Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

شباهت ها 

Posted on 22 سپتامبر 202422 سپتامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

من این متن را حدود سه سال پیش در سالگرد درگذشت مادرم قلمی کردم و به بایگانی فیس بوک سپردم. دیروز در نامه ای به دوستی اعتراف کردم: کسان بسیاری را که روزگاری برایم عزیز و گرامی بودند و یاد آن‌ها هربار بند دلم را می‌لرزاند، از یاد برده‌ام و اگر کسی را به تصادف به یاد بیاورم، مانند سال‌ها پیش آن حزن و اندوه ملایم به سراغ‌ام نمی‌آید و دچار افسردگی نمی‌شوم. نوشتم اگر چه تبعید، دوری دراز مدت، پیری و کهولت در میانه بی تأثیر نیست، ولی امیر معزی چند قرن پیش به حق در این باره سروده است:

«از دل برود هر آنچه از دیده برفت»

و اما…

دراین گوشۀ دنیا به تجربه دریافته‌ام که پس از سال‌ها دوری هر کسی، هر عزیزی آرام‌آرام فراموش می‌شود و به مرور مهرش از دل بیرون می‌رود، مگر مادر و میهن‌. نه، مهر مادر و مهر میهن هرگز از دل بیرون نمی‌رود. سعدی نیر معتقد بوده است:

چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم

کاندر میان جانی و از دیده در حِجیب

باری، در سال‌های نخست که از یار و دیارم دور افتاده بودم، نگاه‌ام مدام در میان مردم بیگانه به دنبال چهرۀ آشنائی می‌گشت و گوش‌ام هربار به هر صدائی‌که آوائی مشابه آوایِ زبانِ مادری‌ام داشت تیز می‌شد. سال‌ها و سال‌ها از پی هم آمدند و گذشتند و من پس از این‌همه سال با مشاهدۀ هر شباهتی و با هر‌نشانه‌ای به آن سر‌دنیا، به میهن‌ام پرتاب می‌شدم. شباهت آدم‌ها اغلب باور نکردنی و شگفت‌انگیز بود و هر از گاهی مرا به یاد عزیزی می‌انداخت و بند دل‌ام بی‌اختیار می‌لرزید. از زمانی که رانندۀ تاکسی شده بودم، از صبح تا شب در پاریس و حومۀ آن چرخ می‌زدم و با مردم، از هر قوم و قماشی، از‌ گدا و مردم فقیر بگیر تا دبیر و وزیر، سر و کار داشتم. در سال‌های اخیر شمار گداها و بی‌خانمان‌ها آنقدر بالا رفته بود که «کلوشارها» به ندرت به چشم می‌آمدند و حد و مرزها به مرور زمان محو می‌شد. «کلوشارها» در گذشته هرگز دست به تکّدی دراز نمی‌کردند، ولی گداها همیشه به زاری و التماس از رهگذرها می‌خواستند تا به آن‌ها کمک‌ می‌کردند. باری، تا ماهی به‌آخر می‌رسید، من همۀ گداها و کلوشارهای پاریس را می‌دیدم و شماری ‌از آن‌ها را به شکل و شمایل می‌شناختم، در میان گداهائی که سر چهار راه‌ها و در ایستگاه‌های قطار پاریس می‌ایستادند، پیر زنی ریزه اندام در صف تاکسی‌ها گدائی می‌کرد و من اگر گذرم به ایستگاه قطار «Gare St- lazare» می‌افتاد، سکه‌هایِ خرد (سانتیم) را که به ‌یاد و به نیّت او کنار‌گذاشته بودم، توی قوطی‌‌اش می‌ریختم و اگر انتظار طولانی می‌شد، مدّتی با پیرزن بی‌خانمان گپ می‌زدم. گاهی صف مارپیچی تاکسی تا دم دَرِ هتل چهار ستارۀ «کُنکورد» و‌تقاطع کوچۀ رُم و کوچۀ سن‌لازار می‌رسید و آشنای من، کنار پنجرۀ سمت راننده می‌ایستاد، از خیر گدائی می‌گذشت و همراه حرکت کُند تاکسی‌ها قدم به قدم با من‌ جلو می‌آمد. در‌‌ آن چند سالی‌که او را در «گارد لیون» و «سنت لازار» می‌دیدم، هرگز نام و نشان‌اش را نپرسیدم و او نیز از من نپرسید اهل کدام کشور بودم و چرا اغلب کتاب‌هائی را می‌خواندم که به‌ گمان او به خط و زبان عربی نوشته شده بود. من از دل آن پیرزن بی‌خانمان خبر نداشتم و نمی‌دانستم چرا فقط کنار تاکسی من می‌ایستاد، هر چند آن‌چه که مرا به او نزدیک کرده بود، شباهتِ نزدیک او به مادرم بود. نگاهِ مهربان، نوازشگر و لبخندِ محزونِ ‌پیرزن مرا به یاد مادرم می‌انداخت. من بیش از صدها نفر را از آن ایستگاه‌ با تاکسی‌ام به مقصدهای مختلف برده بودم و به هنگام انتظار از پشت فرمان صدها و شاید هزارها نفر را با بی‌تفاوتی‌ از مد نظر گذرانده بودم و از میان آن‌همه فقط و فقط چهرة دلپذیر این پیرزن بی‌خانمان در خاطرم مانده بود. آشنای من، مانند اغلب‌ بی‌خانمان‌ها، سرانجام شبی، در‌ یخبندان بهمن ماه، پشت دیوار هتل کنکورد، روی مقواها یخ زد و از سرما مرد. جای او را‌ گدای شکم کلفتی‌گرفت که نگاهی تحقیر‌آمیز و مشمئزکننده، هیکلی غول‌آسا، ریشی ‌‌‌حنائی و مجعد داشت، مرد غول پیکر وقیحی‌که مانند گداهای سامره سمج بود و اگر‌ کسی به او سکّه‌ای نمی داد، عربده می‌کشید:

»Hitler avait raison یعنی «هیتلر حق داشت.»

گیرم اگر کسی از‌ خسّت و خصلتی که مردم به شوخی یا جدی به‌یهودی‌ها نسبت می‌دادند آگاه نمی‌بود و از جنایات تاریخی هیتلر فاشیست و از اردوگاه‌های کار و کوره‌های آدمسوزی نازی‌ها اطلاع نمی‌داشت، به منظور آن مردک و دشنام او پی نمی‌برد

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: در دیار ما زن گران است
Next Post: نارسیسیسم یا خودشیفتگی «  Narcissism »

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • گفتگوی نیلوفر دهنی با حسین دولت آبادی
  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme