سالها پیش درجائی به مناسبت نوشتم که «شعور» هیچ ربطی به میزان سواد، دانش و حتا ذوق و قریحه آدمیزاده ندارد، شاعر بی شعور و دانشمند بیشعور در این دنیا به فراوانی یافت میشود. تا آنجا که به یاد دارم، پدرم ترجیح میداد با سگ توی یک جوال برود ولی با آدم بیشعور حشر و نشر و مصاحبت نداشته باشد، بنظر من حق با آن مرد رند روزگاربود، بیشک اهل فرهنگ، هنر و ادبیات رمان مادام بواری را خواندهاند، شارل بواری، پزشکی که برای بار دوم ازدواج کرده و نو عروساش را به حجله میبرد، دسته گل خشکیدۀ شب عروسی همسر اولاش را از اتاق برنمیدارد، او از تأثیر نا خوشایندی که دسته گل خشکیده روی همسر جواناش میگذارد، بیخبراست، دستهگل خشکیده و از یاد رفته، یکی از دقیقترین و هوشمندانهترین نشانههاییاست که گوستاو فلوبر برای بیان کُند ذهنی، میانمایگی، و بیاحساسی شارل بوواری، خرده بورژوای شهرستانی استفاده میکند. از چشم شارل بواری آن دسته گل خشکیده فقط یک «شئی » است و از چشم همسر جوان او نشانۀ بلاهت، حماقت و کودنی پزشک شهرستانی. منتها اگر این اتفاق در جای دیگری و به شکل دیگری بیفتد و صاحبخانه نیمی از عکسی را که یادگار گذشتۀ مشترک سه نفر بوده است، لب طاقچه بگذارد، نشانۀ بلاهت، حماقت و کودنی او نیست، بلکه دلیل دیگری دارد. رفتار شارل بودلر رمان فلوبر فرسنگها دوراز رذالت، نفرت و دنائت است، ولی رفتار کسی که با بریدن نیمۀ عکس و گذشتۀ مشرک، شخص مورد نفرتاش را حذف کرده و لب طاقچه به نمایش گذاشته، آگاهانه است. چنین موجودی هیچ سنخیتی با شارل بودلر قهرمان گوستاو فلوبر ندارد. شارل بودلر دسته گل خشکیده همسر اولش را با ولنگاری و بیقیدی فراموش کردهاست، ولی رفتار کسی که آن عکس مخدوش را قاب گرفته و چندسال لب طاقچه گذاشته، آگاهانه است تا هیچگاه آن شخض محذوف را فراموش نکند. بیشک هرکسیکه کنجکاوی مختصری داشته باشد، متوجه میشود که عکس درون قاب کامل نیست و نیمۀ آن را بریده اند و ابتر کرده اند، گیرم نمیفهمد چه اتفاقی افتادهاست و چرا نصف قاب خالی و سفید است؟ چرا آن «جای خالی» را در سالن به تماشا گذاشته اند؟ شاید به این دلیل که اگر روزی و روزگاری گذر نفر سوم به آنجا بیفتد، جالی خالی خودش را توی قاب ببیند و به میزان نفرت آنها پی ببرد. اگر غیر از این میبود، آن «عکس» را قاب نمیگرفتند. در چنین موقعیتیاست که واژهها از معنا تهی میشوند، چرا، چون زندگی بهواژهها جان و جسم میبخشند، روح میبخشند، معنا و مفهوم میبخشند، زمانی که واژهها از معنا تهی میشوند، زندگی، مهر و مهربانی، صفا و صمیمیت از میانه رخت بر میبندند و دیگر از واژههای نخنما هیچ کاری ساخته نیست و هیچ اثری ندارند. غرض، آن اتفاق میمونی که مدت ها منتظرش بودهاند، سرانجام رخ داده، نفر سوم جای خالی خودش را در قاب عکس دیدهاست و از آن دم ببعد آدمها مانند بازیگران مبتدی و ناشی روی صحنه ظاهر میشوند و نقاب (ماسک) بر چهره میزنند و تلاش میکنند آن نقشی را بازی و باز آفرینی کنند که سالها پیش با سادگی و صمیمیت زندگی کرده بودهاند. گیرم بیفایده! واژهها از معنا تهی شده اند و حاصل تلاش آنها نمایشی بیروح، کسالت بار، و ملالآوری از آب درمیآید که تحمل تماشای آن دم و به دم دشوارتر میشود.
باری، با نفرت و حسادت زیستن، تباهی جسم و جان است، خوشا به سعادت آنانی که با عشق و ایثار از این گُدار دشوار میگذرند
.