینجوری میلرزی، خب الان میاد.»
« مگه نمی بینی؟ دست خودم نیست، رعشه گرفتم»
«گوش کن عاطفه، شاید حالا وقت این حرفها نباشه، ولی بخدا این خونه واسة تو شگون نداشته و نداره، حالا که شوهرت مرده…»
« … سارا، تو دیگه چرا؟ شگون یعنی چه؟ من نمیفهمم»
« من تنها نیستم، همة همسایهها این حرف رو می زنن، سمیّه، خواهر امین بارها به من گفته، سمیّه حق داره، من اگه جای تو بودم، این خونه رو ول میکردم و میرفتم، اینجا غیر از بدبختی …»
« …کجا برم، ها؟ ماه منیر رو بدم دست کلاغ کور و برم، بله؟ کجا؟ ها؟ کجا؟ سمیّه که دلش به حال من می سوزه، نمیگه کجا برم»
« بخدا سمیّه تو رو دوست داره، هر روز احوالتو از من میپرسه،
بخاطر حرف مردم نمیاد به تو سر بزنه، میترسه، آخه با اینهمه شایعه…»
« میدونم سارا، شنیدم، یک بز گر گله را گر میکند…»
« عقل خالة سمیّه پاره سنگ ور میداره، نمیفهمه چی میگه»
« هیس، انگار اومد، انگار دامادتون اومد، بدو، برو ببین…»
زمانی خرخر وانت باری داماد پسر خالة تاجبانو برخاستکه فریاد گوشخراش ماه منیر بریده بود و جیغ بچّه توی اتاق میپیچید. خدایا، یک ذرّه بچّه چه جیغی میکشید. سراسیمه به اتاق برگشتم، زنهای همسایه را کنار زدم و بالای سر زائو نشستم. چشمهای ماه منیر باز مانده بود و هنوز قطرههای اشک و دانههای درشت عرق روی گونههای او میدرخشیدند، آثار رنج و درد، مانند نرمه خاکستر بر چهرة مینیاتوری و ظریف و زیبایش نشسته بود، خون از گوشة لبهایش جاری بود، چند تار موی مجعد و سیاه، به عرق لزج پیشانیاش چسبیده بود، گردناش روی بالش کج افتاده بود و انگار در دم آخر، رو به پنجره چرخیده بود و زیرِ نگاه ماه جان داده بود:
«دایه، دایه، چی شده؟ ها؟ چرا حرف نمی زنه؟ بیهوشه؟»
دستهای قابله تا آرنج خونی بود، تشک، ملافهها، حولهها، طشت آب گرم، همه چیز خونی بود، بوی خون تازه و بوی عرق تن ماه منیر و بوی اسفند درهم آمیخته بود، زنهای همسایه، غمزده، مبهوت و خاموش بیخ دیوار نشسته بودند و قابله از بالای عینک ذره بینی به من خیره شده بود و خونابة دستهایش را با حوله خشک می کرد: «مگه نمیبینی؟»
کنار ماه منیر زانو زدم و دست روی پیشانی بلندشگذاشتم، هنوز گرم بود. باور نمیکردم، نه، بیخ گوشاش جیغ کشیدم: « منیر، آی منیر»
تاجبانو مرا مانند عزیز و دلبندش بغل گرفت و صورتام را بوسید:
« جیغ نکش دخترم، ماه منیر دیگه نمیشنوه…»
دست دراز کرد و چشمهای او را بست: «هیس»
من آنشب مرگ را برای نخستین بار در چهرة ماه منیر از نزدیک
دیدم و به سکسکه افتادم، چشمة اشکهایم انگار خشکیده بود، بغض توی گلویم گره خورده، نفسام بهسختی بالا میآمد و نمیتوانستم مانند طاهره و سارا گریه کنم و آن سنگ قبر را از روی قفسة سینهام بردارم. تاجبانو که پی به احوالام برده بود، شانه هایم را مادرانه و به مهر میمالید.
«گریه کن دخترم، گریه کن عزیزم تا دوباره غمباد نگیری…»
نوزاد در آغوش طاهره آرام گرفته بود و به پستان پر شیر او میک میزد. طاهره چند ماه پیش فارغ شده بود و انگار صدایش را هیچ کسی، حتا قابله نشنیده بود. طاقت و بردباری آن زن جوان و خونگرم، زبانزد بود و همة زنها از ماجرای بی سر و صدایِ وضعِ حمل او حیرت کرده بودند.
« بیا بریم بیرون، داری خفه میشی، بیا، گریه کن.»
زنهای همسایه به پچپچه با هم حرف میزدند و ناباور به من اشاره میکردند. تاجبانو و سارا زیر بازویم را گرفتند به ایوان بردند:
« گریه کن عاطفه، میفهمی؟ رعشه میگیری عزیزم…»
« بچّه … تاجبانو، این طفلی یتیم به دنیا اومد، این بچّه… »
« … غصّة بچّه رو نخور، خدای اونم بزرگه.»
بر خاستم، از پلههای ایوان پائین رفتم، سرم را تویآب حوض فرو بردم و تلاش کردم زیر آب فریاد بکشم: « منیر… رررر». نشد، نفسام یاری نکرد، روی لبة حوض نشستم، زانوهایم را بغل گرفتم و گره خوردم:
« مرگ، مرگ، پس مرگ اینه، اینجوری میاد…»
تاجبانو کنارم نشت، کپسولی کف دستم گذاشت و آهسته گفت:
« حبّ نشاطه، بخور، بخور، نترس، آرومت می کنه، بخور»
کاسة آب را جلو آورد و به اصرار گفت:
« نترس، بخور، بخور، آروم می شی»
« ببین، نمیخوام کلاغ کور ماه منیر رو غرق خون ببینه، اگه به من کمک کنی، تا هوا روشن نشده، اونو همین جا شستشو میدیم.»
« آروم بگیر عاطفه، ناخوش میشی، این ولایت مرده شوی داره، غسالخونه داره، همسایه ها هستن، تو چرا …این بچّه پدر و مادر نداره، بعد از این تو ناچاریازش نگهداری کنی، میفهمی عاطفه؟ کسی دلش به حال بچّة منیر نمیسوزه. حاجیه و ایل تبارشککشون نمیگزه، اگه از پا بیفتی، اگه شب و روز، اینجوری، مثل خایة حلاج بلرزی، دو باره مثل اون روزها بهانه گیر میارن و جارو به دمت میبندن، مگه یادت رفته؟ اگه اون وکیل با وجدان و با غیرت جانب تو رو نگرفته بود، اگه حاجیه زورش میچربید تو رو میفرستاد دیوونهخونه. حاجیه و ایل و تبارش دنبال بهانه میگردن، حاجیه شتر کینهس، میخواد از دست تو و دنبالة ماه منیر خلاص بشه، هر چه میراثخوار کمتر، بهتر! دو باره ادعا میکنن عاطفه خُل و روانیاست، بچه رو میبرن یتیمخونه، پرورشگاه، آروم باش، آروم، گوش میکنی؟ همة کارها رو بذار به عهدة من…»
« تقصیر من بود، میبینی، از هر چه میترسیدم، به سرم اومد.»
« تو تقصیری نداری، اگه تو زندون بچّه شو سقط میکرد، به هزار مرض مبتلا میشد و تا آخر عمر درد و عذاب میکشید، کسی چه میدونه عزیزم، مگه دکترها معجزه میکنن، خدا عالمه چقدر زائو توی بیمارستانها سر زا میرن، مگه تو مسؤلی؟ مگه تو اونو آبستن کردی؟ تو از خواهر با اون مهربون تر بودی، تو در حق ماه منیر کوتاهی نکردی، من شب و روز شاهد بودم، به جون بچّههام قسم به همه گفتم و بازم میگم، مردم خبر ندارن و بیخوی ور میزنن، حاجیه و ایل و تبارش باید از توخجالت بکشن، باید شرم کنن، این طایفه رحم و مروت ندارن، اونا مقصرن عزیزم، آخه تو چرا خودتو عذاب میدی، ها؟ تو چه گناهی داری؟»
« ظلمه تاجبانو، ماه منیر هفده ساله بود، هفده سال…»
« ظلمه عزیزم، آره، ظلمه، ولی تو که ظالم نیستی. مگه مادر خدا بیامرز تو هیژده ساله نبود، ها؟ خب، طفلی سرزا رفت و تو بزرگ شدی، به
سنگ و سفال خوردی، ولی بزرگ شدی، این دخترکم بزرگ می شه»
« چی، مگه نوزاد دختره، آره، دختره تاجبانو؟»
« آره عزیزم، دختره، گلپره، تاجِسره، دختره، دختر! حالا میبینی، از ماه منیر خوشگلتر میشه، از حالا یه خرمن مو داره، سیاه، مثه پرکلاغ.»
« کی به بابا بزرگش خبر میده، شاید بخواد عزا بگیره.»
« عمو عبدالوهاب آدم فرستاده دنبال پیرمرد. انگار بیچاره یه پاش لب گوره، حواس و چشم و چار درست و حسابی نداره»
« اگه عقل و هوش داشت، نوهشو به چارصد تومن به ذبیح الله نمی داد، به هر حال باید هر چه زودتر از ده بیاد، اون ولّیِ بچّه ست. وکیل گفت شناسنامه شو با خودش بیاره، تو ادارة ثبت احواللازم میشه»
« خدا رو شکر که وکیل با تو آشنا در اومد، اگه آقا شاهین دنبال پروندة شما نبود، توی دادگاه کارتون زار بود. والا، این آقا، تودهای یا بهائی، هرهری مذهب، یا هر چی هست آدم کاربُر و با شرف و باوجدانه، به ما چه
که مردم هزار جور حرف پشت سرش می زنن، گور بابایِ مردم.»
«… مذهب و مرام و مسلک آدما هیچ ربطی به انسانیّت نداره. نه عزیزم، شاهین به خاطر رضای خدا و پیغمبر از ماه منیر و من دفاع نکرد، نه، بلکه به خاطر انسانیّت وکالت ما رو به عهده گرفت.»
تاجبانو از مدتها پیش کنجکاو شده بود، با هشیاری یکی به نعل و یکی به میخ می زد و از زیر زبان من حرف بیرون میکشید:
« ببین، از توچه پنهون، حاجیه میگه هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره، حتماً کاسهای زیر نیمکاسه ست»
« کدوم نیمکاسه؟ شاهین جای پدر منه، یعنی به من نظر داره؟»
« حاجیه میگه شاهین از آقا نریمان، از برادر ناتنی ذبیحالله پول گرفته، میگه این دو تا فُکُلی دستشون تو یه کاسه ست، میگه نریمان به تو نظر داره. عاطفه، به خدا قسم نمیخوام خبرچینی و بدگوئی کنم، ولی بارها از حاجیه شنیدم، اینجا و اونجا میگفت: شاهینِ تودهای، اون مردکة هرهری مذهب، زبونم لال، تو رو فاسد کرده، تو رو از راه به در کرده.»
« ببین، اگه حاجیه از من تعریف کنه، بدون که فاسد شدم!»
« عزا که تموم شد، یه روز میام تا برام بگی حرف حسای تودهایها
چی بوده، بهائی ها چی میگن، عاطفه، میخوام این چیزا رو بدونم.»
« تو اگه این چیزها رو بدونی افکارت فاسد میشه، مواظب باش»
« گیرم که فاسد شدم، کی به آی بیکلاه نگاه میکنه؟ ها؟ الحق که خدا در حق من سنگ تموم گذاشته، خدا خیرش بده»
« تاجی، زیبائی با خوشگلی فرق داره. تو زیبائی، روح تو زیباست، کسی قدر تو رو نمیدونه، عقل و شعور تو از همه چی قشنگتره»
« قربونت برم، عقل شعور به چه دردِ من میخوره، ها؟ مگه بابای بچّه ها تو رختخواب به عقل و شعور من نگاه میکنه؟ … آره، بخند، بخند»
« باور کن تاجی، تو اگه نبودی من دقمرگ می شدم»
« بخند عزیزم، بخند. تا میتونی به ریش این دنیا بخند، این دنیا همیشه به کام و به مراد دل آشغال کلّهها بوده و خواهد بود، روزیکه خدا مال و منال و خوشبختی رو بین بندههاش تقسیم میکرده، آدمای خوب و خوشقلب خواب بودن، پاچه ورمالیدهها دویدن سر صف. پاچه ورمالیدهها از ازل سر صف بودن و تا ابد سر صف میمون. آره، آدمای خوشقلب، مثل بی بی عاتکه باید باد بخورن و کف برینن و قرآن دوره کنن! بفرما»
درعزای ماه منیر سیاه نپوشیدم، ازمرگ و رنگ سیاه و ملا نفرت داشتم. نفهمیدم کی بیبی عاتکه آمده بود و درمجلسِ عزا قرآن میخواند، اگر هرکس دیگری غیر از بیبی عاتکه بود، عذر او را میخواستم، نشد، بیبی معلم اوّلِ من بود، به من قرآنو عربی آموخته بود، گیرم من مانند او و زنهائی که زانو به زانو نشسته بودند، اشک میریختند و زار میزدند، به خدا و خواست خدا باور نداشتم. این موجود موهوم و ساختة خیال آدمی، در این دنیا، در سرنوشت آدمها هیچ نقشی نداشت، هیچ کاره بود، آسمانها و کهکشانها خالی بود، نه، هیچ عدالتی و به ویژه عدل الهی، در این دنیای وارونه وجود نداشت. دعا، ثنا، زاری و استغاثة زنها راه به جائی نمی برد و آزارم میداد، از آنچه برخلاف میل و ارادهام، دراطرافام میگذشت نفرت داشتم و بناچار گردن به عرف و سنت گذاشته بودم. از روزیکه پدر بزرگ ماه منیر از ده به خانة ما آمده بود، از روزیکه او را زیر نخل دیده بودم، احوالام وخیمتر شده بود، من تا آن روز پدربزرگ او را مقصر میدانستم، مردیکه نوهاش را در ازای چهار صد تومان در اختیار ذبیحالله گذاشته بود، گیرم تا چشمام به آن پیرمرد ژولیده افتاد و تا تاجبانو زیر گوشم بهپچپچه گفت: « بابا بزرگ!» بغضام ترکید، سرم را روی شانهاش گذاشتم و بعد از سه روز، به هایهای بلند گریه کردم. آن پیرمرد لاغر، تکیده، سیاه سوخته با آن موهای سفید وخاک آلود، پیراهن اُخرائی رنگباخته، دمپائیلاستیکی پاره و غبارگرفته، پایِ بیجوراب و چشمهای نیمه کور، انگار به گدائی به در خانة ما آمده بود، نگاهاش را میدزدید، پاپس میکشید، جرأت نداشت به چشم کسی نگاه کند و از پلههای ایوان بالا بیاید، مردد بود، عبدالوهاب
سیگاری گیراند و لب حوض، زیر سایه سر لک نشست:
« برو بالا پدر جان، همین جاست، برو بالا…»
تاجبانو او را به اتاق برد و آهسته پرسید:
« ناهار که نخوردی عمو، بشین الآن برات غذا میارم»
« خدا خیرت بده، خدا از بزرگی کمت نکنه»
پدر بزرگ ماه منیر انگار جائی را به درستی نمیدید و نمیشنید، سراغ نوه و نوزاد او را نگرفت و به من حتا نگاه نکرد، سرگردان دور خودش میچرخید و جای مناسبی نمییافت تا بنشیند. انگار تا آن روز قالی ندیده بود و میترسید. تاجبانو سفره انداخت و بوی نان تازه، عطر خوش برنج دم سیاه و زعفرانگناباد که برخاست، یک زانو کنار سفره نشست و آهسته زیر لب گفت: بسمالله! من که به نیّت خوشامدگوئی و عرض تسلیت رفته بودم، از بیتفاوتی بابا بزرگ ماه منیر یکّه خوردم. پیر مرد بعد از هر لقمه بهجان صاحب سفره دعا میکرد و به تعبیر تاجبانو، چشماش میدوید، انگار سالها یک شکم سیر غذا نخورده بود، دستپاچه بود، چشم از بشقاب چلو خورش بر نمیداشت و شتابزده، جویده نجویده، میبلعید. چه اشتهائی! پیرمرد با دست غذا میخورد و من نمیتوانستم چشم از او بردارم، ناختهای شکسته سیاه و انگشتهایکج و معوج او نتیجة سالها کار و زحمت بود. انگار عمری بردبار و خاموش، کار، کار و کار کرده بود تا سرانجام انگشتهایش از ریخت افتاده بود. نه، نشد که تا آخر بمانم. دل شکسته و پکر برگشتم و از پشت پنجره به تماشا ایستادم. تاجبانو کنار عبدالوهاب روی لبة سیمانی حوض، سر لک نشسته بود و آهسته حرف می زد:
« چه حال، چه خبر عمو عبدالوهاب، خیلی وقته که دیگه مهران به ولایت نیومده، لابد پاش یه جائی سُر خورده و اون طرفا سرش گرمه.»
اعصابام در آن سالها فرسوده شده بود و دلام به نخی بند بود،
هر بار نام مهران به گوشام میخورد، بی اختیار می لرزیدم: مهران؟
« خدا از زبونت بشنوه تاج خروس، کاش عاشق شده باشه، ایکاش
زن میگرفت، متأهل می شد و خیال ما رو هم راحت میکرد.»
« خب اگه گرفتار نشده، چرا نمیاد یه سری به شما بزنه؟»
حق با تاجبانو بود، اگر مهران گرفتار نشده بود، به ولایت میآمد.
« اولاد نرینه، تا پر در میاره، مثل پرنده پرواز میکنه و میره و دیگه به آشیونه برنمیگرده، آره تاج خروس، خدا رو چه دیدی، شاید واسة عید نوروز بیاد، مهران واسة خواهرش نوشته که ایام عید میاد.»
عید نوروز؟ قلبام به طپش افتاد، آه، کی، کی نوروز میرسید؟
– ها، چی شد مهران، ببینم، چرا بغض کردی؟
دستنوشته را روی تخت انداختم و به سختی لبخند زدم:
– صداقتش نمیدونم چرا یهو یاد نوروز افتادم و دلم گرفت.
صدا درگلویم شکست، از صفا رو برگرداندم، نرم نرمک به طرف پنجرة اتاق رفتم و به تماشای محوطه درختکاری بیمارستان ایستادم.
– نوروز؟ وطن… وطن هیچوقت از یاد آدم نمیره، هیچوقت.
– اگه موافق باشی، بریم یه چرخی تو هوای آزاد بزنیم.
نه، زنگاری که درسالهای دراز دوری و تبعید بر دلام نشسته بود با گردش در هوای آزاد زوده نمیشد. این اندوه، چرکمرد شده بود و هر از گاهی، سرزده به سراغام میآمد، اینجا و آنجا، نگاهام به راه میرفت، زبان به کام میگرفتم و در سکوت، صندلی چرخدار صفا را به جلو هل میدادم و رو به chapélle، رو به میعادگاه می بردم.