فصلی از «چکمة گاری»
هوایِ دمِ غروب مهآلود و سرد بود و ذرّات ریز مه بر سر و رویم میبارید و اشیاء زیر نور چراغهای باریکه راه برق میزدند و هر از گاهی رهگذری با سگش از مه بیرون میآمد و میگذشت و دیگر هیچ! پیش از رسیدن به دهانة تونل، به خیابان اصلی پیچیدم و مثل هرروز غروب، راهام را به سوی داروخانه و کوچهای کج کردم که به محلة ما منتهی میشد. کارگرها از مدتها پیش، اسفالت گوشة خیابان و پیاده رو را کنده بودند و لوله، بنش و خاک و خرده سنگ و خرت و پرت زنگ زده را، در آن گوشه تلنبار کرده بودند و در نتیجه معبر باریک شده بود و میباید از بیخ دیوار و از کنار تیر سیمانی برق میگذشتی. غرض، نگاهی به انبوه اشیاء شکسته انداختم و یک دم به کنجکاوی پا سست کردم. صدای آشنای پدرم از راه دور بهگوشام رسید و مرا تا آن سر دنیا، تا ولایت برد:
«چکمة گاری، چکمة گاری!»
لاستیک پاره و سائیده شدة دوچرخهای روی زبالهها افتاده بود و صدای پدرم از راه دور مکرّر میشد: «چکمة گاری…». لاستیک دو چرخه را مانند مار مردهای با سر چوب بر داشتم و زیر نور چراغ برق به تماشا ایستادم: چه تشبیه مناسبی برای آدمیکه یک عمر مثل چکمة گاری روی سنگ و سفال و صخره، در گل و لای چرخیده بود و چرخیده بود و کار و کار و کار کرده بود و چه طنز تلخ و گزندهای در آن دو واژه نهفته بود: «چکمة پاری!» باری، لاستیک کهنة دو چرخه را روی خرت و پرتها انداختم و راه افتادم. پس از دو ماه کنکاش، تفکر و تأمل گمشدهام را، عنوان کتاب ام را در پیاده رو خیابان یافته بودم و حالا باید به کنار جادة خاکی بر میگشتم و به سفر ادامه می دادم:
«ها؟ برگشتی؟ چرا اینهمه دستپاچهای برهّم؟…»
مادرم اشکهایش را با پشت دست سترد و رو به من چرخید:
«… بیا اینجا، میاد؛ دیر نکرده، بیا، از میانة راه برنمیگرده، میاد، میریم، میریم، ما هم از این قلعه میریم…»
بغض توی گلویش شکست، چانهاش لرزید و به سختی ادامه داد:
«… بابات، خدا خیرش بده، بابات یه عمر از زیرکار در رفت؛ بفرما، ما رو اینجا تنها گذاشت و خودش جلوجلو تشریف برد.»
من بیتاب و بی قرار بر لبة لاخ قدم میزدم و حالِ زارِ مادرم را نمیفهمیدم. فاطمة زهرا از ولایتاش آواره و تحقیر شده بود؛ این خواری و خفّت را بر نمیتابید؛ دم به دم بغض میکرد و خاموش اشک میریخت. کربلائی عبدالرسول دلاک که اینهمه را پیشبینی کرده و حدس زده بود، دور از چشم مردم و بیسر و صدا از قلعه رفته بود. پدرم تا آنجا که ممکن و مقدور بود، همه چیز زندگیاش را از چشم اهالی پنهان میکرد؛ کربلائی بیتردید از مدتها پیش، از زمانی که برادرم محمود، پیشقراول قبیله، به پایتخت رفته بود، به فکر مهاجرت افتاده بود و منتظر موقعیّت و فرصتِ مناسب بود تا میخهای چادرش را از سرزمین آباءو اجدادی میکَند و خانه کوچ از قلعة گالپاها میرفت. گیرم هیچ کسی، حتا مادرم تا روزهایِ آخر به نیّت او پی نبرده بود. پدرم که چند بار بختاش را آزموده بود و شکست خورده بود، اینبار اگر چه با تأخیر، ولی انگار موفق شده بود و مادرم به ناچار، غمزده، محزون و با چشم اشک بار از پیشوهرش میرفت. فاطمة زهرا در همة عمر اراده و اختیاری از خودش نداشت و مانند قایق یدکی، به دنبالِ کشتی شکستة «کلب عبدالرسول» کشیده میشد و در توفانها و گردابها اگرچه سرگیجه و سرسام میگرفت، ولی بهندرت زبان به شکوه و شکایت میگشود و تا جاناش به لباش نمیرسید، اعتراض نمیکرد:
«اوغور بخیر، دهه، کدخدا کجاست مادر محمود؟»
مادرم هنوز بغض داشت، جواب موری را نداد و طفره رفت:
« بُرار، مواطب باش، شکستنیست.»
مسّین موری، رانندة جمس لکنته، رفیق گرمابه و گلستان برادرم، علیحُر بود؛ از قدیم نظر مساعد و گوشة چشمی به من داشت و مرا همه جا رعایت میکرد. مسیّن هنوز ماجرایِ ایوانکی را از یاد نبرده بود و هربار مرا میدید با لبحند و به آن «شیرینکاری» اشاره میکرد:
«هی، سلام مارو به حُرّ دلاور برسون، بگو رفیقت، مسّین موری با قوم بنیهندل آب به گل گرفته، هیهات، خدا عاقبت ما رو به خیر کنه»
رفیق علیحُر، برای مادرِ محمود، کنار راننده جا بازکرد و به پاس و قدردانی زحمات کدخدای سابق، ما را تا گاراج میهن تور برد، کمک کرد و بار و بنه را پائین آورد و با اشاره به هَوَنگ سنگی، از پیرزن پرسید:
«همسایه، با این هَوَنگ داری میری به پایتخت؟»
«نه، نه، میخوام هونگ رو واسة پسرم بفرستم.»
مسین موری سری جنباند، پوز خندی زد و رو به من برگشت
«هی، مواظب خواهر و مادرت باش، تو دیگه یه پا مردی.»
مسّین موری کُلَش زیر بغل برادر علیحُر میگذاشت. من هنوز به آن معنا مرد نشده بودم، بلکه جُرّهای روستائی و خجالتی بودم که نگاهام را مانند دخترهای نو بالغ و محجوب، از همه میدزدیدم. اینهمه از طرز نگاه پیر مردی مافنگی که بلیط میفروخت و شاگرد شوفر سیاه چردة اتوبوس پیدا بود. من از چندی پیش، در شهر و در دبیرستان، با این طرز نگاه آشنا شده بودم؛ از این طرز نگاه به داوری آنها پی میبردم؛ خودم را میباختم و دست و پایم را گم میکردم. پدرم حق داشت: مردم در همه جایِ دنیا ظاهر بین بودند، عقل مردم توی چشم آنها بود و من از ظاهر و ریخت و لباس مندرسِ خودم با خبر بودم و به همین دلیل داوری دیگران را حدس میزدم و اغلب زیر نگاه آنها سراسیمه میشدم.
«هی، شاخ شمشاد بیا، بیا یه دستی زیر این جنازه بگیر.»
جنازهای که شاگرد شوفر به آن اشاره میکرد رختخوابپیچِ کهنه و رنگ و رو رفتهای بود که مادرم بقچة رختها و خرت و پرتها را در آن بسته بود تا لابد در راه شوسه و روی باربند اتوبوس از گرد و خاک و دود گازوئیل در امان میماندند و آسیب و صدمه نمیدیدند. فاطمة زهرا تا آن روز، بیش از یک بار سفر نکرده بود؛ چمدانِ سفری، کارتن مقوائی و جعبه نداشت و به ناچار وسایل مختصر و ضروری خانه را توی چند کیسه و بقچه بزرگ بسته بود و این بار و بنه از دور داد میزد که ما از چه قماش مردم بودیم؛ از کجا آواره شده و به کجا میرفتیم. بیجهت نبود که شاگرد شوفر با آن لحن تمسخرآمیز با من حرف میزد:
«هی شاخ شمشاد، بجنب، آقدائی رو تکون بده.»
شاید اگر آن روز کربلائی عبدالرسول دلاک همراه خانوادهاش بود،
شاگرد شوفر با لحن دیگری با من حرف میزد. شاید اگر دائی، عمو یاور و یا دوست و آشنائی به بدرقة ما میآمدند و دستی زیربال مادرم میگرفتند، شاگرد شوفر مانند گردنکلفتها به من دستور نمیداد و تحقیرم نمیکرد. نه، آن روز هیچ آشنائی توی گاراج نبود و مادرم در آنگوشه، دور از مردها سر لک نشسته بود و منتظر بود تااتوبوس راه بیفتد.
«آهای ننه سگ، مگه به نوکر بابات دستور میدی؟»
شاگرد شوفر یکِه خورد، غافلگیر شد و رو به صدا برگشت:
«اوستا، امروز دوباره از دندة چپ بلند شدی، سر صبح…»
«بیا کنار بچّه، بیا کنار، بیا، بذار جون از کونش در بیاد خودش بار بزنه، این الدنگ غیر از لیچار پرانی هیچ کاری بلد نیست.»
شاگرد شوفر با انگشت مرا نشان داد:
«حالا مگه از برش کم میشه یه دستی زیر بال ما بگیره»
«صد بار بت گفتم با مسافر درست حرف بزن، نمیفهمی؟»
راننده ته سیگارش را زیر پاشنة کفش له کرد و رو به دفتر گاراج راه افتاد؛ شاگرد شوفر پشت به او، آهسته و جویده جویده گفت:
«جاکشِ شیرهای، یا حبّهش وانشده یا زنکه بش رکاب نداده.»
من هنوز پا به راه ایستاده بودم و شاگر شوفر شکوه میکرد:
«مسافر، مسافر! هر بار زنکه پا رو دمش میذاره، میاد اینجا مثل سگ در جهنم پاچة منِ بدبخت رو میگیره.»
اکثر مسافرهای اتوبوس از سنخ خانوادة کدخدایِ سابق بودند و هر کدام چندین بقچه و رختخواب پیچ و بار و بنه و خرت و پرت بیارزش داشتند و شاگرد شوفر این بارها را هربار روی کول و گردناش میگذاشت، از نردبان باریک آهنی اتوبوس بالا میرفت؛ روی باربند به ترتیبی میچید و طوری با طناب میبست تا در راه ناهموار و دست اندازها پرت نمیشدند. این کار ساده نبود و شاگرد شوفر نق میزد و لیچار بار مسافرهائی میکرد که اکثر آنها یک لا قبا بودند و سرشان به تناشان نمیارزید:
«آخه کسی نیست به این پیرزنک بگه هَوَنگ سنگی رو با خودت
کجا می بری؟ بیا تکونش بده، به خدا آدم از تخم میافته.»
پیرزن بال چادرش را به دندان گرفت و به ما نزدیک شد:
«های… پسرم میاد گاراج خودش ازت میگیره،»
«مگه پسرت چکاره ست مادر فولادزره، ادوّیه فروشه؟»
«پسرم جناب سروانه، همه اونو تو پایتخت میشناسن، بگو جناب سروان دولت، بگو جناب، دیگه کارت نباشه.»
پیرزن، مادر جناب سروان، اگر چه همسایة ما نبود، ولی من او را میشناختم و روزهائی که تویِ خانهاش عمرکُشان راه میانداخت به تماشا میرفتم. این پیرزن خشک مقدس، هر سال مجسمهای با لتّه و پارچهکهنه درست میکرد، تخمه بو میداد، عمر را بیخ دیوار میگذاشت؛ همسایهها و بچّهها روی زمین دوره مینشستند، تخمه میشکستند و پوست تخمهها را به عمر تف میکردند و به او لعنت میفرستادند. مراسم عمرکشان تا غروب آفتاب، تا زمانیکه تخمهها تمام میشد، ادامه مییافت. مادرِ جناب سروان، دم غروب روی عمر خطّاب نفت میریخت و او را آتش میزد.
«لابد اون آجان دوتومنی چهار راه بوذرجمهری پسر تست»
«پسرم جناب سروانه، میاد گاراج ازت تحویل میگیره.»
«آهای اوستا، کجائی؟ بیا بگو هَوَنگ این زنکه رو کجات بذارم؟»
هاون سنگی مادر جناب سروان دولت تا آخر روی زمین چرب و سیاه گاراج میهن تور ماند؛ داد و فریاد پیرزن کارگر نیفتاد، شاگرد شوفر زیر بار نرفت و سوقات سنگین او را به پایتخت نبرد.
«برو ننه، برو؛ خدا یهجو عقل به تو و یه میلیون پول به من بده.»
پیرزن، مادرِ جناب سروانِ آینده، از جا جنب نخورد و کنار هَونگ سنگی ایستاد، سر و دست جنباند؛ برای شاگرد شوفر خط و نشان کشید و او را تهدید کرد. اتوبوس آرامآرام راه افتاد و من از پشت شیشة گرد گرفته پنجره، پیرزن را یکدم گذرا دیدم و او را بهخاطر سپردم تا سالها بعد، در مهرآباد، در حومة تهران، داستانِ آن هونگ سنگی را برای افسر شهربانی و همولایتیها حکایت کنم. آن جوانک تازه به دوران رسیده و متکبر که تا مقام ستوان دوم شهربانی بالارفته بود، در هرفرصتی، ستارة پنج پر طلائی سر شانهاش را به رخ میکشید و به همولایتیها پُز میداد، فخر و افاده میفروخت و از بالا به همه نگاه میکرد. همولایتیهای مهاجر از جناب سروان کم جنبه، خود ستایِ بر من مگوز، دلِ خوشی نداشتند و اغلب پشت سرش مزغان کوک میکردند:
«اون روز تا به پایتخت برسیم، مسافرها در بارة هونگ سنگی ننة جناب سروان حرف میزدن و هِر و کِر میخندیدن…»
بماند، جلو نیفتم، برگردم به اتوبوس میهن تور.
مادرم که گویا دورادور شاهد ماجرای هَوَنگ بود، زیر لب گفت:
«زن بیچاره، عقل که نباشه، جون در عذابه! آخه یه جوون عَزَب، تک و تنها هونگ سنگی به این بزرگی میخواد چکار؟»
«یه خلته کَمَه و یه ساروق نون کاک هم آورده بود، شاگرد شوفر قبول نکرد. گفت: من از کجا جناب سروان تو رو بشناسم؟ گفت: این روزها توی سر سگ بزنی جناب سروان میرینه»
مادرم آهی کشید و به حال پیر زن دل سوزاند:
«مادره، مادر!… آدم کافر باشه همولایتی، مادر نباشه.»
دلخوشی فاطمة زهرا دیدار فرزندان دلبندش در پایتخت بود. یاد آنها او را تسکین میداد و همزمان، در فراغ ولایت چشمهایش پر میشد و تا کسی اشکهایش را نمیدید، بال چادرش را روی صورتش میانداخت. با اینهمه زن میانه سالی که در ردیف ما نشسته بود، متوجه احوال مادرم شد؛ این زن پرچانه هردم به کنجکاوی گردن میکشید و با چربزبانی، از چشمهای آبی و زیبا، موهای بلند و بور خواهرم تعریف و تمجید میکرد و با این بهانه میپرسید: چرا تنها سفر میکردیم، و چرا بابای بچّهها با مادرم نبود. فاطمة زهرا که دل و دماغ نداشت، به اکراه جواب میداد:
«بچّههام تویِ پایتخت کار میکنن، شوهرم جلوتر ازما رفته پیش اونا. من به خاطر بچّههام آوارة مملکت بیگانه شدم.»
«خدا نکنه آواره بشی، همه آرزو دارن برن تهرون زندگی کنن.»
«ای خواهر، آواز دهل شنیدن از دور خوشاست، من تهرون بودم، شکمبة گاو رو از نزدیک دیدم، نهخواهر، اونجا واسة ما ور ترید نمالیدن.»
«چی گفتی؟ شکمبة گاو؟ تا حالا نشنیده بودم.»
شکمبة گاو!… من بارها این دو کلمه را از زبان مادرم شنیده بودم. هرچند تا مدتها به علت نفرت و انزجار او از پایتخت پی نمیبردم. مادرم تا زنده بود، از ولایت دل نکند؛ آن خانههای خشتی را هرگز از یاد نبرد؛ در شهر، در میان مردم بیگانه و یا به تعبیر خودش: در آن «شکمبة گاو» دل نگذاشت و به شهر و شهرنشینی خو نگرفت. مادرم تا روز آخر پا به راه بود و تا آخر به بوی دود گازوئیل عادت نکرد و همیشه توی ماشین زرداباش به هم میخورد و از این بابت شرمنده و معّذب بود و رنج میبرد:
«خواهر، کاش از دواخونه دو تا قرص ضد استفراغ میگرفتی»
فاطمة زهرا محتاط بود و پیش از سفر و در سفر غذا نمیخورد:
«قرص افاقه نمیکنه، لب به غذا نزدم، ولی بازم دلآشوبه دارم.»
من وسوسه شده بودم و اسم شهرها و روستای بینراه وکنار جاده را در گوشة دفترچهام یادداشت میکردم؛ چرا و بهچه منظور، به یاد ندارم. شاید به این دلیل که سرگرم و مشغول میشدم و حوصلهام سر نمیرفت. باری، اتوبوس به روستایِ «داورزن» رسید و راننده پا از روی گاز برداشت، از سرعت اتوبوس کاست و به نرمی از جاّده کنار کشید:
«انگار راننده میخواد اینجا نگه داره، برو پائین انگشت بزن.»
«نگه داره؟ مگه چی شده؟ ما که تازه راه افتادیم»
شاگرد شوفر از جا برخاست و رو به مسافرها چرخید و گفت:
«امنیّهها سر خر شدن، جاّده رو بستن، تقصیر ما نیست»
نزدیک به سه سال از سفر خانوادة ما بهکربلا گذشته بود و در این مدت اتاق چوبی، قوزی و بیقوارة اتوبوسهای مسافربری تغییر کرده، فلزی و خوشریخت شده بودند و شرکتها اتوبوسهای مجهزتری خریده بودند؛ با اینوجود هنوز مانند آن زمان بار و بنة مسافرها را روی باربند اتوبوسها میچیدند و بیتردید به همین دلیل به وجود «شاگرد شوفر» نیاز میافتاد.
«اوستا، لابد دوباره یه بیناموس راپورت داده.»
«امنیّه جماعت تلکه بگیره. تلکه، تلکه… تا حالا نفهمیدی؟»
بنا به دستور ژاندارمها شاگرد شوفر میباید بارها را از روی باربند پائین میآورد تا همه چیز را از نزدیک بازرسی و وارسی میکردند.
«آخه سرکار جان، آخه اینهمه بار… خدا رو خوش نمیاد.»
راننده بیاعتنا به امنیّهها رو به قهوهخانه راه افتاد؛ شاگرد شوفر به دنبال او دوید و به پچپچه چیزی زیر گوش راننده گفت که انگار نشنیده گرفت. شاگرد شوفر در نیمه راه ایستاد و به درماندگی نالید:
«کجا میری اوستا، بیا یه چیزی به سرکار بگو، آخه این بیچارهها که قاچاقچی نیستن.»
ژاندارم کوتاه قد و سیه چردهای که قیافهاش به چشمام آشنا بود، رو به شاگرد شوفر چرخید و گفت:
«صادرات ولایت شما کلفت و تریاکه، بجنب، معطل نکن.»
مسافرها همه پیاده شده بودند و خاموش تماشا میکردند. شاگرد شوفر از پله ها بالا پیچید و رو به آنها داد کشید:
«سالی که زوره، سیزده ماهه. حالا که زوره سرکار، من همة بارها رو میریزم پائین، آهای آقایونا و خانما تشریف بیارین جلو بگیرین، مواظب باشین چیزی نشکنه، اگه شکست، به من مربوط نیست.»
رانندة گوشت تلخ و بد عنقِ اتوبوس گویا تجربه داشت، امنیهها را میشناخت؛ به منظور مأمورها پیبرده بود و میدانست که به چه قصدی او را نگهداشته بودند و تا بهمرادشان نمیرسیدند، کوتاه نمیآمدند و دست از سر مسافرها بر نمیداشتند. راننده به تجربه دریافته بود که التماس و زاری و چانه زدن با مأمورها بیفایده بود؛ نه راه سومی وجود نداشت. در هرحال اگر مسافری قاچاقچی بود و تویِ بارش تریاک پنهان کرده بود، لابد سبیل مأمورها را چرب میکرد و غائله فیصله مییافت؛ در غیراین صورت امنیّهها دل و رودة کیسهها، بقچهها و رختحواب پیچها را بیرون میریختند.
«بدو بگیر، بدو پسرم…آهای بُرار، چه خبرته، یواش، یواشتر.»
اگر چه در آن روز، در روستای داورزن، هنوز معنای هتک حرمت به حریم خصوصی را نمیدانستم؛ ولی با مشاهدة رفتار مأمورها این مفهوم را با تمام وجودم حس میکردم و از این که مجبور بودم زیر نگاه مأمورها و بیگانهها گره بقچهها را باز کنم؛ رخت و لباس و وسائل شخصی مادرم را مانند دستفروشها روی خاک و خاشاک بریزم و به نمایش بگذارم؛ از این که مأمورها اثاثیّة ما را بیپروا به هم میریختند و به این طرف و آن طرف پرت میکردند و غریبهها به دار و ندار ما سرک میکشیدند، از این که بضاعت ناچیز و فقر ما زیر آفتاب بر ملا شده بود، خجالت میکشیدم؛ از شرم و احساس حقارت و خفّت، گیج و سراسیمه شده بودم، بالایِ بساط سر به زیر ایستاده بودم و پا بهپا میمالیدم. شاید اگر مادرم تنها نبود، پا به فرار میگذاشتم و در گوشهای پنهان میشدم. فرار…! کربلائی عبدالرسول دلاک لابد تا شاهد این صحنهها نمیبود، شبانه از قلعه گالپاها رفته بود و من که جُرّهای سیزده ساله بودم، میباید جور او را میکشیدم و آنخواری و خفّت را بر خودم هموار میکردم. من آن ژاندارم کوتاه قد و سیه چرده را شناخته بودم، اگر حیا مانعم نشده بود، میگفتم که پسر کدخدای سابق بودم و او چند بار سر سفرة ما نشسته بود و با همقطارش خاگینه خورده بود. نشد نتوانستم، زبان در دهانام نچرخید و تا آخر لب از لب برنداشتم.
«ای سرکار، ای سرکار، ما اگه قاچاق فروش بودیم این روزگارمون نبود، بیا، بیا برّهم، بیا اینا رو جمع کن، سرکار خیالش راحت شد.»
بعدها که در پایتخت اجاره نشین و «خوش نشین!!» شدیم، هربار که اثاث کشی میکردیم؛ هربار که خرت و پرتها و اثاثیة مختصرمان را توی کوچه میگذاشتیم، به یاد روستای داورزن میافتادم و همان احساس نکبت دوباره بهسراغام میآمد و دست و پایم را گم میکردم؛ انگار برهنه در برابر نگاه کنجکاو همسایهها ایستاده بودم و همه به تاریکترین زوایای روحام سرک میکشیدند و مرا سبک و سنگین میکردند و محک میزدند.
داورزن تابلوی بود که در تاریکخانة ذهنام از آن زمان به یادگار مانده بود؛ تابلوی که گرد و غبار نگرفته بود؛ کهنه نشده بود؛ رنگ نباخته بود و هرگز رنگ نمیباخت؛ تابلوی که در آن مأمورها با اونیفورم رنگ و رو رفتة چروکیده، پوتینهای مندرس خاکآلود، چهرههای عبوس و عنق، با نگاه تحقیرآمیز و رفتاری چندشآور، در جستجوی تریاک، وسایل مردم را زیر رو میکردند. چند مرغ و خروس نه چندان دورتر از بار و بنة به هم ریختة مسافرها، در پیاده رو، کنار این بازار مکاره به تپالههای تازة گاو نک میزدند؛ سگی کچله گرفته، در سایة بید مجنونِ نزار و مفلوکی خسبیده بود و لهله میزد. گدای کوری، عصا زنان در اطراف مسافرها میپلکید و به زاری مینالید: «به من عاجر کمک کنید…!!» هیچ کسی به گدای کور حتا نگاه نمیکرد. همه انگار مانند گدای کور داورزن در دنیای تاریک خویشتن خویش سرگردان بودند و راه به جائی نمیبردند. داورزن، با آن چند دهنه مغازة بیمشتری و قهوهخانة خلوت مانند سایر روستاهای این مرز پر گهر، از یاد رفته و منزوی بود؛ همه چیز کسالتبار، رخوتآلود و غمانگیز بود و من بی قرار و بیتاب تا هرچه زودتر از آنجا میرفتم، به جائی میرفتم که هیچ نشانی از آنهمه نکبت و پلشتی و خواری نبود. رفتن، رفتن و رفتن…
«اکه بابات اینجا بود، اگه یه مرد با ما بود، این خشتک نشورها جرأت نمیکردن…»
جایِ بابا خالی بود و فاطمة زهرا همه چیز را از چشم او میدید. مادرم اشتباه میکرد، در داورزن هیچ کاری از کدخدای سابق ساخته نبود، اگر آنجا بود، لابد سیگاری آتش میزد؛ به دست امنیة آشنا میداد و با او گرم گفتگو میشد. همین! نه، مادرم پساز سالها تنها «بدون مرد و بدون سایة سر» سفر میکرد و از این بابت مشوّش و دلواپس بود، چرا؟ چون اگر اتفاقی برای «بچّههایش» میافتاد، مرد بالای سرش نبود. فاطمة زهرا مدام با دغدغه و اضطراب زندگی میکرد؛ مدام منتظر واقعة ناگواری بود که دیر یا زود و خواه ناخواه اتفاق میافتاد و مصیبتی که بر ما وارد میشد. مادرم بس که نوحه و مصیبت نامه خوانده بود و در عزایِ آلعبا اشک ریخته بود، دلاش ریش شده بود، دلاش به نخی بند بود به تعبیر خودش «تا تقّی به توّقی میخورد، دلاش هُررری میریخت.»
«ننه، تو این امنیه رو نشناختی؟ چند بار اومده بود خونة ما»
من آهسته و زیرلب پرسیده بودم، گیرم مادرم به عمد صدایش را چند پرده بالا برد تا شاید مسافرها میشنیدند:
«مأمورآشنائی سرش نمیشه، نون و نمک نمیشناسه. مأمور گربه کوره، بیا، بیا بال این ساروق رو بگیر بکش.»
لابد اگر کربلائی عبدالرسول دلاک در آن سفر همراه همسرش بود، کتاش را روی شانهاش میانداخت، در قهوه خانة بین راه، روی تخت چوبی، زیر سایة درخت مینشست؛ سیگاری آتش میزد و چلوخورشت قیمه سفارش میداد؛ لابد اگر «سایة سرش» با او بود، مجبور نمیشد، در آنگوشه، دور از مسافرها و نگاه کنجکاو قهوهچی، کنار جوی آب بنشیند به بچّههایش نان و پنیر و انگور بدهد.
«مواظب خواهرت باش، من الآن بر میگردم»
مادرم انگار روزه گرفته بود، لب به غذا نزد، یک مشت آب خنک از چشمه خورد، سر و صورتاش را شست، پشت به مسافرها وضو گرفت و در پناه دیوار قهوهخانه به نماز ایستاد. نماز فاطمة زهرا هرگز قضا نمیشد، حتا زمانی که بیمار و بستری بود، نشسته و توی رختخواب ورد میخواند. من دو سه سالی پا جا پایِ او گذاشتم و بعد از کرامت خدا ناامید شدم و از آسمان رو برگرداندم. گیرم خواهرم گه گاهی پشت سر مادرم میایستاد و به تقلید از او خم و راست میشد.
«ننه، محترم میخواد با تو بیاد، میترسه نمازش قضا بشه»
«قلنبه گو، هر چه بابات زمین گذاشته، تو وَر داشتی.»
در آن سفر، اتوبوس میهن تور، بر خلاف کامیونهایِ خالی سیلو، جلو قهوه خانة دهنة زیدر و میامی توقف نکرد و مادرم به جستجوی قبر کاروانسالار مرحوم از تپّه بالا نرفت؛ بلکه از پشت شیشة پنجره نگاهی به سپیدارهای جوان دامنة تپّه انداخت، آهی کشید و زیر لب گفت:
«انگار همین دیروز بود که از کربلا بر میگشتیم»
شاید اگر دوستی و محرم رازی درکنار مادرم بود، بند از زباناش بر میداشت و میگفت: انگار همین دیروز بود که آن مرد صبور و مهربان به سفر رفت؛ برفگیر شد، غولنج کرد، در غربت مرد و هرگز برنگشت. گیرم من همدل، همزبان و مؤنس مادرم نبودم و رازش را به فرزندش نمیگفت. آنچه را که بر او گذشته بود، سالها بعد، پاره، پاره، از این و آن شنیدم و تا آخر بهحقیقت پی نبردم. من و مادرم اگرچه همراه و همسفر بودیم، ولی هرکدام در دنیای متفاوتی سیر میکردیم؛ در راه با هم همکلام نمیشدیم،
مگر بنا به ضرورت و هیچکدام از ما به دنیای دیگری راهی نداشت.
«عمر مثل آب بی سر و صدا میگذره»
زن پرچانه و خواهرم خوابیده بودند؛ مادرم از پنجره به بیابان بایر و کوههای خشک دور دست نگاه میکرد و من شهرها و روستاهائی را بیاد میآوردم که در سفرهای قبلی دیده بودم و از آنهمه تصویری کمرنگ و گاهی زنده و پررنگ درخاطرم مانده بود. در این میان ایوانکی از سایر جاها پر رنگتر بود و خیالام را تا کوهپایهها، خانة ییلاقی ارباب، مادر فولادزره و کابوسهای شبانه میبرد و دراین سو، صدای مردی را میشنیدم که در شوره زار سفید، در پیجوانکی میدوید و فریاد میکشید:
«آهای کارت ناهارُم میخووم قینت بذارُم»
«ننه، کاش اتوبوس توی ایوانکی نگه داره»
مادرم سگرمههایش را در هم کشید و به تلخی گفت:
«چیه، مگه اینجا خیلی به تو خوش گذشته؟»
در آن روز متوجة منظور مادرم نشدم؛ من هنور از خوشی، رنج و اندوه تصوری نداشتم و به آن فکر نمیکردم. همه چیز و هر چه به سرم میآمد، به نظرم عادی و طبیعی بود؛ هنوز پدر نشده بودم، نمیدانستم که پدر و مادرها، با مشاهدة حالِ زار بچّهها: مانند کار شاق، گرفتاری، بیماری، بیشتر از آنها رنج میبرند و غصّه میخورند. این احساسات و عواطف انگار در سرشت آدمیزاده نهفتهاست و همزمان با تولد فرزند و یا نوه به دنیا میآید و در شرایط و موقعیّتهای حسّاس تجلی و بروز پیدا میکند. من زمانی به این حقیقت پی بردم که چند سالی از مهاجرت ما گذشته بود، پدر شده بودم و آن روزها، اضطراب، دغدغه، غم و اندوه پدر و مادرم را کم و بیش درک میکردم. بماند، جلو نیفتم:
«خدا کنه بابات اشتباهی به یه گاراج دیگه نرفته باشه.»
من روز پانزده خرداد هزار و سیصد و چهل و دویِ خورشیدی در گاراج میهن تور از اتوبوس پیاده شدم و همراه مادر و خواهرم قدم به آن «شکمبة گاو» گذاشتم و با حیرت متوجه شدم که بر خلاف آن شایعهها، در خیابانهای پایتخت پول نریخته بودند؛ بلکه پیش از ظهر همان روز، شاهنشاه قدر قدرت، به میمنت و مبارکی ورود ما، ارتجاع سیاه را سرکوب، «آیت الله خمینی» را دستگیر کرد. گیرم من آن روزها در دنیای دیگری سرگردان بودم و به اینگونه مسائل توجه نداشتم. در خانه و تویِ کوچه و بازار نیز به سرکوب وحشیانة تظاهرات، اشارهای نمیشد و کسی حرفی در این باره نمیزد؛ هرچه بود، خبر واقعه، مانند سایر خبرهای ناگوار، سالها بعد بهگوش من رسید و در زندان با هوخواهان او هم اتاق شدم. بماند..
«مگه خیابون ناصر خسرو چند تا گاراج داره؟»
«ننه، من از کجا بدونم، تو نامه نوشتم با میهن تور …»
اتوبوس صبح زود به پایتخت رسیده بود؛ شاگرد شوفر بار و بنة ما را از روی باربند پائین آورده بود؛ مسافرها رفته بودند و مادرم در آن گوشة گاراج، چشم به راه نشسته بود و از «کلب عبدالرسول» خبری نبود. هیچ کسی به پیشوار ما نیامده بود. مادرم که شب تا صبح از نگرانی بیدار مانده بود، هرچه زمان میگذشت، بیشتر مضطرب میشد و هربار حدس و گمان تازهای میزد: شاید برادرم محمود بیمار و یا گرفتار شده بود؛ شاید پدرم راه را عوضی رفته بود و توی شکمبة گاو گم شده بود، شاید، شاید …
«برو تا سر خیابون، یه نگاهی به اطراف بنداز»
فاطمة زهرا درست حدس زده بود: محمود که در آن زمان جوانی بیست ساله و شاگرد سلمانی بود، برادرم که در آن دوران زندگیاش را به دشواری اداره میکرد؛ از این که تتمة خانواده، مانند بام پوسیدهای بر سر او آوار میشد؛ به وحشت افتاده بود. محمود که جوانی بیاندازه حساس و محتاط و مسؤل بود، گویا از سر صبح به تمام گاراجهای ناحیه ناصر خسرو سر زده بود و سرانجام ما را در گوشة گاراج میهن تور پیدا کرده بود.
«ها، کجائی؟ اینجا چرا؟ ننه کجاست؟… کجاست؟ »
در دالان به جوانی موبور، رنگ پریده، لاغر و ترکهای برخوردم که پیراهن و شلوار سفید پوشیده بود و در جستجوی ما، هراسان به هر سو گردن میکشید. دلهره و سراسیمگی برادرم محمود درپانزده خرداد هزار و سیصد و چهل و دو، رقتانگیز بود و من هرگز آن روز را از یاد نبردم و این صحنه تا آخر در خاطرم ماند. با اینهمه، وقتی سوار اتاق حمّال برقی شدم و سر پا، به تماشای شهر ایستادم، احساس خوشایندی داشتم و از نسیم خنکی که به صورتام میخورد و با موهایم بازی میکرد، لذّت میبردم. قدم به دنیای ناشناخته گذاشته بودم؛ رو به آینده میرفتم؛ همه چیز تازگی داشت و مرا به شور و شوق میآرود و به دنیایِ نو لبخند میزدم.