شب به آخر رسیده بود و نگهبان خسته و خواب آلود در حاشیة راهرو قدم میزد؛ هر بار که به در آن سلول انفرادی نزدیک میشد، مکثی میکرد، لبة کلاه آهنیاش را روی ابروها بالا میبرد، روی پنجة پاها بلند میشد تا جائی که چانهاش به لبة دریچة کوچک میرسید، تا نزدیک آن چشمهای سبز ترس خورده و بعد، با نوک سرنیزه چند ضربة یکنواخت و ملایم به میلهها میکوبید و نرم نرمک از مسیر نگاه زندانی دور میشد، بیآن که بداند و یا بفهمد چرا هربار نزدیک آن در آهنی پا سست میکند و چرا نمیتواند به راحتی از تیررس این چشمهای سبز شیشیه شده، که انگار سوز سرما، بهت و هراس را در آنها منجمد کرده بود، بگذرد.
« هی، می شنوی؟ من نباس با زندونی حرف بزنم»
زندانی حتا مژه نزد.
« هی، من نگهبانم، نمیفهمی؟»
روی پاشة چکمههایش چرخید و این بار داد کشید:
« هی، مگه کری؟ هی، هی، با تو هستم»
با ته سرنیزه چند ضربة محکم به لبة دریچه، به همانجا که بینی
تیغ کشیدة زندانی چسبده بود، کوبید و منتظر ماند. ولی هیچ جوابی از زندانی نیامد و بهت آن نگاه یخ زده نشکست. گوئی با چشمهای باز خواب میدید، گوئی چیزی نمیشنید و به جائی که پیدا نبود کجاست، به دور دستها نگاه میکرد و نگهبان عاصی و بی حوصله خودش را میجوید و مشت به دیوار میکوبید.
« قحبه ها … زن قحبه ها…»
چرکاب خشم و کسالتاش را تف کرد، با سینة پا به موزائیکهای چرک مالید و باز هم دلاش آرام نگرفت. نه، زیر آن سقف دود زده، میان آنهمه میلة آهنی تو در تو، درهای بسته و در آن سکوت سنگین آخر شب و تنهائی، حال عقربی را داشت که دور تا دورش آتش روشن کرده باشند.
از نیمههای شب چند بار به صرافت افتاده بود با زندانی حرف بزند و از او او بپرسد چرا آنهمه کتکتش زده بودند وچرا جنازة آش و لاش او را به آنجا آورده بودند. سر شب، مرد کولی را یک نظر دیده بود که با افسر نگهبان زیر لبی حرف میزد و به پهنای صورتش اشک میریخت. یک بار به بهانة برداشتن تفنگ، از لای در نیمه باز اتاق افسر نگهبان نیز سرک کشیده بود، ولی نفهمیده بود چرا آن دو مرد جاهل مسلک، خودمانی با جناب سروان خوش و بش میکردند و از طاووسی حرف میزدند که ساق و سماش مثل مرمر کبود بود. کنجکاوی مخاش را مثل موریانه میخورد و سر از ماجرا در نمیآورد. همة آن فریادهای جگر خراشی که از حلقوم این جوانک سبز چشم بیرون آمده بود و سرتاسر شب قلباش را مالش داده بود، هنوز توی کاسة سرش میپیچید، خلقاشرا تنگ میکرد و راه بجائی نمیبرد. زندانی لب از لب بر نمیداشت و او چارهای بجز قدم زدن نداشت. منگ و پریشانحواس دورخودش میچرخید و سلولهای خالی، میلههای بی شمار و سرسام آور، قفلها و لامپها، موزائیکهای چرکمرد و هرچه بود و به چشم میآمد میشمرد، دوباره و سه باره میشمرد و زمان سنگین و سخت گذر را ذرّه ذرّه زیر گلمیخ پوتینهایش میکوبید و شبی چنان سرد
و چندش آور را به صبح می رساند.
« مگه داغت میکردن که اونجوری جیغ میکشیدی؟»
دریچه خالی بود، چهرة پریده رنگ زندانی از قاب کوچک دریچه رفته بود، نگهبان ناگهان یکّه خورد. خودش را درآن دخمه تنهای تنها دید و دلاش بیشتر گرفت. مدّتی به آن دریچة خالی خیره نگاه کرد و بعد آرام آرام نزدیک و نزدیکتر شد و خودش را روی پنجة پاها بالا کشید. زندانی در آنگوشه، کف سلول برهنه، بیخ دیوار چلومبه شده بود، چانهاش را روی آینة زانوها گذاشته بود و پاهایش را در حلقة بازوها میفشرد و می لرزید.
« انگار خیلی سردته، آره؟»
زندانی آروارههایش را بر هم میفشرد تا شاید جلو تشنّج و درد را بگیرد، گیرم نمیتوانست، نیروئی بالاتر از قدرت او مانند رعشه بند بندش را میجنباند. نگهبان با دیدن او سرما سرمایش شد و تیرة پشتش از درو و سرما تیر کشید:
« چه هوائی، بیرون داره برف میاد»
از دم دمای سحر برف گرفته بود و مدام میبارید. تپّههای بالای شهر، دامنة کوه، گردة ماهورها، آن تک درخت تنهای کار سیاه چادرها، همه و همه جا زیر برف خفته و آرام بود. آسمان اخم داشت و جنبندهای پر نمیزد، زمین و هوا، کوه ودشت چنان خاموشی و آرامشی داشتند که گوئی روز اوّل خلقت بود وکرامت، در برف، از بیراهه میرفت. خانة ییلاقی تازه ساز، بالای تپّه بود و از آنجا پایتخت محو و مه آلود بچشم می آمد و در این سو، چادرهای مندرس کولیها را در ته درّه سیاهی میزد و مثل هر روز، صدای دور رگه و خوابزدة مرد کولی شفافی و نازکی هوای صبح را می شکافت، بچّه ای میگریست، اجاقی میان چادرها دود میکرد و زنی بی پروا و دریده دهن فحش میداد:
« پتیاره، الهیکه روز خوش نبینی، الهیکه آتش به جونت بیفته»
دختر سراسیمه از چادر بیرون دوید و قلب کرامت درسینه لرزید. مرد کولی پیت حلبی را به هوای ملاج دختری که می دوید انداخت و سر به دنبال او گذاشت. حالا هر دو، دور چادرها میدویدند و زن، دم در چادر مشت به سینه اش میکوبید و نفرین میکرد:
« برو که خیر از زندگییت نبینی طاووس»
طاووس مانند بز کوهی سینه کش تپّه را چهار دست و پا بالا میرفت و پوست نازک و سفید برف را میخراشید و مرد کولی که از نفس افتاده بود، هر چه دم دستش میرسید پرت میکرد. کرامت باید خودش را روی پنجة پاها بالا میکشید تا طاووسش را در پناه تک درخت دامنة ماهور میدید. وقتی دخترک از چشم افتاد، آهی کشید و سر به زیر روی نرمه برف راه افتاد. کرامت مانند هر روز، با خیال او راه میرفت و برف ترد را با سینة پا میکوبید. کم کم به دیدن هر روزة طاووس عادت کرده بود و اگر روزی نمیآمد، پکر و سراسیمه بود و تا غروب چندین بار تا سر کوچه میرفت و سرک میکشید. دختر کولی صبحها توبرهاش را برمیداشت و به پایتخت میرفت و درکوچه و خیابانها، منقاش، کفگیر، آبکش، کارد و چاقو می فروخت و دم غروب پیاده بر میگشت، بیخ دیوار کوتاه، سر جای هر روزه میایستاد و به کرامت لبخند میزد. جوانک همة شبها را با خیال او میخوابید ولی جرأت نداشت لب تر کند و از آنچه در درونش میگذشت حرفی بزند. در سکوت نگاهاش میکرد وگونههایش داغ می شد. گاهی، بی اراده دست از کار میکشید، چند قدمی آرام آرام از پی او میرفت، دوباره بر میگشت، از پلههای نردبان دو طرفه بالا میپیچید و مانند دیوانهها قلم میزد و بهخودش قول میداد فردا کار را تمام کند. فردا و فرداها میآمدند و او بیشتر توی لاکاش فرو میرفت و از دنیا و مافیها فاصله میگرفت و مدام خیال می بافت. اتاق برهنة توفالی و آن فراش یکچشم صاحبخانه را از یاد میبرد و همراه طاووس عزیزش در بیابان و در برف و باران و باد پرسه میزد و هرگز از خودش نمی پرسید به کجا خواهند رفت و چه کار خواهند کرد. به کجا؟… برف را با سینة پا میکوبید و آرام آرام از سینة تپّه بالا میکشید. چند قدم مانده بود، از دیوار سیمانی اگر رد میشد، به ساختمان نیمه کارة ییلاقی میرسید و باز طاووس پیدایش میشد تا مثل هر روز به او لبخند میزد و بنرمیاز کنارش میگذشت.
سر برداشت، طاووس نبود. برق سرنیزة نگهبان او را به خود آورد، ناباور و گیج رو بر گرداند، نماند و توی سلول راه افتاد. سرما آزارش میداد و جای زخمها وکوفتگیهای تناش میسوخت، سرما، سوزش و درد را تشدید میکرد و تاب خودش و تحمل هیچ کسی را نداشت و از هر نگاه و هر موجود زندهای میگریخت. زخم خورده بود و حالا در پی پناهگاهی میگشت تا خودش را از همه پنهان میکرد و مانند تولة کتک خوردهای زخمهایش را می لیسید.
« هی، هی …»
نگهبان لباس کار رنگی زندانی را که دید، جرقهای توی ذهناش درخشید و گفت:
« هی، هی، می بینی، منم جوشکارم»
گمان کرد که زندانی به تفنگاش خیره شده، لبخند زد:
« این تفنگ مال من نیست، مال ارتشه»
سلول کوچک هیچ زاویهای نداشت تا زندانی خودش را پنهان کند. چند قدم عقب عقب رفت و زیر نور بی رمق لامپ ایستاد. نگهبان حیرتزده صورت لت و پاره شده و کبود و چشمهای پر خون او را ورانداز کرد و دلسوزانه پرسید:
« حالا دیگه از کی می ترسی؟»
صدای خشدار و دو رگه مرد کولی توی سرش پیچید:
« این چشم ازرقی ترس نداره جناب سروان»
مرد کولی روی سرش خم شده بود و با آن موهای بلند و صاف و حنائی رنگ و چشمهای قیکرده، یکدم رهایش نمیکرد. مثل کنه به ذهناش چسبیده بود و لبهای کبودش کش میآمد و آب دهاناش توی صورت کرامت می پاشید:
« ترس توی دل این نامسلمون نیست سرکار، اگه میترسید اون بلا رو سر پیشزادة من نمیآورد»
مشت گنده ای به صورتش خورد و لب بالایش را جر داد. دندانش شکست و عق زد، شکستههای استخوان را بالا آورد و کنده های زانویش را بزمین کوبید تا بتواند مشت بعدی را که بهدنبة سرش خورده بود، طاقت بیاورد. خونابه و خرده استخوان روی میز پاشید و لگد محکمی به جناق سینهاش خورد و او را به پشت اندداخت و دراز به دراز افتاد. جناب سروان روی سرش خیمه زد و هوار کشید:
« دارت میزنم، انکار میکنی زنا زاده، زبونتو قورت دادی، سر تکون میدی، میدونی قصاص اینجور کارها چیه؟»
و بعد دست روی سینة مرد کولی گذاشت و او را هل داد:
« تو برو کنار دیوّث…»
نگهبان ازسر جنباندن زندانی به شوق آمد و خندید:
« چرا سر تکون می دی؟ دو ماه دیگه خدمتم تمومه، یا حق، دو ماه دیگه آزادم، آزاد»
این بار مردی ریشو و عنق جلو آمد، یقهاش را گرفت و او را مانند جنازهای از روی زمین بلند کرد و واداشتش سر پا بماند:
« میدم دارت بزنن زنا زداده، تهمت می زنی»
کرامت کمکم او را به جا آورد، با جناق معمار و رفیق بیوک آقا نقاش بود. زخم کهنة صورتش را ریش پر جعدی پوشانده بود. چپ دست بود، ولی چرا اینجا به او میگفتند حاج آقا؟… چپ دست بود و با دست چپ درست وقتی که منتظر نبودی، میزد. نمیفهمید چرا او، آنجا، با لباس گل باقالی و عینک دودی به جاناش افتاده بود؟ چرا؟ مشت بعدی مخ اش را از کار انداخت. برق از چشماش پرید چیزی تویگوشاش ترکید و بر کف اتاق غلتید و مرد کولی، جناب سروان و حاج آقا و بیوک آقا، کار فرما و میز و صندلی در نگاهاش چرخیدند و چرخیدند و درغبار و مه گم شدند. صدایش برید، گردناش کج افتاد، خلاص! خونابه از گوشة لبهایش میچکید و می لرزید و دیگر نه چیزی میشنید و نه جائی را میدید.
نگهبان با خوشباوری گفت:
« از اینجا یه راست میرم سر کار، کارفرما بم قول داده.»
زندانی چانهاش را از روی کندة زانوها برداشت، دست به دیوار گرفت و از جا بر خاست.
« هی، چرا حرف نمی زنی؟ مگه کر شدی؟»
کرامت شکم اش را دودستی گرفته بود و می چلاند و پشت خم، پشت خم از نگهبان دور میشد. زانوهایش لق میخورد، به ته سلول نرسیده خم شد، زانو زد و کف دستهایش را زمین گذاشت، لب اش را به دندان گزید و چشمهایش را بست و چند بار دنبة سرش را به دیوار کوبید و به شانه غلتید و گره خورد.
« آخه چرا اینهمه کتکت زدن، مگه چکار کردی؟»
خودش را تا پناه در آهنی کشاند. آنجا راحتتر بود، نگهبان او را نمیدید، گیرم صدای گلمیخ پوتینهای او را میشنید و حس میکرد از او دور میشود. سرمای آهن شانههایش را میگزید و بیشتر میلرزید. سرما از اوّلِ صبح آن روز برفی به او ظفر شده بود. دست که بهپنجرة آهنی میزد، میچسبید. سرمای آهن انگشتهایش را بیحس کرده بود. دندان بردندان میسائید و سمباده میکشید و گچ و سیمان زنگ را و جوش را از زهوار پنجره ها میتراشید. از خش خش فرچة سیمی و سمبادة زبر آهن ساب، در حالت کشیدگی و خشکی، پوست سرما زدة دستهایش که مثل لبو سرخ شده بود، گوشت تناش میریخت و دم به دم کرخت و سر میشد و اعضای بدناش از او فرمان نمیبرد و به زحمت خودش را روی بشکه نگه میداشت. پشت دستها و بیخ ناخنهایش زخم شده بود و میسوخت و مهرة پشتاش از سرما میلرزید و تیر میکشید. یکدم دست از کار کشید، خون دل انگشتاش را مکید و از روی بشکه پائین پرید تا خودش را گرم کند. شکماش را روی چلیک آتش گرفت و دستهایش را تا آرنج توی شعله و دود فرو برد. دود غلیظ تا کمرکش اتاق را پر کرده بود و پشته پشته از قاب پنجرة بدون شیشه بیرون میزد. با آستین لباس کارش اشک چشمهایش را خشک کرد و کورمال کورمال و با پنجة پا، آتشی را که اینهمه دود میکرد به راهرو خیزاند و تا پای پنجره دولا دولا برگشت. تا کمر راستکرد، تیزی لنگة پنجرة آهنی فرق سرش را شکافت. چشمهایش سیاهی رفت، دود و سوزش درد و سرما و کرختی او را به زانو در آورد. با کف دست خاکآلود و رنگی ملاجاش را گرفت و به اتاقک سرایدار دوید:
« آخ… آخ سرم …».
خون از میان انگشتهایش میجوشید و روی صورتش می لغزید. نگهبان با دلواپسی پرسید:
« چی بسر خودت آوردی؟»
رگة باریکة خون از گوشة ابروها تا زیر چانهاش لغزیده بود و به کف سلول میچکید و زندانیانگارخبر نداشت. دستاش را ناگهان روی زخم گذاشت، گرمای خون را احساسکرد و بهکف دست خونیاش خیره شد. نگهبان گفت:
« توی این سرما خون بند نمیاد»
لحن نگهبان مانند صدای سرایدار نرم و ملایم بود:
« چه بلائی سر خودت آوری پدر جان؟»
سرایدار او را روی تخت فنری نشاند و زخم سرش را بست:
« کار مردم که از جونت واجب تر نیست، توی این سرما، پوشاک
گرمم که نداری.»
سرما از دیوار سیمانی، از کف سلول برهنه و خالی، از در آهنی، از همهجا رسوخ میکرد و خون سرش بند نمیآمد. خون نرم نرمک از گوشة ابروهایش میلغزید و تا روی چانه و از زیر گردن به یقة پیراهن اش نَشت میکرد و او، دور خودش میچرخید و میچرخید تا شاید چیزی پیدا کند و جلو خونریزی سرش را بگیرد.
« چیه کرامت، چرا دور خودت می چرخی؟ چیزی گم کردی؟»
آقا جمال را از صدایش شناخت. تنومند و بلند بالا بود با صورتی بزرگ و چانهای پهن و گونههای استخوانی برجسته وچشمهای پر سفیدی، با آن کت و شلوار مشکی تکمه فلزی، کفشهای ورنی نوک باریک و کلاه شاپوی مخملی که روی ابروی چپ اش کج میگذاشت. آقا جمال یقهاش را نمی بست تا همه بتوانند کُرک خاکستری رنگ سینة قرمزش را ببینند. جواب سلام کرامت را نداد، عادت نداشت گوش کند، مدام خودش حرف میزد و مثل همیشه دستپاچه بود.
« یالا بیا اینجا پسر، دهه، چرا عمامه بستی، این چراغ کورهای، این مِل، اینم سریشم و روغن برزک. گره چهارچوبها رو بسوزون، مواظب باش، ببین، بعد یه بتونه مایه دار سریشمی درست کن واسة تنکة درها و رو ستونها، میدونی کجا رو میگم؟ یالا بجنب ببینم چکار میکنی. فردا یه کمکی برات میارم، ها؟ چیه؟ نکنه التماس دعا داری؟ میام، میام… تا شب میام بت سر می زنم، چهت شده، داره ازت خون می ره؟»
کرامت با روزنامة مچاله شده و چرک سلول خون صورتاش را پاک کرد. نگهبان با صدای بلند گفت:
«صبرکن، … روزنامه کثیفه… صبر کن الآن میام»
بر خاست، روزنامة خونی را دور انداخت و تا بیخ دیوار رفت و خیره بهشکلهای موهوم، صلیب شکسته، قلبهای تیرخورده و یادگاریها و خطوط کج و معوج نگاهی انداخت و نتوانست میان آنهمه درد دلهائی که روی دیوار حک کرده بودند چیزی بفهمد. مغز سرش میسوخت و کلمات در نگاهاش بازی میکردند وتار میشدند و صدائی از دور دستها میآمد، این صدای آشنا، صدای طاووس بود، چشمهایش را بست، دخترک روی برف ایستاده بود و لبخند می زد:
« چرا سرت رو بستی؟»
توبرة ابزار و خرت وپرتهایش را بیخ دیوار گذاشت و دستهایش را زیر بغلاش فرو برد و قوز کرد. جثّهای نداشت، سبزه بود و باریک اندام. چشمهای گرم و گیرایش همة صورت گرد و کم گوشت او را پر کرده بود. لب پائین اش همیشه رها بود و لبخند دائمی روی لبهایش…
نگهبان پرسید:
« دختره خیلی خوشگل بود؟»
چشم از دریچة سلول برداشت، چشمهایش را بست و روی لبة
پنجره رو به طاووس نشست. دخترک هنوز در برف ایستاده بود و از سرما رنگ به رو نداشت. حرفی روی لبهایش پر پر می زد که سرانجام دل دریا کرد و به زبان آورد:
« … زن نمیخوای اوستا؟»
سرش را پائین انداخت و به انگشت شست پایش که از دمپائی بیرون زد بود و از سرما کبود شده بود، نگاه کرد. کرامت خندید:
« کیه که زن من یک لا قبا بشه؟»
طاووس مهلت نداد و گفت:
« مگه چته اوستا؟ چهار ستون بدنت درسته، حیفت نمیاد، جوون به این خوشگلی …»
کرامت نگاهی به سر و وضع خودش انداخت و سرخ شد:
« مگه نمی بینی؟»
« اگه بخوای من زنت میشم»
و پایش را تا قوزک توی برف فرو کرد:
« ببین، من دیگه بچّه نیستم، بهار امسال پا میذارم تو شانزده سالگی، جثّه م اینجوره، ارثییه، ننهم میگه به مادر بزرگ بُردم، به ریختم نگاه نکن، اگه رخت و لباس نو به خودم ببینم، مثل عروس میشم، اگه یه خورده استراحت کنم و غذای درست حسابی بخورم… میدونی اوستا، از خود تعریف کردن بیادبی نجاست خوردنه، ولی هیچ کی توی این چادرها مثل طاووس زبر و زرنگ نیست، هرکاری که تو بگی بلدم، آره، برات غذا می پزم که از خوشمزگی انگشتهات رو بخوری، لباسهاتو میشورم که مثل برف سفید بشه، شبها که خونه میای، بت لبخند می زنم، توی سرما گرمت میکنم، میدونی، اگه پشت هفت کوه سیاه مریض بشی، ازت مثل تخم چشمام مواظبت میکنم، غمت رو میخورم، اگه غصّه دار بشی برات
آواز میخونم، میرقصم تا دلت وابشه، ها، چی میگی؟»
کرامت زیر لب مِن مِن کرد:
« ولی دست و بال من خالی یه، کس و کاری اینجا ندارم»
« من که چیزی ازت نخواستم، هر جا که تو بگی میام، هر کاری که تو بگی میکنم، فقط منو از اینجا، از این سیاچادرها ببر… به خدا بد بخت میشم، اگه اینجا بمونم …اوستا، خلاصم کن، اون، اون پدر خواندهم، اون مردکة دیوّث، ها … داره از سرت خون میاد»
خون در سرمای آن سلول که هوایش مثل زمهریر بود و استخوان از سرما میترکید، بند آمدنی نبود. باید خاکستر میگذاشت روی زخم. به همین خاطر جیبهایش را به دنبال کبریت میجست.
« میخواستی باهاش ازدواج کنی؟ با دختر کولی؟»
کرامت از پشت درسلول کنار رفت، روزنامه را آتش زد و بتماشای صورت گرد و زیبای طاووس ایستاد که در هرم آتش میلرزید. نگهبان داد
کشید:
« هی، داری چکار میکنی؟»
سراسیمه از جا برخاست و پشت به شعلههای میرندة آتش و رو به نگهبان ایستاد:
« هی، هی، مواظب باش زندون رو آتش نزنی»
آتش خاموش شده بود، خاکسترهای داغ را با کف دست جمع کرد و نرم نرمک روی زخم ریخت و دستمال طاووس را دوباره بست و زیر چانهاش گره زد و نگهبان، اینبار با خیال راحت از پشت در سلول دور شد. کرامت خودش را روی پنجة پاها بالا کشید، سوز سردی از دریچه میوزید و چشمهایش را آزار میداد، بینیاش را به روزنه نزدیکترکرد، نتوانست جائی را ببیند، هیچ کس نبود، هیچ صدائی نبود، خاموشی مطلق. طاووس
زیر گوشاش نجوا کرد
« بیا، بیا، حالا بیا.»
مچ دستاش را گرفته بود و لبخند زنان او را با خودش می برد:
« حالا بیا…بیا»
به اتاقی خزید و پشت به دیوار داد:
« اوستا، به خدا کنیزت می شم…»
با نرمی دست او را گرفت، از یقة باز پیراهناش تو برد و روی سینهاش گذاشت، پستانهایش مانند دو پرنده گرم وکوچک بودند، کرامت تپش قلب دخترک را زیر انگشتهای یخزدهاش حس کرد، طاووس مانند کبوتریکه زیاد پریده باشد، دل دل میزد و چشمهایش روی صورت بر افروختة او میدوید و لباش را به شیرینی میگزید. بیتاب بود:
« ها، بگو، منو دوست داری، دوست داری زنت بشم؟»
کرامت درگرمای تن دختر ذرّه ذرّه میشکفت، لبها و گونههایش داغ شده بود، سرما، سختی و تلخی درد را از یاد برده بود و چیزی، حسّی در او بیدار شده بودکه تا آن لحظه نمیشناخت. حلق و دهانش مثل چوب
خشک شده بود و با صدای لرزانی زیر گوش طاووس میگفت:
« باشه، آره، می ریم، می ریم، با هم از اینجا می ریم»
« کجا میری تحفه؟ کجا؟»
آقاجمال، با ان لبخند کریه و کج به چهار چوب تکیه داد و پهنای سینهاش تمام درگاهی را پر کرد. طاووس وحشتزده به سه کنج اتاق برهنه گریخت و نتوانست دکمههای پیراهناش را ببندد. بیوک مانند شاهین کمین کرده بود و چشم از او بر نمیداشت:
« کجا می ری جیگر طلا، تازه به دهن جناب مزّه کردی»
دستهای کوچک طاووس زیر نگاه سمج و سنگین او میلرزید.
کرامت از شرم و ترس خشک شده بود. صدای آقا جمال او را به خود آورد:
« برو رنگها رو از صندوق عقب ماشین بیوک آقا وردار ببر طبقة بالا، به معمار بگو سم طلا اینجاست، بدو، لاس زدن کافی یه»
منتظر رفتن کرامت نماند، تشر زد:
« بدو برو پسر، برو، برو، به کارت برس.»
کرامت آهسته از اتاق بیرون خزید و مثل برّه رفت. چرا رفت؟ چرا طاووس را در آن سه کنجی اتاق تنها گذاشت؟ چرا؟ چرا؟ …
با مشت به کف سلول می کوبید و هوار می کشید: «چرا، چرا؟»
نگهبان به پشت در آهنی برگشت، گوشة سبیل تازه رستهاش را تند تند میجوید و می گفت:
« تو که اونو با دیلم زدی، تو که اونو ناکار کردی»
صدای نگهبان را نمی شنید، طاووس زیر لاشة سنگین آقا جمال پر پر می زد و داد میکشید:
« اوستا، اوستا … دیگه نمی خوانم، اوستا کمک، خفه شدم، اوستا به دادم برس…»
کارتن رنگ را انداخت، دیلم را برداشت و از پلّهها سراسیمه پائین
دوید. سرایدار او را بغل زد و زیر گوشاش داد کشید:
« بسّه، بسّه، کشتیش پسر…»
خون از شقیقة آقاجمال میجوشید و مثل شتر کارد خورده خرّه میکشید. طاووس با چشمهای وادریده از ترس جثة کوچک و شکنندهاش را از زیر لاشة لمس آقا جمال بسختی بیرون کشید، پر زد و رفت و کرامت در یک نگاه، پیراهن پاره، پستانهای سفید و کوچک او را دید و دوباره زد. سرایدار او را هل داد و هوار کشید:
« مگه دویوونه شدی پسر، هلاکش کردی، بسّه»
طاووس بیرون دوید، توبرهاش را از کوچه بر نداشت، پا برهنه و وحشتزده در برف میدوید، سکندری میخورد، میافتاد و باز بر میخاست و میدوید و دم به دم از او، ازکرامت دور و دورتر میشد. دیلم از دستاش افتاد، زانوهایش لق خورد و به آرامی بیخ دیوار نشست. پیشانیاش را روی کندة زانوهایش گذاشت و بغضاش ترکید: « طاووس … طاووس…»
نگهبان دماغ اش را به دریچه چسباند و گفت:
« اگه یاور بمیره چی؟»
.
نقل از مجموعه قصه «ایستگاه باستیل»