نقل از مجموعه داستان «ایستگاه باستیل»
… جنازهام بر سر دار تاب میخورد، جمجمهام آرام آرام ترک بر میدارد و باد در کاسة سرم زوزه میکشد، به آخر میرسم، انبوه جمعیّت، آن بی شمار دهانهائی که به نفرینی ابدی باز ماندهاند در غباری شنجرفی فرو میروند، خرمگسی بال میزند و دور سرم میچرخد و صدایش مانند خرده شیشه در گوشام میشکند:
« گفتم که دارت می زنم، زندیق»
نیم نفس از خواب میپرم، گیج و خوابآلود روی تخت مینشینم و با سرانگشت گلویم را میمالم. هوا تاریک شده و باران هنوز بر کاجهای پیر پشت پنجره میبارد. زانوهایم میلرزد وقلبام مانند گنجشک هراسانی در سینهام پَر پَر میزند. ته ماندة ودکا را سر میکشم و راه میافتم.
از پلّههای مسافرخانه که پائین میروم هنوز صدایش را میشنوم و آن چشمهای وق زده و جوش چرکی روی دماغ اش را میبینم. سرم سنگیناست و جای ریسمان زبر موئی روی پوست گلویم میسوزد. به سختی نفس میکشم و نمیدانم چرا بهسرسرا آمدهام و حیران ماندهام. آن پیرمرد چاق و سرخرو هنوز آنجاست، هر شب توی مبل نخ نمای چرک مهمانخانه میلمد و روزنامه میخواند، با کسی همکلام نمیشود، در جواب سلامام سر خم میکند، لبخند محزونی روی لبهایش میدود و باز سرش را توی روزنامهاش فرو میبرد. شبها تا دیر وقت رو بهروی هم مینشینیم و در خاموشی سیگار میکشیم. به هم خو گرفتهایم، اگر شبی او را در سر سرا نبینم پکر میشوم. انگار چیزی گم کردهام. خوش دارم با او حرف بزنم و بپرسم چرا هیچوقت به اتاقاش نمیرود و تا سحر روی همان مبل چرت میزند؟ در آنکار چه میکند؟ اهل کجاست؟ نمیتوانم. در این دیار لالام و از بی زبانی به تنگ آمدهام. نگاهش میکنم، لبخند میزنم و پیرمرد با همدلی سرش را میجنباند، گونهها و نوک دماغش سرخاند، خیلی سرختر از هر شب.
«این بیچاره هم مثل ما آواره ست»
روی پاشنة پا میچرخم و با شرمندگی سلام می کنم.
«ببخشید کتایون خانم، باز شما رو ندیدم.»
از روزی که هوا یخبندان شده، کتایون بچّههایش را به اینجا میآورد، هر روز عصر میآید و در همانگوشه، پشت در، دور از نگاه کنجکاو و پرسای « حاجی» کز میکند و بافتنی میبافد. حضورش چندان محسوس نیست، مانند سایة ابر نرم و ملایم میخرامد، آرام و شکیباست، روزهای آفتابی، مانند آهوی غریبی همراه برّههایش درپیاده رو قدم میزند و آنها را از گوشة چشم میپاید، از منطقة «اولوس» دور نمیشوند، روزی چند بار آنها را میبینم، افسرده و سرگشته پرسه میزند تا دم غروب، سر به زیر شرمزده میآید و سر جایِ همیشگیاش کز میکند و چشم به راه شوهرش می ماند.
«ناصرخان هنوز بر نگشته، بچّهها خوابیدن»
دخترک سر از روی زانوی مادرش بر میدارد، چشمهایش پف کرده و پر از خواب است. برادر کوچکاش روی مبل چرت میزند. رو به
روی آنها می نشینم و کتایون دست از دلش بر می دارد:
« طفلکیها دارن دق میارن، می دونین داداش، بچّهها به اینجور زندگی عادت ندارن، حوصلهشون توی اون اتاق مسافرخونه سر میره، هوا روز به روز سرد تر میشه، نمیتونم اونا رو ببرم بیرون، نه جای بازی، نه وسیلة بازی، نه کسی، نه کاری، نه آشنائی، طفلکیها موندن چکار کنن، مدام بهانه میگیرن و نق به دلم میزنن، میدونین، امروز برا وقت گذرونی سوار اتوبوس شدیم، فریبرز پرسید مامان، این اتوبوس میره ایران؟»
چشمهای کتایون خانه کرده و بینیاش تیغ کشیدهاست. بار اولی است که از زندگیاش مینالد، لبریز است، سرریز میکند و باکاش نیست که گه گاهی کاسة چشمهایش پر شود و اشک روی گونه هایش بلغزد.
«میدونین داداش، اینجا هر چه باشه بهتراز اون خراب شدهست، کسیچه میدونه چه بلاها سَرِ ما آوردن؟ شما که غریبه نیستین، داریوش، برادر شوهرم، اگه بدونین چه مرد نازنینی بود، چه هنرمند قابلی بود، حالا، حالا پاک خل شده، زده به سرش، دایم دخترش رو صدا میزنه: « نرگس، نرگس، جانم، چشمم، کجائی، کجا رفتی؟» یه چیزهائی هست که آدم از واگو کردنش شرم داره، آخه آدمیزاد از دل خوشش که سر به کوه و کمر نمیذاره و تن به غربت و آوارگی نمیده؟ بله داداش؟ آب که به دستکند بیفته صداش در میاد…»
دخترک روی مبل زانو میزند و زیر گوش مادرش پچ پچ میکند.
« صبر کن، الان بابات میاد»
بابا از راه میرسد، چند روزی است که او را ندیدهام، این مرد بلند بالا و خوش سیما پاک عوض شده، رنگ به رو ندارد، موهای صاف و سیاهاش که هر روز پارافین میزد و با دقّت شانه میکرد، چرب و کثیف و پراز شورههای سفید است، کت شلوار سورمهای خوش دوختاش از ریخت افتاده شلوارش زانو انداخته، یقة پیراهناش چرک وگره کراواتش کج شده، خودش را باختهاست، نگاهی با دلواپسی به دور و برش میاندازد و توی مبل میافتد، آه عمیقی میکشد و از گوشة چشم بههمسرش نگاه میکند. پیرمرد سرخرو از پشت روزنامه سرک میکشد و به بچّه ها لبخند می زند.
«شما چه کردین، بنده که تیرم به سنگ خورد»
دستهایش را به هم میمالد تا لرزش انگشتهایش را نبینم. کتایون با نگرانی شوهرش را میپاید و رقص میلههای بافتنیاش دم به دم کند و کند تر میشود. سرانجام ژاکت نیمه کاره را روی زانویش میگذارد:
«من بچّه ها رو می برم بخوابونم»
پاکت سیگارم را از روی میز بر میدارد، برایش کبریت میکشم.
«کار عاقلانه رو شما کردین، آدم نباید همة پلها رو پشت سرش خراب کنه. معلوم نیست فردا چی پیش میاد، از من بشنو، تا سر و سامون نگرفتین بچّهها رو آواره نکنین. این طفلکیها چه گناهی دارن که به اتش ما بسوزن، بله؟…»
صاحب مهمانخانه او را غافلگیر میکند، سگرمههایش درهم است و با انگشت اشاره او را به خود میخواند. ناصرخان تکمههای کتاش را میبندد، گره کراواتش را مرتب میکند و رو به «حاجی» می رود. کتایون نیم خیز شده، زیر لب، انگار با خودش حرف می زند:
«اگه یارو با ما کنار بیاد… میبینی داداش، میترسم بچّههام مریض بشن، چارهای نداریم، اونجا خیلی سرده، شما جای برادر من هستین، سر بچّههام شپش گذاشته، اون مسافرخونه آب گرم نداره، حموم نداریم، از ریخت آدمیزاد در اومدیم. آدم چی بگه؟ بهخدا بخاطر خودم نیست، ناصراز این رو به او شده، شبها خوابش نمیبره، هر وقت شب بیدار میشم، میبینم پشت پنجره نشسته و سیگار میکشه. آخه ما کجا و مسافرخونه کجا؟ من که به روی ناصر نمیارم، خدا به سر شاهده تا حالا لب تر نکردم. با همه چی ساختم و بازم میسازم، زندگی زیر و بالا زیاد داره، ولی ناصرخان خودش عذاب میکشه، شما که روزهای اوّل اونو دیده بودین، کلّی امید و آرزو داشت، سرزنده و با نشاط بود، گمون میکرد تا پاش به آنکارا برسه کار پیدا می کنه، ولی حالا …»
ناصر خان در آستانة سرسرا پا سست میکند، لبخند میزند، خودش را باز یافتهاست، کتایون نفسی بهراحتی میکشد و مرا از یاد میبرد
«تموم شد، حاجی با من کنار اومد، فردا اثاث کشی میکنیم»
رو به پنجره میروم تا حرفهای آنها را نشنوم، بچّهها بیدار شدهاند و به پر و پای بابا میپیچند. آنها را بغل میکند، می بوسد:
«کتی، بچّه ها رو ببر بالا، من الان میام»
میدانم که دارد همسرش را دست به سر میکند. کتایون دست بچۀها را میگیرد و پا به پا می مالد:
«زیاد دیر نکنی…»
آرام و سر به زیر راه میافتد، دم در پا سست می کند، و به طرف ما بر می گردد، نگاه ام را می دزدم.
« شب به خیر داداش»
روی لبه مبل می نشینم. پیر مرد سر خرو سرختر از همیشه توی مبل لمیده و چرت میزند. سینهاش خس خس میکند. گلویش انکار باد کرده است. بوی تند الکل به دماغام میخورد و پس میکشم.
« تا خره خره خورد، پیر مردک بیچاره، آدم وقتی این چیزها رو میبینه غم و غصة خودش یادش میره، میدونی، یارو سالهاست که به خونهش برنگشته، دایم میره سفر. روزگارش توی مسافرخونهها میگذره سالها پیش، زن و چهارتا بچّهش توی تصادف از بین می رن، بعد از این حادثه دیگه جرأت نمیکنه به اون خونة خالی بر گرده»
گوشهایم به قصة پیرمرد سرخرو تیز شده، ولی ناصرخان دوست ندارد بیشتراز این دربارة او حرف بزند. پا به راه است، سرش را با حسرت می جنباند و ناگهان می پرسد:
«بگو ببینم، تا حالا « جائی» رفتی؟ امشب حوصلهشو داری دمی به خمره بزنیم؟»
«بدم نمیاد لبی تر کنم»
« بریم»
ناصر خان شهر آنکارا را مثل کف دست اش می شناسد:
« می بینی عزیز، گذر پوست به دباغخونه میافته، اینم از آخر عمرمون، دوباره باید از اوّل شروع کنیم، گفتم که خونه اجاره کردم؟ بله؟ امروز گفتن تا دو هفتة دیگه حاظر میشه، خونه نوسازه، هه، اوّل زمستون توی خونة نو ساز…»
« مگه قصد داری تو آنکارا بمونی؟»
« صداقتش هنوز نمیدونم، گفتم که تحصیلاتم رو اینجا تموم کردم، ولی کار نیست، تا حالا روی خوش به من نشون ندادن، روزهای اوّل خیلی امیدوار بودم، دوستان قدیمی بم قول داده بودن، ولی همه تو زرد از آب دراومدن، حالا دوباره خیالاتی بسرم زده، شاید برم کانادا، آمریکا، استرالیا، هنوز هیچی معلوم نیست، آینده تاریکه عزیز، میبینی، پس از سالها تحصیل و زحمت، اینم وضع و حال ماست.»
تا به بالای تپّه برسیم، چند جا سرپائی آبجو میخوریم، کافههای محقر و کثیف و سرد به طبع و مزاج همراه من سازگار نیست، به دلاش نمیچسبد، سرش بفهمی نفهمی گرم است:
« می خوای یه چرخی توریستی « اونجا» بزنیم؟»
با دل انگشت پیشانیاش را میمالد و بیاد میآورد، شاید هرگز راهاش را گم نکردهاست. از تپّه سرازیر میشویم، آن پائین «کارخانه» است. خیابانهای پلشت، مغازههای محقر خرت و پرت فروشی، بیکارهها، و معتادها و مردم سر در گم، گمرک و خیابان «جمشید» را بیادم میآورد. دستفروشها، قاچاق فروشها، فاحشهها، کاسبها و حتا پاسبانهائی که دم دروازه کشیک میدهند از قماش همانهائی هستند که در سکتهالخیر شارجه، قلعة تهران، شغوی بندر عباس و جاهای دیگر دیدهام. هیچ چیز تازگی ندارد، دلمرده و سر به زیر قدم میزنم، پا پس میکشم تا ناصرخان در خم کوچهای از چشم بیفتد، سیگاری روشن میکنم و روی سکّو به انتظار همراه ام مینشینم. بر میگردد، لبخند میزند، پیاده تا محلة خلوت و اعیان نشین آنکارا می رویم، همة رستورانها، کافه ها، « نایت کلوبها» را به نام و نشان میشناسد و چند خاطره بیاد میآورد. کم کمک زانوهایش سست می شود و از گوشة چشم به مردمی که پشت میزهای ماهوتی و در سایة شمع نشستهاند و در کمال آرامش شام میخورند، نگاه میکند و آه میکشد:
« میبینی عزیز، مردم اینجوری زندگی می کنن، پووووف، چی به روزگار ما آوردن، واقعاً غم انگیزه، غمانگیز… میگم بریم سرپائی دو تا آبجو بخوریم»
نمیتوانم دل همراهم را بشکنم، بیتاب و عصبیست، چشمهایش چارچار میزند، عطش دارد، حرص و ولع این مرد بلندبالای خوش سیما رقّت انگیز است، چیزی در درونام میشکند، دلام به حالاش میسوزد. درگوشة نیمکتی جلو بار مینشینم و خواری و خفّت همراهام را مانند زهر قطره قطره مینوشم و در نگاه آن جماعت آسوده خیال آب میشوم. ناصر خان هنوز سرگرم مطالعة قیمت غذاهاست. با سرانگشت روی لبة لیوان ضرب میگیرد، شانههایش فرو افتادهاست و هردم انگار کوچک و کوچکتر میشود. نمیتواند تصمیم بگیرد، بهداداش میرسم، لیوان آبجو را سر میکشم وپاورچین پاورچین بیرون میروم و در هوای آزاد مانند کسانیکه از آسم رنج می برند، نفس میکشم.
« قحبه ها آدمو نقره داغ می کنن»
در رستوران را به هم میکوبد و تف غلیظی رو درختچههای کنار پیاده رو می اندازد.
« میگم اگه «اِکمِک» و راکی دوست داری، من یه جای مناسب سراغ دارم.»
باران نرم نرمک میبارد، شب به آخر رسیده است. صدای بم ناصر خان مدام توی گوشام زنگ میزند، جسته و گریخته حرف می زند، ذهن اش پریشان است، گاهی از درختهائی که در قصر شیرین کاشته است می گوید و گاهی از روزگار خوشی که در آنکارا گذرانده است. تا حالا هنوز به برادر دیوانهاش اشاره نکرده و حتا نامی از «نرگس» نبردهاست. پیگیر نمیشوم، داستان آنها را بارها از کتایون شنیدهام و میدانم که ناصرخان بخاطر بی احتیاطی های برادرش و ترس این که جاروئی به دماش ببندند، ترک یار و دیار کرده است. تا به میدان «اولوس» برسیم، یکدم زبان به کام نمیگیرد. از پلّه ها سرازیر می شویم. ناصرخان یکّه میخورد و کام ناکام از پی من میآید. کافة محقری است، در این دخمة پر دود و چرک از شمع وچلچراغ خبری نیست، پاية میزهای زهوار در رفته مثل موزائیکها چرب و سیاهند. سقف کوتاه زیر زمین سرخرنگ است و جا به به جا طبله کرده و هوای زیر زمین سرد. مشتریها با صدای بلند حرف میزنند و از رادیوی قدیمی، موسیقی حزنانگیزی پخش میشود. چهرههای خسته و مسخ شده در دود سیگار و بخارالکل محو و ناپیدایند. سولماز مثل هر شب دور میزها میچرخد و به همه لبخند میزند. کافهچی ما را از دور میپاید، مرد خپله و طاسی است، هر بار که مرا میبیند، مانند نظامیان پا میکوبد. گمان میکند افسر فراری هستم. در پناه ستون زنگ زدة آهنی مینشینم، مرد خپل انگار بو برده، برای همراهم صندلی نگه میدارد و کرنش میکند. کاری که هرگز برای من نکرده است. حولة چرکی روی دوش انداخته و گوش به فرمان سیخ ایستاده است.
« اکمک ودکا، ایکی تانه»
چشم میچرخانم و مشتریهای هرشبه را میشناسم. آن «مردک سرخابی» هم آمده و باز دورو بر سولماز می پلکد. سرکار پاسبان هم از راه میرسد، بنا به عادت سری به آشپزخانه میزند، هر چه میل دارد انتخاب میکند و با نیم ظرف راکی پشت میز دو نفره مینشیند. کافهچی مثل خری که به نعلبندش نگاه کند، او را دورادور میپاید و دندان بر دندان میساید. ودکای خنک خیلی زود اثر میکند، داغ می شوم، قیل و قال کافه را از یاد میبرم. ناصرخان سرخ شده، گلو جر میدهد تا صدایش را بشنوم. گوشة لبهایش کف کرده و تخم چشمهایش به خون نشسته است:
« من قربون، تحصیلاتمو توی این مملکت تموم کردم، می بینی، حاضر شدن یه پست خوبی بم بدن، اکثر دوستام و همکلاسیهام موندگار شدن و حالا صاحب همه چی هستن، ولی من گفتم باید برگردم به وطنم، به مردم وطنم خدمت کنم، به دوستام سرکوفت میزدم، میفهمی؟ حالا، حالا بعد از سالها برگشتم ترکیه و برا کار پیش هرکس و ناکسگردن کج میکنم، یکی از دوستام امروز گفت: « دیدی، اینم سزای خدمت به مردم» بش گفتم من آقا همینقدر شانس داشتم که چندین سال به وطنم خدمت کنم، یه شهری درست کنم مثل عروس، بازم اگه پا بده و فرصتی پیش بیاد بر میگردم، من قربون، همه چی مو از ایران دارم.»
جنازهام بر سردار تاب میخورد و باد تویگوشام همهمه میکند:
«کجائی عزیز؟ خیال میکنی مستم؟»
«تا حالات خودتو بالای دار دیدی جناب شهردار؟»
« چی گفتی؟ نشنیدم»
« گم دوتا استکان ودکا که ما رو مست نمیکنه.»
« من قربون، از همون روز اوّل رو ایران تعصب داشتم، حالا هم دارم، خدمتتون عرض کنم، بله، اسمش چی بود، ها، نورالدین، یه رفیقی ترکی داشتم که گویا خدمت سربازیشو توی مرز بازرگان گذرانده بود، یه شب در عالم مستی یخهم رو گرفت و گفت میخوام باهات تسویه حساب کنم. تو خیلی در بارة وطنت گرافه گفتی، دروغ میگی، راستشو بگو، شما تو ایران ماشین دارین؟ اصلاً تا حالا ماشین سوار شدین؟ گفتم نه، ما هنوز سوار شتر میشیم. گفت دارم جدّی حرف میزنم، من تا خوی و سلماس رفتم، ایران از ترکیّه خراب تره. نه، واقعاً شما تا حالا ماشین دیدین، دیدم طرف داره اهانت میکنه، باید از حیثیّت و ملیّت خودم دفاع کنم. گفتم، نه، ما هنوز شتر سوار میشیم، اگه شتر گیرمون نیاد ترکهای ترکیّه رو سوار میشیم. کتم رو کندم و زدم از کافه بیرون… بگذریم، کارمون به سفارت کشید و سین و جیم و غیره. غرض این که بنده وطن پرستم، حتا بچّههای ما وطن پرست بار اومدن، امروز …»
چشمهایش دو کاسه خون است، لیوان عرقاش را سر میکشد و با پشت دست لبهایش را خشک میکند:
«حالا قربون، حالا به جائی رسیدیم که آدم با تردید میگه ایرانیم، می فهمی؟»
سیگاری گوشة لباش میگذارد، سولماز از پناه ستون بیرون میآید و برایش کبریت میکشد. خم میشود و پستانهای درشتاش را به سر شانههای او میچسباند و به من چشمک میزند. ناصرخان میان بازوهای برهنة زنگیر افتادهاست، پکر میشود و با دلچرکی لبخند میزند سولماز را صدا میکنند. همسایههای ترک ما همه سیگاری گوشة لب گذاشته اند و منتظرند تا به آتش سولماز بسوزند، سولماز می رود.
«ببینم، این آکله با شما آشناست؟»
« نه، صداقتش چندبار اونو همینجا دیدم، گاهیکه سرش خلوت می شه، با هم حرف می زنیم. گویا زمان شاه، توی کافه های ساز و ضربی لاله زار آواز میخونده، یه الدنگ زیر پاش میشینه و اون میاره ترکیّه. در باغ سبز نشونش میده، یارو باجخور از آب در میاد، چند صباحی اونو میدوشه و بعد ولش میکنه به امان خدا. حالا با دخترش تو آنکارا ماندگار شده، شبها بچّهها رو تنها میذاره و میاد اینجا کار میکنه، زن مهربون و خوش قلبییه، اهل آذربایجانه… همولایتی شماست!»
ابروهای شهردار ناگهان بالا میجهد، خودش را پس میکشد، گمانم از من رنجیده است. لحن صدایش عوض می شود:
«شما اصلاً از خودتون حرف نمی زنین؟»
«از خودم چی بگم اقای شهردار؟»
« من دیگه شهردار نیستم آقا، به ام بگین ناصر، ما داریم با هم عرق میخوریم، بیا حُرمت می رو نگه داریم و با هم رو راست باشیم»
سولماز به سر میز ما بر میگردد، نگاه شهردار توی صورتام میخ شده است، انگار با چشم باز خواب می بیند.
«اجازه میدین یه لبی با شما تر کنم هموطن؟»
شهردار مردد می ماند، لیوان عرقام را بر میدارم، سولماز کنار ما می نشیند و برای خودش و شهردار میریزد. حالا همة همسایهها از پشت ستون گردن کشیدهاند و ما را می پایند. آن مردک «سرخابی»، همانی که کراوات سرخی به گردناش آویخته و کفشهای سفیدی پوشیده، تلو تلو میخورد و رو به میز ما میآید. او تنها مرد شیک و فکلی اینکافه است، گونههایش را مانند زنها سرخاب مالیده و چروک گوشة چشمها و زیر گردناش را پودر زده است. مردک به ریخت فاحشه هاست، آز آن قماش آدمهائی که وقاحت مانند سرخاب صورتشان توی چشم میزند و نگاهشان مثل کنه به تن زنها میچسبد.
« مملیکت گزل؟»
خم میشود و اسکناسی توی سینه بند سولماز میچپاند. زن اخم میکند و بزبان ترکی چیزی میگوید که نمیفهمم، مردک سرخابی پیله کرده است و دست از سر زن بر نمیدارد. سولماز اسکناس مچاله شده را از لای پستانهایش بیرون میکشد و پرت میکند روی زمین. رنگ از روی مردک می پرد. دست به ستون میگیرد و از جا بلند می شود. اسکناس را تیپا میزند. عربده میکشد، گونه های شهردار شروع میکنند به پریدن. لبهایش می لرزند و حال و دمیاست که بترکد و فریاد بکشد. دست روی دستاش میگذارم و لب ام را می گزم: « شهردار!» دست ناصرخان مانند کوره داغ است. پاسبان از جا بلند میشود، بال کت مردک سرخابی را میگیرد و میکشاند. کافهچی او را بغل میگیرد و با خودش میبرد. پاسبان بشقاب دلمه و بطری را راکیاش را برمیدارد و میآید روی میز ما میگذارد. شهردار تا زیر گلو سرخ می شود. دست اش را دوباره می فشارم. سینهاش به خسخس افتاده، عرق از گوشة ابرویش میلغزد و روی پوست صورتش میماند. سولماز کوتاه میآید، زیر گوش پاسبان با عشوه نجوا میکند، نیش مردک شکم کلفت باز میشود. گلوی بطری را میچسبد و یکدم فاتحانه به ناصرخان خیره میشود. سولماز دست به کمر پاسبان میاندازد و او را با ناز و غمزه میبرد، سیگاری برایشآتش میزند، گونهاش را میبوسد و رو بهما میآید. شهردار مچ دست او را میگیرد و تشر میزند:
«بیا بشین خانم، بشین همینجا و جنب نخور، دلم میخواد یه نفر از این پاپتیها بیاد سراغت، به شرفم قسم، به شرفسم قسم با همین بطری می زنم توی سرش، بشین بذار بیان…»
شهردار سیاه مستاست و نگاهاش مبارز میطلبد. سکوت دم به دم سنگین تر میشود. لیواناش را بر می دارد، از جا بلند می شود و باد توی گلومی اندازد:
« بسلامتی هموطن…»
لیواناش را محکم به لیوان سولماز میکوبد، لاجرعه می نوشد، ابرو درهم میکشد و روی صندلی میافتد. همه در اطراف ما پچ پچه میکنند، و پوز خند میزنند، بوی ناخوشی به دماغ ام میخورد، باید سولماز را دست به سر کنم و شهردار را ببرم ییرون.
« سولماز گوش کن، میگم دوباره صدای یارو در میاد و …»
سولماز یقة پیراهنام را میگیرد و توی چشمهایم زل می زند:
« سولماز یوک! بگو آتش، اسم هنری من آتشه، حالیته؟ آتش!! دلواپس من نباش، من همیشه مستم، دلم میخواد یه حوض ودکا گیر بیارم و با ملاج توش شیرجه برم. آره دخترم، آره جیگرم، با کلّه برم توی حوض ودکا، خودمو غرق کنم، تو عرق غرق کنم …غرق!»
«بنده هم خانم، روزی روزگاری شهردار بودم، امّا تو قربون، تو، تو… تو چکاره ای؟»
مست شدهام، خودم را رها میکنم، سبک شدهام، همراه آنها بر امواج الکل میرانم:
«من جناب شهردار، یه جنازه ام که سر دار تاب می خوره»
سولماز با انگشت لبهایم را میبندد:
«تو جنازه نیستی، نگو عزیز، تو جنازه نیستی!»
« بگو سولماز، تو بگو چکارهم، اینجا چکار میکنم؟»
سرم را روی میز میگذارم، بوی شراب از همه سو میآید، بیابان بوی شراب میدهد، ماه پنهاناست و باد بوی شراب را شاخه به شاخه میبرد. صدایگریة دختر بچّهای از راه دور میآید میان کتفهایم میسوزد کاردی به آرامی فرو میرود و به قلبام می نشیند. دل ام میخواهد هوار بکشم. پیشانیام را روی میز بکوبم، جگرم می سوزد و تا مژه میزنم، او را میبینم، نظامیها از آلونک بیرون میکشند و رو به موزار میبرند. صدای آن خرمگسها و خرخر جیپ نظامی در هم می آمیزد: «خاک اینجا رو به توبره می کشم.» وادارش میکنند زانو بزند، سرش را توی بشکة شراب فرو میبرند: « بخور پیرگبر!» نفسام میگیرد، بجای عمو سبیل خفه میشوم، « حرف بزن کفتار، کجاست؟ ها؟ هر جا بره گیرش میارم و توی میدون شهردارش می زنم.» کتابها در آتش میسوزند، هرم آتش صورتاش را برشته میکند و شراب در کرتهای موزار میجوشد. بیابان بوی شراب میدهد و من مانند قاصدکی در باد دور میشوم، دور… دور میشوم ولی او را می بینم که کنار کرت زانو زده و بالا می آورد و خاکستر کتابها بر سر و موی خاکستریاش مینشیند. عمو سبیل لب تر نمیکند.
« تا حالا لاشة گوسفند رو به قناره کشیدی جناب شهردار؟»
« قناره؟!»
سولماز دست روی شانة ناصرخان میگذارد:
«دخترم جناب شهردار، می بینی؟ دخترم هر شب پشت پنجره چشم به راه مامان خوابش میبره، منتظره تا آتش برگرده، تا آتش با یه عموی تازه بر گرده خونه، دخترم، دختر آقای شهردار…»
لیوان های ودکا و کوکاکولا پشت سر هم خالی میشود، نمیتوانم حرفهای هیچکدام را دنبال کنم، گیجام، چشمهایم را میبندم، سقف کوتاه کافه رستوران دور سرم میچرخد، آدمها سر جای خودشان نیستند، همه چیز توی غبار و دود معلق است، چشمهای شهردار از حدقه به در جسته، لبهایش میلرزد و هق هق میکند، از نرگس، از دختر برادرش میگوید، از چشمهای نرگش و از قد و بالای او …
« آتش، می فهمی، پنجة آفتاب، پنجة افتاب …»
« … و در سرخس شصت و پنج دختر باکره را به سعدبن وقاص هدیه کردن.»
کسی به منظورم پی نمیبرد. صورتام گر گرفته است، عطش دارم، شهردار هنور حرف میزند، به غسالخانه رسیده و روی جنازة نرگس زانو زده است مستان کافه در آنکارا عربده میکشند، پیرمرد سرخابی میان میزها می رقصد، بوی کافور میآید، طاق سرخ کافه کج میشود. دختری نیمه برهنه از نگاهام میگریزد و هیولائی از پی او میدود، شهردار با صدای بلند میگرید: « نرگس، نرگس…»
گلوله ها در هوا می ترکند، ناصرخان مشت به میز می کوبد:
« برادرم خانم، برادر هنرمندم، شما نمی تونین تصّور کنین»
مرد دیوانهای کمانچه به دست میگذرد و در غبار گم میشود:
« برادرم خانم، برادرم از غم نرگس دیوونه شد»
دنبة سرم را به ستون تکیه میدهم و پلکهایم را میبندم و برهم میفشارم. گلویم ورم میکند. نه، بیفایده است. سرم را محکم به ستون میکوبم،بازهم میکوبم، سولماز شانههای شهردار را بغلگرفته و اشکهای او را خشک می کند و به زبان ترکی دلداریاش میدهد. قلبم آی قلبم…
باید بروم و جنازهام را از سردار بردارم. بروم، مردک سرخابی به طرفام می آید آواز میخواند، لبخندش کج و چندش آور است. نمیتوانم از جا جنب بخورم، سنگ شده ام، در ست مثل آن شبی که در پناه کرت کز کردم و به تماشای عمو سبیل نشستم تا ببینم چه جور سرش را توی بشکة شراب فرو میکنند. سنگ شدهام، سنگ! چیزی مثل آذرخش از نگاهام میگذرد. و باز صدای شکستن و نالة درد آلود… بر می گردم، مردک سرخابی مانند شاخة شکستهای در باد تاب میخورد، خم بر داشته، تا شده، خون از شقیقهاش میجوشد، سولماز جیغ میکشد، بطری شکسته توی دست شهردار میدرخشد. جماعت پس میروند، ناصرخان کف به لب آورده و دیوانه وار عربده میکشد و ناروا می گوید. پاسبان طپانچه اش را به طرف او نشانه رفته است. شهردار یقهاش را پاره میکند و سینة اش را سپر میکند. کراوات زیبایش روی کرک سفید سینه برهنهاش میلغزد، حرفهایش را نمیفهمم، حرف نمیزند، خون و زرداب بالا می آورد و کف میریزد، چرک و نفرت قی میکند، دورهاش کردهاند، از جا بلند میشوم، چیزی توی مخم میترکد و چشمهایم سیاهی میرود. زانو می زنم و به زیر میز میغلتم. ناصرخان صدایم میزند، او را نمی بینم، هیچ جائی را نمیبینم، کورکورانه، چهار دست و پا از زیر میز می گذرم.
« اهای استاد، کجائی؟ عزیز … عزیز… می شنفی؟ من پاسپورت ندارم، می شنفی عزیز، جواب بده، مواظب کتایون باش … آی …عزیز…»
شهردار ما را کشان کشان میبرند، از زیر دست و پا خودم را بیرون میکشم و از پلّه ها بالا میپیچم. ناصرخان پا برهنه است و به پاسبانها مشت و لگد میزند و مقاومت میکند. بیفایدهاست. دست به دیوار میگیرم تا از پا نیفتم: رفت؟ ماشین پلیس دور میشود. شهر دوباره خاموش است و دود زغال سنگ و گازوئیل مانند مه غلیظی پائین آمده و نفسام را تنگتر میکند. روی پابند نمیشوم. گیجگاهام میسوزد. به کوچه می پیچم و نگاه ام به پنجرة اتاق شهردار میافتد. یکدم مردد می مانم، نه، جرأت ندارم از پلّهها بالا بروم و دراتاق کتایون را بکوبم. دلام بار نمیدهد. چه باید بکنم؟ نمیدانم. به سر سرای مهمانخانه بر میگردم، آن پیرمرد سرخرو روی مبل فرسوده، کنار چمدان سفریاش خوابیده است. تنهاست، لباس تمیز پوشیده، کراوات زده، کلاع کپیاش را تا روی دماغاش پائین کشیده پالتوش را روی دستة مبل انداخته، دستهایش را روی شکم اش قفل کرده و راحت خوابیده است. چنان راحت و آرام که هیچ عضوی در بدناش نمیجنبد. گویا قصد سفر داشته که روی مبل خواباش بردهاست چند قدمی به طرفاش میروم، نگاه ام به خاکسترهای روی میز میافتد و ترس برم میدارد. میان خاکسترها، گوشة زلف همسرش و دست پسرش را میبینم. عکس سوخته را برمیدارم، زانوهاین لق میخورد، بنظرم میرسد که جثّه اش از هر شب بزرگتر شده، ورم کرده است. خم میشوم، بوی میّت به دماغام میخورد. نگاهام را از رویدستهای سفیدش میدزدم و پا پس میکشم. پوست سرم خشک شده وکش میآید. دارم بالا میآورم. از مهمانخانه بیرون میزنم و در حاشیة پیاده رو به راه میافتم. آن پنجرة کوچک هنوز روشناست و زنی از گوشة پرده به خیابان نگاه می کند. آرام آرام دور میشوم و با پائیز در آنکارا پرسه میزنم. برگ خشکی در نفس بادها، برگ خشکی درنفس بادها …