کدام روز بود
که در دو بازوی من دو کبوتر مرد
در جمجمهام
عقابی به ابر مبدل شد
و در حنجرهام
صدای زیباترین مرغ جهان یخ بست. «کمال رفعت صفائی»
گذر از دنیای کمال، گذر از آتش و الماس و اندوه است. زمانی که چون شعلة آتش در باد میرقصید و مانند تیغۀ الماس سنگ خارا را میبرید من او را نمی شناختم. ولی روزگاری که در اطاقکی پر از دارو و دلتنگی، پیاده از شمال تا جنوب درد را میپیمود، ساعتها در کنارش بودم و هر بار با بغضی در گلو و آتشی در سینه به خانهام باز میگشتم.
کمال آدمی خوددار و دیرآشنا بود و به سادگی مُهر از لب و پرده از دلش برنمی داشت. اما من در همان روزهای اول دریافتم که در قفس سینه این انسان به ظاهر زمخمت و عبوس، قناری کوچکی توی لَک رفته است. میباید دستی به مهر بر سینهاش میگذاشتی تا آواز خوش آن قناری زیبا را بشنوی.
اوّل بار که او را در جمع اعضای کانون نویسندگان ایران دیدم، نگاهش مرا به سختی پس زد. من هنوز پس از سال ها سنگینی و ظنّ نگاه او را به یاد دارم. به یاد دارم که همان روز به آشنائی گفتم:
ــ در رفتار و نگاه این مرد چیزی هست که آدم را می رماند.
خشمی آشکار و اندوهی نهفته در نگاهش بود، در همه چیز و همه کس با ظنّ و تردید مینگریست و از ورای حصاری که به دور خودش کشیده بود، به کندی ولی با قاطعیّت آدمها را تفکیک میکرد و تو دچار احوالی میشدی که می باید ابتدا بیگناهیات را ثابت کنی و بعد به حریم او راه یابی. من آن روز با چنین احساسی از او جدا شدم. ولی زمانه ما را بر سر راه هم قرار داد و نهال دوستی ما آرام آرام ریشه گرفت و بعدها دریافتم که چرا کمال انسان درونش را پنهان میکند: اعتماد کمال به تاراج رفته بود و صداقت کودکانهاش به سختی آسیب دیده بود. او که سال ها برهنه و بیپروا به میدان رفته بود و زخمها برداشته بود، اینک زره آهنی پوشیده و در پناه باروی شک و بد بینی نشسته بود و با احتیاط قدم برمیداشت و در راه دوستی، به کندی قدم برمیداشت. باری، روزگار به من آموخته بود که مردم در روزگار نامردمی، انسان وجودشان را مانند دفینهای از دسترس دور نگه میدارند. که مردمی در روزگار نامردمی مانند حلزون به درون صدف می خزد. تا باران بهاری بیدریغ و بیمضایقه نبارد لاله سر از خاک به در نمیآورد. برای من هر آدمی دنیای تازهای است که میتوان آن را کشف کرد و چیزها و چیزها آموخت. من هنوز آن جمله کورگی را به یاد دارم که میگفت: «هر آدم بدی از یک کتاب خوب بهتر است» غرض، کنـجکاو شـدم او را بشناسم. شنیـده بودم چریـک شاعری است که اردوگاهش را به اعتراض ترک کرده است. بعدها بمن گفت:
ــ پس از ده سال فعالیّت بیامان به تلخی دریافتم که راهی که می پنداشتم در خدمت مبارزه علیه رژیم ضد انسانی اسلامی و محقق ساختن آرمان آزادی و برابری است جز یک منش توتالیتاریزم چیز دیگری را پیش نمیبرد و به اعتراض از این سازمان جدا شدم.
درّهای عمیق میان چریک شاعر و سازمانش دهان وا کرده بود و کمال در این سوی دره، تنها، چانه بر کندۀ زانو گذاشته بود و به حسرت و دریغ گذشتهها را مرور میکرد. زمین لرزهای در حیات اجتماعی و سیاسی او رخ داده بود، حادثهای که او را به دو نیم کرده بود. نیمیش در این جا و نیم دیگرش در گذشته به جا مانده بود و آن نیم جدا مانده جانمایة شعرهای سالهای اخیر او است. پیش از وقوع حادثه، کمال جوان مستعد، آرمانخواه و پرشور و انقلابی است که جان برکف و بـی باکانه در راه آزادی و سعادت «خلق» مبارزه میکند. او که تمام حتی خویش را صادقانه به سازمانش تفویض کرده است مجال نمییابد زندگی را بیواسطه تجربه کند و یا شاید تجربیاتش در حوصله سازمان نمیگنجد و در راستای توقعّات و انتـظارات آن نیـست. شعرهـای این دوره از زندگی او که در کتـابی به نام « آواز تیز الماس!» فراهم شده که اگر از پارههای استثنائی آن بگذریم، شعارهای سیاسی سازمانی است که به زبان شاعرانه بیان شده است و جوهر تمامی آن ها در این دو بیت که خطاب به مردم بیان میشود، نهفته است:
«میخواهمت که بمیرم»
«میخواهمت که بمانی»
در این دوران، سازمان پیشتاز به جای کمال شاعر میاندیشد و ایدئولوژی تکلیف همه چیز را از پیش روشن کرده است. کمال نام و منش خود را در سازمانش محو کرده و در جمع حل شده است. صدای او «صدای جمع» است، صدای جمعی که ملهم از قهرمانان صدر اسلام خود را ایثار میکند. جمعی که از خلق تصوری عاطفی و رمانتیک دارد و پذیرفته است که خونش راهگشای خلق است:
بگذار بیمضایقه خود را فدا کنیم
بی که از خود چهرهای برافروزیم
و بی که
فانوسی به نام خود برافروزیم
عشق به خلق و رهائی مردم شاعر را نجات نمیدهد. ذهن و خیال او گرفتار قالبها و کلیشههااست. واژهها و تصاویر همان واژههای کهنه، دستمالی شده و نخنما هستند که هیچ حسّی را در خواننده بیدار نمیکنند: خون، شط خون، چلچراغ خونین، دهان خونین، سپیده، شب و غیره…
شعبده باران ارتجاع
در نمایشی شگفت و
حزنانگیز
از کاسه سر مردم خون مینوشند
و غازهای خطابههای مردمی را
از شبکلاه خود پرواز میدهند
دجالگانی غریب
که شراب سبز نفت خلق را
در جام سرخ جمجمه پیشتاز
به حجملگاه امپریالیستها
میبرند.
کمال چنان شیفته، مسحور و مسخّر سازمان پیشتاز و حقانیت راه آن است که شعرش تا حد تأویل و تکرار سخنان «رهنما» نزول میکند و به دشنامگوئی میرسد: «جانوری به نام آیتالله موسوی خمینی»، «خمینی دجال»، «مردة ملخ برپوزه گربة باد»، و الیآخر… شعرهای این دوره از زندگی او ریشه در باوری سادهدلانه و سطحی از حتّی مردم، تاریخ و روابط اجتماعی دارد و در نهایت به همان فلسفه عامیانه خیر و شر ختم میشود. شّر خمینی و نظام او است و خیر خلق و تودهها و خیّر، سازمان پیشتاز است که فانوس خون خویش را در راه خلق برافروخته است. آری، در دایرۀ چنین مفاهیم کلی است که اشعار او شکل میگیرند. در واقع شاعر محبوس الگوهائی است که از پیش بر قامت ذهن و خیالش بریدهاند:
… زیرا که باغ از بهار
دهان از سرود
و زمین
از عاشقان خدا و خلق
تهی نمیماند.
منتها شاعر حتّا در این شعرهایش صادق و صمیمی است و به آن چه میگوید با تمام وجود باور دارد و به آن عمل میکند. باور دارد که «نبض موسی در رگ مسعود میطپد» بیسبب نیست هنگامی که در اصالت باورها و درستی راهش شک میکند، دنیا بر سرش فرو میریزد و از درون ویران میشود. من زمانی با او آشنا شدم که از شک به یقین رسده بود: «در ماه کسی نیست!» کتابش را در مزار ساعدی به من داد. تا به خانه برسم آن را دوره کردم. بار اوّلی بود که کتاب شعری را در تبعید با آن همه رغبت میخواندم بار اوّلی بود که پارههای گمشده وجودم را، احساساتم را در شعر او باز مییافتم.
هر روز
از درگاه خانه
به سرسرای اندوه میرسم
هر روز چشمان کسی را تکرار می کنم
که هیچگاه
چمن در چشمهایش تکرار نشد.
آری، هنر زاده رنج است ورنج در چشمخانه کمال رسوب کرده بود.
تا شاعری شاعر شود
خون هزار کشت و کار
در چوب و
سنگ و پولاد
تاراج میشود
تا شاعری شاعر شود
هزار پرنده میمیرد.
در جائی خواندهام، نمیدانم کی و کجا، که آمریکا پدر ژاپن امروزی است. ژاپن اگر مانند قنقوس از خاکستر خویش زاده شد، کمال نیز پس از وقوع آن زلزله، از زیر آوار به درآمد و شاعر شد.
من از زمین لرزه باز میگردم
مدام صدای شکستن
در جان من
تکرار میشود…
غبار پراکنده میشود و کمال دنیا را از ورای بلور اشک به گونهای دیگر میبیند:
بر برفهای دیروز
چهار عابر برهنه یافتم
که در چهار بوسه گرم
به یک تن بدل شدیم.
آن پردۀ سیاه و سفید از منظر کمال فرو افتاده است. ذهن و خیالش از بند رها شده و در دنیای تازه، مانند پرندهای نو پرواز آفاق را کشف میکنـد. شعر کمـال، در این کتـاب سرشار از تصـاویـر زیبـا، بکر و خیالانگیز است و گاهی لورکا را به یاد میآورد و خبر از میلاد شاعری میدهد که به کشف خود و دنیای جدیدی نایل شده است:
رهایم کنید
رهایم کنید
تا در دریای خویش شنا بیاموزم
من این آب ها را
از زیر بال مرغان دریای آشنا
جرعه جرعه جمع کردهام
از زیر پیکر سالهای گمشده.
کمال پیش از آن که شنا بیاموزد، سیل او را میرباید و مانند بسیاری از جوانان روزگار خودش به دریای خروشان انقلاب پرتاب میشود و تا به ساحل برسد و خود را بازیابد، ده سال در میان امواج غوطه میخورد و روزها و سال های پرمخاطرهای را از سر میگذراند. در آغاز انقلاب، ساواک شیراز را همراه جوانانی که نمیشناسدشان تسخیر میکند و روزهای بعد، ساختمان دولتی را مصادره میکنند و تابلو مجاهدین خلق را بر سر در آن میکوبد و به سازمان میپیوندد. روزها در ستاد آموزش اسلحه میدهد و شب ها برای برگزاری نمایشگاه و شب شعر در مرکز فرهنگی فعالیت میکند. در سال 1358 به تهران میآید و وارد دانشکده ادبیّات دراماتیک میشود و به عنوان نمایندۀ دانشجویان در شورای هماهنگی دانشکده و نیز در جنبش دانشجویان سازمان فعالیت میکند و در همین روزها اولین کتاب شعرش را به نام «چرخشی در آتش» به چاپ میسپارد و به عضویت کانون نویسندگان ایران در میآید. در فروردین ماه سال 60 مخفی میشود و تا آذر 61 در بخشهای اجتماعی و نظامی سازمان مجاهدين خلق در تهران فعالیت میکند:
من شادم
شادم که در پایتخت مذهب و مرگ
حیات شما را
با نارنجک و سیانور میدویدم…
آذر 61 به کردستان اعزام میشود و در هیأت تحریریّة مجاهدین روزی هیجده ساعت کار میکند و اگر لازم باشد در گرمای سوزان آفتاب عراق، بر بالای بام جوشکاری میکند و سنگر میسازد و بعد… بعدها که با هم انس گرفته بودیم میگفت:
ـ فقط من تنها نبودم، بودندکسانی که شبها و شب ها در تاریکی قدم میزدند، مسألهدار شده بودند.
دل کندن و جدا شدن از سازمانی که جوانی ات را وقف و صرف آن کردهای چندان ساده نیست. زخم این جدائی بهبود مییابد ولی اثرش همیشه برخاطرت خواهد ماند. کمال کناره گرفته بود و سر آن داشت تا سنگهایش را حق کند، تا به خود و دیگران بفهماند که چرا و به چه دلیلی سنگرش را ترک کرده است. حاصل این کنکاش و مرور گذشتهها و تأمل و تفکر و ارزیابیها و داوری ها، کتابی است به نام « در ماه کسی نیست!» در این شعرهـا لحـن کلام کمـال گر چه محـزون و اندوهبـار است ولی از سرخوردگی و یأس در آنها خبری نیست. برای او «هیچ جاّدهای، آخرین جاّده نیست» روی سخنش بیشتر با یاران قدیمی و عزیزان به خاک غلتیده و «راهنما» است. این دوران، دوران انتقالی در شعر کمال و در زندگی سیاسی اوست. کمال بحران سختی را از سر میگذراند. در شعرهایش بر دریای اشک و حسرت و دریغ پارو میزند و هرگز به ساحل نمیرسد. هرگز تسلی نمییابد و به آرامش نمیرسد:
طنین اندوهناک من
من در حنجرۀ کدام برده
پرورانده شدم
که اینقدر غمگینم؟
و به این نتیجه میرسد که:
نخستین مرغ دریا
که در اشکهای خویش شنا آموخت
شاعر بود
گر چه غبار راه بر چهرۀ شاعر نشسته و خاطرش از سالهای گمشده ملول است ولی ناامید نشده و با سماجت برای تحقق آمال و آرزوهایش پای میفشارد.
نه!
هزار بار اگر این خانه ویران شود
من
چاهنشین و
بیابانگرد نخواهم شد
همیشه میشود
از شاخه آورد و
برگ آورد و
عشق آورد و
آشیانه درست کرد
همیشه میشود گفت:
جنگلی دیگر!
تا این جا، هنوز به لحاظ ذهنی کاملاً از سازمان جدا نشده است.
در این گردباد گرم
گاهی خشم میگیرد. گاهی ملول می شود و گاهی اندرز می دهد و اغلب با خود و یاران و راهنما درگیر است.
با جهاز جنگی من
قمقمهای نیست.
من می روم که تشنه بمیرم
اما تو
پیش از رهائی دریا
رخسار و نام خود را
برسکهها نقش میزنی…
و انگار برای تبّری جستن از گناهی که مرتکب شده، میپرسد:
باد میوزد
خود را مرور کن
جز پوستوارهای که سایهبان لحظههای دگردیسی است
از آرمان مشترک
چه بر جای مانده است؟
… من میروم
همیشه میشود گفت: شعلهای دیگر
کمال شاعر آدم سیاسی نیز هست، مردی پیگیر، سمج و خستگی ناپذیر، همراه دوستانی که تجربه مشترکی را از سر گذراندهاند دست به افشاگری میزند و آتش بر اعصاب «راهنما» و «حواریون» میگذارد. آن ها پرده از روی واقعیاتی برداشتند که همگان را مدّت ها در بهت و حیرت فرو برد. گیرم زبان و شیوۀ این همراهان شباهت قریبی به زبان سازمان سابقشان داشت. چند سال که کمال به خاطر بيماری خانه نشين شد، فرصت کافی داشتيم تا بنشينيم و هربار گوشه ای از آن همه «چشمبندی!» را از زبان او و همسرش بشنوم. بازنویسی آن همه مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. گیرم که ارزش نوشتن دارد و امیدوارم روزی نوشته شود. به هر حال، سازمان پیشتاز این بار بر او و یارانش نبخشائید و فرمان صادر شد که کمال شاعر را به «سرطان سیاسی» دچار کنند. شبی در هلند به من گفت:
ـ میدانی برادر، قرار بر این است که هر کسی را که با آن ها درافتد، دچار سرطان سیاسی کنند. من خود بارها شاهد ماجرا بودهام. با صراحت میگویند و به آن عمل میکنند!
تا پیش از صدور آن «چرکنامهها» کمال هنوز از وجود سرطان در بافتهای معدهاش خبر نداشت، گمان میکرد درد معده ناشی از عصبیّت مداوم است و اهمیّت نمیداد. هنوز استوار بر چهار ستون بدنش ایستاده بود. بلند بالا، با چشمهای سیاه درشت، پیشانی فراخ و یک خرمن موی آشفته، مثل شبق، آرام و یکنواخت حرف میزد و تهلهجه شیرازی داشت. در گفتار صریح بود و در داوری بیپروا و قاطع. نه زبان تعارف میشناخت. چریکی شاعر که از بد حادثه سر از پاریس درآورده بود و میرفت تا با محافل روشنفکری و هنری پیوندی دوباره برقرار کند. به کانون نویسندگان ایران «در تبعید» بازگشته بود و در میان جمع به زمختی شاخص بود. جوانی سادهدل شهرستانی و اصیل که نمیتوانست «خود» را از انظار پنهان کند. با بسیاری سر سازگاری نداشت و با هیچ تمهیدی «سازگار» نمیشد. خودش را هنرمندی تبعیدی میدانست و باور داشت که هنرمندان تبعیدی میتوانند و میباید هنر و ادبیات تبعید را سامان دهند. آن روزها، چند نویسنده و شاعر نامی تبعیدی، مطالبی را به نام حقیقی خود در نشریات ایران چاپ کرده بودند و من این بحث را در همان قهوۀ میدان ایتالیا که گاهی گروهی میآمدیم دوباره پی کشیدم. به نظرم طرح این مسأله اهمیت داشت و هنوز هم به قوت خویش باقی است: اگر نویسندهای بخواهد خودش را مهار نکند و دچار خود سانسوری نشود، نباید پیش از پایان کارش به چاپ و نشر اثرش و چون و چرائی و چگونگی آن بیندیشد. کار نویسنده، به عنوان نویسنده و خالق «اثر هنری» درست هنگامی که آخرین جمله را مینویسد به پایان میرسد. این اثر ممکن است در شرایطی و در جائی از این دنیا ـ مثلاً ایران ـ امکان چاپ و نشر پیدا نکند، ممکن است سرنوشت دردناکی دچار شود و یا اقبال عمومی پیدا کند. ممکن است مخفیانه و با جلد سفید انتشار یابد و یا هر بلای دیگری به سرش بیاید. در هر حال نویسنده وظیفه خودش را انجام داده و اینک بر دیگران است که اگر مایلند به وظایفشان عمل کنند. ما تبعیدی هستیم و تلاش میکنیم در حد امکان خود ادبیات تبعید را خلق کنیم ـ ضعیف یا غنی ـ اگر این ادبیات ارزش داشته باشد، هنرپذیران آن را سرانجام کشف خواهند کرد و پخش خواهند کرد. آتش همیشه زیر خاکستر نمیماند. در سوی دیگر، بودند، هستند کسانی که باور داشتند و باور دارند که باید از هر امکانی استفاده کرد و آثار خود را به ایران فرستاد و در چاپ و نشر آن تلاش کرد، چرا؟ چونکه خوانندگان واقعی ما، مردم، در آنجا هستند.
باری کمال، آن روز دل روی دل من گذاشت و دلجانان بهم نزدیکتر شد. به هر حال، تبعید، مثل زندان و چه بسا بدتر و سختتر از زندان است. احتمال دارد هنرمندی سالها در انزوا و تنهائی زندگی کند و حتی از یادها برود و ممکن است هنرش در این رهگذر آسیب ببیند. اما اگر نتواند این دوران «فراموش شدگی» را برتابد، سفسطه میکند تا سرانجام در جائی سر از آب به درآورد و «خود» را بنمایاند. درک موقعیت خاص و استثنائی و پذیرفتن و گردن گذاشتن به عواقب ناشی از آن بهائی سنگین دارد که میباید پرداخت. کمال بیدریغ این بها را میپرداخت و دم برنمیآورد. او شاعری سیاسی و معترض بود و میدانست در کجا و چرا ایستاده است و به آنچه باور داشت تا پای جان میرفت. با چنین روحیه دوباره به کانون برگشته بود، بیخبر از آنکه این نهاد، تحت تأثیر شرایط و تغییر و تحولاتی که در جهان رخ داده بود، متحول شده بود. چشمداشت او از کانون نویسندگان ایران «در تبعید» هنوز همان چشمداشت هنرمندان پرشوری بود که سرنوشت کانون را در آغاز آن سالهای پر تب و تاب در دست داشتند. گیرم زمانه عوض شده بود و اینک بیش از ده سال از آن روزگاری که سیاست تا کوچه پسکوچهها شهر و روستا رفته بود میگذشت، بسیاری پوست انداخته بودند و کمال هنوز همان قبای کهنه را که با تار و پودش بافته شده بود برودش داشت. ریشه او در دریا بود و دریا هیچ تغییری نکرده بود. «جهان هنوز پریروزست»
میخواهم
به زبان زعفران و
ابریشم و
برفاب
و به زبان دختران قالیباف
که از ازدهام ساطور سایهها
دزدانه به آفتاب بیپروبال میپرند
بگویم:
من با شما معاصرم
و از شماست که میمیرم
و از شماست که زندهام.
کمال از دنیای دیگری میآمد و استخوانهای صدها عزیز را در کولهبارش حمل میکرد و سنگری دیگر میجست تا با حریف درآویزد. کانون نمیتوانست توقعات و انتظارات او باشد. نویسندگان و هنرمندان تبعیدی کانون را اگر چه با همان منشور و همان اساسنامه در پاریس دایر کرده بودند.. ولی به مرور زمان، نیروهای معتدل و میانهرو اکثریت یافته و برای فعال کردن و بسط و گسترش آن، مصوبهای[1] را در مجمع عمومی سال 87 19به تصویب رسيد و در سال 1989 چنين اصلاح شده بود: « هرگاه کارنامه و يا پيشينة سياسی کسی که خواهان عضويّت در کانون نويسندگان ايران «در تبعيد» است با آرمان بيان شده در «موضع» کانون آشکارا در تضاد باشد، کانون تقاضا و پذيرفته شدن او را در حکم انتقاد کردن صريح و صميمانه از آن کارنامه يا پيشينه خواهد دانست» اين مصوّبه بعدها سبب جنجال و مشاجرات بسیاری شد. مخالفین سرسخت این مصوبه در اقلیت بودند و کمال نیز در شمار آنها بود. کینه او به روشنفکران سلطنت طلب و سازشکاران که در لحظات حساس «کانون!» را ترک کرده بودند، کینه تاریخی بود. سياست درهای باز را به بهانه گسترش فعالیت فرهنگی و هنری کانون برنمیتافت. استخوان لای زخم مانده بود. او و همفکرانش که گردن به رأی اکثریت گذاشته بودند، نامهای با چهار امضاء در اعتراض به کارکرد اعضای هیأت دبیران نوشتند و در مجمع عمومی سال89 19فرانکفورت مطرح کردند. اعتراض اين چهار نفر( حسن حسام، نعمت ميرزازاده، رضا مرزبان و کمال رفعت صفائی) به سخنرانی باقر پرهام بود که به دعوت کانون نويسندگان «در تبعيد» انجام گرفته بود. پرهام مدعی بود که کانون حتّی می تواند و بايد با سفير جمهوری اسلامی بر سر يک ميز بنشيند و همچنين اعتراضشان به مادة هفت اساسنامه و آن مصوّبة کذائی. باری، به نامة آن ها پاسخ بسيار تندی از جانب هيأت دبيران وقت داده شد و اسماعيل خوئی، يکی از اعضای هيأت دبيران نامة جداگانه يی عمومی نوشت و ضمن توضيح نظرياتش در بارة کانون گفت: « کمال آخرين کسی است که باور خواهد کرد که از سازمان مجاهدين خلق بيرون آمده است» ( نقل به معنی)
آنچه که در آن دو روز گذشت خود حدیث مفصلی و در این مقال نمیگنجد. اما باید بگویم که کمال در رویارویی با «حریف» به همان شیوههائی متوصل شد که خود دو سال بعد به آن گرفتار آمد. اتهامی که بر پرویز اوصیا وارد کرد چنان سنگین بود که پیرمرد را به زانو درآورد، جمع برآشفت و کمال که جز واگوی شایعات کاری نکرده بود، در نگاه حاضرین به ابلیس مبدل شد. پس از سالها، من هنوز چهره آتشگرفته او را به یاد میآورم که مانند تندیسی از سنگ خارا، بر صندلی اتهام نشسته بود و نا آخر مراسم لب از لب برنداشت. همان روزها به برادری نوشتم:
«جماعتی را در نظر آر که برای ستیز با اهریمن در جائی گرد آمدهلند تا به رأی زنی بنشینند و ناگهان بخود میآیند میبینند یکی از یاران خود را بردار کردهاند و هر کدام از گوشهای سنگی پرتاب میکند».
من از صبر، طاقت و توان او در شگفت بودم و از خودم میپرسیدم چرا از آن دوزخ بیرون نمیرود؟ چرا و چطور آن همه فشار روحی را تحمل میکند و دم نمیزند؟ کمال آن روز به عنوان شاعر و انسان از یادها رفته بود. کمال بهانهای شده بود تا گرایشی برگرایش دیگر چیره شود و «حریف» را از میدان به در کند. در این جدال و زور آزمائی هستی شاعر صحنة تاخت و تاز شده بود. کسانی که از ماهیت سیاسی این نزاع بیخبر بودند، با اعصاب متشنج این منظره هولناک را نظاره میکردند و مانند دیوانگان در سالن انتظار قدم میزدند و سیگار دود میکردند تا شب دچار کابوس شوند. همان شب بخواب دیدم که دو انگشت شست پایم را با دو نخ قیطان بستهاند و تا سحر شکنجهام میکنند. فردایش به اعتراش استعفا دادم که مسعود نقرهکار منشی جلسه آنرا خواند و فقط آن قسمتی را که به روش و شیوه آن ها اعتراض کرده بودم قرائت کرده بود و بعد در ساعت تنفس بمن دوستانه گفت که از این کار صرفنظر کن. مسأله جدیتر از این حرفهاست
آن چه که او در آن روز برخود هموارکرد میتوانست غولی را از پای درآورد، اما کمال از پا درنیامد، ماند. در کانون ماند تا سرانجام چهره واقعی خودش را به جمع شناساند. کسانی که آن روز پیشنهاد اخراج او را مطرح میکردند و با عناد پای میفشردند. کسانی که میخوانستند او را به دادگاه بکشانند، کسانی که برای رسیدگی به «جرمش» کمیتهای تشکیل دادند، بعدها او را برادرانه در آغوش گرفتند، یکدل و یک زبان شعرش را ستودند و شاعر را در وجود کمال کشف کردند. تا به آن روز برسیم سه سال بر کمال گذشته بود. مجمع عمومی سال 91 مصادف شد با مرگ اوصیا. خبر واقعه را در هلند شنیدیم. کمال آن روز غروب از درد بیقرار بود و نمیتوانست در یک جا بنشیند و در مجمع شرکت کند. هنوز خبر نداشت که سرطان به جانش افتاده است. کسانی که بعد از سه سال دوباره او را میدیدند، به سختی به جایش میآوردند. آنان خبر نداشتند که کمال در این سال ها چه حا از سرگذرانده است. حادثه فرانکفورت او را خرد کرده بود و بعد بام تهمت و افترا و ناسزا برسرش فرو ریخته بود و با درد مدام همخانه شده بود. کمال زخمی در دل داشت که مانند جذام ذره، ذره او را از درون میخورد و زخمی در جان که دایم روحش را سوهان میکشید. قلمزنان و همرزمان سازمان قدیمی اش، داغی التیام نیافتنی بر سینهاش گذاشته بودند:
«…و الان در جيب چه کسی سکة خمينی وجود دارد؟ می توانی دست در جیبهای خودت کرده واقعيت را درک کنی …!».و ده ها ناسزا و ناروای دیگر…
باید کمال را از نزدیک میشناختی و شاهد زندگی محقرو مختصر او میبودی تا عمق فاجعه را درک میکردی. همه دارائی او کتابخانه کوچکی و گلیمی و چند صندلی کهنه تاشو و مقداری خرت و پرت در آپارتمانی در حومه دوردست پاریس که ⅔ حقوق ماهیانهاش را بابت کرایه آن میپرداخت. شبها در هتلی کار میکرد و تا روزی که از پا افتاد و خانه نشین شد، با سماجت به این کار چسبیده بود و به رغم درد شدید، و منع پزشک به سر کار میرفت. بعدها میگفت:
ـ صبحها، چند دقیقه به لبه تخت را به دندان میگیرم تا درد واگذارم کند، خیس عرق میشوم و راه میافتم…
شب ها اغلب از هتل تلفن میزد. دیر وقت. میدانستم تنهااست و دلتنگ، میدانستم با قرص مسکن سرپاست. صدایش دیگر طنین آن روزها را نداشت. صدایش اندوهگین و خشدار بود و از ته چاه میآمد:
ـ چه میکنی برادر؟ با این روزگار پلشت چه می کنی؟
– هیچ، مثل گاری شکسته به دنبال اسب گاریچی کشیده میشوم، لق لق میکنم و میروم!
ـ میدانی برادر؟ ما مثل دانههای گندم زیر آسیا خرد شدیم، آسیا میچرخد و میچرخد و ما هر کدام در جائی خرد میشویم.
و باز مثل همیشه حرف را به آن چرکنامهها میکشاند و زهرخند میزد:
ـ دیدی چی نوشتن؟ خواندی؟
و تکهای از شعرش را که تازه سروده بود میخواند:
ـ … دریا هزار کاسه تلخ است در غروب.
گاهی که فرصتی دست میداد در گوشه خلوتی مینشستیم و از بیماری دیگری بنام «ادبیات» که ما را راحت نمیگذاشت حرف میزدیم. کمال هر چه را که به دستش میرسید ورق میزد و جریانهای ادبی را در ایران و خارج از کشور دنبال میکرد:
ـ نه برادر، آدم هرچه این قصهها را ورق میزند، هرچه این شعرها را میخواند، از زندگی مردم چیزی در آن ها نمی بیند. نه جانم، این ها معاصر نیستند!
کمال با قصه نویسی و نمایشنامه نویسی شروع کرده بود. در سن چهارده سالگی جایزه بهترین داستان کوتاه را به یکی از کارهایش تعلق گرفته بود. در جوانی برای یک جنگ ادبی و رادیوی شهر مطلب مینوشت و فعالیتهای تأتری نیز داشت. بعدها نمایشنامه و قصه را کنار گذاشت و فقط به شعر پرداخت. روزی غافلگیرم کرد. پس از مدتها، بالاخره به خانه ما آمد و از کیف کهنهاش دفترچهای در آورد و گفت:
ـ دوست داری برات قصه بخوانم؟ اسمش آقای اطلسی است، پاکنویس نکردم. همینطوری!
دوران تازهای در زندگی کمال آغاز شده بود. کمال مغضوب دستگاه رهبری است و آماج تیرهای زهرآگین که از چله کمان دوستان قدیمی به سویش پرتاب میشود و او در این نبرد نا برابر سلاحی بجز «هنرش» ندارد:
تماشا کردید؟
تا از مرگ هیچ نگوئیم
مدام طفره میرویم
در جستجوی بازتاب خویش
هر چیز این خانه را
هزار بار میشوئیم
اما
در آینه
کشتگان را باز مییابیم.
همین مفهوم و معنا در قصه «آقای اطلسی» نیز آمده است. کمال در این نبرد «پیاده» است و شعرهایی را که قرار است بعدها در مجموعهای به همین نام انتشار یابد مینویسد، طبعاً در همه جا با هم همنظر نیستیم. من برهنگی و صراحت بیش از اندازه را در پارهای از شعرهایش نمیپسندم و به او میگویم، جواب میدهد:
ـ خودم میدانم، عمد دارم:
فرماندهانی که خود را بر سکه میپرستند و
سربازان را در خاطرات خاک
… رهبرانی پیروز که سربازانشان را خادمانی گمنام مینامند
… رهبرانی مغلوب که سربازانشان را خائنانی به نام مییابند!
شعر بلند «اشیاء شکسته» را در روزهایی نوشت که سرطان نیمی از وجودش را بلعیده بود و درد دمار از روزگارش درمیآورد. مجموعه «پیاده» را به کلن فرستاده بود تا چاپ کنند. اشیاء شکسته در این دفتر نبود، باید پیش از چاپ کتابها این شعر را به شهر کلن میفرستاد. میگفت:
ـ آن روز گمان میکردم پیش از رسیدن به پستخانه، تمام میکنم، در راه چند بار زانو زدم و نشستم، از زور درد جائی را نمیدیدم و عرق از شقیقههایم میریخت. با خودم گفتم پیش از مردن باید هر طوری شده این بسته را پست کنم، اگر دستم به صندوق میرسید، که رسید، دیگر ماندن یا مردنم مهم نبود.
اراده، سماجت و پیگیری او در انجام هر کاری، شگفتانگیز بود. جز مرگ هیچ چیزی نمیتوانست راه او را سد کند. تا دم مرگ حتی در مجمع عمومی «کانون» شرکت کرد. زمستان سال 93 مرا تهدید کرد اگر او را با خودم نبرم، با قطار خواهد آمد. مثل هر سال با هم همسفر شدیم و کمال هر سال کوچکتر و کوچکتر میشد و جای کمتری را اشغال میکرد. هر غذایی را نمیتوانست بخورد و چیزی روی دلش بند نمیشد و مدام بالا میآورد. تا سختی راه را تحمل کند مسکن تزریق میکرد و مانند طفلی نزار و رنجور در آن گوشه مچاله میشد و چرت میزد. در یکسال گذشته از خانه بیرون نیامده بود و این سفر برایش ضروری بود. ما میدانستیم چیزی از عمرش باقی نمانده و تا حد ممکن رعایتش میکردیم. در هلند با هم هم اطاق شدیم. خودش خواست و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
ـ من تو میایم!
مجمع عمومی در حاشیه روستائی دور افتاده و خلوت، در جائی امن و بسیار زیبا برگزار میشد. پنچره اطاق ما رو به جنگل باز میشد و درختان مه گرفته در سحرگاهان خیالانگیز بودند و کمال شاعر اما اینهمه را نمیدید. روزها از درد دور خودش میچرخید و بیتاب بود و شبها مثل نعش میافتاد و چنان آرام و رنگ پریده بود که گمان میکردی روح از تنش پرواز کرده است. در شبنشینیهایی که گاهی تا دیر وقت ادامه داشت نمیتوانست شرکت کند و به ناچار تنها میماند و روی تخت طاقباز دراز میکشید و بندرت با من حرف میزد. مدام پلکهایش روی هم افتاده بود:
ـ بیدارم حسین، تو حرف بزن، گوش میکنم!
زندگی سرمست و بیخیال در مه و جنگل پرسه میزد و کمال که آن همه زندگی را دوست میداشت، میرفت تا چشم برجهان فرو بندد و اندوه قلبم را میفشرد. روی لبه تخت مینشستم و از عجز و درماندگی خودم، از این که زندهام و روی پا ایستادهام، پیش خودم شرمسار میشدم
ـ چیزی با خودت آوردی؟
ـ گذاشتم توی جیب ساک، ورش دار، بخوان، این بار… ولش کن، بخوان. بخوان …
زمینلرزهای که ما را به کودکانمان معرفی میکند
و کودکانمان را به غبار بیابانها
سیلابی که رویای زندگان و کشتگان را به یک سو میبرد…
کمال، در این شعر، چون دریا میخروشد و دیوانهوار سر بر صخرههای ساحل میکوبد. شعر او چون چشمهایست که در اثر لرزش زمین از شکاف کوه جستن میزند و صاف و زلال و گرم بر سنگریزهها میغلتد و تو را که برکنار ایستادهای مسحور و مسخر میکند، تا شعر را تمام کنم بند دلم میلرزید. آری، هنر اصیل فاتح قلب است، فاتح قلبهاست. هنر فصل مشترک آدمهاست. تا مدتی گیج و مبهوت بودم و نمیدانستم چه بر سرم آمده است. مانند کسی که رازی را کشف کرده باشد سر از پا نمی شناختم، بیتاب بودم و خوش داشتم هر چه زودتر شادیم را با دیگران قسمت کنم. میدانستم که طرز نگاه دوستان به کمال هنوز چندان تغییر نکرده است، فرصتی پیش آمده بود تا او را بشناسند. سر میز شام، مهمانان هلندی و میزبان ما، سخنرانی ایراد کردند و رفتند. ما ماندیم با جامهای شراب و مهربانیهایی که در گوشه و کنار می شکفت و صمیمیّت ها و دوستیهایی که به گل مینشست. فضایی پر از تفاهم و حسن نیت به وجود آمده بود. یاور کویر شعری را که در جوانی سروده بود خواند و من که هنوز سرشار از لذت شعر کمال بودم، پیشنهاد کردم که او نیز شعری بخواند و خواند:
… زمینی که تواب است و دیگر نمیچرخد.
خورشیدی که نادم است و دیگر نمیتابد.
نفرتی که از ریشههای سنگ برمیآید و بر سنگ مینشیند.
عقابی که در برق معجزه خاشاک میشود
مفتشانی که از تفتیش خانه به تفتیش قلب میرسند
رازها که راز بودن خود را انکار میکنند
قاتلانی برهنه که مقتول را برهنه میخواهند
جانهای بیپناه و چهرههای درحجاب
دریاها که از هراس تازیانه افشا
ریشههای خویش را بر ساحل میگذراند و میروند
ساطور اقتدار روشنائی هلال در آینه قفس
و من که با اشیاء شکسته
فقط میتوانم اندوهی دیگر اختراع…
سالن، انگار از جمعیت خالی شد و خاموشی بجایش نشست. شعر بلند کمال به پایان رسید، همه، تا لحظاتی چند از بهت بیرون نیامدند و ناگهان هرای شادی و تحسین زیر طاق پیچیده و در میان هلهله دوستان کمالی دیگر، کمال واقعی زاده شد و سرانجام پس از سال ها گردن برافراشت و کمر راست کرد. پس از سال ها سایه لبخند محزونی را که حاکی از رضایت خاطرش بود، در گوشه لبهایش دیدم و چشم هایم پر شد. کمال به آغوش باز و مهربان دوستانش بازگشت.
روزی به نام لبخند
سالی به نام اشک!
بعد از شام به سالن کنفرانس برگشتیم و جلسه رسمیت یافت. در همن شب مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» تصمیم گرفت دو قطعنامه صادر کند. یکی در دفاع از سلمان رشدی، مناسبت چهارمین سالگرد فتوای مرگ او و دیگری در دفاع از کمال رفعت صفائی و رد اتهامات و افتراهائی که اتحادیه های دانشجویان هوادار مجاهدین خلق بر او وارد کرده بودند. این وظیفه به اعضای هیأت دبیران محول گردید:
«… نسلی که دورانهای متناوب اختناق سیاسی در استبداد سلطنتی و مذهبی را تجربه کرده است با چنین فرهنگ منحطی بیگانه نیست. به ویژه آن که جمهوری اسلامی ایران در غنا بخشیدن به این «فرهنگ» گوی سبقت را از پیشینیان ربوده است. دریغا، کسانی که حکومت ولایت فقیه را «ضد بشر» میخوانند، در به کارگیری چنین «فرهنگی» خود با آن به رقابت برخاستهاند…»
مجمع عمومی نویسندگان ایران «در تبعید» به اتفاق آراء، در مقام دفاع از آزادی بیان و عقیده و پاسداری از حرمت انسانی، کسانی را که به جای گفت و شنود آزاد و سالم، ترور شخصیت و لمپنیزم سیاسی را شیوه خود کردهاند قاطعانه محکوم میکند و اعلام میدارد: آقای کمال رفعت صفائی از این اتهامات و افتراهای موهن بری است.
ما بر این باوریم که علیرغم کجخیالی های «دوستان!» در جیبهای قبای مندرس شاعر ما ـ که زمانی عضو سازمان شما بود ـ به جز شعر، زر و سیم هیچ «سلطان» و «امامی!» یافت نمیشود. » (2)
ابرهای کدورت و رنجشها پراکنده شدند و شاعر جائی به سزا در قلبها باز کرد. عزیزی، شاعری، که سه سال پیش در مجمع عمومی فرانکفورت دستخوش خشمی کور شده بود و تهدید میکرد اگر کمال از کانون اخراج نشود، استعفا خواهد داد، پس از مرگ شاعر در رثایش سرود:
همین نه روز و شب و ماه و سال میگذرد
چه عمرها که سبک چون خیال میگذرد
خیالهای چه پروازهای شورانگیز
ببین چگونه به تابوت بال میگذرد
عقاب جان جوانش کمال رفعت شعر
گشوده بال به سوی جبال میگذرد
سوار مرکب چوبین، سوار خسته شعر
به عزم فتح خیالی محال میگذرد
به شاعران جهان گو کلاه بردارند
به احترام ز سرها، کمال میگذرد.
به فروردین که درختان شکوفه میآرند
شکوفه ادب این نونهال میگذرد (3)
آری، در زوایای تاریک وجود هر کسی«انسانی» نهفته است و هنر قابله ماهریست که میتواند او را به دنیا بیاورد و نقاب از چهرهاش بردارد.
باری، کارمان در هلند به پایان رسید، غروب از اوترخت راه افتادیم. کمال از درد بخود میپیچید و لبهایش را میگزید و دم نمیزد. هرگز نالیدن او را ندیده بودم. مگر زمانی که بیتاب میشد و در بی خودی نعره میکشید. این سفر، گر چه آخرین سفرش نبود ولی آخرین جوشش چشمهای بود که میرفت بخشکد. ما از خیلی پیش میدانستیم که کارش تمام است. پزشک گفته بود بیش از چند ماه دیگر زنده نمیماند. کمال اما مرگ را نمیپذیرفت و مقاومت میکرد و مدام میگفت حالش بهتر است. بهتر نبود. روز به روز کسر میکرد و هر بار او را به بیمارستان میبردند و چند لیتر خون تزریق میکردند تا وزنش را بالا ببرند. سرانجام بیمارستان او را جواب کرد و تخت و وسایل پزشکی و قفسه بزرگ داروها را به اطاق کوچک او منتقل کردند و کمال برای همیشه خانهنشین شد. هربار فرصتی دست میداد همراه دوستان به دیدنش میرفتم و گاهی در این فواصل تنها، سری به او میزدم و ساعتها در آن اطاقک انباشته از دارو و بوهای تند و کهنه شده، کنار تختش مینشیتم. دفترچه شعرش همیشه دم دستش بود. گیرم بیماری ظفرشده بود و به ندرت میتوانست چیزی بخواند و یا بنویسد:
به هر دیوار شکستهای که تکیه میدهم
تب میکنم.
مینشستیم و گذشتهها را ورق میزدیم، کمال بیش از پیش شیفته و شیدای زندگی بود. گوئی، احساس کرده بود که به آخر راه نزدیک میشود و مایل بود مزه چیزهائی را که تا آن روز نچشیده بود، بچشد. با هم چنان یگانه شده بودیم که هیچ خواهش دلش را پنهان نمیکرد. گاهی لبی تر می کردیم و او سادهدلانه مراسم و مناسک هر کدام از مسکرات را میپرسید. گیرم برای لذت بردن از این چیزها خیلی دیر شده بود. آمپولهای مسکن و آرامبخش او قویتر از هر چیزی بود و طعم و تأثیر الکل را نمیفهمید:
ـ می دانی برادر، پدرم در شیراز کوزهفروش بود و خانهمان پشت دیوار زندان کریمخان زند…
گاهی جملهای از دهانش میپرید و دنباله حرفش را نمیگرفت. من که هرگز پدرش را ندیده بودم، آرام آرام او را در رفتار و کردار کمال و در چهره او باز میشناسم. وقتی از پدر حرف میزد رگ شقیقهاش ورم میکرد:
ـ آدم غریبی بود. تا آخر عمر پا به خانه خویشان دولتمندش نگذاشت.
پدر در جوانی مرده بود و او برخود نمی بخشید.
ـ میدانی برادر، میتوانست نمیرد. چیزی در بساط نداشتیم که دردش را درمان کنیم.
برادرش در جوانی به تصادف از بین رفته بود. خواهرش را که عضو سازمان مجاهدین بود فقها اعدام کرده بودند و او تبعید شده بود و مادر تنها مانده بود با آن خانه خالی:
ـ مادرم میگفت: کمال همه رفتن، خانهمان سوت و کور شده، روزها با گنجشگها حرف میزنم!
شعری را که به یاد خواهرش اشرف سروده با هم میخواندیم
چاووش: تا ماه نخفته است، بشتابید.
ـ تا ماه نخفته است، بشتابید
ـ تا ره نبسته یخ
ـ تا ماه نمرده است، بشتابید.
اشرف، شتافت.
مادر: دختر کجا؟!
ـ این وقت شب…
ـ در خانهات بیاسای
دختر: مردم برهنهاند/ مردم برهنه میمیرند/ مردم، تمام سال…
این شکل از شعر، یعنی شعر نمایشی، در سایرکارهای کمال نیز آمده است و همه جا، مادر، پدر، خواهر و حتی همسایهها حضور دارند به جزء همسر، که جایش خالی است:
مادرم میگفت:
پروانه میپرد
و بر گلبرگ
سایه دریغ به جا میماند
و من گفته بودم
افسوس
که سایة افسوس
به هیچ پروانهای شبیه نیست.
جا پای پدر و تأثیرات او بر کمال نیز، این جا و آنجا به چشم میخورد
این جهان را چرا چنین ساختهاند؟
این تنپوش
با کدام ابریشم بافته باشد
که مدام از هم میشکافد؟
این تنپوش با کدام وهم؟
در این جهان زهری است
که مرگ را جوان و
کودکی را پیر میکند
پدرم میگفت.
از خواهرش تصویری به یادگار به جا مانده بود که بر دیوار اطاق آویخته بودند. خواهری که غم مرگش هرگز از خاطر کمال نرفت
چیزهای گمشده را دوست داشته باش
تا از مغاک مفقود شدن
صدها هزار سایه
دورتر شدی
با چشمهای شیراز
و گیسوان جنوبی
خواهرم میگفت:
و سایه تمام نیشکرها را در تلخی جهان من
ورق میزد.
نام شاعر در سرتاسر جهان با واژه عشق پیوند خورده است و کمتر شاعری است که در این معنا شعری نسروده باشد و از معشوق سخنی به میان نیاورده باشد. گیرم عشق جلوههای گوناگونی دارد و معشوق چهرههای مختلف ولی در شعرکمال این کمبود آشکارا به چشم میخورد. او که احساسات و عواطفش را چنین زلال و روشن بیان میکرد، بیتردید میتوانست و قادر بود رنگینکمان زیبائی از عشق بیافریند. عشق را تجربه کرده بود و در کنار همسری که دوست میداشت راه دراز و پرمخاطرهای را پشت سرگذاشته بود. همسری که دوشادوش او جنگیده بود و همراه او از میان آتش و خون گذشته بود. در روزگار سختی و بیماری، بیدریغ از او پرستاری و مواظبت کرده بود و عشقی سرشار و بیشائبه به او داشت آری جای این همسر به عنوان «زن» نه در قلب کمال، که در شعر او خالی است.
دو اندوه که با هم میزیند
تا اندوهی تازه بدنیا بیاورند.
آدمهـا به کنـدی تغییر میکنند باورهاشـان به سختـی ترک بر
می بردارد. کمال در تفکر و در شعر متحول شده است و برای این تحول بهای سنگین پرداختـه است ولی چنیـن به نظر می رسد که رسوبات ذهنیت مذهبی در او باقی است و نگاهش به زن و جایگاه او چندان تغییری نکرده است. در خانه او کشف حجاب شده و همسرش میگوید:
ـ من همان روزها هم به خاطر مذهب به سازمان نپیوستم، هدف ما عدالت اجتماعی و آزادی بود و …
هنگامه نقاش است و روزهائی که کمال در اثر مسکنهای قوی به خواب میرفت، مینشست و تابلو میکشید و به دیوار اطاق کمال میآویخت. طرح پشت جلد کتابهای کمال را میکشید و مدام گوش به زنگ بود تا کمال او را صدا بزند. من سه سال تمام شاهد بودم که این زن با چه مهری و با چه شکیبایی و روحیه بینظیری دور کمال میچرخید و او را تر و خشک میکرد. کمال بچّه شده بود و بیشتر از بچّهها بهانه میگرفت و هنگامه میباید از سه بچّه نگهداری میکرد و انگار همه این ها امری عادی و معمولی بود و کمتر به چشم او میآمد و یا اگر میآمد به زبان نمیآورد. چنین رفتاری که در اکثر مردهای ایرانی دیده میشود تا حدی ریشه در نگرشی مذهبی به زن دارد. نگرشی که مرد را از بروز عواطف و احساساتش در ملاء عام منع میکند و چنین حقی را برای زن قابل نیست. این «منع مذهبی» انگار هنوز در ذهن کمال وجود داشت و مانع میشد تا دریچه قلبش را به تمامی بگشاید. بیجهت نیست که عشق او در عشق به مردم و آزادی خلاصه میشود و عشق در تمام جلوههایش نمایان نمیشود. جای عشق در شعر کمال خالی است. روزی هنگامه به شوخی و کنایه گفت:
ـ کمال در شعرهایش از همه اسم برده به جز من… میبینی؟
سر بی موی کمال که روی گردن لاغرش کج شده بود ناگهان تکان خورد در حضور من سراسیمه شد و لبخندی زد و گفت:
ـ این طور نیست هنگامه، من همه شعرهایم را برای تو گفتم!
کمال فرصت میخواست تا از این مرحله نیز بگذرد. اما مرگ به او مجال نداد تا به کمال بشکفد. مرگ سه سال تمام روبه روی او با خیره سری نشسته بود و آرام آرام جلو میآمد. هر بار جانش را تا به نیمه میگرفت و باز رهایش میکرد تا شبها را با کابوس بگذراند، کمال به جائی رسیده بود که میگفت:
ـ امید بیدانش، امید نیست.
اما مرغ بلندپرواز ما که اینک پرسوخته در گوشه قفس کز کرده بود، چه «امیدی» میتوانست داشته باشد؟ همه چیز همزمان و همزمان شده بود تا او را از پای درآورد. شکست انقلاب و بر بادرفتن آنهمه آرزوها، شکست سوسیالیزم و فرو ریختن ارزشها و انفعال بیحد و حصر آدمها، هزار پاره شدن نیروهای جنبش، سرخوردگی عمومی، بیماری و تبعید و زندانی شدن در اطاقکی که پنچرهاش رو به دیوار بلند آجری باز میشد و شبها و روزها در گوشهای کز کردن و به ناچار به گذشتهها نقب زدن. بی سبب نیست که اندوه مانند شرنگ در شریان شعر کمال جریان دارد. در چنین شرایطی:
ماه مثل نارگیل
در خانه چوبی خود
تلخ میشود.
ماه، مثل ماه در خسوف.
و در چنین وضعیتی، طرز نگاه او، مانند « طرز نگاه مرغ از آینه ققس» میشود.
طرز نگاه ما
طرز نگاه مرغ از آینه قفس
«پیاده» منتشر شد و به زودی با استقبال خوبی روبه رو گردید. هر بار پیش او میرفتم. خبری برایش میبردیم و این همه به او انرژی میداد تا یک سال دیگر دوام بیاورد و باز اصرار کند که همراه ما به مجمع عمومی بیاید. از او چهار پاره استخوان و دو تا چشم غبار گرفته باقی مانده بود و بیم آن میرفت به هلند نرسد. دوباره تهدید کردکه اگر او را همراه خودمان نبریم با هواپیما خواهد آمد. این بار جنازهاش را به هلند بردیم. مسئولیّت و زحمت این کار بر عهده خانم بتول عزیزپور بود.کمال بیش از چند ساعتی نتوانست در میان جمع بنشیند. آمده بود تا شاید برای بار آخر شعرهایش را بخواند و به کار کرد هیأت دبیران اعتراض کند که چرا «از آزادی بیان خوئینیها و عبدی» دفاع کردهاند. در راه برگشت، چند بار به زحمت چشمهایش را باز کرد تا در بحثی که حول «ادبیات تبعید» در گرفته بود شرکت کند، نتوانست. نفسش یاری نمیکرد. تا پاریس سرش روی سینهاش افتاده بود و تا به خانهاش برسیم چند بار «مرفین» تزریق کرد. روزهای آخر به ضرب مرفین زنده مانده بود. یک هفته پیش از مرگش با حسن حسام به دیدارش رفتیم و ساعتی نشستیم تا بخود آمد و برویمان لبخند زد، بوی داروها و بوهای مانده و غریب سرگیجهآور بود و دیدار کمال در آن وضعیت از توان روحی ما خارج بود. پا به فرار داشتیم و نگاه او ملتمس بود و ما را به ماندن دعوت میکرد. از تنهائی دلش پوسیده بود. خوش داشت کنارش بنشینیم و حرف و حرف و حرف بزنیم، نمیشد. نمیتوانستم.
ـ بالاخره نوار و ضبط آوردی حسن؟
حسن مثل همیشه با صدای بلند خندید و به شوخی گفت:
ـ چشم اوستاد، هفته آینده با ضبط و نوار میآیم…
و کمال تا هفته دیگر زنده نماند تا مصاحبهاش را تمام کند. تمام کرد. آخرین بار و آخرین دیدار ما در سردخـانة شهر (Eeabonne) ، بود.
کمال به راحتی خوابیده و دهانش را برای همیشه با چسب بسته بودند.
ـ آه، بالاخره راحت شدی، برادر!
«شاعر جوان و مبارز خستگیناپذیر، دو ابریشم موازی از زخم و زعفران، در بهار زندگی چشم از جهان فرو بست!»*
گورستان «پرلاشز»، قبرهای سنگی کهنه، ازدحام جمعیت و خرمنها گل و صدها چشم اشکبار و صدای کمال که با حزن و انده، در سکوت طنین میاندازد:
… من کشف کردهام
که وقت مرگ
عشق
همچون عقابی از کاکلم صعود میکند و
میرود!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) مصوبه بهانه بود، کمال آن روز به عنوان شاعر و انسان از یادها رفته بود. کمال بهانهای شده بود تا گرایشی بر گرایش دیگر چیره شود و «حریف» را از[1]میدان به در کند. در این جدال و زورآزمائی حتی شاعر صحنه تاخت و تاز شده بود. کسانی که از ماهیت سیاسی این نزاع بیخبر بودند، متشنج این منظره هولناک را نظاره میکردند و مانند دیوانگان در سالن انتظار قدم میزدند و سیگار دود میکردند تا شب دچار کابوس شوند. همان شب بخواب دیدم که دو انگشت شست پایم را با دو نخ قیطان بستهاند و تا سحر شکنجهام میکنند. فردایش به اعتراش استعفا دادم که مسعود نقرهکار منشی جلسه آنرا خواند و فقط آن قسمتی را که به روش و شیوه آن ها اعتراض کرده بودم قرائت کرده بود و بعد در ساعت تنفس بمن دوستانه گفت که از این کار صرفنظر کن. مسأله جدیتر از این حرفهاست!
(2) نقل از قطعنامه کانون نوبیسندگان ایران «در تبعید» مورخ 14 فوریه 1993که در دفاع از کمال نوشته شد.
(3) سعید یوسف، این شعر را بتول غزیز پور در روز خاکسپاری کمال بر مزار او قرائت کرد.
به یاد دوست.
به یاد کمال رفعت صفائی
21 ماه مه 1994 پاریس