قلعة گالپاها- فصل 27
شرنگ در فرهنگها به معنای زهر، سّم و هر چیز تلخ آمده بود، گیرم در قلعة گالپاها، شرنگ جشنی بیچیز و مردانه بود که نوجوانها و جوانها هر از گاهی در حیاط خاکی خانهای بر پا میکردند و شوبازی به نمایشی گفته میشد که بیشباهت به روحوضی نبود و مطربهای شهری، وقتی در قلعة گالپاها به عروسی دعوت میشدند، شبها، در فضای باز به روی صحنه میبردند. در این جشنها، دخترها و زنها حضور نداشتند و یا دورادور در تاریکی میایستادند؛ روشنائی را میپائیدند و جلو نمیآمدند.
دخترها و زنها، یا به قول ملاابولقاسم، طایفة اناث، در روزهای عید نوروز، عروسیها و ختنه سوریها، جداگانه جشن زنانه میگرفتند؛ دایره میزدند، گروهی، یا به تنهائی میرقصیدند؛ آواز میخواندند و جوانها بالایِ پشت بامها پنهان میشدند و چشم چرانی میکردند. زنها از من که هنوز جغله و جرّه بودم، رو نمیگرفتند و بیهیچ مانع و مشکلی بهجشنهایِ زنانه راه مییافتم و رقص زنها را از نزدیک میدیدم. اگر چه در قلعة گالپاها زنها میرقصیدند و همة مردها چوببازی میکردند، ولی چندنفری مانند برادرانِ میرزا، نورا و عمو یاور ما هنرمندانِ قلعة گالپاها بودند که در شرنگها دف و «دونییه» میزدند. نورا، برادر کوچکتر لُکنت داشت و وقتی با آنهمه نرمش، مهارت و ظرافت میرقصید، همه انگشت به دهان میماندند. نورا رقاص مادر زاد بود. میرزا، برادر بزرگتر «دو نی یه» میزد و چه شیرین و دلنواز میزد؛ میرزا، هنرمند بذله گوی قلعة گالپاها این ساز ابتدایی را به ابتکار خودش ساخته بود؛ نیها را با سیمی نازک بههم بسته بود و آنها را با فاصلة حساب شده، سوراخ کرده بود. همسایةما در پشتآو، صدائی گرم و داوُدی داشت؛ روزهای گرم و بلند تابستان، در درگاهی «خانه بند»، توی سایه مینشست، دو نییه میزد و برای دل خودش آواز میخواند. میرزا، برادر بزرگ سیّدها، بی سواد بود، با اینهمه یک سینه چهاربیتی عاشقانة دلنشین بلد بود. من که شیفتة آواز و ساز او شده بودم، از آنهمه، چندین چهار بیتی بهمرور زمان از او یاد گرفتم و به خاطر سپرده بودم و اگر کسی در اطراف و اکناف نبود، به آواز بلند میخواندم:
«سر چشمه که آبم دادی دلبر
مثال رشمه تابم دادی دلبر…»
روزی پیاده به سر بندهای پشتآو میرفتم؛ باد تندی میوزید، و ماسههای نرم را به سر و صورتام میکوبید و با اینهمه کوتاه نمیآمدم، از فرصت استفاده میکردم و تویِ باد چهچهه میزدم.
«کلبوسین، کلّه باد کردی، اوغور بخیر»
میرزای بذلهگو ناگهان مثل جن، از گرد و غبار بیرون آمد و با هم شاخ تو شاخ شدیم. همسایة ما دستمالی به پوزهاش بسته بود؛ توبرهای پر از علف به دوش گرفته بود و به قلعه میبرد
«ها، دلبر، دلبر، کدوم دلبر ناقلا؟»
یکّه خوردم و از خجالت دم فرو بستم
«عاشقی سوز داره، بیست و پنج روز داره»
میرزا دامادِ تخت مشک، زنِ همسایة ما بود و من شب عروسی، وقتی آنها را به رسم روزگار، بر تخت نشانده بودند، عروس او را از نزدیک دیده بودم، میرزا نامزدش را پیش از ازدواج حامله کرده بود و عروس، شب عروسی گویا ششماهه حامله بود؛ زنها و دخترها به همین خاطر با اشاره به شکم بر آمدة عروس پنهانی و زیر جُلی میخندیدند:
«ببین، با این گمبهش ور تخت شده»
«ورتخت شدن» زنانه بود و بچّهها در ازدحام جمعیّت، لای دست و پای زنها و دخترها می لولیدند و نقل و سکة شاباش جمع میکردند.
«کلبوسین، به عمو یاور بگو امشب بیاد خونة دیو سیاه»
در قلعة گالپاها، همه اسمی مستعار داشتند که بیربط به خوی، خصلت، شخصیّت و شکل و شمایل آنها نبود. اسمها را اهالی با مایهای از طنز و کنایه روی افراد میگذاشتند و به مرور زمان جا میافتاد. دیو سیاه، دیو سفید، حردلاور، کیرگردن، کلاه بلند، کلّه سفیدو، قر پشت، یاور…و و و
عمو یاور اگر به گرگان و طُرُق نمیرفت، دف میزد و برادر بزرگ سیدها «دونی یه» و نورا، برادر کوچک میرقصید. در شبهائی که جوانها شرنگ میگرفتند، چراغ زنبوری پایه بلندی میدانِ رقص را روش میکرد و اهالی گرد تا گرد روی زمین به تماشا مینشستند؛ اگر دختری نامزدی در میان جوانها میداشت، دور از جمعیّت، در گوشهای کمین میکرد و یا از بام خانة مجاور بالا میرفت و به نظربازی سرگرم میشد.
«مگه دیو سیاه امشب شرنگ میگیره؟»
«آره، به عمو یاور بگو نشئه کنه بیاد.»
باد صدای میرزا را می برد، با اینهمه کوتا نمیآمد:
«راستی از برارت چه خبر؟ دیگه به قلعه نمیاد؟»
محمود هنوز به مشهد نرفته بود و هر از گاهی از سبزوار به قلعه گالپاها میآمد، پیراهن خوشرنگ و شلوار تنگ فرنگی میپوشید و توی ده شلار میداد. اگر اشتباه نکنم، بارآخر او را در شرنگ خانة تیمورلنگ دیدم؛ آن شب با شور و شرر چوببازی میکرد؛ به تقلید از چوببازهای کهنهکار به هوا میپرید، بین زمین و آسمان، دور خوش میچرخید و چوبهایش را مانند شمشیر بهچوبهای حریف میکوبید. گیرم جسم و جان او هماهنگ نبودند و این گونه بلند پروازیها و حرکتهای تند و دشوار با پای ناقص او جور در نمیآمد؛ باری، پرشها و چرخشها چندین بار ناشیانه و نیمه کاره تکرار شدند و سرانجام، همانگونه که انتظار میرفت، آن پای معیوب به او خیانت کرد؛ زیر بار طاقت نیاورد؛ محمود زمین خورد و من تا آن صحنه و شرمندگی او را را نمیدیدم، چشمهایم را بستم و سرم را پائین انداختم.
«زخم پایِ دادشم آبزنجو شده، چوببازی نمیکنه»
چوببازی نمایشی از جنگ و نبرد تن به تن بود که از گذشتههای خیلی دور به یادگار مانده بود؛ چوببازی خشن، شورانگیز و هیجانآور بود و مهارت، قدرت و نیروی زیادی میطلبید؛ نفس چوببازهای غیرحرفهای زود میبرید؛ زود خسته میشدند، چوبها را زمین میانداختند و مدتی به آهنگ و حرکتهای نرم و آرام میرقصیدند؛ بعد از صحنه بیرون میرفتند و نوبت را به دیگران میدادند. نبض چوببازی و چوببازها دست نوازندهها بود؛ میرزا و عمو یاور گاهی آگاهانه دیوانه وار مینواختند تا چوببازی، به نبرد تن به تن تبدیل میشد و میدان رقص، به میدان مبارزه و زور آزمائی.
«حیف، هیچکسی مثلِ محمودِ شما جست نمیزنه.»
در شب شرنگ گاهی هواداران ارباب صولت و ارباب دولت، با هم میرقصیدند. در این شبها اگر حر دلاور چوبها را از زمین بر میداشت و به صحنه میرفت، گوش عمو یاور زنگ میزد؛ سیگاری میگیراند، گوشة لباش میگذاشت و مانند کربلائی عبدالرسول با چشمهایش میخندید. عمو یاور خوشقلب ما، اگر چه همة برادرزادههایش را از صمیم قلب دوست داشت، ولی به علی حر مینازید و به او افتخار میکرد، چرا که در چوببازی هیچکسی قدرت و نفسِ حر دلاور را نداشت و احدی حریف او نمیشد. حر
ازدواج کرده بود، با این وجود با جوانها میپرید و چوببازی بهانهای بود تا
در میدان رقص از دشمن زهر چشم میگرفت. باری، میرزا سرانجام از سر راه کنار رفت و درادامه، به طعنه و تمسخر گفت:
«خیز گربه تا کاهدونه عموجان، تا کاهدون…»
در دوران کوتاه صلح و «جنگ سرد!!»، عدوات و دشمنی رعیّت و هواداران اربابها در لغاز گوئی، رجزخوانی و چوببازی بروز و تجلی پیدا میکرد. عمو یاور به پیروی از میرزای رند و آب زیرکاه که خویشاوند خرده مالک مفلس و هوادار صولت بود، با پاکدلی و سرخوشی بر دف میکوبید و میکوبید تا چوببازها از پا میافتادند.
«ستاره سر زد و بیدار بودم،
به کنج رخنة دیوار بودم…»
میرزا بهبرادرم محمود طعنه زده بود، سخت رنجیده بودم و دلگیر در باد چهار بیتی میخواندم:
«ستاره سر زد و صبحاش طلوع کرد
هنوز درانتظار یار بودم…»
من بارها در شبهایِ شرنگ، شاهد چوببازی برادرها بودم: حسن به ندرت میرقصید، محمد رضا شیوة و شگرد ویژهای داشت و حرکتهای او بیشتر شبیه بازی و نمایش بود و هیچ شور و هیجانی بر نمیانگیخت. چوببازی حر دلاور نبرد تن به تن را تداعی میکرد و گاهی که رویاروئی به درازا میکشید، وحشت برم میداشت. بهباور من که تازه چوبباز شده بودم، دشوارترین و شورانگیزترین لحظههای چوببازی زمانی بود که رقصندهها، پهلو به پهلو، سرلک، روی پنچة پاها، با آهنگ دف و نی به هوا میپریدند؛ جلو میرفتند، گرد و خاک به پا میکردند و در همینحالت، چند دور؛ دور صحنه میرقصیدند. این رقصِ لزگی که با چوببازی آن دیار درآمیخته بود، دشوارتر از درو گندم با منگال بود که حر دلاور در آن نیز هماورد نداشت. حُر کوتاه قد بود و انگار به همین دلیل اغلب سرلک میرقصید و حریفاش را خسته میکرد و از نفس میاندخت.
«کسی که حریف حُر بشه هنوز از مادر نزاده»
در یکی از این شبها، طرف سمج بود و مقاومت میکرد؛ علیحر از صحنة گِرد رقص بیرون زد و چندان در میان تماشاچیها ادامه داد تا حریف که بلند قد و دیلاق بود، سکندری خورد، چند قدم دورتر، نزدیک طایفة اناث به زانو در آمد، چراغ زنبوری برگشت و خاموش شد؛ دخترها و زنهائی که در تاریکی به تماشا ایستاده بودند، جیغ کشیدند.
«هی، هی، چه خبره، مگه گرگ به گله زده؟»
«فانوس، یه فانوس بیار خانه خراب…»
آنچه که در تاریکیها رخ میداد، مدت درازی در پرده نمیماند، دیر یا زود در روشنائی به زمزمه و پچپچه روایت میشد و من با کنجکاوی به «اسرار مگو» گوش میدادم. ناصر گرنخ که تازه شاشاش کف کرده بود و مدام به دنبال دخترها سگدو میزد، اگر در تاریکی دستاش به بال چادر دختری میرسید، از آن مختصر، داستانی با شاخ و برگِ میساخت و برای منکه هنوز جرّه بودم، با آب و تاب روایت میکرد:
«لاکردار پستونهائی داره این هوا، نرم، مثل دنبه…»
ناصر گرنخ آرزوهایش را به جای واقعیّت و «واقعه» میگذاشت. گرنخ مصداق مثل «وصفالعیش، نصفالعیش» بود.
«چیه، دهنت باز مونده؟ باور نمیکنی؟»
لابد سایة شک و تردید را در نگاه من میدید که میگفت:
«چیه، من حتا به بال چادر اون لاکردار قانعام.»
من اگر چه به آن قصّهها با علاقه گوش میدادم، ولی دنیای ناصر
گرنخ را هنوز نمیفهمیدم؛ دو سه سال بعد که بزرگتر شدم، در ماه محرم و شبهائی که دخترها به بهانة عزاداری به حسینیه میآمدند و در قسمت زنانه، به تماشای سینه زنها مینشستند، همراه او و سایر نوجوانها، روی پشت بام مسجد میدویدم و از این بازی لذت میبردم.
«دختر همسایة شما، بتول، وای وای، بتول، بتول، وای، وای…»
بندهایِ مدابرام، همسایة ما نزدیک نخِ شیرین بود و من هر بار با کوزه پیِآب میرفتم، بتول، دختر دم بخت او را دورادور میدیدم که همراه مادرش، سر لک نشسته بود و به بوتههای خربزه و هندوانه میرسید. شاید اگر محمود پس از مدتها با آن پیراهن سفید تمیز و شلوار فرنگی به سر بندهای پشتآو نمیآمد، گذر دختر همسایه به «خانه بند» ما نمیافتاد و آن روز گرم تابستان و دیدار عاشقانه در خاطرم نمیماند.
من با محمود، در صحرا و روی زمین کار نکرده بودم و اگر اشتباه نکنم، او را فقط یکبار در آن جا با دختر همسایه دیدم و بس. حالا بتول به چه بهانهای تنها به دیدار محمود ما آمده بود و مادرش چرا اجازه داده بود، خدا عالم بود. دخترهمسایه چادر سفید گلداری با بیقیدی روی شانهاش انداخته بود، از نامحرم رو نگرفته بود، دکمة یقة پیراهناش را انگار به عمد باز گذاشته بود و با محمود خوش و بش میکرد و میخندید. تا آنجا که من بهیاد داشتم، هیچ زن و دختری در دشت و صحرا، توی خار و خاشاک و زیر آفتاب حاشیة کویر، چادر گلدار سفید سر نمیکرد و پیراهن نازک و «مَکُش مرگ ما» نمیپوشید؛ دختر همسایه انگار از عروسی به آنجا آمده بود و یا به هوایِ پسر کربلائی عبدالرسول دلاک رخت و لباس خوشرنگ و نو پوشیده بود. اگر اشتباه نکنم، محمود در آن روزگار هنوز به تهران نرفته بود و از مشهد برای سرکشی و خبرگیری از خانواده به قلعه آمده بود.
«دختر همسایة شما، بتول، واییی، چه سر و سینهای، وای! چه
دنبهای، چه دنبهای، گرد و قلنبه، وای وای…»
ناصر گرنخ اگر آنجا بود و آنهمه را میدید، به اغماء میرفت:
«وای، وای بتول، بتول چه لعبتی، وای، وای خدا نصیب کنه…»
گونههای بتول زیر آفتاب و در جوار پسر همسایه گل انداخته بود و چشمهایش از شوق و شادی مثل ستارههایِ آسمان کویر میدرخشیدند. بتول، آن دختر پر و پیمان، رسیده و دم بخت، رویِ زاله بند نیمبر نشسته بود و نوجوان زیبایِ کربلائی عبدالرسول دلاک، به رسم روزگار، دستمال ابریشمیِ خوشرنگی دور گردناش انداخته بود، موهای بلند، نرم و بورش را روی پیشانیاش پریشان کرده بود و زیر نگاه شیفتة دختر همسایه، ناشیانه قیافه میگرفت تا شاید متفاوت جلوه میکرد. من با اشارة محمود، بهترین و بزرگ ترین خربزة دیم نصرآبادی را از بوته کنده بودم و نه چندان دور از دختر و پسر، پا به پا میمالیدم و از تماشای آن دو موجود زیبا، با طراوت و شاداب، که زیر شرة آفتاب مثل دو غنچه شکفته بودند، سیر نمیشدم.
از شما چه پنهان، من تا به امروز، هربار به گذشتهها، به بندهای پشتآو برگشتهام چهرة برادرم محمود و دختر همسایه را روشنتر از پیش دیدهام و با جزئیّات به یاد آوردهام؛ گوئی آن دختر و پسر شیدا، مانند یک تابلو نقاشی، هنوز روی «زالة بند بیناو» رو بهروی هم نشستهاند و هرگز از جا جنب نخوردهاند. انگار هنوز از ساعد دست محمود ما خون روی خاک چکّه میکند و بتول وحشتزده و ناباور به قطرههایِ خون خیره شدهاست.
«وای خدا مرگم بده، چکار کردی محمود؟»
لابد باید پیش از این مینوشتم که برادرم محمود دست و پایش را گم کرده بود و تا خودی مینمایاند، خربزه را با یک دست بالا گرفت و آن را با چاقویِ ضامندار، با طمطراق و نمایشی، به اصطلاح «تأترال» برید. گیرم شرم، سراسیمگی و دست و پاچلفتی، کار دست برادرم داد. تیغة تیز چاقو از پوست و لاش خربزه گذر کرد و ساعدش را شکافت و خون…
«وای، بریم، بدو بریم تا زخمت رو ببندم؟»
چاقوی ضامندار، ژست ناشیانة محمود و چکّههای خون همه چیز
را به هم ریخت و من که در برابر آنهمه شور و شیدائی و زیبائی از خود بیخود شده بودم، حیرت زده برجای ماندم. محمود با دختر همسایه رو به نخِ شیربن و خانه بند مد ابرام دوید و درپناه نیزار از چشم افتاد. محمود ما رفت و من او را چند سال بعد در گاراج شمسالعماره دیدم. بماند.
«گفتی بتول اینجا بود؟ بابا ننهش نفهمیدن؟»
نورالله اگر چه هنوز مانند محمود مهاجرت نکرده و از قلعة گالپاها نرفته بود، ولی روزی که دختر همسایه با چادر گلدار و یقة باز به دیدار محمود ما آمد، سر جالیز نبود.
«هی، هی، بیا، بیا ببین چقدر خون روی زاله ریخته…»
من تابستانها با برادرم نورالله که دوسال بزرگتر بود، سرِ بندهایِ پشتآو کار و جالیزبانی میکردم و بر خلاف محمود، با این برادر نرمخو و مهربان بزرگ شدم و سالهای کودکی ما، با هم در قلعة گالپاها گذشت. به تعبیر حُر که با همه مزاح میکرد، اشک نورالله توی آستیناش بود و من او را همیشه با حزن و اندوه به یاد میآوردم. نه، انگار نور خدا بهکارِ دنیای ما نمیآمد و شاید به همین خاطر زودتر از سایر برادرها بار سفر بست. باری، در آن سالها، سر بندها، ممدابرام پدر بتول، چندین بار اشک او را در آورد و من از ترس آن مرد نتراشیده، مهیب، غول پیکر، تنبل و تنآسا لب تر نکردم و حرفی به پدرم نزدم. مدابرام هر ازگاهی راهاش را به طرف بندهای ما کج میکرد، صاحب اختیار چرخی دور بوتههای خربزه و هندوانه میزد، خربزة درشت و رسیدهای میکند؛ همانجا، کنار بوته چهار زانو مینشست؛ در برادر چشمهای گریان نورالله آن را به قواره میبرید و بیدغدغه، با دلِ صبر، بهآرامی میخورد، ته قاچهایِ پهن خربزه را میتراشید و با سر و صدا هورررت میکشید و بعد، با رضایت خاطر دست به شکماش میمالید، خدا را صد هزار مرتبه شکر میکرد و به سختی از جا بر میخاست: یا الله!
نمیدانم، شاید مد ابرام آنهمه بیریخت، زشت و منحوس نبود، شاید رفتار خشن و بهیمیاش چهرة او را کریه کرده بود. مدابرام مرا به یاد دیو گنده دهان افسانههای ملا چروی میانداخت. من از او متنفر و منزجر بودم و هر بار که به سراغ ما میآمد، بغض بیخ گلویم را میفشرد و از این که برادرم تسلیم بود و به مد ابرام اعتراض نمیکرد، لجام میگرفت. شاید اگر نورالله سنگی به هوای ملاج آن لندهور متجاور میانداخت و یا به او فحشی میداد، آنهمه حرص و جوش نمیخوردم.
«بیخودی اشک نریز بچّهجان، چیه، چی شده، مگه بابات مرده، برو، برو چند دیشلمه قند ور دار بیار.»
نورالله سفرة نان و کیسة قند را گره میزد و از ترس روباه و مار و مور و ملخ آن را به میخ نزدیکِ سقفِ خانهبند آویزان میکرد. باری، در آن روزها، من و برادرم نورالله، مانند دو طفلان مسلم، بی پناه بودیم و مدابرام مهیب مانند حارث یکّه تازی و امر و نهی میکرد:
«آبغوره نگیر بچّه، گفتم برو چند دیشلمه قند وردار بیار»
نورالله به هق هق میافتاد و مد ابرام منتظر نمیماند، به خانه بند میرفت، چند حبّه قند از کیسه بر میداشت و تلوتلو خوران میرفت.
«خون، چرا خون، مگه اینجا چاقوکشی شد؟»
«نه، نه، محمود با چاقو دستشو برید، برگشت به قلعه»
دیدار دختر همسایه و محمودِ ما واقعهای بود که مدتها فراموش نمیشد. شاید اگر این خبر به گوش مدابرام میرسید، بهانه دست هواداران صولت میافتاد و کار کدخدا بیخ پیدا میکرد. اگرچه مد ابرام حس و حال نداشت و شاید اهمیّت نمیداد، ولی همسرش با صولت قوم و خویش بود و به ایل و تبارش مینازید و همه جا فخر میفروخت. این زن عُنُق و بد اخم و متکبر که در زشتی یگانه بود، دو اشک آب، چند جریب زمین و خانهای به ارث برده و مد ابرام تنآسا و تنبل به خاطر همین «ثروت ناچیز» با او ازدواج کرده بود و تا آنجا که من دورادور شاهد بودم، به ندرت تن به کار میداد و از زن و دخترش کار میکشید. من او را همیشه در حال خوردن، نوشیدن و خوابیدن به یاد میآوردم. مد ابرام هندوانه را میخورد و پوست آن را هفت بار میتراشید و آب هندوانه را هورررت میکشید:
«بابد پوست هندونه رو هفت بار قسماش داد.»
زمان گذشته بود، نورالله از قلعة گالپاها رفته بود، من بزرگتر شده بودم و مد ابرام اگر چه هنوز هر ازگاهی گذرش به طرف جالیز ما میافتاد، ولی مانند قدیم صاحب اختیار و خود مختار توی بندها پرسه نمیزد و از بوتهها خربزه و یا هندووانه نمیکند، بلکه بر درگاهی خانه بند میایستاد، به داخل سرک میکشید و با لحن پدرانه و ملایمی میگفت:
«چای بار گذاشتم، بیا، بیا یک پیاله چای بخور، چند دیشلمه قند با خودت بیار. قند ما تموم شده.»
بتول، دختر همسایه عروس شده بود، زن مدابرام ناخوش بود به سر جالیر نمیآمد و پیرمرد، مثل من تنها مانده بود و روزها از دور مانند مترسک دیلاقی به چشم میخورد؛ مترسکی که گاه بیگاه توی کرتها جا به جا میشد و بعد به سایة خانه بند پناه میبرد، میخورد و میخوابید.
«هوا گرمه، کلاغها تشنهن، میترسم نا غافل بیان.»
من تابستانها، تا اوّل پائیز شب و روز سرجالیز بودم و غربها که دلام میگرفت، از بام خانه بند بالا میرفتم و به تماشایِ بیابان، بندها و آن کوره راه دوردست و رهگذرها مینشستم و شبها در انتظار پدرم روی خوابگاه به پشت دراز میکشیدم، به زمزمة وهمآور بیابان گوش میدادم و و یا توی جالیز راه میافتادم و با چوب، دیوانه وار بر پیت حلبی میکوبیدم تا گذر روباه به بندهای ما نمیافتاد و خربزهها را نفله نمیکرد. کربلائی هر شب به علیآباد میرفت، سری به شیره کشخانة لیلاجی میزد، آخر شب، نشئه و سر دماغ، آواز میخواند و پیاده به سرجالیز میآمد. من اغلب بیدار
و چشم به راه او میماندم؛ فکر و خیالام در آسمان پرستارة حاشیة کویر به هزار راه میرفت و از این شانه به آن شانه میغلتیدم. جایِ برادرم روی تختگاهیِ خاکی خوابگاه خالی بود؛ نورالله به پایتخت رفته بود و من هر بار با یاد او گذرم به کاروانسرای جاّده ری و اتاق بالای نانوائی میافتاد و بهجز آنچه که در سفر کربلا، در تهران دیده بودم، تصویر و تصوّر دیگری از روز و روزگار تازة او پیدا نمیکردم و در کهکشان بیکران ستارهها و چراغها گم میشدم. چراغهای شهر و جادة سبزوار، از راه دور، دردامنة کوهها چشمک میزدند و از رویِ تختگاهی، از آنجا که من دراز کشیده بودم، این چراغها و ستارههای بیشمار آسمان، مانند پردة نقاشی بزرگی بر زمینة نیلی شب نقش بسته بود و چشم را خیره میکرد:
«تو هنوز بیداری، به چی نگاه میکنی؟»
«هنر پیشه… داداش، به کی میگن هنر پیشه؟»
«بگیر بخواب، بابا شاید امشب نیاد. آقا عصر اومد بابا رو با جیپ برد به قلعههای بالا»
«محمود نوشته بود هنر پیشه شده، بابا و ننه نمیدونستن…»
«خب، هنرپیشه، هنریشه ست دیگه، این که معلومه…»
نامة محمود از تهران آمده بود؛ من زیر کرسی، برای پدر و مادرم
خوانده بودم و از آنجا که تا آن روز واژة هنرپیشه به گوشام نخورده بود،
در جواب پرسش مادرم، مثل نورالله با رندی طفره رفته بودم:
«ننه، تو نمیدونی؟ خب هنرپیشه شده دیگه، هنرپیشه!»
خاموشی و درماندگی پدرم در آن غروب دلگیر غمانگیز بود. پدرم تا آن روز غروب همه چیز میدانست و ناگهان…
«چی معلومه داداش، هنر پیشه یعنیچی؟ محمود چکاره شده؟»
پس از جا به جائی محمود، نورالله به تهران رفته بود و من هنوز گاهی به هنرپیشه فکر میکردم؛ گیرم در آن بیابان و سرجالیز و حتا در قلعة گالپاها کسی را نمییافتم تا از او میپرسیدم که هنرپیشگی چه جور شغلی بود و هنرپیشهها چه چیزی میساختند. باید چند سالی میگذشت تا همراه خانواداهام به تهران مهاجرت میکردم و به این راز پی میبردم.
«کژ بحثی نکن،گاهگیر، بد پیله، بگیر بخواب.»
من و برادرم نورالله، روی تشکی پاره، مندرس و خاکآلود، سر و ته میخوابیدیم؛ تشکِ صحرا به اندازة کافی پهن نبود و ما کنار بهکنار هم جا نمیگرفتیم. با اینهمه من شبها کنار برادرم روی خوابگاه مینشستم و او را سؤال پیچ و کلافه میکردم. تا آنجا که به یاد دارم، من بهراحتی از دنیای واقعی بیرون میرفتم و پا به دنیایِ خیالی و رویائی میگذاشتم؛ به توسن خیالام پر و بال میدادم و اغلب در بارة آل عبا، شهدای کربلا، اکبر و قاسم افسانههایِ اغراق آمیزی میساختم که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد. نورالله که تحت تأثیر قرار میگرفت و هیجانزده میشد، در رقابت با من، همان ماجراها را با کمی تغییر نقل میکرد؛ برادرم از موهبت تخیل و خلاقیّت بهرهای نبرده بود؛ اگر در روایت من، علیاکبر در صحرای کربلا، در میدان جنگ و نبرد تن به تن، کمربند دشمن را گرفته بود و ده متر به هوا پرتاب کرده بود؛ نورالله پشتة هیزم را به این بهانه زمین میگذاشت، ماجرائی مشابه حکایت میکرد که در آن قاسم تازه داماد کمر بند دشمن را میگرفت و مانند گربه، پانزده متر به هوا میانداخت. اگر در داستان من سیدالشهدا آنقدر از لشکر یزید میکشت که خون تا رکاب ذوالجناح اش بالا میآمد و فرشتهای در عرش ندا میداد: «کافیست!!». در روایت برادرم فرشته بر امام نازل میشد، مچ دستاش را میگرفت و میگفت: «بسه»
نورالله از قلعة گالپاها رفته بود و من گاهی دلتنگ میشدم، ولی کمتر با حسرت و افسوس به گذشتهها و به روزگاری که با او گذرانده بودم فکر میکردم. غروبها و شبها در تنهائی، بهزندگی برادرم در پایتخت، به آینده، به دور دستهای مبهم و دور از دسترس میاندیشیدم و دنیائی به میل و ارادهام میساختم که بیتردید هیچ شباهتی بهدنیای برادرم نداشت.
عزیز دردانة مادرم در تهران، شاگرد عکاسی هوسپیان ارمنی شده بود؛ با گارنیک همکار و هم اتاق بود و این واقعة غیر منتظره انگار مادرم را بیشتر از دوری و جدائی آزار میداد؛ مادرم نگران دین و ایمانِ نورالله بود:
«بنویس، بگو توی لیوان پسر ارمنی آب نخوره.»
من تا آن روز ارمنی ندیده بودم؛ در روز عاشورا که از جن و انس و حتا غلام ترک بهیاری سیدالشهدا میآمدند و کشته میشدند، سر و کلّه یک نفر مسیحی شیفتة حسین و اسلام، در صحرای کربلا پیدا میشد و به شهادت میرسید. از اینگذشته، در ایام کدخدائی بابا، عبدالوهاب شاعر که به لامذهبی شهرت داشت، گاهی به خانة ما میآمد؛ مادرم با روی باز از او پذیرائی میکرد؛ ولی از آنجا که آن مرد آبلهرو تودهای و یا به قول مادرم دهری مذهب بود، استکان و نعلبکی او را پس از رفتناش تمیز میشست، سه بار آب میکشید و طاهر میکرد:
«مادر محمود، تو رو خدا دست وردار، دست وردار…»
مادرم کوتاه نمیآمد و اصرار میکرد:
«نه، نه، بنویس لیوانِ گارنیک رو آب بکشه، بعد آب بخوره.»
نامههای برادرها را چند بار با صدایِ بلند برایِ مادرم میخواندم و
بابا قدم میزد، فکر میکرد و شمرده شمرده انگار دیکته میگفت:
«بنویس نورچشمی محمود، باکم از ترکان تیرانداز نیست، طعنة تیر آورانم میکشد»
نه، در آن روزها من به گذشته بر نمیگشتم، به فکر آینده بودم، باید سالها میگذشت تا دراین گوشة دنیا، با حسرت گذشته و روزهائی را به یاد میآوردم که روی آغوشگاه با برادرم و بچّههای سرخوش و بیخبر از دنیا و مافیها گویبازی و ترنهبازی میکردم و غروبها با پیراهن پاره پاره و خسته به خانه بر میگشتم؛ صحنههائی که در آن روزها اهمیتی نداشتند و مدام مکرر میشدند، پس از سالها تبدیل به فیلم مستندی شده بودند که گاه و بیگاه در تنهائی، یا نیمه شب، خود به خود از منظرم میگذشت و مرا تا تپههای ماسهای ولایت میبرد تا شب چلّه همراه برادرم، ماسهها را کنار میزدم و هندوانههای دزدی را از زیر ماسه بیرون میآوردم و به خانه میبردم. من و نورالله، در یک غروب پائیزی، سر راه قلعه، آن هندوانهها را با شیطنت و بازیگوشی، از جالیز دیم بین تپّه ماهورها چیده، زیر ماسهها پنهان کرده و چوب بلندی بر سر آن گنج گذاشته بودیم تا در زمستان رد آن را گم نمیکردیم. هندوانهها دراین مدت زیر ماسهها، سالم مانده بودند و اگر اشتباه نکنم، شب چلّه کربلائی عبدالرسول بیتردید پی بهماجرا برد، ولی به روی مبارکاش نیاورد؛ به من و نورالله پند و اندرز نداد، به ابتکار و شاهکار ما لبخند زد و زیر سبیلی در کرد.
«ها، نوشتی، بخوون ببینم چی نوشتی، بخون…»
سماور برنجی روسی مادر توی مجمعة روی کرسی به نرمی سیک سیک میکرد، بابا مثل همیشه از جا بر خاسته بود و سر به زیر، توی اتاق قدم میزد و انگار به افکارش سامان میداد. سایة بابا روی دیوار کاهگلی جا به جا و بزرگ وکوچک میشد. جای محمود و نورالله توی پلة کرسی خالی بود؛ نگاه مادر به راه رفته بود و زیر لب، به زمزمه میگفت:
«بچّههام با این برف و باد و سرما چکار میکنن؟»
مادرم در سرما، گرما، سر سفره، و یا وقتی گرسنه و تشنه بود، به یاد بچّهها میافتاد که به دنبال کار، به تهران رفته بودند و هربار آه سرد و گرم میکشید، با اینهمه تا آخر حتا یک بار به سر جالیز نیامد و احوالی از من که جالیزبان شده بودم، نپرسید. در چند سال آخر، من مانده بودم با آن خر پیر مافنگی و بابا که اغلب روزها غایب بود.
«طاق ابروی ترا دیدم و رفتم به سجود
صید را زنده گرفتن هنر صیاد است…»
بابا هر زمان که نشئه و سر دماغ بود، در دلِ شب آواز میخواند و از ده علیآباد پیاده رو به بندها میآمد. در این شبها، من روی تختگاهی خوابگاه نیم خیز میشدم و به انتظار او میماندم. کربلائی عبدالرسول تا از گرد راه میرسید، بیلاش را بر میداشت و به اصطلاح مردم ولایت، مدتی چست و چالاک زاله میریخت و در هوای خنک شبانه، زیر نور ستارههایِ پرجلا، سرخوش و سر زنده شعرهائی زمزمه میکرد که من هنوز پارهای از آنها را به یاد دارم:
«به وقت صبح قيامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوي تو خيزم به جست و جوي تو باشم…»
گیرم خیز آن مرد ظریف، کم بنیه، نازکاندام و نازک خیال، مثل خیز گربه تاکاهدان بود؛ نشاط و سرخوشی بابا خیلی زود فروکش میکرد، خیلی زود خسته میشد و از نفس میافتاد؛ بیل را به کناری میانداخت؛ عرق پیشانی و دورِ گردناش را با دستمال خشک میکرد؛ بهجالیز میرفت و بهترین و ناب ترین خربزه را از بوته میکند و بر میگشت:
«ورخیز بیا، بیا خربزه بخور، شهریها تخم تو رو بخورن.»
سالهای آخر زیر پایِ بابا خالی شده بود و اگر چه هنوز حرفی از
مهاجرت خانواده بهمیان نمیآورد؛ ولی بهرغم مخالفت مادرم، نورالله را بعد از محمود به پایتخت فرستاده بود و انگار منتظر و گوش به زنگ بود تا چه
اتفاقی برای محمود و نورالله، برایِ «طلایه داران» میافتاد و از کار خدا چه در میآمد. آیا در پایتخت میماندند یا بر میگشتند. انتظار و انتظار!
در چند سال آخر من تنها مانده بودم و اگرچه کار صیفی سنگین و طاقت فرسا نبود، ولی ملالآور و کسالت بار شده بود؛ روزها حوصلهام از تنهائی و بیهمزبانی سر میرفت؛ مانند زندانی، روزها را میشمردم و روی دیوار خط میکشیدم. درآن بیابان و در سراب هیچ اتفاقی نمیافتاد، گاهی هواپیمائی از آسمان میگذشت و من تا مدتها رد آن را دنبال میکردم و خیال میبافتم: راستی از کجا میآمد بهکجا میرفت؛ خلبان آیا مرا میدید که با چه شور و اشتیاقی کلاهباد میکردم و دست تکان میدادم؟
گاهی کاروان کولیها از آبریز بندها میگذشت و من وحشتزده، پشت زالة بند بالا پنهان میشدم. شاید اگر نورالله نرفته بود، مثل هربار، با او در پناه بوتة بلند بادانجیر سنگر میگرفتم و منتظر میماندم تا بچّههایِ کولیها از کاروان جدا میشدند؛ مثل گرگ به گله میزدند، دسته جمعی هجوم میآوردند، چند تا خربزه و هندوانه میدزدیدند و میگریختند. در آن روزها نورالله از ترس میلرزید و به زاری و بغض در گلو میگفت:
«حسین، جنب نخور، تکون نخور، ما رو میبینن، بذار برن»
شاید اگر نورالله از مخفیگاه بر میخاست؛ سنگی پرتاب میکرد و یا فریادی میکشید، من آنهمه نمیترسیدم و ترس از کولیها در جانام ته نشین و ماندگار نمیشد. در هرحال، حتا اگر کولیها و کلاغها و روباهها هجوم نمیآوردند و آفت نمیزد، میوههای صیفی ما جخ تشنگی خانواده را کفایت میکرد و به بازار و به فروش نمیرسید. پدرم کشاورز و صیفی کار نبود، خربزه و هندوانههای جالیز ما، در سال، از چند بار تجاوز نمیکرد.
«بنظر تو یک بار میوة رسیده داریم؟»
پدرم تا غروب آفتاب خربزهها و هندوانههای رسیده را از بوتهها چید و من یکی یکی بردم و در سایة خانه بند، تلنبار کردم؛ غروب، ترازو و سنگ ترازوی «سیدها» را قرض گرفتم و محصول را وزن کردیم: بیست و نه من شد. یک بار میوه در آن روزگار سی من و یا نود کیلو بود و خریدار توی میدان با قپّان میزان میکرد و کسری را از قیمت کسر میگذاشت:
«برو یه چرخی بزن، دو تا هندونة رسیده بکن بیار.»
آبِ بینیِ بابا راه افتاده بود؛ انگشت شصتاش را دم بهدم روی پرة بینیاش میگذاشت و فین میکرد؛ مدام عرق میریخت و چشمههایِ پارة تور سیاه و پوسیدة موئی را با دستهای لرزان گره میزد.
«من یک سری تا علیآباد میرم و زود بر میگردم»
از علیآباد تا جالیز ما راهی نبود؛ اگر شبها چراغی در این آبادی میسوخت، من از بالایِ بام خانه بند میدیدم؛ گیرم آن قلعة سوت و کور شبها درتاریکی فرو میرفت و من به تجربه میدانستم که بابا تا دیر وقت برنمیگشت، منتظر او نمیماندم، یک لقمه نانِ خشک آبزده و با کمه غصّه جو میکردم و روی تختگاهی دراز میکشیدم.
«اگه دیر برگشتم، تو بگیر بخواب.»
من از راز همسایهها بیخبر بودم، لابد با زنگ ساعت شماطهدار از خواب بیدار میشدند؛ گیرم ساعت کربلائی عبدالرسول دلاک «سه استار» بود: ما به این سه ستارة پر جلا که به صورت عمودی، در یک راستا قرار داشتند؛ سه استار میگفتیم. حدود سه و نیم و یا چهار صبح سه استار سه قد بالا میآمد و در این وقت، پدرم از خواب بیدار میشد و در تاریکی بار میزد. کسیچه میداند، شاید کربلائی تا این ساعت بیدار میماند و سیگار میکشید و یا سر و صدای همسایهها او را بیدار میکرد؛ هر چه بود مراسم
بارگیری ما تماشائی بود و بیش از حد به درازا میکشید.
کربالائی عبدالرسول اینکاره نبود، تنگ الاغ را محکم نبسته بود،
پالان کهنه و زهوار در رفته، روی پشت مرکب پیر میلغزید، کج و راست میشد؛ تعادل دو پلة تور به هم میخورد و بارگیر خمار فحشی زیر دندان میجوید و فین میکرد. تور سیاه موئی پوسیده بود؛ هندوانهای از چشمة تور میافتاد و میشکست و بابا از بند جگر نعره میکشید.
«جاکشها، زن جلبها، زن جلب ها…»
کربلائی عبدالرسول خر پیر و آن بارِ میوه را دمدمای سحر به من سپرد تا به میدان بار فروشی سبزوار میبردم و میفروختم.
«از راهِ پشتِ نخِ شور برو، بجنب تا دیر نشده»
کوره راه در آنسوی کاریز نخ شور به جادة اصلی میرسید و اگر تا آنجا بار کج نمیشد و نمیافتاد، بیتردید همسفرهائی مییافتم که در صورت نیاز کمکام میکردند. دغدغة بارِمیوه و راه ناهموار، وحشت شب و هول و هراس تاریکی و تنهائی را از یادم برده بود. از شما چه پنهان، تا به جادة اصلی برسم و صدای هینهین صیفی کارها را بشنوم، خونام خشک شد. من تا آن شب، تنها سفر نکرده بودم و پدرم چنین مسؤلیّت سنگینی را تا آن شب به من واگذار نکرده بود. چارهای نداشتم، باید آن بار میوه را شبانه سالم بهمقصد میرساندم. شایداگر آنهمه غیرتی و مغرور نمی بودم، شاید اگر مانند برادرم نورالله کار دنیا را سخت نمیگرفتم و به داوری مردم اهمیّت نمیدادم، آنهمه رنج نمیبردم و به خاطر هندوانهای که از چشمة تور افتاد و شکست، دردل شب جیغ نمیکشیدم. تصور شب پرستارة کویر، نسیم خنک، بارِ کجِ میوه و خر پیر و پسرکی تنها که مدام به چپ و راست میدود، تا پالان کج نشود و بار از پشت الاغ به زمین نیفتد، چندان دشوار نیست. من پس از سالها هنوز آن شب نحس و پلشت را از یاد نبردهام و آن راه بی پایان و عذاب آور هنوز در ذهنام ادامه دارد. من اگر چه در راه به صیفیکارهائی که از روستاهای دامنة کوه میش میآمدند و بار میوه به شهر میبردند، رسیدم، ولی آشنائی در میان آنها ندیدم و درتاریکی کسی را نشناختم تا از او میپرسیدم در شهر سبزوار به کجا باید میرفتم و بار میوه را به چه کسانی و به چه قیمتی میفروختم. کربلائی عبدالرسول به شوخی و جدی گفته بود:
«نترس، یاد میگیری، با مردم برو، ببین مردم چکار میکنن، نگاه به دست خاله کن؛ مثل خاله غربیله کن.»
… و من به پیروی از سخن بابا، به دنبال مردم میرفتم و تلاش میکردم تا از قافله عقب نمیماندم. مردم در دروازة سبزوار، جلو عوارضی به صف ایستادند و بابت هر بارِ الاغ، یک قران عوارضی دادند؛ مردم به میدان بارفروشی سبزوار، زیر بازار مسگرها رفتند و کنار بارها، به انتظار مشتری، ایستادند و من نیز مانند گناهکاری، سر بهزیر و مضطرب ایستادم. من بیاندازه نگران بودم و از رویاروئی با مشتری خجالت میکشیدم و میترسیدم. آن پریشانی، آشفتگی و سراسیمگی مرا گیج و منگ کرد و شاهکاری انداختم که تا مدتها هر بار برادرها و اهالی با طعنه و تمسخر به بار فروشی پسرکدخدا اشاره میکردند، از شرم سرخ میشدم.
قلعه ی گالپاها را نشرمهری در لندن چاپ و منتشر کرده است
Mehri Publication <info@mehripublication.com>