رمان «باد سرخ» نوشته حسین دولتآبادی از جمله آثار داستانی است که موضوع انقلاب سال ۱۳۵۷ و نتایج آن در جامعه ایرانی را دستمایه قرار داده است؛ موضوعی که پیش از این نیز در آثار بسیاری از نویسندگان ایرانی دیده شده، اما در این اثر به جز ویژگیهای زبانی و ادبی به دلیل چاپ آن در خارج از کشور، شاهد رمانی هستیم که بدون اینکه تیغ سانسور آن را زخمی کرده باشد، بخشی از تاریخ ایران را بازگو میکند.
حسین دولتآبادی نویسنده ۶۶ ساله اهل سبزوار، از جوانی در تهران زندگی کرده و درس خوانده است. سال ۱۳۶۳بود که دولتآبادی به فرانسه آمد: «به گمان من، نویسنده و یا هر هنرمندی که بنا به دلایلی مجبور به جلای وطن میشود، «مهاجر» نیست و در فرهنگ جهانی او را «تبعیدی» مینامیدهاند و هنوز مینامند، نویسندگان نسل ما، تا آن جا که من به یاد دارم، برای رسیدن به دنیای بهتر و برای راحتتر نوشتن مهاجرت نکردهاند، اغلب آنها برای زنده ماندن و ادامه حیات در فرصتی کوتاه، با هول و هراس و به رغم میل باطنی، با هزار و یک درد و رنج از مرز گذشتهاند بیآن که فرصت کنند درباره آیندهشان بیاندیشند و یا به روشنی بدانند به کجا، به کدام سو و به کدام دنیا میروند.»
دولتآبادی در ایران که بود که نویسندگی را آغاز کرد و قبل از مهاجرتش رمان «کبودان» از سوی انتشارات «امیرکبیر» منتشر شده بود. در سالهای مهاجرت نیز نمایشنامههای «آدم سنگی» و «قلمستان»، مجموعه داستان «ایستگاه باستیل»، و رمانهای «در آنکارا باران میبارد»، «گدار» (سه جلد)، «باد سرخ» و «چوبین در» از او منتشر شد.
بنابراین حسین دولتآبادی به اندازهای که خود را به عنوان «نویسنده» تثبیت کند، نوشته و منتشر کرده و به لحاظ ادبی آثارش قابل توجه است، اما آن چه شاید موجب شده مجامع ادبی و رسانههای ایران به او کمتر توجه کنند، انزوای این نویسنده است که با مهاجرت بسیار تشدید شده، و همچنین کمرنگ شدن نامش کنار نام پررنگ برادر بزرگتر، محمود دولتآبادی؛ مثل اغلب کسانی که پدر، برادر یا همسر معروفتر از خود دارند.
اما نام رمان ۳۶۹ صفحهای «باد سرخ» که در سال ۱۳۸۸ و از سوی انتشارات «فروغ» (آلمان) منتشر شده، در واقع بیماری عفونتی حاد است که پوست و مخاط را گرفتار میکند، از همین روی، نویسنده در این رمان، «باد سرخ» را تمثیل بادی قرار داده که شخصیت اصلی رمان یعنی «صحرا» را با خود ببرد.
زن کولی کوری، سالها پیش به مادر صحرا گفته بود: «خانم، دختری در صحرا به دنیا میآوری مثل پنجه آفتاب که در باد سرخ گم میشود.»
صحرا، در زمان ماجراهای داستان، زن جوان سی سالهای است که دو بچه دارد. شوهرش ساسان، زمانی کارمند اداره ساواک بوده و به همین دلیل هم سه سال از عمرش را بعد از انقلاب ایران در زندان گذرانده است. هرچند خودش میگوید چون هیچ وقت شکنجهگر نبوده، آزاد شده است.
اما صحرا جور دیگری فکر میکند. او که زمانی در دوران دانشجویی از طریق دائی جوان و زیبای خود، بیژن به با یک گروه چریکی آشنا شده، وقتی دائی به زندان ساواک میافتد و شکنجه میشود، یقین مییابد که حسادت ساسان، عاشق دلخسته در دستگیری دائی بیتاثیر نبوده است. برای همین هم رضایت میدهد به ازدواج با ساسان، تا نه تنها از شر او امان یابد بلکه از مرد سیاهپوشی که همواره حتی در شب نامزدی هم سایه او را راه میبرد در امان باشد، تا از پدری که وقتی صحرا نوجوان بود به او تعرض میکرده به این بهانه که دختر، میوه باغی است که پدر کاشته، نجات یابد.
صحرا زن ساسان میشود تا از مرد سیاهپوش که بعدها در دوران حکومت اسلامی لقبش «برادر» میشود، بگریزد؛ پسر کبری کچل که روزگاری در آبادی عاشق صحرا بوده، قاچاقفروش و گردن کلفت محله ترکها و به قول مادر صحرا «تخم شمر».
صحرا از خانه پدری فرار میکند که بزدل، عصبی، دروغگو، چاخان و زود خشم است و از سالها پیش به دلیل رفتاری که با دخترش کرده، حقوق خودش را به عنوان پدر از دست داده.
صحرا به اجبار با ساسان ازدواج می کند، اما همیشه از او هراس دارد. ازدواج او در واقع نوعی معامله و سازش با ساسان بوده است. مردی که نمیداند زن، یک پارچه آبادی نیست که مرد صاحبش شود و با چاقو و تهدید و ارعاب نمیشود مالک روح کسی شد.
صحرا اما در خانه مادر ساسان با حضور دو زن دوام نمیآورد. یکی ماهرخ، مادر شوهرش، مدیر مدرسهای در رژیم سابق که به توصیه او، پسرش زمانی وارد سازمان امنیت شده و اکنون به تقاص گذشته سیاهش، برایش نامههای بیامضا میآید، و شکایتها و شعارها را باید تحمل کند.
و دیگری مهلقا، خواهر شوهر نازای صحرا که حسرت به دل و کینهکش و حسود است و به تلافی تحمل شوهرش، «ابوالقاسم درویش»، خپله کوتاه گردن، چاچولباز و شکم گنده، مال او را آتش میزند.
هر دو زن از نگاه صحرا مثل بادکنکهای رنگی هستند که روی آن نقش و نگار کشیده شده باشد. درویش اما مرد ریزه اندام، زشت و باهوشی است که در دنیای دیگری زندگی میکند و در ازای ثروت هنگفتی که از تصدق سر پدر مهلقا صاحب شده، چشم بر رفتار مهلقا میبندد. درویش همه کار میکند، از تجارت تا قاچاق، تا پااندازی و حتی تأمین بساط دود و دم مقامات حکومتی. صحرا در چنین جمعی مجبور است زندگی کند.
دهه شصت فرا میرسد، سالهای جنگ و اعدامهای دسته جمعی، سالهای قصاص و بوی «دستهای جزغاله شده» به حکم قاضی شرع که از همه جا بلند است: «برگشتهاند به زمانه حجاج، حد شرعی، حد روغن داغ».
اینجا در این میان به جز صحرا، آدمهای قربانی دیگری هم هستند، دایی بیژن که دوباره بعد از انقلاب به زندان افتاده و بالاخره بیخبر اعدام میشود، بدون قبر، آخر «انگار تازگیها جنازه معدومین را گم و گور میکنن.» و از سینه معدومین هم خون، پشنگه میزند. مرگ در این سرزمین پرسه میزند و صحرا نمیداند چرا «اعدام هر روزه کفار و منافقین و محاربین با خدا با جنگ، ویرانی شهرها و آوارههای جنگی» پیوند میخورد؟
قربانی دیگر «محسن کاظمی» است؛ دایی ساسان که از بازماندههای نسلی است که روزگاری آرزوهای دور و دراز برای مملکت داشته، اما بعد زندانی و خانهنشین میشود، ولی تن به دلالی و پادوئی دستگاه شاه نمیدهد. مردی که سالها پیش ترک نماز گفته، اما گهگاهی در گوشهای خلوت بر سر سجاده یادگاری پدرش نماز میخواند و انگار در دنیای درونش بلشیویسم و اسلام را آشتی داده، اما از چشم دائی میثم، بیشتر عارف است تا بلشویک. زندگیاش هم به زندگی عرفا بیشتر شباهت دارد.
صحرا از همه اینها فرار میکند و آواره میشود، سوار قطار لکنتهای میشود و برای یافتن جان پناه از این شهر به آن شهر میرود. او در این مسیر که میرود، در خواب و بیداری، از گّل هر تیرک، جنازههای آویخته را میبیند که در باد تاب میخورند و صحرا همه را به نام و نشان میشناسد.
صحرا شاید در این رمان نماد سرزمینی است که همه برای به دست آوردنش بزخو کردهاند: از برادر صالح سیاهپوش، قاچاق فروش و مامور حکومت تا ساسان، ساواکی سابق تا درویش خان دلال و در زمانهای که سیاهی، رنگ غالب آن است او نمیداند با زخمهای روحش که ذقذق میکند و دمی او را آسوده و آرام نمیگذارد، از کدام بگریزد و به کجا پناه ببرد که گاهی «کبوتر، وحشتزده از ترس شاهین به زیر شکم قاطر پناه میبرد.»
کابوس صحرا هم کابوس مردم این سرزمین است. آیا امیدی به نجات صحرا هست؟ او که همچنان مسافر قطار لکنته است که بر بامش پسرکی میدود و سوار سیاهپوش با شمشیر خود به شیشه آن میکوبد.
صحرا شاید هم نماد نسلی باشد که شورش و سرخوردگی و سرکوب و ناامیدی و امید را با هم دارد. نسلی که آرمانهایش را هم در چمدانی گذاشته و با خود به این سو و آن سو میبرد.
نوشتۀ نیلوفر دُهنی